هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۶:۵۲ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۴
#81
خانه ریدل ها:

- نخور!
- خب.. گشنه ایم.. بانو! شما نمی خواهید از این ژامبون دارهایش بخورید؟

فلورانسو زیر لب غرولندی کرد و با چهره ای در هم کشیده، لرد و مرگخوارها که با ولع فست فود ها را پایین می دادند و سیسرونی که در کامل تعجب با وجود دهان کاملا پرش با فلورانسو صحبت می کرد را تماشا می کرد:

- بخورید بانو، سسش از نوع میلیون ها جزیره است. اممم، نود درصد گوشت است بانووو.خیارشورش هم سفت است و فلفلی، اممممم.
- خیارشور سفت، سس میلیون جزیره، هاااا. drool: ... نع! خجالت بکش، اینا همه گوشت قورباغه و گربه است!

یک لحظه سیسرون دست از خوردن کشید و به این شکل در آمد، اما پس از مدتی دوباره همان حالت رویایی را به خودش گرفت و باز هم مشغول خوردن شد:

- ما که در محفل روز های جشنمان هم لوبیا می خوریم.حداقل اکنون گوشت بخوریم که نخورده و عقده ای از دنیا نرویم.
- گفتم نخور!

فلورانسو هم کلافه بود و هم گشنه دلش پر می کشید برای کمی سوپ پیاز و تخم مرغ آب پز...

محفل ققنوس:

آرسینوس و رودولف برای این که غذاشیان را حفظ کنند مجبور شده بودند که روی آن چمبره بزنند و به سختی از گوشه ی کاسه هاشان سوپ را هورت بکشند.

- به قمّه من دست زدی نزدیا بچه!
- دوست دارم، دوست دارم، دستم می زنم.
- دِ دارم بِت می گم پیشته! بَهَه، از ویزلی جماعت بیشتر از اینم نباس انتظار داشت. می گم آرسی، اِ آرسی! چت شده!
- رودولــــــــــفــــــ، می گم توی سوپ پیاز رشته هم می ریزن؟
- قوی باش آرسی! یه خورده پشم دامبل واسه ما چیزی نیست!

سپس دو مرگخوار رو به هم کرده و در حالی که اشک در چشم ها و غذا در حلقشان گیر کرده بود به یکدیگر نگریستند.

جایی خیلی دورتر، خونه مادر بزرگ شنل قرمزی:

- این اختراعم رو هم رد کردن. می گن دستگاه پوست کنی سایز آدمیزاد به درد نمی خوره مامی جون. خیلی بی شعورن.
- اشکالی نداره عزیزکم، اون زمانی که منم دستگاه گرگ ریز ریزکنم ارائه دادم هم باز هم همینو گفتن، حالا مهم نیست، برو از اون امانتیای که وزیران فرستادن هرچه قدر که می خوای بردار، یه چیز دیگه درست کن گلکم.


be happy


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۳۵ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۴
#82
تازه وارد قرمز پوش اسلیترین :

تکلیف اول:

همه جا زیبا و قشنگ بود.چمن های سرسبز تا مچ پایش می رسیدند. ردای سفیدی بر تن داشت که تا پایین زانوهایش بود. موهای بلندش با نسیم ملایمی که می وزید به اهتزاز در می آمد. زیر درخت بزرگ و پرمیوه ای دراز کشیده بود و به انارهای بزرگ و سرخ رنگی که شاخه ها را خم می کردند چشم نگاه می کرد. چه قدر همه چیز خوب به نظر می رسید. چه قدر...

مدتی می شد که از آن مسئله با خبر شده بود. نمی دانست که باید خوشحال باشد یا غمگین، هم ترسیده بود و هم شوق و ذوق داشت. کمی هم دلخور بود. روی زانوهایش نشست و به دشت سرسبز و بی کرانی که در مقابلش بود چشم دوخت. نمی خواست ... نمی خواست که ... اشک از چشمانش جاری شد.

به تنه ی درخت تکیه داد و پاهایش را بغل کرد.گریه اش شدید تر شد و صدای هق هقش بلند تر.

- ناراحتی؟

سرش را به آرامی بالا آورد و پیک را در مقابل خودش دید. سپس آب دهانش را به آرامی قورت داد و گفت:

- یه خورده.

قیافه گرفت و در مقابل تنها یک لبخند دریافت کرد.

- می خوای یه کمی قدم بزنیم؟

بدون هیچ حرفی دستش را دراز کرد و دست پیک را گرفت؛ بسیار محکم تر از همیشه. روی زانوهایش بلند شد تا با هم قدم بزنند.

- چرا ناراحتی؟
- آخه می خواید منو از اینجا بیرون کنید.
- ما نمی خوایم بیرونت کینم، تو برمی گردی، خیلی زود.
- خیلی دیر.
- بستگی داره چه طوری فکر کنی.
- اصلا نمی خوام فکر کنم!

دخترک از حرکت ایستاد.قطره های اشک به آرامی از چشمانش به پایین جاری می شدند و روی چمن ها می چکیدند.

- م..م..می شه نرم؟!

پیک در مقابل دخترک زانو زد و اشک هایش را با دستانش پاک کرد و رو به دخترک گفت:

- ما با تو می مونیم. همه ما. به شرط این که تو هم به قول های که دادی عمل کنی.
-قول می دم! قسم می خورم!

برای یک لحظه دستانش را از دستان دخترک خارج کرد و بلافاصله زیر پاهای دخترک خالی شد. با بیشترین سرعتی که ممکن بود به سمت جایی که نمی شناخت در حال سقوط بود.

چند لحظه ی بعد:

- به دنیا اومد! دختره!

+ پیک رو اصلا توصیف نکردم تا هر کسی اون رو به شکلی که باور داره تصور کنه. همین و ممنون.

تکلیف دوم:


تنش درد می کرد. گونه اش باد کرده و پای چپش هم شکسته بود. اما لبخند به لب داشت. احساس رهایی می کرد. به طرفش سنگ انداخته و ناسزایش گفته بودند، اما برایش اهمیتی نداشت. اهمیتی نمی داد به مردمی که تا دیروز با احترام به او سلام می کردند و از او موعضه ای برای تجارت یا مسائل زندگی شان می خواستند و امروز با دیدنش نفرین می کردند، پوزخند می زدند و مسخره اش می کردند.

اهمیتی نداشت که پیش از این بزرگان او را برای مهمانی ها و یا مراسماتشان دعوت می نمودند و امروز تنها فرزاندانشان را برای سنگ زدن به او می فرستادند، نه، اصلا اهمیتی نداشت. مهم نبود که دیروز خوابگاهش پر از مجسمه های زیبا و رنگارنگ بوده و امروز خرابه ای نیم سوخته است. مهم نبود که تا پیش از این آزادانه دستانش را تکان می داد و سر کودکان را نوازش می کرد و اما امروز دیگر دستی نداشت.

چه فرقی می کرد که دیروز همسر و فرزندانی داشت که پشتیبانش بودند و امروز تنها چیزی که به اسم خانواده داشت، مشتی خاکستر بود. چه تفاوتی می کرد که دیروز در فراض بلند ترین عمارت روزگارش هوای پاک صبحگاهی را تنفس می کرد و امروز، با وجود آن که هنوز زنده بود، در زیر آن همه خاک، دیگر هوایی برای تنفس نداشت.

اما یک چیز امروزش کاملا با دیروز فرق داشت. امروز او خدا را داشت.


ویرایش شده توسط ورونیکا اسمتلی در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۳۱ ۱۵:۴۶:۴۲

be happy


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۵:۱۰ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۴
#83
منم لاکرتیا بلک رو به دوئل دعوت می کنم!

هرکی هم باخت باس سیستم گوارششو کامل تقدیم کنه! اگه حالا نشد یک چشم و یک دست هم کفایت می کنه. آقا اصلا جهنم همش شیش متر روده، بزرگ و کوچیکشم فرق نداره واسه من.حالا شما هرچی خواستی!


be happy


پاسخ به: دادگاه شماره 10
پیام زده شده در: ۱۵:۰۴ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۴
#84
- شکاااااااااااااااااااایت!

ملت حاضر در دادگاه که این صدا را شنیده بودند، همه برگشتند و در آستانه در شنل قرمزی را دیدند که سبد به دست دم در وایساده است. تالار غرق در سکوت شد و چند لحظه بعد..

جیرینگ جینگ جینگ جیینینینینینگ

ظاهرا جناب قاضی با شنیدن فریاد دخترک ناخواسته کف جیبش را سوراخ کرده و از آن سوراخ یک گالیون بیرون زده و سکه طلا بعد از اینکه حسابی در دادگاه دور دور خورد با همون صدایی که بالا شنیدید، خیلی قشنگ وسط تالار متوقف شد.

- به جون خودتون ما قشر کم درآمدی هستیم.

قاضی این را گفت و سپس دست هایش را از جیب هایش در آورد و روی میز گذاشت. تنها سه سوت گذشته بود که سیلی از طلا از پاچه های شلوار قاضی القضات کراوچ بیرون زد:

- مردم دیدن وضعم خرابه بهم فطریه دادن جناب وزیر، به جون دَدیم ... اصلا دخترجون تو چرا نظم جلسه رو به هم زدی؟! حرف بزن؟!

شنل قرمزی که محو تماشای طلا ها بود گفت:

- هان؟ آهان! راستش اومده بودم خونه ننه جونم که همین وراست، دیدم این جا شلوغه گفتم بیام ببینم چه خبره، عکس این اغفالگر رو دیدم(در این لحظه شنل قرمزی به پاتر اشاره می کند). این پسره حق ما رو شیش هفت ساله که خورده!
- جناب قاضی، اعتراض دارم! من هرچی که باشم، اغفالگر نیستم!

و ناگهان از میان جمعیت یک دمپایی ابری به سمت پاتر پرتاب شد و چو چانگ از میان جمعیت فریاد کشید:

- دروغ می گه جناب قاضی! این با وعده و وعید منو اغفال کرد! هی می گفت ((من پسر برگزیده ام. من عزیز دردونه دامبلدورم. ننه بابام کلی پول واسم گذاشتن)) آخرش هم با طلسم فرمان منو به عقد یک مشنگی به اسم ارسطو عامل در آورد و خودش هم اون شفته رو گرفت.
- به من می گی شفته، شیربرنج!
- اهم اهم.. خانم ها، لطفا خونسردی خودتون رو حفظ کنید، نوبت شما هم می رسه. دوشیزه اسمتلی ادامه بدین.

شنل قرمزی که نگاهش به روی دست های سالم ریگولوس که اکنون مشغول جمع کردن گالیون های کف سالن بودند ثابت مانده بود، سرش را بالا آورد و رو به قاضی گفت:

-چی می گفتم؟ آها، این پسره از همون سال اولی که اومد مدرسه لوس بازی هاش رو شروع کرد، سال اول که ما؛ اسلیترینی ها رو می گم. داشتیم قهرمان می شدیم و خیلی هم شاد و شنگول بودیم یهویی نمی دونم چی شد، واسه ولگردی و شکستن قوانین مدرسه به این کلی امتیاز دادن و ... هیچ. سال دوم واسه چشم چرونی رفته بود دستشویی دخترونه و باز هم امتیاز و ... هیچ. سال سوم هم که یک آدم خطرناک و آورد تو مدرسه و دوباره امتیاز و ... بازم هیچ. سال چهارم بچه مردم رو کشت، سال پنجم که دیگه تو روی مدیر ایستاد، سال شیشم هم که بالاخره مدیرو کشت و معلم دلسوز و سرپرست گروه ما رو هم با این کاراش فراری داد.چی بگم آقا! دلم خونه!

قاضی کراوچ نگاهی به جمعیت انداخت و درحالی که به ریگولوس چشم غرّه می رفت گفت:

- کس دیگه ای هم شکایت داره؟


be happy


پاسخ به: اگر جادوگر بودی چه قدر تغییر می کردی؟
پیام زده شده در: ۱۴:۰۲ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۴
#85
یک آدم که می خواهد و نمی تونه، تبدیل می شه که به یک آدمی که هم می تونه و هم می خواهد. خب مسلما خیلی تغییر می کنم.


be happy


پاسخ به: قوی ترین مرگ خوار کیه؟ چرا؟
پیام زده شده در: ۱۴:۰۰ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۴
#86
لرد خودش هم مرگخوار به حساب می آد مگه نه؟!

در غیر اینصورت پس سیوروس اسنیپ، بلاتریکس رو نمی گم چون از پس یه بچه محصل مثل جینی ویزلی هم بر نیومد.


be happy


پاسخ به: تاثیرگذارترین قسمت کتاب...
پیام زده شده در: ۱۳:۵۳ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۴
#87
مرگ اسنیپ و خاطراتش، حقیقتا تنها جایی از کتاب بود که گریه کردم.


be happy


پاسخ به: برای ساخت یک سپر مدافع به چه خاطره ای فکر می کنید؟
پیام زده شده در: ۱۳:۵۲ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۴
#88
شاید به اولین باری که یک چشم داغ و تازه از حدقه در اومده رو توی دستم گرفتم یا شاید هم زمانی که تونستم گیاه پیچک و با موشک رعد پیوند بدم. شایدم همون وقتی که رسیدم خونه مامان بزرگم.


be happy


پاسخ به: كدوم كاراكتر تو فيلم به شخصيت در كتاب بيشتر نرديك بود؟
پیام زده شده در: ۱۳:۴۴ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۴
#89
نهایت خوشبینی من اینه که هدویگ خیلی طبیعی بازی کرد و خیلی خوب و به موقع هو هو می کرد. بهترین بازیگرشون اون بود. :|


be happy


پاسخ به: صحنه محبوب کتاب 7 که میخواین توی فیلم ببینین؟
پیام زده شده در: ۱۳:۴۲ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۴
#90
خب فیلم هفتم نسبت به کتاب افتضاح بود. از اژدها و صندوق بلاتریکس گرفته تا فلش بک و مرگ اسنیپ. جایی که هری می ره سراغ لرد ولدمورت هم بد بود. فیلم خیلی نا امید کننده بود، همین ولی حقیقتا دوست داشتم مرگ اسنیپ رو خوب و ناب ببینم که میسر نشد.


be happy






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.