هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




Re: ستاد انتخاباتی دراکو مالفوی
پیام زده شده در: ۱۱:۳۴ چهارشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۴
#1

دراکو مالفوی


پ. کوییرل


آرتیکیوس دامبلدور


ونوس


ویزلی


چو چانگ


ققنوس


برادر حمید


*** آلبرت وافلینگ ***


Submit



درس ریاضیات جادویی درس ش


Re: ستاد انتخاباتی دراکو مالفوی
پیام زده شده در: ۱۰:۵۹ چهارشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۴
#2

Draco

Malfoy



درس ریاضیات جادویی درس ش


Re: ستاد انتخاباتی پرفسور کوییرل
پیام زده شده در: ۱۶:۰۸ سه شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۸۴
#3
نامت نشان از دوستی های دیرینه دارد، آشنایی های خوب، ولی، قلبت هم روشن است، اما اهدافت، نظرم را جلب نکرد، چه بگویم، چه بگویم که رای را به دراکو دادم، شاید این او بود که زود جنبید و رای مرا گرفت، ولی باز هم، اگر نمی گرفت به تو رای نمی دادم، زیرا به نظرم، باید همان کوییرلی بمانی که فکر می کردم هستی، و آن کوییرل، برای سیاست نبود،
همان گونه که شاید بدیهی باشد، تو خودت، خودت را به تر می شناسی، و من چخ بگویم که چیزی جز شرمندگی برای دوست قدیمی نمانده است، ببخش که حمایتت نمی کنم، این را اطلاع دادم که روی من حساب نکنی،
ناراحت نشو، من هنوز هستم، و برگشتم، تو توی وزارت نیازی به من نداری، و تا آن موقع من وقتش را ندارم که به تو کمک کنم،
دیگه چی بگم،
*** آلبرت وافلینگ ***


درس ریاضیات جادویی درس ش


Re: ستاد انتخاباتي سيريوس بلك
پیام زده شده در: ۱۵:۵۶ سه شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۸۴
#4
سیریوس عزیز، نامت نشان از روزگاران بسی گذشته دارد، شاید باید باور کرد، چرا من باید به تو رای بدهم، نه امکان ندارد، آیا کار شما جز این است که جوانان را مأیوس کنید، آیا شما همیشه به سابقه کار دارید، پس من هم متنی را از جایی برایتان می آورم که یاد آور آن دوران تلخ است، دوران بی پولی و پنجره ی پنج گالیونی شکسته،

آلبرت تازه از راه رسیده بود و شب بود، هوا خیلی سرد بود و بارش آرام برف ادامه داشت، دست هایش را به هم می کشید و نزدیک آتش برد، هم چنان که آن ها را کنار هم نگه داشته بود، به صندلی راحتی تکیه داد، داشت به حوادث روز های اخیر فکر می کرد، مخصوصا به این محفل لعنتی، چرا پیش نهادش رو رد کرده بودند، به خاطر این که از مدرسه اخراج شده بود، ولی تونسته بود تو نهضت های سواد آموزی ادامه ی تحصیل بده، آیا واقعا آلبوس نمی دونست که اون دیپلمش رو هم گرفته، دیگه براش مهم نبود، به خاطر پست های بی خودش اونو تحقیر می کردن، ولی آیا نمی دونن که اون دوران محکومیتش رو کشیده، نمی دونستن که اون بلاک شده و دوباره برگشته، مهم نبود، مهم این بود که الآن باید برای خودش غذا درست می کرد، چون حسابی گشنه بود،

بهت رای نمی دم، ازت حمایت نمی کنم، اون پست رو چرا پاک کردی، فعلا،
حتما جواب بده
*** آلبرت وافلینگ ***


درس ریاضیات جادویی درس ش


Re: ستاد انتخاباتی دراکو مالفوی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۹ سه شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۸۴
#5
دراکو حمایتت می کنیم،
دوست عزیز ما،
عزیز دردانه ی لرد عزیز تر از جانت،
حمایتت می کنم،
به امید روزی که سایت پر از سیاهی باشد،
دیگه چی بگم،
حتما زندگی نامه ی من رو بخون،
*** آلبرت وافلینگ ***


درس ریاضیات جادویی درس ش


Re: همکاری برای برگزاری آزمون سمج owl
پیام زده شده در: ۱۵:۲۳ سه شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۸۴
#6
من هم اعلام آمادگی می کنم، ولی باید معلوم باشه که سوالا چجوری باشن، راستی به تره اول مدرسه راه بیفته، بعد آزمون، آزمون الکی به درد نمی خوره،

*** آلبرت وافلینگ ***


درس ریاضیات جادویی درس ش


Re: معرفی کتاب در هر زمينه اي
پیام زده شده در: ۱۰:۵۳ چهارشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۴
#7
کتاب "لبخند مسیح" نوشته ی "سارا عرفانی" رو بخونین، خیلی خوب و به درد بخوره، مخصوصا برای تو که می چتی،
کتاب های دنیل استیل همه فوق العاده هستن، حتما بخونین،
از کتاب های صادق هدایت از کجا می شه پی دی اف شون رو گیر آورد، مثلا کتاب "توپ مروارید" و یا کتاب های دیگر،
کتاب هری پاتر رو هم بهتون توصیه می کنم، البته فک کنم موضوعش براتون تکراری شده باشه، چون تو این جا با شخصیت هاش کار کردین،


درس ریاضیات جادویی درس ش


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۹:۵۲ چهارشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۴
#8
آلبرت عصبانی بود، زیر برفی که می بارید در خیابان های لندن قدم می زد، برف ریز و تندی توأم با وزش باد می بارید، و برف ها مانند تازیانه هایی به صورتش بر خورد و آن را بی حس می کردند، هنوز در فکر پول شیشه ی شکسته بود، در خانه چیزی برای خوردن نداشت [به جز شربت سینه و نان ]، پس تصمیم گرفته بود کمی قدم بزند تا شاید بتواند کاری بکند، او یک ریاضی دان و ادیب بود که البته در آمد خاصی نداشت، نیمه روس و ایرانی بود که البته نیمه اصیل هم بود، برای ادامه ی تحقیقات به لندن آمده بود، هر از گاهی از او برای بر گزاری سمینار و یا تدریس در هاگوارتز دعوت می شد، ولی او عموما این دعوت ها را رد می کرد، اگر به هاگوارتز رفته بود حداقل یک حقوقی داشت و این طوری گرسنگی نمی کشید[لازم به ذکر است که دفعه ی آخر که اخراج شده بود دامبلدور حقوقش را نداده بود ،]
از کنار رستورانی گذشت، مث همیشه شلوغ بود، و بوی مطبوعی می آمد، داخل شد تا حداقل از هوای گرم لذت ببرد، همین طوری رفت و کنار چند نفر نشست، هر کدام کار خود را می کرد، به نظر آشنای هم نمیرسیدند، پس از چند دقیقه، یکی از اعضای محفل را دید که او را به سر میزی برای صرف نوشیدنی دعوت می کند، آلبرت هم از خدا خواسته شتافت ،
پس از مدتی کوتاه، طرف یادش افتاد که جایی کار دارد[مأموریت محفل ] و باید برود، آلبرت هم که تا حدودی گرسنگی را فراموش کرده بود و سر حال تر شده بود گفت "...به آلبوس بگو پول شیشه ی دو جداره ی خانه ی من یادش نره..." مرد هم خداحافظی کرد و رفت، پس از رفتن او، آلبرت آن دو سه نفری که کنارشان نشسته بود دید که دارند می روند، و این احتمال اتفاقی در شرف وقوع است، پس سریع راه افتاد، هر چه باشد آن مرد به آلبرت نوشیدنی داده بود و آلبرت باید جبران می کرد،
پس از بیرون آمدن، اثری از آن ها ندید، ولی توانست رد پا ها را تشخیص دهد، پس راه افتاد، در یکی از کوچه های اطراف جرقه های مبارزان را دید، برای کمک شتافت و او را دیدند،
آلبرت هم چنان می دوید، لیز خورد و افتاد، از بالای سرش رد شدن نفرینی سبز رنگ مشاهده کرد، شانس آورد که از پشت نتوانستند او را بزنند، احتمالا کسی را نگه بان گماشته بودند، در ضمن ترسیده بود، همین الآن از چنگال مرگ فرار کرده بود، مث این که دوباره آدرنالین ترشح شده بود ،
آن مبارز هنوز داشت می جنگید، آلبرت بلند شد و با مرگ خواری که از پشت حمله کرده بود جنگید و او را از پای در آورد، این آدرنالین چه می کند، دوباره سرعت عکس العملش بالا رفته بود، به کمک مبارز رفت و توانستند از پس مرگ خواران بر بیایند ،
بالاخره محفل ققنوس دوباره خودش رو به موقع رسوند و سه مرگ خوار را تحویل گرفت، آلبرت این بار نیز از دامبلدور پرسید "آیا محفل به آدم های رک و البته باهوش نیاز ندارد ،"
...
----------------
این ... را آلبوس عزیز پر می کند، سیریوس جان، نمایش نامه های من معمولا ادامه دار هستند، پس به تر است برای نقد نمایش نامه، نمایش نامه ی قبلیش رو هم بخونی، تازه نمایش نامه ی قبلی به سوابق هم اضافه می شه، آلبوس جان شما هم نمایش نامه ی دوم رو بخون، همونی که سیریوس نقد کرده، بعد هم خاهشا این نمایش نامه رو یا آلبوس نقد کنه یا هر دوتون با هم،

*** آلبرت وافلینگ ***

____________________________________

آلبرت عزیز

اول اینکه شما نباید تعیین کنی که چه کسی این پست رو نقد بکنه یا نکنه و چون دامبل دیگه رفت پس چه بخوای چه نخوای من نقد میکنم و شما هم نباید مشکلی داشته باشی.

برسیم به رول شما ...خب ..از قبلی بهتر بود و اون قدرت و بزرگی شخصیت ها که گفته بودم رو رعایت کرده بودی و از این کار ممنونم.ببین از اول در این تاپیک ادامه نویسی مطرح نبود واگر کسی ادامه پست نفر قبل رو میداد بی بروبرگرد رد میشد ولی چون شما داری بر اساس رول های خودت ادامه میدی زیاد موردی نداره و هر دفعه هم توضیحاتت از شخصیتت رو کامل میکنی که این خوبه.یک کمی بیشتر روش کار کن و انقدر هم با محفل و دامبل که از مدرسه اخراجت کرده پدرکشتگی نداشته باش.
غلط املایی هم نداشتی که در این مورد هم پیشرفت کردی و نشون میده بیشتر روی نوشته ت کار کردی .
اگر همینجوری پیش بری و یک ذره هم ملایم تر بشی (برای خودت هم خوبه چون ترشح زیاد آدرنالین سیستم ایمنیت رو از کار میندازه ) تاییدت میکنم




تایید نشد!


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۳۰ ۱۱:۵۵:۲۹

درس ریاضیات جادویی درس ش


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۵:۲۱ پنجشنبه ۲۲ دی ۱۳۸۴
#9
من هم میخوام بیام تو محفل،
------------
کف اتاق فرش قرمزی پهن شده بود، در گوشه ی فرش، مبل راحتی در نزدیکی شومینه ی روشن قرار داشت و کسی روی آن نشسته بود،
آلبرت تازه از راه رسیده بود و شب بود، هوا خیلی سرد بود و بارش آرام برف ادامه داشت، دست هایش را به هم می کشید و نزدیک آتش برد، هم چنان که آن ها را کنار هم نگه داشته بود، به صندلی راحتی تکیه داد، داشت به حوادث روز های اخیر فکر می کرد، مخصوصا به این محفل بووووق(سانسور)، چرا پیش نهادش رو رد کرده بودند، به خاطر این که از مدرسه اخراج شده بود، ولی تونسته بود تو نهضت های سواد آموزی ادامه ی تحصیل بده، آیا واقعا آلبوس نمی دونست که اون دیپلمش رو هم گرفته، دیگه براش مهم نبود، به خاطر پست های بی خودش اونو تحقیر می کردن، ولی آیا نمی دونن که اون دوران محکومیتش رو کشیده، نمی دونستن که اون بلاک شده و دوباره برگشته، مهم نبود، مهم این بود که الآن باید برای خودش غذا درست می کرد، چون حسابی گشنه بود،
به طرف آشپز خانه راه افتاد، از پنجره ای مشرف به خیابان به بیرون نگاه انداخت، در دید اول همه چیز آرام و معمول به نظر می رسید، ولی بعد حس کرد که خبری هست، صدای کشیده شدن چیزی روی برف می آمد، و بعد صدای پرتاب شدن کسی، اصلا حال نداشت مداخله کنه، مخصوصا می دونست که پس از اون همه تلاش، به خاطر یه مشت چیز بی ارزش، ردش می کنن، رفت سراغ آشپزیش که صدای ضربه ی دوم شنیده شد، پیش خودش گفت پس این محفل چرا نمی آد کمک این بنده خدا و صدای ضربه ی سوم توام با صدای خرد شدن شیشه شنیده شد،
بله، این خرده شیشه های پنجره ی دو جداره ی خونه ی خودش بود که در هوا چرخ می زدند، پول این شیشه ها 5 گالیون بود، و برای او که بی کار بود این مقدار قابل توجهی بود، خونش به جوش آمد و رفت تا پول شیشه را بگیرد،
از پنجره به بیرون پرید، برای او که در کوهستان بزرگ شده بود پریدن از این ارتفاع کم کاری نداشت، باز همان مرگ خواران را دید، اما دیگر نمی ترسید، فریاد بلندی کشید، آن ها به سویش برگشتند،
- "شما که بلد نیستی نشونه بگیری غلط می کنی بری بجنگی، پول شیشه ی منو بده و الا... هر چی دیدی از چشم خودت دیدی،"
مرگ خواران خنده ای سر دادند، قهقهه ای بزرگ، و لرد جلو آمد، آلبرت به صورتش نگاه کرد، و گفت
-"حالا چون شمایی یه کم تخفیف داره، شما 4 گالیون هم بدی راضیم،"
قهقهه ای دوباره از گروه به گوشش رسید، او نمی توانست همان جا بایستد و آن ها را ببیند، ولی نمی توانست همان طور بی هوا لرد را از پای در آورد،
پس تصمیم گرفت وارد مذاکرات شود چقدر خوب شد کمی علوم سیاسی خونده بود، شاید می توانست از این جهت از پس لرد بر آید،
-"اصلا یه چیزی، بیاین با هم مذاکره کنیم، شاید به توافق برسیم،"
این بار لرد بود که داشت فکر می کرد، آیا آلبرت قابل اعتماد بود، لرد از آلبرت خاست که شروع کند،
-"بیاین با هم منطقی باشیم، شما باید پول شیشه ی خونه ی منو بدین، چون خودتون شکوندینش،"
لرد - "حالا چقدری می شه،"
آلبرت - "5 گالیون ناقابل"
لرد - "چی...، 5 گالیون، بدم به تو، من اگه 5 گالیون داشتم که این قدر آدم نمی کشتم و جنایت نمی کردم، پس تو حقت همون مبارزه هست،"
اما آلبرت زرنگ تر بود، چوب دستیش را در دماغ لرد کرد و گفت،
- "یا 5 گالیون یا مرگ،"
لرد - "ها، الآن حالت رو می گیرم،"
و نا پدید شد و در جایی همان نزدیکی ظاهر شد، آلبرت شروع کرد با او بجنگد، ولی نیروی او کمی زیاد بود، و مبارزه رو سخت می کرد، البته شمار نیروهاش هم یه کم زیاد بود،
خوش بختانه کلک آلبرت گرفته بود، و محفل ققنوس رسید[ما که نفهمیدیم چجوری محفل رو خبر کنیم، ولی این جا فرض رو بر این می ذاریم که به طور اتفاقی محفل داشتن از اون جا رد می شدن]، جنگ آغاز شد و مرگ خواران فرار کردند،
دامبل دوباره برای تشکر جلو آمد، ولی آلبرت که حسابی گشنه بود و پول پنجره ی دو جداره اش را می خاست، چوبدستی را این بار در دماغ آلبوس کرد، و گفت،
- "یا عضویت در محفل و 5 گالیون پول شیشه، یا مخت داغون می شه،"
آلبوس گفت،
- "..."
----------------
این ... رو آلبوس عزیز باید پر کنه، البته آلبوس جون یادت نره تو یه بار فوت شده بیدی، اگه حال می کنی یه بار دیگه فوت شی، خودت انتخاب کن، بعضی ها می تونن تو زندگی انتخاب کنن، و محفل نیاز به آدمای باهوش رک داره،
این هم برای روح داستان --> ،
در ضمن اون پایین امضام پر از روح هست، ببین چقدر با طراوته،


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۵ ۱۳:۴۸:۲۲

درس ریاضیات جادویی درس ش


اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۸:۵۹ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۴
#10
من هم می خام بیام تو محفل،
-------------
آلبرت داشت توی سرمای کوچه های لندن راه می رفت، برف آرامی می بارید، و دانه های برف پوست صورتش را نوازش می کرد[به تره بگیم می سوزاند] و هم چنان راه خانه را در پیش داشت، هر از گاهی صدای پارو زدن برف و یا قدم های آدمی در همان نزدیکی ها سکوت موجود را می شکاند، در حومه ی شهر بود و از سکوت لذت می برد، بله، سکوت همان قدر لذت بخش است که ترس ناک است، و پیش می رفت، در افکار خود غوطه ور بود، صدای ناله های خفیفی را شنید، کسی کمک می خاست، ولی نمی توانست فریاد بزند،
آلبرت رد صدا را گرفت، و در همان نزدیکی او را معلق در هوا دید، طبق وظیفه ی انسانی اش به کمک او شتافت، اسم محفل ققنوس رو زیاد شنیده بود ولی نمی دونست چجوری باید اونا رو خبر کنه، رفت و مرد بیچاره رو پایین آورد، مرد از سرما یخ زده بود و نمی توانست تکان زیادی بخورد، فقط یک چیز گفت،
"فرار کن"، آلبرت نمی توانست او را همان جا بگذارد، پس او را بلند کرد و راه افتاد، او سنگین بود ولی آلبرت نمی توانست کار دیگری بکند، بین اون همه ماگل استفاده از جادو حماقت محض بود، آلبرت سعی کرد آپارات کند، ولی دید نمی تواند، نفهمید چرا، به اطراف نگاهی انداخت و مرگ خواران را دید، همان جایی بودند که او آن مرد را آورده بود، و الآن نمی گذاشتند او فرار کند،
ناچار بود بجنگد، ولی او که آلبوس دامبلدور[بروس لی] نبود که از پس همه بر بیاید، ولی تصمیمش را گرفت، بجنگد، چوبش را آماده دستش گرفته بود، در داخل کوچه ی سرد و تاریک، و امید وار بود که آن جا کسانی برای کمک به او بیایند، اولین مرگ خوار حمله را آغاز کرد، می خاست او را شکنجه دهد با کروشیو شروع کرد، و آلبرت جا خالی داد، بعد مرگ خوار ادامه داد و نفرین های مختلفی را به سویش می فرستاد و آلبرت نیز آن ها را بر می گرداند، تازه دستش گرم شده بود و در یک حرکت غیر منتظره توانست مرگ خوار را از پای در آورد،گروه مرگ خواران به او حمله ور شدند و او نیز با سرعتی بالا نفرین هایشان را بر می گرداند، خودش تا به حال نمی دانست همچین سرعت عکس العمل بالایی دارد، و یا شاید این نیروی آدرنالین باشد که موقع ترس ترشح شده بود، ولی هر چه که بود او را از شکست دور می کرد، در این هنگام موقع دفع نفرینی به عقب پرتاب شد، نیروی بسیار زیادی به او خورده بود، همان طور که حدس زد او خود ولدمورت بود که وارد عمل شد،
آلبرت فریاد زد "پست فطرت های آشغال" و مرگ خواران به هم راه سر پرست شان قهقهه ای سر دادند، آلبرت هنوز سعی در دفاع از آن مرد داشت، که ولدمورت او را خلع سلاح کرد،
او را بین زمین و آسمان معلق نگه داشته بود، و داشت به سراغ مردی می رفت که آلبرت او را نجات داده بود، ولدمورت می خاست از آن مرد حرف بکشد، آلبرت تقلا کنان هم چنان فحش می داد تا بتواند حواس آن ها را به خود جلب کند و با شنیدن صدای کروشیو، صدای فحش هایش به صدای فریادی سوز ناک تبدیل شد و بعد از چند مدتی کوتاه گرمایی وجودش را فرا گرفت، بله، محفل ققنوس خود را برای نجات رسانده بودند، او را پایین آوردند، دامبلدور داشت ولدمورت را فراری می داد، و بالاخره مرگ خواران فرار کردند، دامبلدور به سوی آلبرت آمد و گفت
"وافلینگ ما از تو به خاطر دفاع از یکی از مهم ترین افراد محفل که اطلاعات سری دارد متشکریم، او در یکی از پرواز هایش مورد حمله واقع شد و سپس مرگ خواران او را گم کردند، خوش بختانه توانسته بود خودش را معلق بین زمین و آسمان نگه دارد، ولی نتوانسته بود خود را از آن حالت نجات دهد، باز هم از کمک تو متشکرم،"
- "در ضمن ما چگونه می توانیم سپاس زحمت تو را گوییم"
- آلبرت "من می خام بیام تو محفل ققنوس فعالیت کنم، در ضمن می خام بدونم در چنین مواقعی چگونه می توان محفل را خبر کرد، این دفعه شانس آوردم این مرد که از افراد شما بود توانست شما را خبر کند"
- دامبلدور "بله، اتفاقا شنیدم که خیلی خوب جنگیدی..."
-----------------
این ... رو آلبوس عزیز که ویرایش کرد می نویسه، که آیا من در گروه قبول شدم یا نه، در ضمن ببخشید زیاد شد، دفعه های بعد طنزش بیش تر می شه، شاید دومبولیسم هم استاد بشه[که البته شده] ، فعلا،


خب نمايشنامت از لحاظ داستاني زيبايي خاصي داشت.از لحاظ فضاسازي هم ميتونم بگم در سطح خوبي قرار داشت.
اينو بگم كه اين جور نوشته ها به درد تاپيكهاي جدي سايت ميخوره و نميتوني با اين جور نوشتن طنز نويس خوبي هم باشي در سايت.
در كل پارگراف بندي خوبي هم داشت.
ديالوگهاشم بد نبود!
ولي در كل به نظرم بي روح بود.با اين پارگراف و اينكه شكلك هم نداشت خيلي واقعا بي روح نشون داد خودشو.ولي در كل نمايشنامه عالي اي بود(خوب نه عالي!)

ولي در كل من با شناختي كه ازت دارم و كارهايي كه قبلا كردي(از جمله: مشكلاتي كه براي مدرسه به وجود آوردي-زدن پستهاي بيهوده در تاپيكهاي مختلف-زدن پستهاي نه چندان زيبا-....) تاييدت نميكنم تا موقعي كه براي سايت كار مفيدي انجام بدي.
از لحاظ نمايشنامه اي مشكلي نداري ولي از لحاظ سوابق چرا!


تاييد نشد!


ویرایش شده توسط آلبرت وافلینگ در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۲ ۰:۰۶:۴۵
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۲ ۱:۳۴:۲۵

درس ریاضیات جادویی درس ش






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.