اما با سرعت به طرف دفتر دامبلدور دوید از قیافه مضطرب و نگرانش می شد فهمید اتفاقی افتاده است و می خواهد آن را گزارش بدهد اتفاقی باور نکردنی! سرانجام بعد از مدتی کوتاهی اما روبروی دفتر دامبلدور ایستاد و کلمه رمز را ادا کرد سپس پله های مارپیچ را دو تا یکی بالا رفت تا این که روبروی در دفتر ایستاد نفس نفس می زد چند ثانیه ای ایستاد تا حالش جا بیاید و بعد در زد صدای آرامی از درون دفتر آمد که می گفت: بیا تو اما.
اما چشمانش از تعجب گرد شد دامبلدور از کجا می دانست که او می خواهد به آن جا بیاید او در را باز کرد و با قدم هایی شمرده وارد دفتر شد می خواست حرفی خصوصی با دامبلدور در میان بگذارد اما او تنها نبود بلکه چند نفری دیگر هم آن جا حضور داشتند چهره آن ها آشنا بودند طوری که اما توانست آن افراد را بشناسد آن ها اعضای محفل ققنوس بودند
اما کمی جلو رفت و سپس با شک رو به دامبلدور گفت: شما می دانستید من این جا می آیم؟
دامبلدور با لبخند دلنشینی گفت: بله حدس می زدم این جا بیایی
اما بریده بریده گفت: پس... حتما می دانید... آمدم چه بگویم؟
دامبلدور سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت: بنشین اما مثل این که خیلی دویدی
اما در حالی که به لوپین و بقیه اعضا نگاه می کرد گفت: به شما گفتند چه کسی توی... دامبلدور حرف اما را قطع کرد و خودش آن را تمام کرد: جنگل ممنوع پرسه می زدند؟ به اما نگاهی انداخت و اضافه کرد: تو کار خوبی کردی که آمدی به من خبر بدهی اما نمی دانستی که رفتن به آن جنگل قدغن است؟
اما سرش را پایین انداخت و با لحن خاصی گفت: متاسفم...
سرانجام مک گونگال لب به سخن گشود و گفت: فعلا این حرف ها را بگذارید کنار بهتر است ببینیم باید چه کار کنیم؟
لوپین گفت: به نظر من برویم محفل آن جا بهتر می توانیم در موردش بحث کنیم
دامبلدور متفکرانه گفت: فکر خوبی است ولی قبل از آن... رویش را به طرف من کرد و ادامه داد: اما ممنون از این که اطلاع دادی می توانی بروی.
اما در حالی که با ناراحتی به اعضای محفل اشاره می کرد گفت: فایده ای نداشت قبل از من به شما گفته بودند
دامبلدور برای تسکین او لبخندی تحویلش داد و گفت: به هر حال متشکرم
اما سرش را تکان داد و برگشت و به طرف در رفت ناگهان ایستاد سرش را به سرعت به طرف آن ها چرخاند و گفت: شما دارید می روید به محفل؟
لوپین جواب داد: بله چطور؟
چند قدم جلو آمد و گفت: من هم می توانم با شما بیایم؟... مکث کوتاهی کرد و بعد ادامه داد: در واقع می توانم یکی از اعضای محفل شوم؟
مک گونگال با تاکید گفت: نه
اما اصرار کرد و گفت: تعطیلات کریسمس است بیش تر بچه ها از مدرسه رفتند هیچ کس هم متوجه نبود من نخواهد شد به علاوه من می توانم عضو خوبی برای محفل باشم و قابل اعتماد!
دامبلدور مخالفت کرد: نه اما... برای تو عضو شدن در محفل زود است و برایت مشکل است چنین وظیفه بزرگی را بر دوش داشته باشی اما مطمئنم اگر عضو می شدی یکی از بهترین اعضا بودی!
اما پافشاری می کرد دوباره گفت: حداقل فقط برای یک مدت کم قول می دهم خوب عمل کنم اما دامبلدور باز هم مخالفت می کرد در این بین لوپین گفت: به نظر من عضو شود اما فقط برای یک مدت کوتاه
اما در دلش به او پوزخندی زد چون می دانست اگر عضو بشود برای همیشه عضو ان خواهد ماند
او قبول کرد و گفت: باشد
دامبلدور بالاخره راضی شد او با تردید گفت: قبول می کنم
اما از خوشحالی نمی دانست چه کار کند این بهترین خبری بود که تا به حال شنیده بود سپس گفت: واقعا ازتان ممنونم
دامبلدور خنده کوتاهی کرد و بعد گفت: به محفل خوش آمدی... تو کوچک ترین عضو آن هستی.
اما فقط به او نگاه خاصی انداخت می خواست با نگاهش از او به خاطر این کارش تشکر کند نه تنها او بلکه تمام اعضای محفل!!!
خب....
رول پليينگ سايت جادوگران طوري نيست كه به صورت محاوره اي توش نمايشنامه نويسي كرد.نمايشنامه نوشتن با داستان نوشتن فرق داره.اينو اصلا توجه نكردي!
در ضمن پارگراف بنديت هم در بعضي جاها اصلا خوب نبود و جملات خبري در پس ديالوگها قرار داشتند.
به اينا حتما توجه كن.
ولي از لحاظ فضاسازي و ديالوگ عالي بود!
پيشنهاد من بهت اينه كه كمي نمايشنامه هاي بچه هارو بخوني!
بهت حتما كمك ميكنه
**دامبلدور**
تاييد نشد!