آن نور آسمانی شیرجه زد تو کف کافه....
او کسی نبود جز اینیگو ایماگو...
ملت:
اینیگو: چیزی شده عزیزان من؟
مرلین با آفتابه اش جلو آمد، کمی به ایماگو نیگا کرد، سپس یه کم از آب آفتابه را سر کشید، بعد با خماری فرمود:
جون من خودتی؟؟؟!!!
ایماگو ابرویی بدین شکل=>(
) بالا انداخت و گفت:
آره دیگه من خودمم...
مرلین به تفکری بسی عمیق فرو رفت سپس برای باز شدن ذهنش کمی آب آفتابه سر کشید...
ملت پشت سر هم بالا می آوردند...
زاخی پرید جلو، و آروم گفت: اه موهام خراب شد...(در حالی که از ته مدل رونالدویی زده بود...)
و ادامه داد:
بینم؛ تو کافه چی می خوای کوچولو، جلوی درب نوشته: بالای 16 سال...تو هنوز شیرخواره ای...
مرلین ضمن تایید حرف زاخی با کله اش گفت:
آره دیگه ایماگو جون، فکر نکن رشدت زیاد بوده سنت هم زیاده...آخه راستیتش بچه بودی، بهت هورمون فیل تزریق کردم....
ملت:
ایماگو:
سپس ایماگو با خشم خفن در چمن از جای خویشتن برخاست و چوبدستی ای بیرون کشید...
ایماگو: آماده مرگی دیگه....
در همین حین درب کافه باز شد و حاجی و داش حمید قزوینی پریدن تو کافه....
حاجی مرلین را کنار کشید...
داش حمید هم ایماگو رو نگه داشت....
نیم ساعت بعد
ملت دور داش حمید قزوینی جمع شدند؛ داش حمید داره ملت رو ارشاد میکنه، :
- مرد ما باید بدانن، که هیچ ترسی بر ما نیست...، مدیران جنایتکار، شیطان بزگ، عله اعظم هیچ ......نیستند..
ملت: ایول..ایول...
در همین بین یک حیوان، از تو شیشه پرید تو مغازه...
او موجودی نبود جز "فنگ"...
ادامه داشته، دارد، و همچنان می دارد.....