هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




شهرداری هاگزمید(تعامل با ناظران-مجوز تاپیک)
پیام زده شده در: ۲۰:۴۰ یکشنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۵
#1
سلام بر همگان

من مجوز یک تاپیکی با عنوان" پایین شهر" یا "پایین ده" را خواستارم.

توضیح در مورد تاپیک:

پایین شهر، در اینجا به منظور پایین شهر یا همون پایین دهکده که معروف به منطقه فقیر نشین و بیچاره است. در این تاپیک فقط از سبک جدی نویسی و غم جهت نمایش زندگی مصیبت بار و فقیرانه در جامعه جادوگرها است.
در این تاپیک کنار آمدن با فقر جادوگرهایی رو نشان می دهد که حتی یک چوبدستی هم ندارند یا اگر هم دارند هیچ طرز استفاده از آن را به خوبی بلد نیستند...،یعنی در واقع جادوگرهای ماگل به زبان جادوگران پولدار خطاب می شوند و مجبورند دست به دزدی،سرقت، و ... بزنند.
صرفا این نوع ایده ها به ندرت در سایت یافت می شود. اما هستند آنهایی که مثل من به جدی و غمگین نویسی علاقه دارند، آنها می توانند در این تاپیک استعداد خود را در این مورد به نمایش گذارند.


در ضمن ناظرین اگر بخوان گیر بدید که تازه واردم اینا، تجربه نداره، نه آقا، من ویلی ادواردم.


با تشکر


بی ایمان است آن کس که وقتی جاده تاریک می شود سخن از وداع پیش بکشد.


بادا که در برابر سنگ ارخ

[b][color=000099]آناÙ


اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۹:۵۸ یکشنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۵
#2
عملیات نجات

در شبی از شب ها، اعضای محفل ققنوس، سر میز عذاخوری آشپزخانه خانه 12 گریموالد، نشسته بودند و مشغول خوردن شام بودند. با هم بگو بخند داشتند. مالی ویزلی، دائما از عادت های بد شوهرش، آرتور در جمع می گفت و به دنبال آن قهقه ها و خنده های ریمس لوپین و تانکس و الستر مودی به گوش می رسید. در آن طرف میز، سورس اسنیپ داشت با قاشق غذا را در بشقابش فقط این ور و اون ور می کرد و گویا علاقه ای به خوردن آن غذا نداشت. گاهی هم نگاه های سرد و ناخوشایندی به لوپین و مودی می کرد. کنار وی، مینروا مک گونگال، با کلاهی سبز رنگ ، با کینگزلی شکلبوت که در کنارش بود، مشغول صحبت گرم و جذابی شده بود.
همه ساکت شدند. صدای باز شدن درب خانه به گوش رسید. همه محفلی ها سر خود را چرخاندن تا ببینند کیست که داخل خانه شده است. از سایه ای که روی زمین افتاده بود و داشت همین طور نزدیک تر می آمد، به وضوح پیدا بود که نمی توانست پیکر کس دیگری جز دامبلدور باشد. و همین طور هم بود.
آلبس دامبلدور با قامت بلند خویش، در حالیکه ردا و کلاه سیاهی بر تن کرده بود، داخل آشپزخانه شد.
ریمس لوپین، در حالیکه داشت غذایش را می جوید با دهن پر گفت:
چی شد؟ شما که همین 10 دقیقه پیش رفتید! چقدر زود برگشتید!
دامبلدور نگاه پرمعنی به لوپین و سایرین کرد، سپس کم کم داشت قیافه ای عبوس به خود می گرفت، جلو آمد و روی یکی از صندلی ها نشست و شروع به صحبت کرد:
ما گرد هم نیآمده ایم تا بنشینیم تو این خونه خاک گرفته قدیمی بلک، و بعد بشینیم شام بخوریم. ما اومدیم اینجارو پایگاهی برای اهداف و همفکری های خود قرار دادیم تا چگونه جامعه جادوگری امروزه را از دست قدرت تاریکی ولدمورت نجات دهیم. نه اینکه بنشینیم و بخندیم...
تا کلمه: ولدمورت" به گوش اسنیپ رسید، او فورا رویش را از سمت دامبلدور که جلویش بود، به سمت دیوار چرخاند.
همه با تعجب دامبلدور را نگاه می کردند. یعنی او در این چند دقیقه چه دیده؟چه شنیده که اینطور میان یاران محفلی اش صحبت می کند؟!...
دامبلدور با دستمالی عرق رویص ورتش را پاک می کرد
مک گونگال: آلبس؛ چی شده؟ چیزی دیدی یا شنیدی؟ ما را هم در جریان قرار بده لطفا...
دامبلدور سرفه خفیفی کرد و از جای برخاست، سپس گفت:
آره؛ ما باید همین حالا بریم لیتل هانگتون، خانه ریدل
لیتل هانگتون؛ خانه ریدل؛ نام این منطقه موهای اندام محفلی ها را سیخ کرد...
کینگزلی شکلبوت از جایش برخاست و به داملدور اشاره ای کرد و گفت:
دامبلدور، برای چی باید بریم اونجا، مگه چی شده؟ آلبس اصلا واضح حرف نمیزنی؟ اگه این ماموریته زود بگو! بگو چه خبره اونجا، ما که از جونمون سیر نشدیم الکی بریم اونجا...
همه منتظر بودند تا جواب دامبلدور را بشنوند...
دامبلدور: استرجس پادمور، یار محفلی ما، الان مرخصی نیست، اسیر کلی مرگخواره اونم تو لیتل هانگتون تو خونه ولدمورت، و هر لحظه که میگذره خطر مرگش بیشتر میشه...
مودی چشمانش چخید و پرسید: حاالا برای چی اونو گرفتن شکنجه میدن...
دامبلدور: من هیچی نمی دونم الستور، فقط می دانم که این جدا از شرفمونه که یارمون شکنجه بشه تا سر حد مرگ و ما اینطور بی تفاوت اینجا بنشینیم... بلند شید...آماده مبارزه باشید..عازم لیتل هانگتون میشیم...

در لیتل هانگتون

همه اعضای محفل آنجا بودند. به غیر از سه چهار نفری از جمله پادمور، در خیابانی پر پیچ و خم و نسبتا تاریک، و پر از خانه های مججل و زیبا اما متروک، دامبلدور از میان جمع جلو آمد..
- افراد، آماده باشید، مدت هاست که لیتل هانگتون متروک شده، تو این تاریکی چپ و راست خودتون ا داشته باشید، هر لحظه امکان حمله مرگخوارا وجود داره...
آنها پشت سر دامبلدور قدم به قدم جلو می آمدند، دامبلدور به خانه ریدل اشاره کرد، چیزی حدود 100 متر با آن فاصله داشتند.
اکنون در 50 متری خانه بودند. دامبلدور برگشت و رو به جمع کرد و گفت:
خب اکنون زمانش رسیده که دست به کار بشید، سورس، الستور، شماها با من بیاین، ما از پشت خانه داخل میشیم. ریمس، تو با آرتور و کینگزلی و تانکس، از جلو و در اصلی داخل بشید، خیلی مراقب باشید، بقیه شماها هم همینجا بمونید، خانه رو زیر نظر داشته باشید...،مینروا لازم دیدی خودت با یه نفر دیگه داخل شو...
دو گروه عازم شدند...

گروه اول
- لوموس مکسما
از نوک چوبدستی الستور مودی نوری درخشان فواره کرد، آنها به درب پشتی خانه رسیده بودند. مودی از پنجره با نوری که ایجاد کرده بود می توانست داخل خانه را ببیند، آنجا آشپزخانه...
دامبلدور با یک حرکت دست قفل درب را ناپدید ساخت و آن را باز کرد. آنها داخل شدند...
به آشپزخانه تاریک رسیدند...
تق تق
- اکسپلیارموس
- نه مودی..آروم باش..ولش کن...ببینم..
- پترفیکیوس توتالوس...
- نه....

گروه دوم
- صدای چی بود...
ریمس: زود باشید بریم تو...
گروه دوم فورا با وردی درب خانه را شکستند و همگی چوبدستی بدست به داخل خانه خیز برداشتند...
تانکس با نگرانی داد زد:
آلبس، مودی،سوروس شما کجائین...؟؟؟!!!
صدایی گفت:
اینجائیم...
بی شک با آن سردی و بی روحی صدا مشخص بود که صدای اسنیپ است...
دو گروه به هم رسیدند. استرجس پاددمور با لباسی خونین به گوشه ای مثل مجسمه ها افتاده بود، اسنیپ به دیوار تکیه داده بود و دامبلدور بالای سر مودی وحشت کرده ایستاده بود...، مودی در حال لرزیدن بود...
اکنون استرجس پادمور، نجات یافته بود اما بسیار زخمی بود، از شدت بی حالی و جراحات وارده روی مودی افتاد و او را بشدت ترساند. بار دیگر لرد سیاه موفق نشد با شکنجه دادن یکی از جنبش ها اصلی محفل از نقشه های محفلی ها باخبر گردد. ناکامی ای دیگر برای لرد سیاه و یاران خونخوارش. و این تازه ایتدای ناکامی های یک خونخوار قاتل بود.

به امید ریشه کن شدن تاریکی و سیاهی

شناسه شما بسته شده!!!
بنابراين
تاييد نشد!!!(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲۳ ۲۲:۲۴:۵۱
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲۳ ۲۲:۲۵:۲۵

بی ایمان است آن کس که وقتی جاده تاریک می شود سخن از وداع پیش بکشد.


بادا که در برابر سنگ ارخ

[b][color=000099]آناÙ


گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۶:۰۸ یکشنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۵
#3
سلام بر مدیران عزیز

من یه مشکلی دارم. که قبلا نبوده. من وقتی روی لینک "ارسال لینک" کلیک می کنم تا یک لینکی رو برای بخش لینک های وب سایت ارسال کنم، پیام: متاسفانه شما به این قسمت دسترسی ندارید، برام میاد.
من فکر کنم دسترسی ها به همخورده باشه یا همچین چیزی.
اگه کاربران عضو و اعضای ایفای نقش این دسترسی ارسال رو داشته باشند، مسلما نباید مشکلی باشه، شاید برای هافلپاف محدود شده.
یک بررسی ای اگه بکنید ممنون میشم.
چون چند تا لینک جدید دارم.


بی ایمان است آن کس که وقتی جاده تاریک می شود سخن از وداع پیش بکشد.


بادا که در برابر سنگ ارخ

[b][color=000099]آناÙ


کافه دوئل تا پای مرگ!
پیام زده شده در: ۹:۱۰ شنبه ۲۲ مهر ۱۳۸۵
#4
آن نور آسمانی شیرجه زد تو کف کافه....
او کسی نبود جز اینیگو ایماگو...
ملت:
اینیگو: چیزی شده عزیزان من؟
مرلین با آفتابه اش جلو آمد، کمی به ایماگو نیگا کرد، سپس یه کم از آب آفتابه را سر کشید، بعد با خماری فرمود:
جون من خودتی؟؟؟!!!
ایماگو ابرویی بدین شکل=>( ) بالا انداخت و گفت:
آره دیگه من خودمم...
مرلین به تفکری بسی عمیق فرو رفت سپس برای باز شدن ذهنش کمی آب آفتابه سر کشید...
ملت پشت سر هم بالا می آوردند...
زاخی پرید جلو، و آروم گفت: اه موهام خراب شد...(در حالی که از ته مدل رونالدویی زده بود...)
و ادامه داد:
بینم؛ تو کافه چی می خوای کوچولو، جلوی درب نوشته: بالای 16 سال...تو هنوز شیرخواره ای...
مرلین ضمن تایید حرف زاخی با کله اش گفت:
آره دیگه ایماگو جون، فکر نکن رشدت زیاد بوده سنت هم زیاده...آخه راستیتش بچه بودی، بهت هورمون فیل تزریق کردم....
ملت:
ایماگو:
سپس ایماگو با خشم خفن در چمن از جای خویشتن برخاست و چوبدستی ای بیرون کشید...
ایماگو: آماده مرگی دیگه....
در همین حین درب کافه باز شد و حاجی و داش حمید قزوینی پریدن تو کافه....
حاجی مرلین را کنار کشید...
داش حمید هم ایماگو رو نگه داشت....

نیم ساعت بعد
ملت دور داش حمید قزوینی جمع شدند؛ داش حمید داره ملت رو ارشاد میکنه، :
- مرد ما باید بدانن، که هیچ ترسی بر ما نیست...، مدیران جنایتکار، شیطان بزگ، عله اعظم هیچ ......نیستند..
ملت: ایول..ایول...
در همین بین یک حیوان، از تو شیشه پرید تو مغازه...
او موجودی نبود جز "فنگ"...



ادامه داشته، دارد، و همچنان می دارد.....


بی ایمان است آن کس که وقتی جاده تاریک می شود سخن از وداع پیش بکشد.


بادا که در برابر سنگ ارخ

[b][color=000099]آناÙ


خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۱:۵۷ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵
#5
حقه کتاب

مدت هاست که دیگه نمی تونم راه برم، اکنون من یک پیر خرفت فلج هستم که باید این چند سال آخر عمرم رو هم روی یک صندلی چرخدار سپری کنم. من روزی و روزگاری برای خود کسی بودم، پرفسور کوییرل هاگوارتز، مدیر مدرسه، استاد پیشگویی، تا من نمی گفتم هیچ چیز در هاگوارتز ممکن نمی شد. آن همه استاد پیر و باسابقه تر از من برایم دلا راست می شدند و حرف شنوی کامل از من داشتند. بازرسین وزارت و نماینده های وزیر حتی نمی توانستند یک ایراد از کار مدیریتی من و مدرسه ام بگیرند.
تا اینکه روزی..........

شب هنگام بود، خوابم نمی برد، نمی دانستم که چه بر سر من آمده، اصولا آن وقت نیمه شب همیشه در خواب عمیقی بودم، انگار یک موجود نامرئی در حال وارد کردن گرما بر بدنم بود. حسابی خیس عرق شده بودم، به این فکر بودم فردا صبح زود باید بیدار می شدم و به وزارت می رفتم. حالا با این وضعیت خواب که پلک رو چمانم نمی آمد، چطور می توانم صبح زود بیدار بشم. در همین هنگام به فکر خواندن کتابی افتادم. پتو را کنار زدم و از رختخواب بیرون جستم. دمپایی ام را پوشیدم و به در رفتم و از اتاق خوابم خارج شدم، در راهرو چیزی به نظرم غیرعادی می آمد، می توانستم وجود یک چیز دیگر را حس کنم اما واقعا فقط خودم بودم و خودم، کس دیگری در خانه من نبود، آهی کشیدم و به سمت اتاق مطالعه واقع در ضلع غربی خانه مجللم، کنار آشپزخانه، رفتم. در اتاق را باز کردم، مدت ها بود به آنجا سری نزده بودم، همه جا پر از خاک و کثیفی بود.

در تاریکی شب، در آن اتاق، زیاد چیزی معلوم نبود، چراغ گازی را در آن تاریکی یافتم و روشنش نمودم. اکنون اتاق قابل دیدن بود، دو کتابخانه بزرگ در اتاق بود، یکی در سمت راستم و دیگر در سمت چپم، چون چپی ها مال مدرسه و درس بود از نگاه کردن به آنها هم منصرف شدم، به سمت کتابخانه دیگر رفتم، نام کتاب ها اکثرا برایم آشنا بودند، و بیشتر آنها را خوانده بودم:
سلطان افعی ها، استدلال نوین جادوگری، برتالیوس کبیر، ارواح، تیسگات، جیناویتکا و ....
درست است،" ارواح" لز میان آن کتاب ها، جز خوانده نشده ها بود، اما هر کاری کردم دستم به آن طبقه نرسید، برای چند لحظه خودم را با چند سانتی متر قد بیشتر فرض کردم، موضوع قد همیشه مرا آزار میداده. در هر حال صندلی ای که گوشه اتاق بود را بلند کردم و به لبه کتابخانه نزدیک کردم. دمپایی ام را در آوردم و با پایی برهنه و خیس عرق، روی صندلی آمدم، اکنون علاوه بر آن سری، کتاب های دیگری نیز به چشم می خورد. اما نه، من نظرم عوض نشد، به کتاب ارواح نگاه کردم، سپس دستم را دراز کردم.

کتاب را به آرامی از میان کتابهایی دیگر بیرون کشیدم. روی آن خاک گرفته بود. فوتی کردم تا از خاک ها و آلودگی پاکسازی گردد. کتاب و ضخامت زیادی داشت، چیزی حدود 5000 صفحه ای می شد. کمی سنگین هم نشان میداد، در هر حال، آن را برداشتم و از روی صندلی پایین آمدم. به سمت کاناپه ای که ته اتاق بود رفتم و روی آن نشستم. کتاب را با دقت باز کردم، در صفحه نخست سال نوشته شدنش مربوط به: 1930 میلادی بود، مسلما یک کتاب بسیار قدیمی، به احتمال زیاد متعلق به جد بزرگوارم بود.

مشغول خواندن کتاب شدم. حدود نیم ساعتی گذشت. اما هنوز خستگی لازم را برای خوابیدن در تن نداشتم، کتاب مطالب گاه مسخره و کسل کننده و گاه سودمند در مورد ارواح در خود گنجاده بود. کم کم واقعا حوصله ام سر رفت، تصمیم گرفتم به بستر بروم. کتاب را بستم و در روی میز کنارم قرار دادم. خمیازه ای کشیدم. سپس خواستم از جا بلند شوم که ناگهان در میان راه چنان دردی در کمرم احساس کردم که به عمرم بی سابقه بود، داشتم از شدت درد می مردم، همانجا فریاد مهیبی کشیدم و از هوش رفتم.

وقتی چشمانم را باز کردم در سنت مانگو بودم، شفادهنده گفت که دو روزه تمام خواب بودم، در واقع من فلج شدم، قطع نخاع شده بودم، شفا دهنده کتاب ارواح من را به من نشان داد و گفت: اگر روی جلد پشت کتاب را نگاه می کردم، با رنگی نه چندان معلوم نوشته شده: حقه، خطر بزرگ. و من تازه فهمیدم که کار از کار گذشته و من صندلی نشین شدم و رفت. کتاب ها هم حقه می زنند. حقه های بد و وحشناک. این بود یکی از خاطرات بد من در یکی از خانه های هاگزمید.


بی ایمان است آن کس که وقتی جاده تاریک می شود سخن از وداع پیش بکشد.


بادا که در برابر سنگ ارخ

[b][color=000099]آناÙ


كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۲:۱۶ چهارشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۵
#6
1.ب
2.ب
3. ه (هیچکدام)
4.د
5.د
6.د
7.ج
8.الف
9.الف
10.ب
11.ب
12.ج
13.د
14.ب
15.الف
16.ب
17.ب
18.د
19.ب
20.د






بی ایمان است آن کس که وقتی جاده تاریک می شود سخن از وداع پیش بکشد.


بادا که در برابر سنگ ارخ

[b][color=000099]آناÙ


كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۲:۰۸ چهارشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۵
#7
1- ج
2- ج
3- ج
4- ج
5- الف
6- الف
7- ب
8- الف
9- الف
10- ج
11-د
12-الف
13- د
14- الف
15- الف
16- ه (هیچکدام)
17- الف
18- الف
19- ج
20- الف





بی ایمان است آن کس که وقتی جاده تاریک می شود سخن از وداع پیش بکشد.


بادا که در برابر سنگ ارخ

[b][color=000099]آناÙ


كلاس تغير شكل
پیام زده شده در: ۲۲:۰۱ چهارشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۵
#8
1. ب
2. ب
3. ب
4. ب
5. د
6. د
7. الف
8. الف
9. الف
10. ب
11. الف
12. ج
13. الف
14. د
15. د
16. د
17. الف
18. ج
19.الف
20. ج





بی ایمان است آن کس که وقتی جاده تاریک می شود سخن از وداع پیش بکشد.


بادا که در برابر سنگ ارخ

[b][color=000099]آناÙ


كلاس گياهشناسي
پیام زده شده در: ۲۱:۵۷ چهارشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۵
#9
1.ب
2.ب
3.ب
4.ب
5.ج
6.د
7.ب
8.ب
9.الف
10.ج
11.ب
12.د
13.د
14.د
15.الف
16.ج
17.ج
18.ج
19.ج
20.ج





بی ایمان است آن کس که وقتی جاده تاریک می شود سخن از وداع پیش بکشد.


بادا که در برابر سنگ ارخ

[b][color=000099]آناÙ


كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ چهارشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۵
#10
1- ج
2- ج
3- ج
4- ب
5- ب
6- ب
7- د
8- ج
9- ج
10- الف
11- ج
12- الف
13- ب
14- ب
15- د
16- ج
17- ج
18- ه (هیچکدام)
19- ب
20- ب




بی ایمان است آن کس که وقتی جاده تاریک می شود سخن از وداع پیش بکشد.


بادا که در برابر سنگ ارخ

[b][color=000099]آناÙ






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.