کمپانی تف تقدیم می کند
فیلم:فنریر گری بک و سکه ی نحس
با شرکت
Super Girl
فنریر گری بک
_______________________________________________
دوربین به ارامی در امتداد خیابان در حرکت بود نسیم صبحگاهی
صورتش را نوازش می کرد وجو ساکتی در خیابان حکم فرما بود ولی او این سکوت را نمی پسندیدو منتظر پیدا کردن سوژه ای بود و با دقت به همه جا نگاه می کرد و به دقت زوم می کرد انگار خبری نبود که ناگهان در ان سوی خیابان مردی را دید که سکه ای را وسط خیابان انداخت و خود در گوشه ای پنهان شد. پس دوربین با سرعت زیاد از میان جمعیت عبور کرد تا خود را با آن مرد برساند ، ان مرد را شناخت او کسی نبود جز فنریر گری بک کمی ترسید چون فنریر اهل قزوین بود و هدف او را از انداختن سکه در وسط خیابان می دانست
.در دلش تردید داشت که از ان سکه فیلمبرداری کند یا از فنریر چون اگر از ان سکه فیلمبرداری می کرد باید پشت یه فنریر می ایستا پس از مدتی مکث تصمیم خود را گرفت به بالای یکی از پشت بام ها رفت تا از دور نظاره گر ان ها باشد.
بعد از چند دقیقه فردی با ردای مشکی و نقابی بر صورت از آن حرکت می کرد که چشمش به سکه افتاد پس خم شد تا ان را بردارد ، ناگهان برقی در چشمان فنریر ایجاد شد دوربین متوجه شد که فنریر ناپدید شده و فقط گرد و خاکی در وسط خیابان ایجاد شده است وبعد از مدتی آن ها نیز ناپدید شدند و فقط صدای خفیفی از کوچه ای می آمد.
آخ...آی... آی...دردم اومد...یواش تر... تو رو به چیز مرلین یواش تر...اخه توکی هستی...باشه باشه هر چی تو بگی...عجب زوری هم داره دوربین می خواست بداند که آن جا چه خبر است آیا فنریر باز هم طعمه ی خود را ... پس به سرعت از میان راه باریکی که به کوچه منتهی می شد عبور کرد تا به آن جا برسد.
صحنه عوض می شه
دوربین صخنه ای را فیلم برداری می کرد که باورش برای هر کس سخت بود ولی نه او اشتباه نمی کرد آن فرد ناشناس که حروف S بر روی پیراهنش و حرف G را که چند سانتی متر پایین تر از پیراهنش حک شده بود
(نکته ی انحرافی) فنریر را شکست داده بود و دستش را تا اخرین حد ممکن پیچانده بود و صورت فنریر روی دیوار چسبیده بود . فنریر از او خواهش می کرد که او را آزاد کند و می گفت اشتباه شده من نمی خواستم که تو را... فقط یک تصادف بود من خیال کردم که تو یک بچه هستی منو ببخش...هر کاری که بگی برات انجام می دم فقط منو ول کن الان بچه ها از مدرسه تعطیل می شن منو می بینن آبروم می ره سیاستمو جلوشون از دست می دم.آ ن شخص بالاخره به حرف آمد و گفت :هر کاری که من بگویم باید انجام دهی باشد که مرلین بزرگ تو را عفو کند ،فنریر به سرعت پاسخ داد :باشه چشم هر چی شما بگین فقط یک ذره برو عقب تر اخه برای اولین بار دارم یک چیزی احساس میکنم آن شخص جواب داد باشه ولی تو باید شخصیت خود را تغییر دهی و به آسلام بپیوندی این تنها راه است .
فنریر که شوکه شده بود نمی دانست که چرا او این پیشنهاد را به او می دهد از طرفی دستش در حال شکستن بود و مهمتر از همه بچه ها ممکن بود هر لحضه از آن جا عبور کنند آهی کشید و گفت :باشه تو اول دستمو آزاد کن بعد دربارش با هم صحبت می کنیم.
آن شخص ناشناس دست فنریر را آزاد کرد و مشغول معرفی کردن خود شد و گفت:من Super Girl هستم و نماینده ی مرلین کبیر می باشم به پاس زحمت هایم و به دلیل وفاداریم به مرلین کبیر،او درجه ی آیت المرلین Super Girl را به من عطا کرد باشد که نماینده ی خوبی برای او باشم.حال از تو هم دعوت می کنم تا به ما بپیوندی باشد که تو هم به راه راست هدایت شوی.
فنریر سخت در فکر فرو رفته بود آیا او می بایست همه ی کارهای گذشته ی خود را ترک می کرد و دیار خود قزوین را ترک می گفت و به آسلام می گروید.
یک چیز بود که مانع او می شد و آن هم بچه ها بودند،ولی او به Super قول داده بود...
ادامه دارد...