هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (12369874surus5albus)



Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۷:۴۹ دوشنبه ۱۴ آبان ۱۳۸۶
#1
كريچر دير وقت در يك شب بدون مهتاب در نقطه اي مخفي از ديد اعضاي خانه ظاهر شد. رنگ صورتش كاملا سفيد شده بود و ضعف و عجز در چهره اش موج ميزد و به نظر مي رسيد گرفتار چند طلسم دردآور باشد و خونريزي شديدي داشته باشد با فلاكت زير لب كمك ميخواست اما صدايش بالا نمي آمد پس به سرعت به سمت لانه اش رفت تا بگريد.
پ.ن: اقتباسي از بازگشت كريچر از غار بدون ريگولاس...

تایید شد !!!


ویرایش شده توسط توبياس اسنيپ در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱۴ ۱۷:۵۶:۰۳
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱۶ ۱۸:۱۱:۲۰


Re: سـیـاتـل ، سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۲۰:۴۵ دوشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۶
#2
لرد و مرگخواران به راه افتادند همه نزديك به هم حركت ميكردند و هركس سعي مي كرد نزديكترين فرد به لرد سياه باشد گويي اينگونه احساس آرامش بيشتري ميكردند. آمايكوس با وحشت به برادرش ضربه اي زد و با سرش به پاهاي غريبه اشاره كرد, او راه نمي رفت بلكه سنگها همانند ريلي او را به جلو مي بردند... كم كم همه محو حركت سنگها شده بودند كه ناگهان با وحشت از جا پريدند, خرده سنگهاي زير پايشان به حركت درآمدند مثل اسپند روي آتش, رنگ سنگها دوباره سرخ شد و به تلاطم درامد اما غريبه با صدايي بسيار آرامي چيزي را به همان زبان عجيب زمزمه كرد همه جا آرام شد و درميان حيرت همگان خانه سنگي باشكوهي از ميان صخره ها سر درآورد و همه به دنبال غريبه وارد خانه شدند...
-ميتونين بشينين...غريبه زمزمه كرد.
همه به تبعيت از لرد اطراف ميز سنگي طويلي نشستند و زير چشمي به لرد چشم دوختند كه با علاقه به غريبه نگاه ميكرد... غريبه بر روي بلندترين صندلي نشست و بشكني زد, در مقابل هر كدام از افراد حاضر جام سنگي خوش تراشي سر برآورد كه مملو از مايع سرخ رنگي بود...
غريبه كلاهش را بر نداشته بود اما به نظر ميرسيد به لرد نگاه ميكند...
لرد سر حرف را باز كرد: اِ... نمي دونم ميدونين يا نه, اما ما از دهكده نفرين شده اي اومديم كه با يافتن ثمره فتح اون ميتونيم راهمون رو به سمت سياتل هموار كنيم...حالا نمي دونيم كه ميتونيم اونو از شما طلب كنيم يا نه, و يا... لرد كه به اينجا رسيد مرگخوران همگي خوشحال بودند باور اين واقعيت كه غريبه ثمره فتح را به آنها بدهد كمي سخت اما خوشحال كننده بود...
-اون پيش من نيست, هيچ وقت نبوده. من فقط يه اسيرم, كسي كه داره مجازات ميشه... و در ضمن يه امانتدار, چيزي كه براي به دست اوردن ثمره فتح لازم داري پيش منه اما براي اينكه اونو به دست بياري بايد منو آزاد كني... غريبه به اينجا كه رسيد همه مسحور جملات و لحن اسرار آميزش شده بودند...
-ميشه داستانتو تعريف كني و بگي از من چي ميخواي؟ لرد به آرامي گفت.
-من يه ارث خانوادگي رو از خانواده خارج كردم و مورد نفرين آبا و اجدادي قرار گرفتم, پس از مرگم روحم اينجا اسيرشده به وسيله همين سنگها...لرد دهانش را باز كرد تا چيزي بگويد اما غريبه با اشاره دستش اورا از كارش بازداشت و ادامه داد: اما اون چيزي كه من از دست دادم نسخه شماره دو بود, نسخه شماره يك چيزيه كه من ميخوام, به محض اينكه اونو لمس كنم و بعد از شر اين سنگها خلاص بشم, ميتونم آزاد بشم!
لرد زير لب زمزمه كرد: مروپ! غريبه زير شنل تكاني خورد و لرد تكرار كرد: مروپ!
غريبه لحظه اي صبر كرد, با دستان لرزانش كلاه شنلش را عقب زد... صداي وحشت زده مرگخواران بلند شد اما ولدمورت بدون هيچ عكس العملي به چهره ي مادري كه نديده بود خيره شد كه حال گويي صورت و دستانش از سنگ تراشيده شده بود... لرد لحظه اي دهانش را باز كرد و سپس بست و مروپ ادامه داد: عامل اصلي نابودي اون ارثيه تويي تام... اينجا چيزاي وحشتناكي به گوشم ميرسه, سرنوشت بدي در انتظارته! اما من منكر گناهم نميشم... لرد اخمي كرد ولي مروپ با صداي بلندتري ادامه داد: من به قاب آويز شماره يك نياز دارم, به محض اينكه اونو لمس كنم اگه بتونم در نبرد با سنگها پيروز بشم روحم به آرامش ميرسه البته توهم در جنگ با سنگها بايد به من كمك كني.
-اون قاب آويز كجاست؟ لرد اين را در حالي پرسيد كه فكر ميكرد جوابش را قبلا حدس زده است.
-تو اعماق دريا. دريايي كه به اين دهكده متصله, برو و اونو برام بيار. غريبه اين را گفت و كلاهش را بر سر گذاشت و به سمت دري در انتهاي سالن رفت.
-وايسا! ما رو از ميون سنگها رد نمي كني؟ اونا نمي ذارن ما از بينشون رد بشيم. گري بك پرسيد.
-نه! با وجود حرفهايي كه زدم وجودم بي فايده اس, حالا كوهستان از قصد شما آگاهه و براي جلوگيري از كارتون هركاري كه بتونه ميكنه.
-پس چرا خونه رو روي سرمون خراب نميكنه؟ لوسيوس با وحشت پرسيد.
-اينجا تنها جاييه كه كوهستان نميتونه بهش صدمه بزنه. مروپ اين را گفت و از پله هاي پشت در بالا رفت, ولدمورت بلافاصله چوبش را كشيد و به سمت در رفت, آن را باز كرد و به منظره وحشتناك مقابلش خيره شد, كوهستان به رنگ مايعي كه در جامها تاب ميخورد درآمده بود و يك پارچه مي خروشيد...
***
پي نوشت: درمورد سرنوشت بلاتريكس و بقيه من خودم يه فكرهايي دارم اما فعلا براي نوشتنش زوده!!


منتظريم...


Re: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۴:۱۹ پنجشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۶
#3
ديـــــــــــــــــــــــــــــــــــد... صداي بوق ممتد نشان ميدهد كه فيلم از اينجا با ساطور قطع شده و به حدود يك ساعت و نيم بعد وصل شده جايي كه آلبوس و ولدي آماده دوئل بودند...
-اي خز و خيل, نامرد, بي فرهنگ! به اين دوكبوتر عاشق چه كار داري؟
-من كاري نمي كنم! فقط مي خوام كه يه صحبتي با جيني ويزلي داشته باشم!!!! و در ضمن هوريسم آرزو به دل نمونه!
-كه ميخواي يه صحبتي داشته باشي؟ ولي چه جوري ميخواي اونو از هوريس پس بگيري؟مي دوني الان كجاست؟
-اَي ووووو !بلا تو مي دوني هوريس الان كجاست؟
-بله ارباب اون همين طبقه بالا تو اتاق سيزدهه!
همين كه اين جمله از زبان بلا درآمد هري كه انگار طبقه بالا نذري مي دهند بلند شد, عربده كشان از پله ها بالا رفت و شروع به دويدن به سمت اتاق سيزده كرد ...
-نه هري وايسا, ممكنه يه دام باشه.دامبلي اين را گفت.
-بلا!چرا به مغزم نرسيد كه براش يه دام پهن كنم؟ نه هري نرو!من زنبيل گذاشتم...
وقتي كه ولدي و دامبلي و بلا فهميدند كه گوش هري بدهكار نيست به دنبالش به طبقه بالا رفتند...
***
-اِ...!هري من فكر كردم تا حالا خون هوريس رو هم ريختي!
-نه قربان آخه من اتاق سيزده رو پيدا نكردم!
-ديدي گفتم نقشه اس! اتاق سيزده وجود خارجي نداره!
-هه هه هه!بلا از نقشه ام خوشت اومد؟ اما... هوريس گفت اتاق سيزده! نكنه به ما هم كلك زده؟
بلا در حالي كه چشمانش را به سمت سقف مي چرخاند گفت:
-نه ارباب اين اتاق 1+12 همون سيزده است ديگه!
دامبلي زير لب غريد: هميشه از رياضيات جادويي متنفر بودم.
همه جلو رفتند و پشت در فال گوش ايستادند:
-واي ي ي ي! چه حرف هاي بي ناموسييه!
-نه! عجب رويي داره اين هوريس!
-آخ جون بعد هريس نوبت منه!
-[…] و […] و […]!(حرف هاي زشت هري رو سانسور كردم!)...
-شترق! هري با شدت در را باز مي كند و آماده جر دادن هوريس است اما هيچ كس را نمي بيند...
-اونا كجا رفتن؟مگه شما صداشون را نشنيدين ؟
-نه من ديدم دامبلي گفت منم گفتم!
-من الكي گفتم خواستم مقلدينمو بشناسم!
هري بي توجه به آنها از در خارج مي شود كه هوريس و جيني و در انتهاي سالن ميبينه...



Re: گفتگو با ناظرين فروم ((بیا تو جادوگر منتظریم))
پیام زده شده در: ۱۳:۱۴ پنجشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۶
#4
سلام:
با عرض معذرت شديد كفريم!
آقا و يا خانوم برين ببينين تو تاپيك "از کدام شخصیت کتاب بیشتر خوشتان می آید؟ چرا؟" افشا سازي چه غوغايي ميكنه , لطفا هر طوري هست يه اقدام كوبنده انجام بدين خيال منو راحت كنين...



Re: از کدام شخصیت کتاب بیشتر خوشتان می آید؟ چرا؟
پیام زده شده در: ۱۰:۲۸ پنجشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۶
#5
من عاشق شخصيت سيوروس اسنيپ هستم چون مرومزه, قدرتمنده, طوري رفتار ميكنه كه انگار هيچ كس رو آدم حساب نمي كنه ...
پي نوشت:البته من هنوز كتاب هفت رو نخوندم و نمي دونم كه شخصيت اسنيپ در نهايت چه طوري ميشه اما هر طور بشه من از شخصيتش خوشم مياد ...
پانوشت:آقايان و خانمها...لطــــــفا حداقل پيش از افشا سازي يه هشدار خشك و خالي بدين!



Re: سـیـاتـل ، سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۰ چهارشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۶
#6
جاذبه دريچه هر لحظه بيشتر مي شد و جالب اينكه فقط پنج مرگخوار تحت تاثير آن قرار گرفته بودند و اشياء خانه حتي تكان نمي خوردند, مرگخواران در گردابي گرفتار شدند و لحظه اي بعد سر از جنگل انبوهي در آوردند...
-ما كجاييم؟همش تقصير توئه بلا تو دسستو كردي تو سوراخ...ايگور اين را با عصبانيت گفت.
-قضيه خيلي جالبه تو يه دهكده گم شده, تو يه جنگل گم شديم...پرسي زير لب غريد.
-خفه شين...همتون...بلا اين را با تحكم گفت و ادامه داد:يه لحظه صبر كنين نكنه اينجا همون جنگل پشت كلبه باشه...پس لرد مياد اينجا از جاتون تكون نخورين شايد يه خبري شد.
-اگه لرد بفهمه ما دهكده رو كامل نگشتيم, حالا هم اينجا گير افتاديم, من ترجيح ميدم هرگز پيدام نكنه...هيچ كس در مورد جمله ايگور اظهار نظري نكرد.
در دشت...
لرد و مرگخوارانش در دشت پيش مي رفتند كه ناگهان ولدمورت ايستاد, به سمت يكي از درختچه ها رفت و به آن خيره شد...
-همينه خودشه, روي اين رد مخفي كاري جادوئي هست.
-اينم كه مثل اون يكي درختچه هاست.اما ولدمورت حرف لوسيوس را نشنيده گرفت, دستش را به آرامي به درختچه نزديك كرد و بلافاصله عقب كشيد مثل اينكه با دست ضربه اي به سر يك مار زده و براي جلوگيري از نيش مار دستش را فورا عقب كشيده است, لرد چند بار ديگر اين كار را تكرار كرد بعد چوبش را به سمت دستش گرفت و دستش به آرامي به رنگ قهوه اي درآمد بعد دستش را جلو برد با انگشتش درختچه را لمس اما اين بار دستش را بعد از 5 ثانيه كشيد و وردي را زمزمه كرد... بي توجه به درختچه كه حالا هاله اي سرخ آن را دربرگرفته بود به سرعت نوك چوبش را به كف دستش چسباند و وردي را زير لب خواند دستش دوباره به حالت اول در آمد... لرد بدون توجه به بقيه چند جسم را ظاهر كرد اما با آنچنان سرعتي ناپديد شدند كه هيچ كس نفهميد چه بودند و لرد دو بار زير لب گفت:چه عجب! بعد رو كرد به دالاهوف:برو به دهكده و اينها رو بگير و بيار:يه سطل آب, يه تنگ كريستال با درپوش, يه تيكه پارچه و يه چاقو...بعد از چند دقيقه كه دالاهوف با وسايل آمد لرد رو كرد به گري بك:برو و چاق ترين گاو اين اطراف رو بيار و تو مالفوي يه جسم سفيد وسط ريشه اين درختچه هاست يكي رو بكن و بيار بدون جادو و بلافاصله بنداز توي اون سطل آب!بعد از اينكه تمام دستورات لرد انجام شد او دوباره شروع به صحبت كرد:گري بك با چاقو اون گاو رو سر ببر, رووك وود هر وقت اين محافظ سرخ ناپديد شد اون جسم سفيدو از تو آب بردار بذار وسط ريشه هاي اين درخت...به محض اينكه گري بك گاو را سر بريد شن هاي زير پايشان به تلاطم درآمدند شن ها مي خواستند گاو و مالفوي را ببلعند اما با كمك گري بك و يكسلي مالفوي نجات يافت لرد چوبش را به سمت هاله سرخ گرفته بود و وردي را زير لب مي خواند به محض ناپديد شدن محافظ رووك وود تلو تلو خوران به سمت درختچه رفت و جسم را وسط ريشه ها گذاشت و ناگهان همه چيز آرام شد...لرد شادمان از نتيجه با چاقو قسمتي از درختچه را خراش داد و پارچه را زير آن گرفت اما مايعي از درخت بيرون آمد و لرد سريع تنگ كريستال را برداشت و ان را با مايع پر كرد... در حالي كه تنگ را زير ردايش ميگذاشت چهره اش فوق العاده عصباني و متعجب بود...
-فكر كردم ثمره فتح تو اين پنهان شده, سالازار با استفاده ازاين نوع درختچه اولين معجون سياهشو درست كرد...
-ارباب اين چيه؟لوسيوس كه شن هايي را كه به شنلش چسبيده بود را مي تكاند اين را پرسيد.
-واقعا نفهميدي؟اين معجون مركب پيچيده اس...حالا بياين برگرديم نمي دونم بلا و بقيه چرا نيومدن...
موقع شام در خانه هلامرين بود, لرد و بقيه در حال خوردن غذا بحث مي كردند:
-ارباب,‌اون معجون به چه كارمون مياد؟
-نمدونم اكا مطمئنم كه توي مكان اصلي ثمره فتح لازم ميشه.
-ارباب به نظرتون بلا و بقيه كجان؟
-ارباب بريم دنبالشون؟
-نه لازم نيست,‌شايد بي اجازه رفتن جايي رو بگردن, اونا از پس خودشون بر ميان.در هر صورت ما كارهاي مهمتري داريم, فردا بايد كوهستان و در يا رو بگرديم...حسي به او مي گفت كه مكان اصلي جنگل است اما مي دانست پيش از رفت به انجا بايد عناصر كمكي هلگا و سالازار را مثل امروز از كوهستان و دريا بردارد...
***
پي نوشت:مروپ, تو پست قبلي من نخواستم زياده گويي كنم, در حقيقت اون خونه چهل و هفت دستشويي داره كه دستشويي وسطي يعني 24 آدمو به يه دريا منتقل ميكنه و براي برگشت بعد از اينكه شخص خودشو تو دريا غرق كرد از يكي از چهل و شش تاي ديگه به دهكده ميرسه!!!...


منتظريم...


Re: سـیـاتـل ، سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۹ سه شنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۶
#7
مرگخواران با شنيدن توضيحات ولدمورت به وحشت افتادند و آمايكوس خپل اولين كسي بود كه لب به اعتراض گشود:اگه نمي تونيم برگرديم اين ثمره نمي دونم چي چي به چه دردي مي خوره؟
-راست ميگه اگه نتونيم برگرديم چي؟شوخي بردار نيست اينجا رو سالازار اسليترين جادو كرده...اين را روك وود گفت و گري بك ادامه داد:نمي تونستيم داد بزنيم اون كوفتي رو بندازن بالا؟
بلا با تمسخر به گري بك گفت:بيشتر از اوني كه نشون مي دي احمقي.
ولدمورت با صداي هراس آوري كه جاي هيچ مخالفتي نمي گذاشت گفت:خفه, فعلا مشكل اساسي ما پيدا كردن ثمره فتحه, راه بيفتين...
و مرگخواران پشت سر اربابشان به سمت دهكده كوچك و مخروبه روبرويشان به راه افتادند هنوز وارد دهكده نشده بودند كه زن و شوهر جوان, رنگ پريده و لاغر اندام و مريض احوالي به پيشوازشان امدند...
-سلام,سلام به شما چقدر خوبه كه يه گروه تازه وارد اومدن, يه تنوعه مگه نه عزيزم!مرد جوان روبه زنش اين را گفت.
-من لرد ولدمورت و اينها ياران من هستن, ما دنبال ثمره فتح اين دهكده هستيم...
-سلام, من هلامرين و اينم همسرم هلامرينا, فرزندان اسليترين و هافلپاف هستيم...
-چي فرزندان اونا؟
-آره, فرزند, نمي دونم چرا اما از وقتي كه ما اينجا نفرين شديم نسلها اومدن و رفتن ولي ما هنوز مونديم حالا ديگه حساب اينكه افراد اين دهكده چند نسل بعد از منن از دستم در رفته... ثمره فتح؟فكر مي كردم دروغه ميگن نمي دونم اگه با اون چي كار كنين ما هم آزاد ميشيم...باور كنين اگه جاشو بلد بودم بهتون مي گفتم اما نمي دونم.
نات با تمسخر:ارباب اجازه بدين من خوم تو دو ساعت پيداش مي كنم مگه گشتن كل اين دهكده فكسني چقدر طول مي كشه؟
-هلامرين با لبخند تلخي خطاب به نات گفت:فكر نمي كنم بتوني تو دو ساعت اينجا رو بگردي, اين آلونك رو مي بيني.و با دستش به اتاقك مخروبه اي اشاره كرد:اگه از اين بري تو يه دشت وسيع جلوته, اگه وارد اون خونه كه روش يه بادنما هست بشي وارد يه منطقه كوهستاني ميشي.هلامرينا ادامه داد:اگه وارد دستشويي بيست چهارم اون خونه بشي به ساحل يه دريا منتقل ميشي, و اگه بري تو اون كلبه كه رو يه سكو قرار گرفته به يه جنگل پر از درختان و حيوانات جادويي وارد ميشي تازه در بعضي از خونه ها قفله و به هيچ وجه باز نمي شه...
-نــــــه....مواظب باشين!جيغ بلا همه را كه مبهوت توضيحات هلامرين شده بودند را از جا پراند...وقتي همه سرشان را بالا آوردند باسيليسك عظيم الجثه اي را ديدند كه به طرف آنها مي خزيد, لرد بلافاصله چوبش را در آورد...
-نه..نه..."دني" بي آزاره, اون پسر خوبيه, چه طوري دني؟ و مار سرش را پايين آورد تا هلامرين سرش را نوازش كند.باسيليسك رام به نظر ميرسد ولي عجيب آنكه دنداني نداشت و نگاهش نيز كشنده نبود...و هلامرين ادامه داد:از وقتي كه اينجا موندگار شديم اونم با ما بوده, از اول دندون نداشت نمي دونم چند صد سال پيش بود كه كم كم كور شد تا قبل از اون چشم بند بهش ميزديم...
-تو به زبون مارها حرف نمي زني اما ماره به حرفات گوش ميده, قضيه چيه؟لرد اين را پرسيد.
-آره از وقتي نفرين شدم ديگه نتونستم به زبون مارها حرف بزنم و نمي تونم زبون مارها رو بفهمم اما هر مار و افعي و باسيليسكي و ... حرفهاي منو ميفهمه...حالا برو دني وقت غذا نرسيده...بعد رو كرد به لرد:توي دشت پشت آلونك هزاران گاو زندگي ميكنن كه ما و دني ازشون استفاده ميكنيم...
-خوب وقت تلف كردن كافيه, جستجو رو شروع ميكنم, اول جاهايي رو كه احتمال مخفيگاه بودنشون كمه رو مي گرديم بلا تو پنج نفرو با خودت ببر و اطراف دهكده و خونه هاي معمولي رو بگرد من و بقيه ميريم دشت رو ميگرديم تو هم بعد از كارت, با بقيه بيا تو دشت... لرد اين را گفت و با گروهي از مرگخواران به سمت آلونك مخروبه كه به دشت راه داشت روانه شد...
و صداي هلامرينا از پشت سرشان به گوش رسيد:دم دماي غروب بياين تو دهكده براي شام منتظرتونيم...


ویرایش شده توسط توبياس اسنيپ در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۷ ۱۶:۴۶:۳۳
ویرایش شده توسط توبياس اسنيپ در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۷ ۱۷:۴۸:۰۴
ویرایش شده توسط توبياس اسنيپ در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۷ ۱۷:۵۲:۰۰

منتظريم...


Re: اسم گذاری برای کتاب های هری پاتر !
پیام زده شده در: ۱۷:۴۶ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۶
#8
هري پاتر و دنياي جادويي(چون تازه فهميد متعلق به دنياي جادوييه)
هري پاتر و زبان ديگر(چون از مار زبوني خودش استفاده كرد)
هري پاتر و غارتگران(به خاطر پدرش و دوستاش)
هري پاتر و بازگشت لرد(چون مهمترين اتفاق كتاب 4 بازگشت ولديه)
هري پاتر و گوي پيشگويي(مهمترين مساله كتاب همين گويه)
هري پاتر و اسرار جاودانگي(چون به راز جاودانگي ولدي پي ميبره)
كتاب هفتم رو هم چون نخوندم نميتونم دربارش نظر بدم.


منتظريم...


Re: سـیـاتـل ، سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۱۴:۴۹ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۶
#9
لرد و مرگخواران در جنوبي ترين بخش دهكده ظاهر شدند.
-خوب حالا گوش كنين, تا مدتي اينجا در امانيم حالا تو دهكده پخش شين و به هر چيز عجيبي بر خوردين منو خبر كنين, تنهايي عمل كردن مي تونه به قيمت جونتون تموم بشه.
لرد ولدمورت در حالي كه حباب نقره اي ضخيمي را در اطراف گروهش ايجاد كرده بود تا از هجوم غبار خاكستري در امان بدارد گروه هاي جستجوگر را مشخص ميكرد:خوب گويل تو با مالفوي برو , كراب با مكنر, نارسيسا با دالاهوف ... وبعد از چند دقيقه آخرين گروه هاي كاوشگر را نيز مشخص كرد:نات با رودولفوس , رابستن با مالسيبر و ...ماندگاس كو؟
-من اينجام ارباب.سر و صورت مالفوي سرخ شده بود گويي از اينكه لرد به دنبالش گشته بود احساس شعف مي كرد.
-خب تو با روك وود برو , بلا با من بيا.بلا سينه اش را جلو داد تا افتخاري را كه نصيبش شده بود را به رخ همه بكشاند.
-همتون براي محافظت از خودتون از "ورد غبار روبي" استفاده كنين.
بعد از چند دقيقه جرقه سرخي در بالاي دهكده در ميان غبار تيره درخشيد و همه خود را غيب و زير جرقه ظاهر ند.منظره عجيبي بود تمام مردم دهكده در صف هاي منظمي ايستاده بودند و خيره به مقابلشان نگاه مي كردند.
-تمام مردم روحشونو از دست دادن به نظرم با مرگ جسمي يعني با نابود كردن بدنشون روحشون هم به جسمشون مي پيونده و نابود ميشه.اين را ولدمورت با عجله گفت و چوبش را به سمت يكي از اجساد تكان داد, جسد متلاشي شد مثل شيشه اي كه از بلندي افتاده باشد.با اين كار گويي غبار جان گرفت و به سمت گروه مرگخواران هجوم آورد.
-از همون وردي كه گفتم استفاده كنين هركي هرچند تا جسد كه تونست نابود كنه.
باشدت گرفتن نبرد و نابود شدن تعداد زيادي از اجساد غلظت غبار و ميلش به حمله كمتر ميشد.درست زماني كه كه به نظر ميرسيد غبار ها نابود شده اند در اطرافشان نگهبانان تاريكي ظاهر شدند. نگهبانان تاريكي با آن قيافه هاي عجيبشان در اطرافشان چرخ ميزدند به نظر ميرسيد آماده حمله اند.
-سعي كنين شوخي هاي مضحكي با اين نگهبانا بكنين, نور بايد نقش اساسي داشته باشه تا نابود بشن.ولدمورت اين را گفت.
مرگخوارن دست به كار شدند.اينجا و آنجا نگهباناني بودند كه تغييير قيافه هاي مضحكي ميدادند:يكي از آنها لباس عروسي برتن داشت و تاج روي سرش به شدت ميدرخشيد ديگري توي سوراخ هاي دماغش لامپ هاي نوراني قرار داشت آن يكي به جاي دمش لامپ بلندي(به شكل لامپ مهتابي ماگل ها)مي درخشيد اما با اين كه موجودات به شدت درد مي كشيدند و به خود مي پيچيدند بي كارنمانده بودند يكي از آن ها روي گويل پريد و او را گاز گرفت بعد از آن جاي دستها و پاهايش عوض شد و يا ديگري روي مالفوي بالا آورد بلافاصله مالفوي همچون مجسمه بتني خشك شد.
-همين جوري نابود نميشن, از سپر مدافعتون-پاترونوس- استفاده كنين.ولدمورت جيغ كشان به مرگخواران گفت.
با برخورد سپر هاي مدافع مرگخواران با نگهبانان تاريكي آنها هم مانند اجساد متلاشي شدند و عده اي هم عقب نشيني كردند و از آنجا دور شدند, ناگهان همه جا نوراني شد فواره اي در ميان دهكده بالا رفت همه چيز در گردآبي از غبار گرفتار شد و بعد از چند دقيقه همه چيز آرام شد و لرد و مرگخوارانش متوجه شدند به جاي اول خود برگشته اند, شش تونل در اطرافشان بود كه از داخل يكي از آنها نور بيرون ميزد.
-ارباب يه كمكي به ما بكن!گويل با درماندگي اين را گفت.
ولدمورت چوبش را به سمت مالفوي تكان داد و مالفوي آزاد شد...ولي به نظرم تو همين جوري خوشگل تري گويل...قهقهه مرگخوران به هوا رفت, اما ولدمورت با تكان چوبش دست و پاي گويل را به حالت اول در آورد.
-خوب اولين دهكده آزاد شد بياين از اين يكي تونل بريم تو.
مرگخواران به سمت ورودي تونل رفتند اما گويي شيشه ضخيم و نامرئي آن را مسدود كرده بود.لرد چوبش را به سمت دروازه گرفت و زير لب وردي مي خواند كه به آواز شبيه بود, پس از چند دقيقه شيشه خاكستري قطوري ظاهر شد كه روي وسطش 5 فرو رفتگي قرار داشت و بالاي آن نوشه بود:اي غريبه كه اذن ورود مي خواهي بدان كه اين دهكده تنها با ثمره فتح پنج دهكده ديگر قابل ورود ميشود...
-خب ما توي دهكده قبلي چيزي به عنوان ثمره فتح پيدا نكرديم مگه اينكه...لرد ولدمورت با صداي هراس آوري اين را گفت و به مانداگاس خيره شد...مگه اينكه كسي اونو برداشته باشه.
ماندگاس زير نگاه وحشيانه لرد دوام نياورد:خوب..شما..من...من فكر كردم شما...دنبال غنايم...غنايم نيستين...
-حتما همون وقت كه غيبت زد اين ها رو از يه جايي كش رفتي؟
-ب...بله ارباب...من...من اينارو از رو ستون هاي دروازه دهكده كندم.
مانداگاس دستش را در جاي قلنبه اي از ردايش فرو برد و يك الماس صورتي خوش تراش, يك مرواريد به اندازه يك گردو, يك تكه فلز نقره اي درخشان به شكل ماه, ويك ساعت شني طلايي را بيرون آورد.
بلا با ذوق جيغ كشيد:ارباب اين ماه درست مثل اين جاي خالي رو دره...
لرد هلال ماه را برداشت درجايش روي در گذاشت, در به رنگ نقره اي درآمد.
-خوب دانگ شانس آوردي اين دله دزديت به نفعمون تموم شد...حالا بياين از اون تونل بريم...


ویرایش شده توسط توبياس اسنيپ در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۵ ۱۵:۲۱:۴۳

منتظريم...


Re: سـیـاتـل ، سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۶
#10
ولدمورت پيش از همه به دروازه اي كه روح زن نگهبان از آن بيرن آمده بود وارد شد پشت سر او بقيه نيز وارد شدند, همه فكر مي كردند كه به يك غار وارد مي شوند و بايد با اندكي پياده روي در طول غار از دهانه ديگر غار خارج شده و به دهكده غارهاي يخي برسند اما به محض اينكه پايشان را درون دروازه گذاشتند از سوي ديگر خارج شدند و در كمال تعجب منظره اطراف هيچ تغييري نكرده بود:همان صحراي بي پايان.
رودلف:به نظر من كه فضا هيچ تغييري نكرده به نظر شما تغيير كرده؟نكنه بايد برگرديم؟اما با خروج آخرين نفر-دالاهوف-دروازه بسته شد.
بلا:به نظر شما اشكالي پيش اومده ارباب؟
ماندگاس با غرولند گفت:فكر ميكرديم يه پيك نيك در پيشه, زكي!
-خفه شو.بلا اين را با نفرت تمام گفته ودوباره به ولدمورت خيره شد.
-فكر نمي كنم بلا, به نظرم اگه جلوتر بريم شايد به دهكده و يا راه ورودي برسيم.
ولدمورت و يارانش به شروع به حركت كردند اما بعد ار گذشت حدود نيم ساعت به نظر مي رسيد هيچ پيشرفتي نكرده اند و منظره اطرافشان هيچ تغييري نكرده بود:صحراي برهوت, بي آب و علف, خشك وسوزان.
گويل كه به سختي حركت ميكرد گفت:من دارم از گشنگي ميميرم. و كراب كه ناي حرف زدن نداشت با سر حرف اورا تصديق كرد.
ناگهان رابستن با وحشت پرسيد:اونا چين كه دارن به اين طرف ميان؟ارباب.
بليز با پوزخند گفت:حتما اومدن استقبال.
-به نظر انسان نميان.و حدس ولدمورت كاملا درست بود گروهي موش كور سبز به اندازه گوركن با دندان هاي بلند, بدون گوش و دمي به شكل خرگوش به سمت آنها آمدند به محض اينكه به فاصله مناسبي رسدند خيز برداشتند و بر روي مرگخوران پريدند و با دندان هايشان به آنها حمله كردند.با گذشت ده ثانيه گويي ولدمورت ذوب شد و از بين شن و ماسه هاي صحرا شروع حركت به سمت پايين كرد...
-ارباب!ارباب! فرياد مرگخواران بلند شد هر يك در همان حال كه سعي مي كردند موشها را خود براند ار بابش را صدا مي زد...چند تايي ديگر هم پس از چندين دقيقه تلاش به سرنوشت اربابشان رضايت دادند گويي بدون او نمي توانستند به زندگي ادامه دهند و پس از آن هم عده اي از دست و پا زدن خسته شدند و به مايعي مذاب تبديل شدند اما در اين بين دو نفر با نهايت توان دست و پا ميزدند,كراب و گويل, مثل اينكه آرزوي صرف يك وعده غذايي ديگر به آنها انگيزه مي داد...
يك كيلومتر پايين تر قطراتي از سقف غار تاريك, نمور و يخ زده اي بر روي زمين مي ريخت و همانند فيلم رشد و نمو گياهان با دور تند انسان هايي شكل مي گرفتند و دوچشم سرخ با مردمك گربه اي اين منظره را نگاه ميكرد.بعد از اينكه چند مرگخوار بدن خود را باز يافتند و به اطراف نگاه كردند صداي بي روحي با پوزخند سكوت را شكست:پس بالا خره رضايت دادين؟
بلا با وحشت پرسيد: اونا ديگه چي بودن ارباب؟
-به اينا ميگن گورميخ پِرَكت! موش هاي كوري كه با جادوي سياه به اين شكل در اومدن, اون بالا وقت نشد بهتون بگم اينها بدن آدمو مذاب مي كنن و انرژي براي ادامه حياتشون رو از اين طريق به دست ميارن و بدن انسان با يك كيلومتر پيشروي در زمين دوباره جامد ميشه اما اگه سطح زيرينش نفوذ ناپذير باشه همون با مذاب باقي ميمونه, اگه يك كيلومتر پايين بياد و جايي نباشه له ميشه, خوب داستان ديگه بسه همه اومدن؟
-نه ارباب كراب و گويل موندن!
-احمقا! فقط وقتي بدن مذاب ميشه كه شخص خودش راضي بشه وگرنه هر لحظه درد گازشون بيشتر ميشه تا طرف بي هوش و به مذاب تبديل بشه.
-حالا كجا هستيم ارباب؟
-اگه به اطرافتون نگاه كنين شش تا تونل مي بينين, من در مورد اينجا تو افسانه ها يه چيزهايي شنيدم, در انتهاي هر تونل يه دهكده هست كه محل زندگي جادوگراس, هر دهكده توسط يه موجود اهريمني يا يه طلسم شيطاني تسخير شده فكر كنم مابايد اونا رو آزاد كنيم.
يك ساعت بعد تن بيهوش كراب و گويل بر روي كف غار شكل گرفت-حدود يك ساعت هم طول كشيد تا به هوش بيايند-و دسته مرگخوارن براي ادامه ماموريتشان پشت سر ولدمورت وارد غار مقابلشان شدند...


ویرایش شده توسط توبياس اسنيپ در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۸ ۲۱:۳۲:۵۵
ویرایش شده توسط توبياس اسنيپ در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۸ ۲۱:۵۱:۰۳

منتظريم...






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.