هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




Re: كلاس طلسمات و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۴:۱۸ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۸۷
#1
1)

...جادوگر سیاهی که روزی از بهترین دوستانش بود اکنون رودررویش ایستاده بود.هر دو با نفرت چشم در چشم یکدیگر دوخته بودند.نمی شد گفت کدامیک از دیگری بیشتر متنفر است...و در یک لحظه سالازار چوبش را برای اجزای اولین طلســـــــــــــــــــــــــــــ........
خشخشخشخشششششششش....
گودریک برگ دیگری از دفترش کند و به درون سطل آشغال انداخت.عصبانی بود...از دست خودش، از دست دوئل هایش و از دست رولهایش... :proctor:
-ای خداااا، بابا چند دفه درباره داستان دوئل معروفم با سالازار بنویسم...دیگه خیلی خز شده!!!می خوام یه داستانی بنویسم که توش جنگ نباشه ، دوئل نباشه ، عشق باشه... :fan:
گودریک با چشمهایی خمار! به نقطه ای نامعلوم خیره شد.و اینگونه بود که افکار ارزشی ذهنش را بمباران کرد!!!پس از چند دقیقه تفکر با لبخندی که بر لب داشت شروع به نوشتن داستان جدیدش کرد:
صدایی از پشت صحنه : و اینبار گودریک عاشقانه تر از همیشه می نویسد و رولهای ارزشی اش را به شما تقدیم می کند...کمپانی Love Maker تقدیم می کند:
آتش بس!!!!
مکان : جایگاه قلبهای خسته و دلهای شکسته ، کافه مادام پادیفوت
کافه مادام پادیفوت آن روز شلوغتر از همیشه بود.به خاطر ولنتاین.و دقیقا به همین خاطر مادام پادیفوت کافه اش را با چراغهای قرمز و صورتی رنگ آراسته بود.نور کمسوی این چراغها فضای کافه را دوچندان عاشقانه کرده بود و باعث شده بود تا در آن نور کم عشاق بدون هیچ خجالتی راز و نیاز کنند:bigkiss: .درست هنگامی که صدای زنگ ساعت کافه شش بار نواخته شد در کافه باز شد.تصویر ضد نور دو نفر در چهار چوب در پیدا شد.دو جوان.یک مرد و یک زن.هنگامی که آن دو به سمت میزی که قبلا رزرو کرده بودند می رفتند تمامی نگاه ها به سمت آن ها جلب میشد.بوی عطر خوش آنها ، رداهای با وقارشان و رنگ تند قرمز موهایشان توجه همه زوجهای کافه مادام پادیفوت را به خود جلب می کرد.به محض اینکه دو جوان بر روی صندلی شان نشستند پیشخدمت کافه به سراغ میز آنها آمد و با احترام گفت:
-آقای گریفیندور ، به کافه محقر ما خوش اومدید...بفرمایید چی میل دارید.
مرد دسته ای از موهایش را که به طور خوشایندی بر روی صورتش پخش شده بود کنار زد و با آرامش گفت:
-من قهوه تلخ بدون شیر و شکر با کیک شکلاتی مخصوصتون به علاوه بستنی خامه ای شکلاتی بزرگ و البته بیسکوییت یورکشایری میخورم.تو چی میخوری گوین؟
- برای من همون قهوه با کیک توت فرنگی کافیه.
-الساعه حاضر میشه قربان...
پیشخدمت این را گفت و رفت.برای چند دقیقه گودریک و گوین بدون هیچ صحبتی فقط به یکدیگر نگاه می کردند.سپس گودریک گفت:
-گوین ، عزیزم.ازت میخوام که....
(خروج از داستان و بازگشت نزد گودریک)
به اینجای داستان که رسید گودریک به صفحه اول برگشت و یکبار دیگر از اول داستان را خواند...
-نچ...دارم از موضوع کلاس دور میشم.اه اه اه...این اسم خز دیگه چیه؟گوین؟...یه اسم بهتر لازم دارم...لیزا؟نه....هرمیون؟نه تکراریه...آنا هم که نه...آهان فهمیدم ویکتوریا خوبه ! (بازی با ناموس مردم؟ )
سپس با ضربات چوبدستی اش بر روی کاغذ اسم گوین را در داستان به ویکتوریا عوض کرد و داستانش را در حالی ادامه داد که سعی می کرد داستان را به موضوع تکلیف اول نزدیک کند.
(بازگشت به داستان)
-ویکتوریا ، عزیزم.ازت میخوام توی این روز قشنگ یه درخواستی ازم بکنی.
-گودریک جان یعنی هر درخواستی بکنم تو قبول می کنی؟
-ها ، بله...هر درخواستی؟
-خوب گودریک جان ، ازت می خوام که سفارشمونو زودتر از اینکه گارسون بیاره ظاهر کنی؟
-ااااا...نمی تونم عزیزم.
-چرا؟مگه تو نگفتی هر درخواستی دارم بکنم؟
-خوب عزیزم ،اگه یه ذره زودتر گفته بودی می تونستم .ولی متاسفانه من در جلسه دوم کلاس طلسمات پروفسور تدی لوپین شرکت کردم...و...باید بگم که غذا یکی از پنج مورد استثنای قانون تغییر شکل اساسیه گمپه...البته پروفسور اسم قانونو نگفت. ولی من رفتم تحقیق کردم و اسمشو پیدا کردم...
-آخه چرا نمیتونی غذا ظاهر کنی؟
-متاسفم ویکتوریا.ولی این رو هم قراره توی تکلیف دوم بگم...پس اگه ممکنه تا اون موقع صبر کن...
کاسه صبر ویکتوریا کم کم داشت لبریز می شد.
-حداقل یه گارسون درست کن تا من یه چیز دیگه سفارش بدم.
گودریک همچنان عاشقانه به ویکتوریا نگاه می کرد.
-اونم نمیشه عزیزم.چون موجودات زنده دومین استثنای قانون تغییر شکل گمپ هستن،متاسفم...
ویکتوریا با عصبانیت بیشتری گفت:
-خب پس اون سه مورد استثنای دیگه رو هم بگو تا من اونا رو ازت نخوام...
-آخه اون رو هم قراره توی تکلیف سوم بگم...
این بار ویکتوریا که سعی بر کنترل اعصابش داشت گفت:
-باباجان حداقل گارسونو با افسون جمع آوری بیارش اینجا...این که دیگه جزو استثناهای قانون گمپ نیست؟
گودریک با چهره ای گرفته گفت:
-اممممم، آخه اینم موضوع جلسه بعدی کلاس طلسماته...
در همین لحظه کاسه مذکور لبریز شد و دعوای شدیدی بین دو زوج عاشق در گرفت.
-مرتیکه فلان فلان شده ، تو که بخاری ازت بلند نمیشه غلط می کنی میگی هر درخواستی داری بگو.!!!!
گودریک از جلوی گلدانی که ویکتوریا به سمت او پرتاب کرده بود جاخالی داد و گفت:
-عزیزم...تو باید درک کنی که همش به خاطر گریفیندوره.اگه من الان بگم که امتیازی نداره.صبر کنی به موقعش می گم...ببین من کارای دیگه ای هم توی کلاس یاد گرفتم...روزاریوس...
گودریک دسته گل رز را به سمت ویکتوریا پرتاب کرد و بر روی زمین خوابید تا لنگه کفش ویکتوریا به سرش نخورد...ویکتوریا دسته گل را به زمین کوبید و فریاد زد:
-تو سرت بخوره اون دسته گل...اونو که تدی قبلا بهم داده بود.
-صبر کن ، این خوبه...کاکتوسیوس!
-جیـــــــــــغ!!!
در همین بین در کافه به دلیل شدت گرفتن راز و نیازها کسی توجهی این دعوا نداشت و این فقط مادام پادیفوت بود که برای جلوگیری از تخریب کافه اش سعی داشت جلوی آنها را بگیرد.ویکتوریا لنگه کفش دیگرش را کند و به سمت گودریک پرتاب کرد و اینبار کفش مستقیما به کله گودریک اصابت کرد .و در همین لحظه بود که لگن صبر! گودریک سر ریز شد و شروع به پرتاب طلسم به سمت ویکتوریا کرد :
-نشونت میدم،اینسندیو...ای وای آتیش گرفت...ببخشید آگوامنتی... ولی دیگه استونیاس تروس...
ویکتوریا که دست در کیفش کرده بود تا چوبش را در آورد با هجوم موجی از سنگ های ریز و درشت از نوک چوبدستی گودریک زیر یکی از میزها کمین گرفت.
-چی فکر کردی؟...تازه شم ، ال سابریوس...
با اجرای این ورد سر تا پای ویکتوریا پر از گچ شد.
-و فقط به خاطر توجه به تدریس پروفسور تدی لوپین...اینکارسروس.
ویکتوریا جیغهای گوشخراش می کشید و سعی داشت خود را از بند طنابهایی که به دورش پیچیده شده بود رها کند.گودریک پیروزمندانه بالای سر ویکتوریا رفت و گفت:
-شانست گفت فقط می تونستم از وردهای کاربردی استفاده کنم،وگرنه دیـــــــــــــــــــــــ
خشششششششششش
گودریک که دیگر از نوشتن تکلیف خسته و نا امید شده بود برگه را پاره کرد و با عصبانیت به خودش گفت:
-اه...جون به جونم هم که بکنند نمی تونم عاشقانه بنویسم...آخرش کار به دوئل کشید...@#$@$%
سپس کاغذ را دوباره به درون سطل انداخت و به سراغ تکلیف بعدی کلاس طلسمات رفت.
2)

ما نمی توانیم غذا ایجاد کنیم چون نمی توانیم!یعنی در محدوده قدرت جادو این مسئله گنجانده نشده که این نگنجاندن به صورت عمد بوده است.اولین جادوگران مانند مرلین هنگام پایه گذاری علم جادو به این نتیجه رسیدند که اگر جادوگری بتواند غذا ایجاد کند دیگر به خود برای اداره زندگی اش زحمت نخواهد داد.در واقع آنها می خواستند از تنبل شدن جادوگران جلوگیری کنند.اما باید توجه کرد با اینکه ما قادر به ایجاد غذا نیستیم اما می توانیم آن را از جایی که قبلا می دانیم ظاهر کنیم.

3)

غذا و موجودات تنها دو مورد از استثنائات قانون تغییر شکل گمپ هستند.سه مورد دیگر شامل این موارد هستند: پول ، سنگها و اشیای قیمتی مانند الماس و یاقوت-کتاب (کتابها حتما بایستی نوشته شوند)-زهرها و پادزهرها


دØ


Re: مدیریت جلسات حضوری سایت (غیر رسمی)
پیام زده شده در: ۱۸:۴۹ سه شنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۷
#2
آیــــــــــــــــــــــــــــــا......آیــــــــــا.......آیا...آیا
آیا شهرستانی ها هم در این میتینگ ها جایی دارند؟ها؟چی؟نشنیدم؟
نقل قول:
دوستان هر کی با "پارک شهر" موافقه دستش بره بالا!


نقل قول:
نقل قولی از آینده: گلابی کی با تو بود؟


ویرایش شده توسط گودریک گریفیندور در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۸ ۱۹:۰۱:۲۲

دØ


Re: جادوگر ماه
پیام زده شده در: ۲۱:۲۸ دوشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۷
#3
آفـــــــــــــــرین...آفــــــــــــــــــرین...صد آفرین...واقعا صد آفرین
توی این چهار سال عضویتم کم دیده بودم کسی اونم توی این سطح اینقدر برای هاگوارتز ، انجمنها و کلا سایت جلز ولز بزنه!!!!
می تونم به طور قطع بگم که وجودش توی گریفیندور واقعا یه نعمته...شاید بدون اون نمی تونستیم به این راحتی برتری گریفیندور رو ثابت کنیم...آفرین بر:
پرسی ویزلی


دØ


Re: كلاس طلسمات و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۰:۰۵ جمعه ۱۴ تیر ۱۳۸۷
#4
چشمانش را بسته بود و سعی داشت بر روی طلسمی که قصد اجرای آن را داشت تمرکز کند.چوبدستی صنوبر را در دستانشش که از عرق خیس شده بود می فشرد.این آخرین نبرد او بود...بزرگترین نبردش و شکست در آن برایش حکم مرگ را داشت...پس از چند لحظه مکث بالاخره چوبدستی اش را برای اجرای قویترین طلسمش بالا برد و با تمام توان فریاد زد...
- کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــات!!!!!!!!!!
این صدای فریاد کارگردان از مگافون بود که قبل از اجرای طلسم گودریک در صحنه فیلمبرداری پیچید. کارگردان پیر با ریشهای بلند سفید و ردای سرمه ای رنگش آن روز عصبانی تر از همیشه به نظر می رسید.عینک آفتابی مخصوص کارگردانی که به چشم گذاشته بود را بر روی دماغش جابجا کرد و از جایش برخاست.رو به دو بازیگر کرد و گفت:
- میشه یه نفر به من بگه این جا داریم تکلیف کدوم کلاس رو اجرا می کنیم؟!!
گودریک با سردرگمی گفت:
-نمی دونم ، پسرم!!! ...دستیارت فقط به ما گفت برای یه رول احتیاج به یه دوئل دارین که توش طلسمی اجرا بشه.
دامبلدور با مهربانی آمیخته به خشم رو به دستیارش کرد و گفت:
-پرسی!!!!...مرسی!!!!!...به آقایون نگفتی این رول قراره توی کلاس طلسمات خورده بشه؟درسته؟...اشکال نداره ، جزو ه شو بده بخونن عزیزم.
پرسی با عجله دست در کیفش کرد و پس از کمی جستجو یک دسته کاغذ از درون آن بیرون کشید و آنها را به دست گودریک داد.گودریک مشغول خواندن جزوه هایی که با دست خط خرچنگ قرباغه پرسی نوشته شده بود شد.
-همهمهمهمهمهمهمهمهمهممممممممممماماماماماماماماممممممممممممممممممممممممم (افکت خواندن جزوه!)
پس از اینکه گودریک سرش را از روی کاغذ بلند کرد دامبلدور گفت:
-خب ،هر دوتون فهمیدین؟
گودریک سرش را به نشانه تایید تکان داد.دامبلدور ادامه داد:
- خیلی خوبه.می ریم سراغ طلسمات.اول از همه بگو چه طلسمی رو میخوای روی [توسط ناظر ویرایش شد] اجرا کنی،جد بزرگوار.
گودریک دست در جیب ردایش کرد و گفت:
-اجازه بده پسرم ، از روی دفترچه یادداشت طلسمات برات بخونم ببین کدومش رو می پسندی. ...آهان...ایناهاش بسیار خب این چطوره؟ماریو بارگاس یوسا.
-هوممممم ، نه. :no:
-گابریل گارسیا مارکز؟
-نــــه!!! :no:
-فدریکو لورکا؟
-نــــــــــــــــه!!!
-این چطوره؟جبران خلیل جبران.
-نـــــــــــــــــــــــــه!!!
-این دیگه آخر طلسم خفنزه...جی.کی.رولینگ!!!
-نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!!! مطمئنی دفترچه تو درست در آوردی جد بزرگ؟
گودریک نگاهی به جلد دفترچه کرد و با خنده گفت :
-اوه،هه هه هه...این که دفترچه نویسنده های مشنگ مورد علاقمه...یه لحظه منو ببخشید...
سپس پشتش را به آنها کرد و دفترچه دیگری را از جاهای مخصوص ردایش! بیرون کشید و ادامه داد:
-آه..می دونید که همش به خاطر حفظ کپی رایت طلسمهامه...بسیار خب این چطوره؟آوداکداورا...
-جد بزرگ ، درست نخوندی جزوه رو.این نفرینه، ما به طلسم احتیاج داریم...یعنی باید ضد طلسمش هم وجود داشته باشه...
-خب بذار ببینم.استیوپفای چطوره؟
-نه ، خیلی تکراری شده.
-اسکرجیفای؟
-جد بزرگ نمی خوای که [تو سط ناظر ویرایش شد] رو بشوری!قراره پدرشو در بیاری!
-آلبوس ، پسرم.خیلی داری بدقلقی می کنی...صبر کن ببینم.این دیگه رودست نداره مخصوص [تو سط ناظر ویرایش شد] هستش...سوپرکلیف راجیلیستیک اکسپلیادوشس...
-چــــــــــــــــی؟ spell please !!!!
-باباجان...Supercalifragilisticexpliadocius
دامبلدور که سعی داشت آن ورد را هضم کند گفت :
-ها،الان کل اینایی که الان گفتی یعنی چه؟
-ها ها ها...خوشت اومد.آره؟اختراع خودمه.جادوگرای سیاه رو به جبهه سیفید میاره.کلا برای سیفیت کردن استفاده میشه.طلسم سیفید کننده و براق کننده...
دامبلدور با این حرف از شوک بیرون آمد و با ذوق زدگی! گفت:
-دمت گرم...من شصت سال بود دنبال این طلسم می گشتم...ای ناقلا ،تو که ما رو هم درس میدی.مثل اینکه باید یه کلاس خصوصی باهات بگیرم.حالا این طلسم ضد طلسم هم داره؟
-بله.برای ضد طلسم باید کلمه طلسم رو برعکس بگی که میشه : suicodailpxecitsiligarfilacrepus . البته عمرا اگه جادوگر سیاهی بتونه اجراش کنه...به همین خاطر سیفیت شدن در این روش 100% تضمینیه ، تازه سه ماه خدمات پس از فروش هم داره ، خیالت راحت...
دامبلدور این بار با خوشحالی رو به عوامل صحنه کرد و گفت:
-بچه ها ، همه سر جاهاشون.میخوایم واسه طلسمات رول بترکونیم...
با این حرف دامبلدور همه در جای مخصوص خود قرار گرفتند.دامبلدور بر روی صندلی مخصوص کارگردانی اش تشست و مگافون را به دهان گرفت و فریاد زد:
- عوامل به جای خود ، نور...صدا...تصویر...اکشن!!!!
------------------------------------------------------------------------
آن روز هاگزمید یکی از گرمترین روزهای خود را تجربه میکرد.خورشید بیرحمانه بر خیابانها و خانه ها میتابید و دهکده را به تنور بزرگی تبدیل کرده بود.شدت گرمای هوا چنان بود که هیچکس در خیابان ها دیده نمی شد...هیچکس ، به جز یک نفر.جادوگر جوان ، قدبلند ،لاغر و تاسی که ردای سبز تیره رنگش ابهت خاصی به او داده بود.به نظر غریبه می رسید و به دنبال جایی که از تابش بی امان آفتاب در امان باشد. از برقی که در چشمانش بود میشد فهمید در یک جنگ بزرگ پیروز شده است.اما در میان راه ، در یکی از خیابانهای باریک...
[این قسمت توسط ناظر به رول اضافه شده است]
-سلام جیگر، کجا با این عجله؟...
این صدای مرد دیگری بود که در کنار خیابان و در زیر سایه بان یکی از مغازه ها به دیوار تکیه داده بود.نگاه مرد غریبه به سمت صدا برگشت.با دیدن صاحب صدا ناخوداگاه ایستاد.او از اینکه با این لحن خوانده شده بود بسیار تعجب کرده بود و گفت:
-اوهوی...این چه طرز حرف زدن با یه جادوگر سیاه بزرگه ، مردک...هیچ میدونی با کی دار حرف می زنی؟
مرد دوم با چشمهایی خمار گفت:
-نه ،جیگر سیاه...بگو ببینم اسم قشنگت چیه؟
-اسم من [توسط ناظر ویرایش شد] کبیره.
-چه اسم نازی...اسم منم گودریکه ، بر و بکس بهم میگن جی جی...میای بریم باهم یه نوشیدنی بخوریم؟
مرد غریبه خشمگین از لحن عجیب گودریک گفت:
-مرتیکه الدنگ.من اصلا از این بیناموس بازیا خوشم نمیاد.همین الآن هم دارم از دهکده بر بوق رفته آسلام آباد میام.تو هم بخوای سر من بیناموسی در بیاری میزنم شپلختت می کنم.
-
-اصلا حالا که این طور شد چوبدستیتو بکش تا نشونت بدم شوخی با یه جادوگر سیاه چه معنی میده...
گودریک این بار سلانه سلانه به طرف [توسط ناظر ویرایش شد] رفت و با لبخند گفت:
-اوا...تو هم که درجه سیاهیت خیلی بالاست...باهاس یه خورده سیفیتت کنم...
سپس بلافاصله چوبدستی اش را از [...] بیرون کشید و فریاد زد:
- Supercalifragilisticexpliadocius
چشمان مرد غریبه محو حرکت 8 مانندی شد که گودریک در زمان اجرای طلسم به چوبدستی اش میداد . پرتو سیفید! رنگی که از چوبدستی گودریک خارج شد مستقیما به سینه [توسط ناظر ویرایش شد] خورد و او را سر جایش میخکوب کرد. [توسط ناظر ویرایش شد] تحت تاثیر طلسم برای چند ثانیه با چشمانی که در حدقه می چرخید بی حرکت ایستاده بود.سپس دوباره به حالت اولش بازگشت.این بار گودریک با لبخند گشادی! که بر روی لبش نقش بسته بود به سمت او رفت و گفت:
-حالا چطوری آقا خوشگله؟حالا میای با هم بریم یه چیزی بخوریم؟
مرد که صدایش نازک شده بود با لحن خجالت زده ای گفت :
-وااااای...چه خوب.چرا نیام.اصلا کیه که دلش نخواد با مرد خوبی مث شما یه چیزی بخوره؟
گودریک این بار با خیال راحت دست در گردن او انداخت و او را [............بووووووووق..........]. [توسط ناظر ویرایش شد] هم در مقابل [................بووووووووووق..............] و سپس هر دو با خوشحالی به سمت هاگزهد به راه افتادند و همه چیز به خوشی پایان یافت...
کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــات!!!
-عالی بود بچه ها ، خسته نباشین...خب،وسایلتونو جمع کنید.چیزی جا نگذارید.برید یه استراحتی بکنید تا نفر بعد بیاد رولشو برای کلاس اجرا کنه...
کارگردان از روی صندلی اش برخاسته بود و با خوشحالی این حرفها را رو به عوامل صحنه میگفت.پرسی هم در این میان رول را از درون دوربین رولبرداری بیرون کشید و به سمت دامبلدور آمد.
-قربان ، خسته نباشید.بفرمایید ، این هم رول گودریک گریفیندور.
-مرسی ، پرسی!!!!فقط تو لطف کن یه ویرایش کوچولوش بکن و اونجاهاییش که لازمه رو سانسور کن در ضمن بی ناموسی های لازم رو هم بهش اضافه کن.ببینم چه میکنی.
پرسی تعظیم کوتاهی کرد و به سمت اتاق ویرایش رفت تا رول را برای تحویل آماده کند.گودریک هم خسته و کوفته از اجرای رول آرام آرام به به سمت در خروجی میرفت.اما ناگهان صدای دامبلدور بلند شد:
-آهای...جد بزرگ،کجا؟
گودریک با عصبانیت گفت:
-دیگه میخوام برم سر قبر بابات مرتیکه#$%@#$%#@@$^^%&$%^#$%...
-جد عزیز.چرا اینقدر خشن، هنوز یه کار دیگه مونده...
گودریک که خشم درونش فوران کرده بود فریاد زد:
-باب ، چرا دست از این ریش ما بر نمی داری؟فقط به بیناموسی مشهور نشده بودیم که الان دیگه به لطف تو به بیناموسی هم مشهور شدیم.
-به جان خودم آخریشه.این تکلیف دوم رو هم انجام بدین و برین .جد بزرگ،میشه لطفا یه ورد اختراع کنید.
کاسه صبر گودریک به طور کامل لبریزشد و فریادزنان گفت:
-ورد میخوای؟آره؟بذار ببینم چطور باید ورد اختراع میکردیم؟آهان.یادم اومد.باید واژه ها رو درست ترکیب کنیم.دیگه چی؟آهان باید حرکت چوبدستیمون هم درست باشه.بله و در ضمن باید تمرکز داشته باشیم.ببین این ورد خوبه. please shave dumbledor's beard from its root
و در یک لحظه تمام ریشهای دامبلدور به یکباره بر باد رفت.
-جیـــــــــــــــــــــــــــــــغ!!!!
این بار گودریک در حالی که با لبخند دست به ریشهایش می کشید نظاره گر دامبلدور بود که جیغ زنان از صحنه فرار می کرد.
*در کلاس طلسمات و وردهای جادویی*
پروفسور لوپین میان میزها راه می رفت و اسامی بچه ها را تک تک میخواند تا تکالیف تصحیح شده شان را به آنها بازگرداند.
-گودریک گریفیندور...
دست گودریک برای گرفتن تکلیف بالا رفت.وقتی تدی داشت تکلیف را به او می داد با کنجکاوی پرسید:
-جناب گریفیندور...من نفهمیدم این [توسط ناظر ویرایش شد] کیه؟میشه توضیح بدین.
-[توسط ناظر ویرایش شد] همون سالازار بوقی خودمونه.این پرسی برداشته نقششو توی رول نابود کرده.در ضمن اون بیناموسی هم کار من نبود.اممممم...پرسی اونا رو به تکلیف اضافه کرد.می گفت باعث میشه سطح تکلیفت بالاتر بره...بیخودی به من شک نکن که من اصلا اهل بیناموسی نیستم.
و تدی با تعجب از کنار جناب گریفیندور رد شد تا تکلیف نفر بعدی را به دستش برساند...


دØ


Re: جاذبه های یادگاران مرگ
پیام زده شده در: ۲۱:۰۸ پنجشنبه ۶ تیر ۱۳۸۷
#5
جذاب ترین مرگ:
مرگ فرد یکی از جذاب ترین مرگ ها بود چون اولیم رگ در نبرد هاگوارتز ( البته بین شخصیتهای مهم داستان) بود.البته می تونیم مرگ ولدمورت رو هم جذبا بدونیم ، ولی خوب با میشه گفت مرگش بیش از حد لوس و خنک بود.
جذاب ترین پیروزی:
این که هری جلوی ولدمورت ایستاد و خودشو برای مرگ آماده کرد اما واقعا کشته نشد جذاب ترین پیروزی بود.
جذاب ترین فصل
فصل کینگزکراس واقعا محشر بود.شاید خیلی ها این حرف منو قبول نداشته باشن اما به نظر من تمام حرفایی که رولینگ توی این هفت جلد می خواست بزنه ( البته منشورم نکات اخلاقی و درسهایی که از داستان میگیریم ) توی این فصل آورده شده.
جذاب ترین مورد احساسی
شاید عشق اسنیپ به لیلی اونز.
جذاب ترین ایده
ایده باز شدن گوی زرین در آخر کار خیلی جالب و هوشمندانه بود.چون برای هر کسی از اول داستان این سوال پیش میاد که آخر کار کی هست.
جذاب ترین شخصیت
بدون شک آلبوس دامبلدور.با اینکه حضور فیزیکی! نداشت اما واقعا داستان بدون وجود اون پیش نمی رفت.
جذاب ترین نکته
اینکه اسنیپ واقعا به جبهه سفید وفادار بوده نکته خیلی جالبی بود.به نظر من این نکته ای بود که خیلی از قسمتهای داستان رو به چالش می کشید.البته اون نکته ای هم که بعد در مورد دامبلدور مشخص شد خیلی منو به خودش جذب کرد!!!!
جذاب ترین ترفند
اکسپلیارموس!!!!!...واقعا ببینید چه طلسم قدرتمندیه که هری باهاش ولدمورت رو مثل آب خوردن به بوق کشوند.
جذاب ترین جمله
-تو ارباب واقعی مرگی ، برای اینکه ارباب واقعی مرگ سعی نمی کنه از مرگ فرار کنه.اون می پذیره که باید بمیره و اینو می فهمه که در دنیای زنده ها چیزهایی هست که خیلی خیلی بدتر از مردنه.
قال دامبلدور (دراز باد ریشهایش)!.از فصل کینگزکراس.


دØ


Re: دعواهاي دوستانه گريفيندور!
پیام زده شده در: ۱۸:۵۱ چهارشنبه ۵ تیر ۱۳۸۷
#6
مکان : جایی که دامبلدور رو اینجور وقتا میشه پیدا کرد .
غیــــــــــــژژژ
پرسی به آرامی در مکان مورد نظر را باز کرد.
-عهه اوهو عهه اوهواوهواهو...
پرسی با صدای آهسته گفت:
-کی اونجاست؟ دامبل جونم خودتی؟
-عهه اوهو اوهو اوهو...پرسی عزیزم ، تویی؟ جلوتر نیا...نمیخوام خاطرات خوبی که از من داشتی از ذهنت پاک بشه!!!...
پرسی که در مکان مورد نظر هنوز به دنبال دامبلدور می گشت گفت:
-چی میگی تو؟بچه ها توی تالار منتظرتن...میخوایم با هم برتری گریف رو عملا ثابت کنیم.چه بلایی سرت اومده ،استاد؟
-نمی دونم...مثل اینکه مو هام به صورت معکوس تاس شده.
-اون دیگه چه کوفتیه؟
-نمی دونم از تدی بپرس...ولی فکر کنم من دوباره به جمع اسلی ها برگشتم.برو پرسی...برو به بچه ها بگو دامبلتون از این به بعد باید برتری اسلی رو عملا ثابت کنه...عاااااا عهه اوهو اوهو.
عاقبت پرسی توانست دامبل دور را پیدا کند که سر یکی از مرلینگاههای مکان مورد نظر نشسته بود.هنگامی که چشمش در چشم دامبل دور افتاد از ترس آنقدر عقب عقب رفت تا به دیوار چسبید.در حالی دستش را بر روی قلبش گذاشته بود گفت:
-به حق تنبون خال خالی مرلین...نه این غیر ممکنه.نامردا حتی نگذاشتن سه ماه هم توی گریف بمونی...آه خدای من چگونه جواب ناظران گریف را بدهم...نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!!!!!
سپس دوان دوان از در مکان مورد نظر خارج شد.
تالار گریفیندور
گـــوپـــــس...(افکت باز شدن در با شدت)
-عهه اوهو اوهو عهه اوهو اوهو...
پرسی در حالی که گریه می کرد وارد تالار شد.لیلی با وحشت جلو رفت و یقه پرسی را گرفت .
-پرسی...پرسی...چی شده؟چه بلایی سر دامبل عزیزمون اومده؟نکنه مرده؟نکنه بلاک شده؟ آره...خودشه...صد بار بهش گفتم دست از آسلام برداره گوش نکرد که نکرد که نکرد...
پرسی با ناراحتی دماغش را بالا کشید و گفت:
-ففففففففففـــــیـــــــــــن...!!نه لیلی ای کاش بلاک شده ، ای کاش مرده بود.دامبل دور رو...
-بنال پس...دامبل دور رو چی؟
-دامبل دور رو موهاشو تاس معکوس کردن.درسته تدی؟
تدی با ترس گفت:
-منظورت موتاسیون معکوسه؟...ای وای.یعنی الان همون ایگور سابق شده...حالا ما چطور برتری گریف رو عملا ثابت کنیم...
لیلی یقه پرسی را ول کرد و روی مبل بزرگ تالار ولو شد.به پیروی از لیلی بقیه اعضا هم روی مبل ولو شدند.در همین حین ناگهان طنین صدای وحشتناکی در تالار پیچید.
-سلام بچه ها...مــــوهاهاهاهاته...
جیمز در حالی که ناخنهایش را می جوید گفت:
-تو کی هستی؟میخوای ما رو بخوری؟
صدا با عصبانیت گفت:
-نه ابله...من روح هوگو هستم...از جزایر بالاک تماس میگیرم.راه حل مشکل شما پیش منه.
لیلی با شوق گفت:
-هان؟...چی؟...چه راه حلی؟
-آروم بگیرین می گم...شما باید شخصیت دامبلدور رو دوباره زنده کنید
پیتر گفت:
-هوگو جان...آخه دامبل ما که نمرده که زنده ش کنیم...
-باهوش...منظورم اینه که باید دامبل دور رو احیا کنید ، یعنی باید بازسازی کنید.به قول تدی موتاسیون کنید.فهمیدین؟
-هان ، کل اینایی که الان گفتی یعنی چه؟
-بابا یعنی یکی بین خودتون باید شخصیت دامبلدور رو بگیره...
-آهان...خب اینو از اول بگو.حالا کی این شناسه رو دوباره برمیداره؟
اعضا در حال مشورت بودند که ناگهان از گوشه تالار صدای غرش گلگومات به گوش رسید.
-یوهاهاهاهاها...خودم جای دامبل دور رو پر می کنم ،ناسلامتی من پسر خوندش بودم...
گریفیندوری ها کله ها را در هم فرو بردند و پس از چندی مشورت قبول کردند که گلگومات بهترین شخص برای گرفتن دامبل دور است.حالا همه گریفیندوری ها برای بازگشت دامبل دور آماده شدند.بازگشتی که اسلی ها حتی فکرش را هم نمی کردند و اینجا پروفسور کوییرل بود که باید وفاداریش به گریف را مثل برتری گریفیندور عملا ثابت میکرد...


دØ


Re: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۱۷:۳۹ چهارشنبه ۵ تیر ۱۳۸۷
#7
کلاس آموزش دوئل-جلسه یک ونیم:
آن روز قرار بود دامبلدور جلسه ای را به عنوان جلسه تقویتی در یکی از کلاسهای بزرگ هاگوارتز برای دانش آموزان برگزار کند.پرسی قبل از همه دانش آموزان به کلاس آمده بود تا اعلامیه ای را که خود دامبلدور امضا کرده بود پشت در کلاس بیاویزد.بر روی اعلامیه این کلمات با حروف درشت به چشم میخورد:
-این کلاس مختص پسرها بوده و ورود هر گونه دختر به این کلاس ممنوع می باشد.از دختران عزیز فقط با کروشیو و آوداکداورا پذیرایی خواهد شد.ارادتمند.آلبوس دامبلدور.
تا ساعت 9 همه دانش آموزان در کلاس حضور داشتند.همهمه و سرو صدای زیادشان باعث شد تا صدای باز شدن در را نشنوند و متوجه ورود استاد نشوند.دامبلدور برای آنکه دانش آموزان را ساکت کند همانطور که به سمت تخته می رفت با صدای بلندی گفت:
-سلام بر همه بچه های گلم...
با شنیدن صدای دامبلدور کلاس در سکوت فرو رفت.او با لبخند ادامه داد:
-بسیار خب.همونطور که خودتونم حدس می زنید این کلاس برای تقویت شما در دوئل وهمچنین تقویت خودم! برگزار میشه.در این کلاس قصد داریم تاریخچه دوئل رو به صورت تصویری با هم مرور کنیم.حالا خودتون خواهید دید.
سپس حرکت مواجی به چوبدستی اش داد و با دست به انتهای کلاس اشاره کرد.دانش آموزان متوجه شیئی شدند که بر روی یک چهار پایه در انتهای کلاس ظاهر شده بود.دامبلدور با خوشحالی گفت:
-بله ، اون یه پروژکتور جادوییه و...امروز قصد دارم یک دوئل باستانی رو برای شما به نمایش بگذارم.
و با حرکت دیگر چوبدستی اش پرده سفید رنگ بزرگی را بر روی تخته کلاس ظاهر کرد.
-خب حالا اگه موافق باشید برای دیدن فیلم چراغها رو خاموش کنم...
-جیـــــــــــــــــــــــــــــغ!!!
-ســـاکـــت....عزیزانم فیلمو که نمیشه توی روشنایی دید...خب دیگه خودتونو جمع و جور کنید از حالا به بعد کلاسمون جدی میشه.
و این بار در حالی که دستانش از شوق می لرزید با حرکت دیگر چوبدستی اش چراغها را خاموش کرد و خود به میان دانش آموزان رفت.چند لحظه بعد از خاموش شدن چراغها، پروژکتور جادویی شروع به کار کرد و نمایش فیلم آغاز شد.
ورود به بخش جدی داستان
دهکده هاگزمید-کافه هاگزهد-شب هنگام

آن شب هم مثل همه شبها هاگزهد شلوغ شده بود.انواع و اقسام جادوگران و موجودات جادویی از همه جای انگلستان در آنجا جمع شده بودند تا شبی را در آنجا با خوشی و آرامش بگذرانند.اما هیچکدام از آنها پیش بینی نمی کرد که ممکن است چه شب هیجان انگیزی در پیش رو داشته باشند.در کافه همراه با صدای زنگ کوچکی که بالای آن قرار داشت باز شد.موجی از هوای سرد به داخل کافه راه پیدا کرد و به دنبال آن مرد باشلق پوشی از میان تاریکی پا به درون کافه گذاشت.مرد قد بلند و هیکل تنومندی داشت. کلاه باشلقش که تا روی صورتش آمده بود اجازه نمی داد صورتش دیده شود.مرد پس از ورود چند لحظه ای ایستاد و نگاهی به گوشه و کنار کافه انداخت.چند نفری که نزدیک در نشسته بودند و مشغول بازی بودند، نگاهشان به سمت مرد جلب شد. اما چون این گونه افراد زیاد به هاگزهد رفت و آمد داشتند دوباره سرشان را برگرداندند و به بازیشان پرداختند.مرد باشلق پوش با گامهای استوار به سمت پیشخوان رفت تا برای خود نوشیدنی سفارش دهد.هنگامی که به پیشخوان رسید، پیشخوان دار با نگاهی به سر تا پای مرد گفت:
-چی می خوری؟
مرد با صدای آهسته و مرموزش جواب داد:
-یه لیوان نوشیدنی کف دار.
پیشخواندار روی از او برگرداند، یک بطری و یک لیوان بزرگ دسته دار از داخل قفسه ها برداشت. همانطور که بطری را داخل لیوان خالی میکرد گفت:
-میشه شش سیکل.
مرد دست داخل ردایش برد و از جای نامعلومی شش سکه نقره ای بیرون کشید و روی پیشخوان گذاشت.سپس لیوانش را برداشت و به سمت یکی از میزهای خالی کنار پنجره رفت.چند دقیقه ای از ورود مرد ناشناس نگذشته بود که در کافه دوباره با صدای زنگ باز شد و این بار زن بلند قدی با موهای طلایی وارد کافه شد.دانه های درشت برف بر روی ردای سفری زرشکی رنگش نشان می داد که از سفری طولانی به آنجا می آید.با ورود آن زن جو کافه ناگهان عوض شد.ترسی که بین مهمانان کافه ایجاد شده بود هاگزهد را به سکوتی مبهم فرو برد.زمانی که زن به آرامی به سمت پیشخوان میرفت ، همه کسانی که سر راهش بودند خود را کنار می کشیدند،گویی می ترسیدند وجود زن به آنها آسیب برساند.زن بر روی یکی از صندلی های بار نشست و پیشخواندار را - که اکنون داشت لیوانی را تمیز می کرد- فراخواند.در گوش او چیزی زمزمه کرد و پیشخواندار هم با حرکت سر تایید کرد.زن با نگاهش همه جای کافه را برانداز کرد ، سپس مشت محکمی بر روی پیشخوان کوبید و فریاد زد:
-هنوز هم کسی پیدا نمیشه که بخواد با من دوئل کنه...نترسید،قول میدم این دفعه خیلی بهتون سختگیری نکنم.کی میخواد قدرتشو در برابر لونوباتیکس بزرگ امتحان کنه؟
سکوت کافه نشکست.گویا کسینمی خواست به دعوت زن برای دوئل پاسخ گوید.زن با خنده تیزی ادامه داد:
-هاهاهاها...مثل اینکه بین شما مردای ترسو حتی یه نفرم پیدا نمیشه که بخواد با یه زن دوئل کنه.
-من میخوام...
تمام نگاهها به سمت منبع صدا بازگشت.این صدای مرد تازه وارد بود که یک دستش را بالا گرفته بود و همزمان با دست دیگرش جرعه ای از لیوان دسته دارش می نوشید.لونوباتیکس از روی صندلی برخاست و با خنده ای تمسخر آمیزی گفت:
-هه...غریبه مثل اینکه اسم لونوباتیکس به گوشت نخورده؟درسته؟
مرد جرعه ای دیگر از لیوانش نوشید و گفت:
-درسته.ممکنه یکی بگه این لونوباتیکس کیه؟
مرد چاقی که پشت میز مجاورش نشسته بود با صدای آهسته گفت:
-حماقت نکن،غریبه.لونوباتیکس بهترین دوئل کننده این اطرافه.تا مایلها این اطراف کسی پیدا نمیشه که بتونه شکستش بده.تا حالا چند نفر هم جونشونو توی دوئل با لونو از دست دادن.توکه نمیخوای نفر بعد باشی؟
مرد باشلق پوش آخرین جرعه لیوانش را سر کشید و لیوان را بر روی میز کوبید.سر مرد غریبه هنوز پایین بود و کسی نتوانسته بود چهره اش را از زیر باشلق تشخیص دهد.مرد با خونسردی گفت:
-اهمیتی نداره کی هستی؟من حاضرم باهات دوئل کنم...
لونو که هنوز لبخند تمسخر آمیزش را به لب داشت برخاست ،به وسط کافه آمد و گفت:
-بسیار خب،دوئل می کنیم.ببینم بعد از دوئل هم همینقدر بلبل زبونی می کنی...بچه ها، این وسط رو خالی کنید.
تمام کسانی که بر روی صندلی های وسط کافه نشسته بودند ایستادند و با جادو میز ها را به کنار کشیدند تا وسط کافه به طور کامل خالی شد.مرد غریبه هم از جایش برخاست و وارد میدان دوئل شد.لونو گفت:
-ما قبل از دوئل خودمونو به حریف معرفی می کنیم.من لونوباتیکس هستم از دهکده هاگزمید.
مرد غریبه کلاه باشلقش را برداشت تا چهره اش پیدا شود.سپس با آرامش خاصی گفت:
-گودریک...گریفیندور.از دهکده ای در غرب انگلستان.
چشمان آبی زن با تعجب به چهره جوان گودریک دوخته شد.جوان موهای بلند با رنگ قرمز تیره داشت.چشمان سبز رنگش حتی در نور کم شمعهای کافه میدرخشید و به نظر نمی رسید بیشتر از بیست سال سن داشته باشد.لونو در یک لحظه به خود آمد و دوباره با لبخندی بازتر گفت:
-چند سالته مرد جوون؟خیلی دل و جرات می خواد کسی مستقیم توی چشای لونوباتیکس نگاه کنه.معلومه از خونواده اصیلی هستی.درست نمیگم؟
-19 سالمه.در مورد خونواده م هم درست گفتی.اما مثل اینکه قرار بود دوئل کنیم.راستی...قبل از اینکه شروع کنیم من اگه بردمت چی گیرم میاد؟
با این حرف گودریک تمام کسانی که در کافه نشسته بودند از جمله خود لونو زیر خنده زدند.لونو در حالی که می خندید گفت:
-چی...چی؟یعنی این قدر به خودت مطمئنی جوون؟...ها ها ها...یعنی فکر می کنی میتونی منو شکست بدی؟خووووب...حالا که اینقدر مطمئنی بگو ببینم چی میخوای؟
-امممم...تو اهل هاگزمیدی ، پس باید توی هاگزمید خونه داشته باشی.درسته؟
-بله...یکی از بزرگ ترین خونه های هاگزمید مال منه؟چطور مگه؟
-خیلی خوبه...پس اگه من توی دوئل ازت بردم.خونه ت مال من میشه...البته وسایلتو می تونی با خودت ببری من به چیز زیادی احتیاج ندارم.قبوله؟
لونو که حالا از گستاخی پسرک ناراحت شده بود،رو به جمعیتی که می خندیدند فریاد زد:
-ساکت شین...به چه جراتی به خودت اجازه دادی همچین درخواست بی شرمانه ای از من بکنی.فکر کردی من قبول می کنم؟
این بار نوبت گودریک بود که با خنده تمسخر آمیزش لونو را تحقیر کند.در چشمان لونو خیره شد و گفت:
-اگه اشتباه میکنم بهم بگو ، یعنی تو از مبارزه عقب نشینی می کنی.درسته؟این بود اون قهرمان دوئلی که همه تون ازش میترسین؟اگه به بردت مطمئنی پس نباید نگران از دست دادن خونه ت باشی.
لونو که احساس می کرد نمی تواند جلوی این غریبه کم بیاورد بعد از کمی تامل گفت:
-بسیار خب، قبوله.اگه بردی خونه من مال تو.اما منم یه شرطی دارم ،اگه من بردم...چوبدستیت مال من.قبول؟
گودریک بلافاصله گفت:
-قبوله...
لونو از سرعت گودریک در قبول شرط تعجب کرده بود. در دل به خود می گفت:"غیر ممکنه یه بچه بتونه منو شکست بده...بزرگتر از این بچه هم جلوی من دووم نیاوردم.پسره گستاخ خونه مو میخواد.بهت نشون میدم چرا همه از لونوباتیکس میترسن.".لونو رو به جمعیت کرد و گفت:
-همه برن عقب...باشه،پس اگه تو بردی خونه من مال تو میشه و اگه من بردم چوبدستی تو مال من.
سپس به طرف گودریک آمد و دستش را به سمت او دراز کرد.گودریک دست او را محکم در دست گرفت.بعد از چند لحظه لونو گفت:
-خیلی خب،چه طور دوئل می کنی؟یعنی وردای لفظی به کار می بری یا غیر لفظی؟
گودریک با چهره ای مشتاق گفت:
-من وردای غیرلفظی رو ترجیح میدم.هیجان دوئل رو بیشتر میکنه.
لونو با حرکت سر تایید کرد و سپس عقب عقب رفت تا سر جای خود بایستد.گودریک هم همین کار را کرد. پس از اینکه سر جایش ایستاد باشلقش را کند و به کناری انداخت.لونو نیز بعد از او ردای سفری اش را بیرون آورد و به سمت پیشخوان پرت کرد .هر دو با هم چوبدستی هایشان را از داخل ردا بیرون آوردند و به یکدیگر تعظیم کردند.پیشخواندار در حالی که دستمال سفیدی به دست داشت به میانه میدان آمد.پیشخواندار با ترس نگاهی به آن دو مبارز انداخت و گفت:
-دوئل از زمان افتادن این دستمال روی زمین شروع میشه و...و تا وقتی که چوبدستی یکی از دو طرف از دستش خارج بشه ادامه داره.هر کسی بتونه چوبدستی شو نگه داره برنده دوئله.دو طرف حق استفاده از جادوی سیاه رو ندارن.
پیشخواندار دستمال را بالا برد و در یک لحظه آن را رها کرد و خود به پشت پشیخوان پناه برد.دستمال با حرکت نرمی بر روی زمین افتاد.به محض افتادن دستمال دوئل آغاز شد.پرتوهای رنگی طلسمها از چوبدستی دو مبارز شلیک میشد.هر کدام طلسم دیگری را دفع می کرد و طلسمی قویتر به سمت حریف می فرستاد.میهمانان کافه همه خود را کنار کشیده بودند و از ترس جرات تکان خوردن نداشتند.در این مدت نور طلسمهای دوئلرها چهره های وحشتزده آنان را روشن میکرد. دو مبارز همزمان با فرستادن طلسم دور میدان می چرخیدند و خود را به حریف نزدیک می کردند.گودریک از پرتو آبی رنگی که لونو فرستاده بود جاخالی داد و طلسمی به سمت او شلیک کرد.لونو با مهارت طلسم گودریک را منحرف کرد که باعث شد طلسم به سمت قفسه لیوانها برود و چند لیوان را در جا بشکند.لونو که میخواست ذهن حریفش را به هم بریزد گفت:
-آهان...تموم قدرتت همین بود؟برای مبارزه با من خیلی بیشتر از اینا باید مایه بذاری بچه جون...حمله کن.
سپس از جلوی طلسم سبز رنگ گودریک کنار رفت.اما گودریک نقشه ای در ذهن داشت.او به هوا پرید و با چرخشی طلسمی را به سمت لونو فرستاد و لونو هم آن را دفع کرد هنگامی که گودریک در حال فرود بود لونو از فرصت استفاده کرد و طلسمی به سمت او فرستاد طلسم به گودریک برخورد کرد و باعث شد.چند قدمی به عقب پرت شود و از پشت بر روی زمین بیافتد.لونو فکر کرد که توانسته او را بیهوش کند، به همین خاطر آرام بالای سر گودریک آمد و خم شد تا چوبدستی گودریک را از دستش بیرون بیاورد.اما ناگهان گودریک چشمانش را باز کرد و فریاد زد:
-آگاوامندوس...
طلسم گودریک مستقیما به قلب لونو برخورد کرد و او را به هوا بلند کرد.لونو جیغ بلندی کشید و چوبدستی از دستش خارج شد.گودریک ایستاد و با طلسم جمع آوری به سادگی چوبدستی لونو را که اکنون به کناری افتاده بود به دست گرفت.گودریک به سمت لونوباتیکس رفت که کنار پیشخوان روی زمین افتاده بود و خطاب به او گفت:
-این طلسم آخری رو لفظی اجرا کردم تا بدونی با چه طلسمی شکست خوردی.می دونی چیه؟همه کسانی که با من دوئل کردن ، حتی بزرگتریناشون،اشتباهشون این بوده که فقط از نیروی جادویی شون برای دوئل استفاده کردن.بذار یه رازی رو بهت بگم.راز برد در دوئل همش توی قدرت نیست اینجا هم هست...
سپس با انگشت اشاره اش به سرش اشاره کرد.
-من همون موقعی که طلسمتو به سمت من فرستادی با سپر محافظ اونو خنثی کردم.اما عمدا خودمو به زمین انداختم تا فریبت بدم.می بینید خانم لونوباتیکس عزیز.من شما رو توی یه دوئل جوانمردانه بردم.فکر کنم همه اونایی که اینجان اینو قبول دارن...من امشب رو پیش این دوستای خوبم می مونم.اما شما تا فردا صبح وقت دارید که وسایلتونو از خونه من بیرون ببرید.چوبدستی تون هم روی پیشخونه.
گودریک چوبدستی لونو را روی پیشخوان گذاشت و به سمت میز خودش رفت.میهمانان کافه هاگزهد که از یک شوک طولانی بیرون آمده بودند شروع به تشویق گودریک کردند.گودریک هم برای تشکر دستانش را به سمت آنها باز کرد و با لبخند تعظیم کوتاهی به آنان کرد.لونو که موهای طلایی رنگش بر روی صورتش پخش شده بود همانطور که سعی می کرد بایستد فریاد زد:
-برو به جهنم!!!...
گودریک باشلقش را از روی زمین برداشت و گفت:
-آه،در ضمن بدم نمیاد همین امشب یه نگاهی به خونه م بندازم.خانم لونوباتیکس اگه میشه بعدا با هم بریم یه نگاهی به اونجا بندازیم.
جمعیت درون کافه شلیک خنده را سر دادند و در همان حال مرد چاق میز مجاور گودریک به بغلدستی اش گفت:
-خدا رو شکر.بالاخره نمردیم و شکست این عجوزه رو هم دیدیم.کم کم داشت غیر قابل تحمل میشد.
پایان بخش جدی داستان
آخرین تصویری که پروژکتور نشان داد یک صفحه سیاه بود و بعد از آن به آرامی رو به خاموشی رفت.بعد از گذشت چند لحظه چراغهای کلاس هم روشن شد.دامبل دور با چشمانی خمار! از جای خود در کنار تدی برخاست ، تلو تلو خوران به سمت تخته رفت و بر روی صندلی خود در کنار تخته ولو شد.سپس در حالی که سعی داشت کلاهش را روی سرش صاف کند نفس نفس زنان رو به کلاس گفت:
-برای این جلسه بستونه.منم دیگه انرژی ادامه کلاس رو ندارم...اوه.کلاس تعطیله.در ضمن یادتون نره جلسه بعد هم حتما شرکت کنید.تا جلسه بعد...خدانگهدار همه تون...


دØ


Re: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۲۵ دوشنبه ۳ تیر ۱۳۸۷
#8
ترور وزیر سحرو جادو : Soojeye Tanz
روز اول:
وزیر به همراه دو نفر از محافظانش به سمت ساختمان وزارت در حال حرکت بود که ناگهان...
-آعاعاعا...(افکت صدای تارزان)
هنگامی که وزیر سرش را بالا گرفت جادوگر نقابداری را دید که در حال سقوط به سمت او بود.
محافظ شماره 1 با نگرانی گفت:
- قربان فکر کنم می خواد ترورتون کنه...ببینید، یه چاقو دستشه.
وزیر با بیخیالی گفت :
-اشکالی نداره.بیاید بریم...
-پوچلخشکسیقرچ...(افکت پخش شدن تروریست کف خیابون)
جمعیت تروریست از پشت صحنه:
-اه...باید یه جور دیگه ترورش کنیم.
روز دوم:
باز هم وزیر به همراه دو نفر از محافظانش به سمت ساختمان وزارت در حرکت بود.بی خبر از اینکه در یکی از ساختمانها و در پشت یکی از پنجره های آن خیابان یکی از ماهر ترین تک تیراندازها برای ترورش کمین گرفته...
-کیشوووووو...(این افکت احتیاج به توضیح نداره)
چیک...(افکت Stop)
وزیر با بی میلی رو به محافظانش گفت:
-بچه ها برین کنار دوباره بهمون شلیک کردن...
چیک...(افکت Play)
گلوله ای که تروریست شلیک کرده بود با فاصله کمی از کنار آنها رد شد.
بازگشت به پشت صحنه نزد جماعت تروریست:
تروریست شماره 1:
-ای بابا...این که هر کاری می کنیم ترور نمیشه...خوبه با آر پی جی بزنیمش...
تروریست # 2:
-نه فایده نداره.من می گیم با بازوکا کارشو تموم کنیم.
تروریست # 3:
-ای ابلها نفهمیدین ما جادوگریم...باید با جادو ترورش کنیم.
تروریست # 4:
-اون با من...
روز سوم
وزیر مطمئن از اینکه دیگر ترور نخواهد شد این بار هم به همراه محافظانش به سمت ساختمان وزارت می رفتند.اما درست زمانی که به ورودی وزارت رسیده بودند جادوگر سیاه پوشی از آن سوی خیابان فریاد زد:
-هی ،جناب وزیر...
وزیر و محافظانش بی خبر از همه جا رو به سمت آن طرف خیابان کردند.
-بمیــــــــــــــــــــــــــــــر........اکسپلیارموس...
دید دید دیریدید دید دید دید ...(افکت آهنگ پت و مت یا همون"همینه")
دوباره در پشت صحنه:
تروریست # 1:
-یااااااا...چقدر گفتم نذارین این تروریست # 4 بره ترور .آخه دیگه تروریستی که ندونه آوداکداورا طلسم مرگه باید بره بمیره...این جوری فایده نداره.باید بشینیم با هم فکر کنیم.
تروریست # 2:
-فکر می کنیم.
تق توق تق توق تق توق تق توق تق توق...(افکت فکر کردن مدل ای کیو سان)
دینننننگ...(این یکی افکتو خودتون حدس بزنین)
تروریست # 1:
- یافتم...باید با این وزیر رو ترور کنیم.
تروریست # 4:
-چی؟ با کدوم؟
تروریست #1:
-دهه...با همین که توی دستمه.
تروریست # 3:
-آهان hammer رو میگه.همون چکش خودمون.حالا نوبت کیه بره ترور؟
تروریست #1:
-این بار خودم باید وارد عمل بشم...در ضمن باید زمان حمله رو هم عوض کنیم.موهاهاهاهاها
روز چهارم
این بار وزیر همراه با دو محافظش در حال خارج شدن از ساختمان وزارت بودند و با آخرین اقدام تروریست ها متوجه شده بودند که احتمال حمله دیگری 0 است،به خصوص که صبح هم که معمولا زمان حمله آنها بود تروری صورت نگرفته بود.اما آنها نمی دانستند که در همان لحظه یک تروریست خطرناک با اسلحه در دست پشت سر آنها راه می رود و در یک لحظه غافلگیر کننده...
-بگیر.
هی هوهوهوهوهو...(افکت پرتاب و چرخش چکش در هوا)
چکش درست به کله وزیر محترم سحر و جادو برخورد کرد و بلافاصله موجبات مرگش را فراهم کرد.تروریست خوشحال از اینکه بالاخره پس از 847 اقدام ناموفق به ترور بالاخره توانسته وزیر را بکشد خود را از صحنه جنایت غیب کرد و در پشت صحنه بین تروریستها ظاهر کرد.
در پشت صحنه تمامی تروریستها دور تروریست #1 جمع شدند اما به جای تشکر یک یه دونه توی سرش زدند.
-آخ..نامردا، واسه چی میزنین؟ من که وزیر رو ترور کردم...
-آره جون عمه ت پس این کیه توی تلویزیون؟
تروریستها کنار رفتند تا تروریست #1 بتواند صفحه تلویزیون را ببیند.در تلویزیون وزیر سحرو جادو با خوشحالی رو به دوربینها می گفت:
-بله...848 امین اقدام به ترور من باز هم بی نتیجه موند...خوشبختانه یکی از محافظای فداکارم اون روز با معجون مرکب پیچیده خودشو به شکل من در آورده بود و اون کسی که کشته شد محافظ فداکارم بود.
تروریست #1:
-
وزیر سحر و جادو:
-
روز پنجم
در یک صبح دل انگیز وزیر همراه دو نفر از محافظان دیگرش به سمت ساختمان وزارت در حرکت بود.همانطور که راه میرفتند وزیر رو به محافظانش گفت:
-می دونستید هیــــــــــشکی نمی تونه وزیر رو ترور کنه...هیششششششــــــکی...
گوپس...(افکت ترور شدن وزیر)
پی نوشت: WOW !!! چقدرSound Effect اینجا هست.

5 از 10


ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۹ ۱۰:۴۶:۰۰

دØ


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۷:۵۵ پنجشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۸۷
#9
پرده اول: روز-داخلی-دفتر مدیریت هاگوارتز
دفتر مدیریت هاگوارتز آن روز ساکت تر از همیشه بود.تنها صدایی که به گوش می رسید صدای خش خش کاغذ بود که هر از چند گاهی شنیده می شد.پروفسور مک گوناگال مدیر هاگوارتز مشغول بررسی لیست اسامی دانش آموزان جدیدالورود هاگوارتز بود.در همین بین ناگهان صدای بمی از شومینه بخاری تمرکز پروفسور مک گوناگال را به هم زد:
-مینروا ، پیام فوری...
پروفسور مک گوناگال برخاست و به سمت بخاری رفت.با تعجب پرسید :
-اوه...کینگزلی ، چه خبر شده؟
کینگزلی که به نظر می آمد عجله داشته باشد گفت:
-پیام فوری برای تمام اعضای محفل ققنوسه.یادته بهت گفته بودم خبر رسیده تعدادی از مرگخوارای قدیمی که دستگیر نشده ن به همراه یه عده جدید میخوان شورش کنن.خبر رسیده همه شون توی برایتون جمع شده ن و فردا می خوان یه حمله دسته جمعی راه بندازن.باید هر چه سریعتر اعضای محفل رو جمع کنی و همین امشب با خودت به وزارتخونه بیاری...هر چی سریعتر اقدام کنیم بیشتر غافلگیر میشن.میخوام هر چه سریعتر نیروهای وزارتخونه و محفل متحد بشن تا بتونیم جلوشون رو بگیریم.
پروفسور مک گوناگال با نگرانی گفت:
-بالاخره خودشونو نشون دادن.می دونستم.بسیار خب کینگزلی ، من همین الان به تمام اعضا خبر می دم سر ساعت 10 توی وزارتخونه باشن.
-ممنون مینروا.
کینگزلی این را گفت و ناپدید شد.مک گوناگال با عجله به سمت میزش بازگشت.کاغذ زرد رنگی را به همراه یک پر ققنوس از کشوی میزش بیرون کشید و با عجله شروع به نوشتن نامه کرد.وقتی نامه را به پایان رساند آن را لوله کرد سپس پر را بر روی نامه گذاشت و با یک حرکت چوبدستی پر را شعله ور کرد.پس از چند ثانیه نامه به همراه پر ققنوس غیب شد.مک گوناگال مطمئن بود تمام اعضای محفل پیامش را دریافت خواهند کرد...
پرده دوم : بعد از ظهر-داخلی-سرسرای بزرگ هاگوارتز
پروفسور مک گوناگال آرام و لنگ لنگان از محوطه چمن کاری شده به سمت قلعه هاگوارتز در حرکت بود.در دستش نسخه ای از پیام روز همان روز بود که این عنوان درشت بر روی صفحه اول آن به چشم می خورد:
پایان مرگخواران...
در زیر عنوان عکس بزرگی از وزیر سحر و جادو به همراه چند نفر از دستیارانش به چشم میخورد.در پایین عکس تیتر کوچکتری توجه را جلب می کرد:
وزیر سحرو جادو شخصا جزییات نابودی مرگخواران باقی مانده که قصد شورش داشتند را فاش کرد.
روزنامه را محکم در بین انگشتانش که بر اثر طلسم آسیب دیده بود و باند پیچی شده بود فشرد.شفا دهنده ها قصد داشتند پایش را نیز باند پیچی کنند اما خود پروفسور مک گوناگال عقیده داشت فقط نیاز به چند روز استراحت دارد.او که حالا دیگر به در قلعه رسیده بود با مشت سه ضربه به در ورودی بزرگ زد.بعد از چند لحظه فیلچ در را به رویش باز کرد.
-اوه ، پروفسور...سلام.شما برگشتین ، به من گفته بودن تا یه هفته دیگه بیمارستان میمونید.
-سلام.نه آرگوس ، اونقدرا هم پیر نشدم...
سپس وارد قلعه شد و ادامه داد:
-آرگوس ، امشب قراره یه جلسه خیلی مهم توی هاگوارتز برگزار بشه ازت میخوام توی آماده کردن سرسرای بزرگ بهم کمک کنی.ببینم...پروفسور فلیت ویک هنوز اینجاست؟
-بله پروفسور.
-خیلی خب.به اون هم بگو بیاد کمکمون...به جنهای آشپزخونه هم خبر بده امشب یه مهمونی ویژه داریم.
-ببخشید خانم مدیر ، میتونم بپرسم چه جور جلسه ایه؟
پروفسور مک گوناگال که قدم زنان به سمت پله ها می رفت با آزردگی گفت:
-مربوط به محفل ققنوس میشه.حالا سریع برو و کارایی رو که بهت گفتم انجام بده...
همان شب-سرسرای بزرگ :
نور شمعهای کوچک و بزرگی که در ارتفاع سه متری از زمین معلق بودند سرسرا را کاملا روشن کرده بود.سرسرای بزرگ هاگوارتز دچار تغییرات اساسی شده بود.دیگر از میز های چهارگانه گروهها خبری نبود و به جای آن یک میز مستطیلی شکل بسیار طویل در وسط قرار گرفته بود که بین 50 تا 60 نفر می توانستند دور آن بنشینند.اما تا ان لحظه فقط حدود 20 نفر نشسته بودند و به نظر می رسید افراد دیگری هم در راه باشند.بر روی دیوارها دیگر نشان گروهها نبود و فقط نشان بزرگ هاگوارتز قرار داشت. همینطور چندین عکس دسته جمعی که بزرگ شده بودند و بر روی پارچه هایی از دیوار آویزان بودند به چشم می خورد.در بالای میز اساتید هم با حروف درشتی کلمات محفل ققنوس بر روی پارچه ای نقش بسته بود.در همین حال در قلعه با صدای غژغژ خفیفی به آرامی باز شد و یازده نفر وارد قلعه شدند. هری ، هرمیون ، رون و خانواده اش به آرامی وارد شدند و پس از چند لحظه ایستادن به سمت میز بزرگ رفتند.هرمیون آهسته زیر لب به هری گفت:
-وااای...نگاه کن سرسرا چقدر عوض شده ، به نظرت امشب برای چی ما رو هم دعوت کردن؟ما که عضو محفل نیستیم.
هری آهسته پاسخ داد:
-نمی دونم ، ولی فکر می کنم مربوط به نبرد هاگوارتز و این نبرد آخری باشه.آخه به نظر میرسه تونستن مرگخوارها رو ریشه کن کنن...نمی دونم ، شاید یه جور جلسه اختتامیه برای محفل باشه.
اما از ته دل میخواست اینگونه نباشد.رون با مخالفت گفت:
-فکر نمی کنم این جلسه آخر محفل باشه.از کجا معلوم باز هم سرو کله یه ولدمورت دیگه پیدا نشه.به عکسای روی دیوارها دقت کنین.به نظر من امشب یه جلسه یادبود برای اعضای از دست رفته محفله...
هری نگاهش را به سمت عکسها معطوف کرد.با دیدن ان عکسها سنگینی عجیبی روی سینه اش احساس کرد.عکس پدرو مادرش ، سیریوس ، لوپین و تانکس و عکس ده ها نفر دیگری که جانشان را برای محفل از دست داده بودند را دید و بالاخره عکس دامبل دور...احساس کرد طاقت دیدن ان ها را ندارد.سرش را پایین انداخت و روی صندلی کنار جینی نشست...
تا ساعت نه تمام کسانی که دعوت شده بودند آمدند.وقتی بالاخره وزیر سحرو جادو که نفر آخر بود داخل شد و سر جایش نشست، پروفسور مک گوناگال ایستاد و با سرفه ای همه را دعوت به سکوت کرد.
-اهم...خب ، حالا که همه اومدن بهتره اول از همه برای اونایی که نمی دونن بگم که این جلسه از سری جلسات محفل ققنوسه.ما در این جلسه میخوایم یادی بکنیم از تمام کسانی که بدون هیچ دریغی جونشونو در راه محفل و در حقیقت در راه دفاع از همه چیزایی که دوستشون داریم و بهشون عشق میورزیم ، فدا کردند.از تمام اعضای محفل ققنوس چه در زمان جنگ اول و چه در زمان جنگ دوم با ولدمورت.می دونم که خیلی از اونا خانواده ای خودتون بودن پس اول ، از همه می خوام که بایستن و به احترام اونها یک دقیقه سکوت کنند.
همه افرادی که دور میز بودند ایستادند.در طول مدت یک دقیقه هق هق آرام گریه های خانواده های داغدار سکوت را می شکست.پس از پایان یک دقیقه همه با هم زمزمه کردند:
-محفل ققنوس.
مک گوناگال که بغض گلویش را گرفته بود و صدایش اندکی می لرزید گفت:
-ممنونم...از...همه شما.و حالا می خوام به صورت ویژه از کسی تشکر کنم که بین ما نیست ولی بدون اون هیچکدوم از زحمات ما نتیجه نمی داد.کسی که همه مون به عنوان رهبر قبولش داشتیم و کسی که بیش از همه ما برای محفل زحمت کشید.کسی که هیچوقت نگذاشت محفل از هم بپاشه و اونقدر مهربون بود که همه مون به چشم یک پدر بهش نگاه می کردیم...یک دقیقه سکوت به احترام آلبوس دامبلدور...
با گفتن این اسم مک گوناگال دیگر نتوانست طاقت بیاورد. بر روی صندلی اش افتاد و گریه سوزناکی را آغاز کرد.این بار هم پس از یک دقیقه همه با هم گفتند:
-آلبوس دامبلدور
مک گوناگال هنوز داشت گریه میکرد به همین خاطر کینگزلی سخنان او را ادامه داد:
-ممنونم مینروا...شاید کسای دیگه ای هم هستن بین ما که باید ازشون تشکر بشه ، اما بگذارید از کسانی یاد کنیم که همیشه هدف اصلی ولدمورت بودند.کسایی که قربانیان اصلی ولدمورتند و ما همیشه میجنگیدیم تا اونها در آسایش باشند.هر چند که ظاهرا کمک زیادی به ما نکردند اما تقریبا به اندازه خود ما کشته دادند.به یاد تمام مشنگ زاده ها و مشنگ هایی که در این راه کشته شدن...
کینگزلی چند لحظه ای سرش را به نشانه احترام پایین گرفت و سپس ادامه داد:
-اما بیشتر از همه از کسی باید تشکر کنیم که کار ولدمورت رو تموم کرد.از هری پاتر و همینطور ارتش دامبلدورش که مسلما بدون اونها کار محفل ناقص می موند.به افتخار هری پاتر و ارتش دامبل دور...
و شروع به دست زدن کرد.کم کم همه با او در تشویق هری همراه شدند.کینگزلی با لبخندی بر لب گفت:
-خیلی خب ، حالا که یه کم حال و هوامون عوض شد بهتره بشینیم...
با این حرف همه بر روی صندلی هایشان نشستند.سپس کینگزلی ادامه داد:
-و اما در مورد محفل...حالا که ولدمورت نابود شده فکر می کنم همه قبول دارین که محفل باید برای مدتی استراحت کنه و بهتر بگم تجدید قوا کنه.اصولا محفل برای این تشکیل شد که با ولدمورت و مرگخوارانش مبارزه کنه و همینطور که میدونین چند روز پیش تونستیم آخرین بازماندگان مرگخوارها رو از بین ببریم بنابراین فکر می کنم دیگه لزوم وجود محفل از بین رفته و تا وقتی که مورد خیلی جدی نباشه مسلما وزارتخونه و کارآگاها می تونن از پسش بر بیان پس من در همین جا اعلام می کنم که این جلسه آخرین جلسه محفله و امیدوارم دیگه هیچوقت اون تجربه های تلخ تکرار نشه،البته اعلام می کنم این به معنای انحلال دایم محفل نیست...حالا از همه اونایی که حرفی برای گفتن دارن میخوام که بایستن و در این جلسه حرفاشونو بزنن...
بعد از این حرف کینگزلی برای لحظاتی همه ساکت شدند تا اینکه بالاخره مالی ویزلی به عنوان اولین نفر ایستاد و شروع به صحبت کرد.بعد از او یکی یکی همه ایستادند و از درد دلهایشان و آرزوهای موفقیتشان برای همه گفتند.هری سرش را پایین انداخته بود و توجهی به حرفهایی که بقیه می زدند نداشت.به حرفهای کینگزلی فکر میکرد.وقتی شنید که محفل دیگر جلسه ای نخواهد داشت خیلی ناراحت شده بود اما بیشتر که فکر می کرد به این نتیجه رسید که این آرزوی قلبی اوست که دیگر هیچوقت محفل جلسه ای نداشته باشد ، همین...
پایان
-----------------------------------------
اینم از محفل ، درشو تخته کردیم رفت...حالا شما دیگه چی میگین؟

گودریک عزیز!
متاسفانه در رول پلینگ و در کل توی سایت اصلا فعال نیستی. با این سطح فعالیتت نمی تونی وارد محفل بشی. بیشتر تلاش کن و سعی کردن در رول نویسی فعال باشی!


پس از ویرایش ناظر:می دونم که بعد از ویرایش ناظر نباید چیزی بنویسم ولی در ضمن نمی تونستم این نقد رو بی پاسخ بگذارم.اول از همه خدمت آلبوس سوروس عزیز باید بگم که اشتباه می کنید.من با این حرف شما که می گید در رول پلینگ و کل سایت فعال نیستم مخالفم.چون اول از همه اگه شما بنابر تعداد پستهای من قضاوت می کنید باید بگم که من یکبار تغییر شناسه دادم حالا درسته که با شناسه قبلیم هم مدت طولانی فعالیت نکردم اما فکر می کنم همینکه تونستم توی انتخاب ماهانه بهترین عضو تازه وارد گریفیندور رایی بیارم دلیل بر فعالیت شاید نسبتا خوبم باشه. دوم اینکه من با همین شناسه هم فعالیتهایی داشتم و اگه شما ندیدین دلیل بر این نمیشه که من فعالیتی نداشتم.در این مورد هم می تونم بگم من مدتیه که عضو الف دال شدم.در کل میخواستم بگم اونقدرها هم که شما می گین کم کار نبودم.حداقل می تونم بگم که فعالیت در سطح هرمیون گرنجر یا همین آرمانو دیپتی که سه بار پست زده و پستاشو نقد کردید بوده.فقط می خواستم بگم این برخورد شما که حتی به خودتون زحمت ندادید پستمو بخونید و نقدش کنید ( نمی گم قبولش کنید) من رو به این فکر واداشت که اگه من مثلا هر روز یه پست بیخود و ارزشی توی هر تاپیکی بزنم و سطح پستامو بالا ببرم خیلی فعال بودم در حالی که اگه برم بگردم و پستای بقیه رو بخونم و توی تاپیکایی که چیزی به ذهنم میرسه یه رول خوب بنویسم اون وقت فعالیتم کم تلقی میشه.متاسفانه باید بگم اگه مبنای قضاوت شما این باشه من هیچوقت دلم نمی خواد به عضویت محفل در بیام.اگه یه کم طولانی شد ببخشید.فقط برای محفل آرزوی موفقیت می کنم همین.

عجب!
خوشبختانه راه‌کاری که من به آل سو پاتر برای بررسی فعالیت کسانی که می‌خوان به عضویت محفل در بیان دادم چیز جالبیه. بذارید یه آمار مختصر از وضعیت فعالیت شما بدم:

شما 29 بهمن 86 وارد ایفای نقش شدید (با شناسه جاناتان وایز).
39 تا پست با اون شناسه زدید تا 29 اردیبهشت که با شناسه جدید وارد ایفای نقش شدید(شناسه فعلی).
از این 39 تا حدود 25 تاش توی رول پلیینگ بوده و حدود 15 تاش رول بوده.
سه ماه حضور در ایفای نقش و فقط 15 تا رول فعالیت درخشانی نیست. می‌شه به طور متوسط پنج رول در ماه. هر شش روز یک رول. این فعالیت شما با شناسه قبلیتون.
دو تا پست برای مجوز شمشیر گریفیندرو زدید و یک پست زنگ انشا.
سه تا پست توی تاپیک شمشیر گریفیندور زدید( عمده فعالیتتون با شناسه جدید همین بوده)
یک پست عضویت در الف دال یک پست رول هم اونجا.
یک پست عضویت هاگوارتز و یک پست درخواست عضویت محفل.
این تمام فعالیت شماست از 29 بهمن توی رول پلیینگ. سر جمع حدود 35 پست توی رول پلیینگ که 20 تای اونها روله.
این معنیش فعالیت قابل قبول نیست. حداقل نه برای محفل.
جاش نیست که در مورد کیفیت پست‌های شما صحبت کنم و اینکه کی روزانه صد تا پست صدمن یه‌غاز می‌زنه و کی کم و با کیفیت.
اگر هم رول‌های شما کیفیت بالایی داشته باشن کمیت رو نمی‌پوشونن. همونطور که خیلی وقته به من خرده گرفته می‌شه که چرا انقد فعالیتم کمه!
البته قابل ذکره که من فعالیت خیلی خیلی خیلی زیادمو قبلا کردم و انرژیم تخلیه شده!
خوندن پست شما و نقد کردنش هم وقتی نمی‌بره که شخصی مثل آل سو بخواد با از سر باز کردن شما این مسئولیت رو از دوشش برداره.
فقط مسئله اینجاست که طبقه بندی‌ای که ما اینجا داریم اینطوریه که اول فعالیت رو بررسی می‌کنیم و بعد به درخواست رسیدگی می‌کنیم. و شما توی مرحله اول رد شدید.
ممنون از آرزوی موفقیتتون برای محفل. به امید دیدن فعالیت‌های بیشتر و مفیدتر از شما.

بلک


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲۴ ۱۲:۴۶:۱۵
ویرایش شده توسط گودریک گریفیندور در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲۴ ۱۷:۳۳:۲۷
ویرایش شده توسط سیریوس‌ بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲۴ ۲۰:۴۰:۲۶

دØ


Re: اتاق ضروريات جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۹:۳۴ شنبه ۱۸ خرداد ۱۳۸۷
#10
ریموس با نگاهی به هوگو و لاوندر شروع به صحبت کرد.برای دامبل دور تمام ماجراهایشان از اول از زمانی که به بلیز مشکوک شده بودند تعریف کرد.در مورد دفترچه بلیز ، گیر افتادن آل و همچنین در مورد ملاقات بلیز با ولدمورت در شومینه دیواری اش توضیح داد.در بین صحبت هایش هوگو و لاوندر هم به کمکش می آمدند و توضیحاتش را کامل می کردند.بعد از صحبت های بچه ها دامبل دور به فکر فرو رفت. حدود پنج دقیقه بدون اینکه حرفی بزند قدم زد و فکر کرد.سپس رو به آن سه نفر گفت:
-بچه ها شما درباره حرفایی که زدید مطمئنید؟
هوگو به تندی گفت:
-بله، بله پروفسور کاملا...شما باید حرف ما رو باور کنید.
دامبل دور با حالتی متفکرانه گفت:
-هوممممم...الان هنوز هم معجونش رو داره؟
ریموس گفت:
-بله ، پروفسور.اون معجون ور توی دخمه اش نگهداری می کنه.
-بسیار خب ، پس یعنی اگه الان کسی از اون معجون بخوره مسموم میشه درسته؟منظورم اینه که اون معجون الان کامله و احتیاجی به اینکه روش کار بشه نداره؟چون اگه اینطور باشه با یه آزمایش ساده میشه ثابت کرد که پروفسور بلیز خیانت کار بوده و اخراجش کرد.
با این حرف دامبلدور هر سه نفر خشکشان زد.هرمیون معجون را دستکاری کرده بود و آن معجون الان اثر سمی نداشت. اگر دامبل دور امتحانش می کرد و جواب نمی داد نه تنها نقشه شان برای خنثی کردن توطئه بلیز نقش بر آب می شد بلکه اعتبارشان نیز نزد دامبل دور از بین می رفت.
هوگو با نگرانی شروع به صحبت کرد و گفت:
-پروفسور...راستش...راستش ما معجونو دستکاری کردیم و اثر سمی شو از بین بردیم...
دامبل دور در حالی که به ریشهایش دست می کشید نگاهی به آن سه نفر انداخت....


دØ






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.