پيكري پانزده فوتي با سري بزرگ،پوستي سبز،با شاخ هايي بلند كه از بالاي پيشانيش در آمده بود،مقابلشان قرار داشت.موجود با صدايي كلفت و خشن شروع به حرف زدن كرد:
- اي جويندگان گنج باستاني، من نگهبان گنج هستم.شما براي بدست آوردن گنج بايد اول به سوالات من جواب بديد.اگه به يك سوال پاسخ اشتباه بديد،كشته خواهيد شد.
بلا و رودولف به سختي آب دهانشان را قورت دادند و با دهاني باز به موجود خيره شدند.
- سوال اول:پدر جد سالازار اسليترين چه كسي بوده؟
رودولف سقلمه اي به بلا زد و با لباني نيمه بسته گفت:
- اين داره چي مي گه بلا؟من نمي خوام بدست كسي جز تو كشته بشم.منو بكش،ما ديگه راه برگشت نداريم.پس منو بكش:fan:
بلا كه بشدت تحت تاثير گفته هاي رودولف قرار گرفته بود،با چشماني پر از اشك به رودولف خيره شد و بعد همديگه رو به آغوش كشيدند...:bigkiss:
- سوال منو جواب نداديد،مجبورم يكي از شما ها رو بكشم
و بعد رودولف را از زمين بلند كرد كه بلا فرياد زد:
- با شوهر من كاري نداشته باش،مي كشمت
دسته بزرگي از طلسم هاي مختلف مانند يك شاخه شهاب سنگ از چوبدستي بلاتريكس به سمت ديو روانه شد.بعد ثانيه اي هيكل عظيم الجسه ديو روي زمين سنگي راهرواي كه بيشتر به يك تونل مخفي شبيه بود فرود آمد.بلا به طرف پيكر بيهوش رودولف دويد.
- رودولف عزيزم حالت خوبه؟خداي من،شوهرمو به من برگردون!!!
رودولف به آرامي چشمهايش را باز كرد و بلا را روبه روي خودش ديد.
- نه بلا،كروشيو نه
- كروشيو چيه عزيزم،خدا رو شكر كه سلامتي
- يعني نمي خواي شكنجم كني؟
- نه...براي چي؟تو همسر عزيز مني،حالا پاشو بريم دنبال گنج بگرديم.
بلا نقشه را باز كرد.راهنماي نقشه فقط تا محل شكاف را نشان مي داد.نقشه را برعكس كرد تا پشتش را ببيند.متني روي نقشه ظاهر شد.
شما عالي جلو رفتيد و شايسته اين هستيد كه گنج رو بدست بياريد.شما بايد اين راه رو ادامه بديد.محل گنج زير ساختمون محفل هست.موفق باشيد.بلا و رودولف: