هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




Re: آينده ي سايت جادوگران؟؟( همه ميدانيم كه سرانجام روزي هري پاتر به پايان ميرسد)
پیام زده شده در: ۱۶:۲۲ پنجشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۸
#1
براي اين چيزا نميشه عمر در نظر گرفت،جادوگران به خاطر كتاباي هري پاتر تا حالا زنده نمونده.كتابا تموم شدن.اما جادوگران حسابش از كتابا جداست.و از طرفي ديگه اين سايت بي منفعت براي بعضيا نيست!


:


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۵:۰۱ پنجشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۸
#2
- ما می تونیم تغییر قیافه بدیم خودمونو گریم کنیم و شبیه این بوقا در بیاریم.نظرتو چیه؟

بلا نگاهي به گابريل انداخت كه داشت به شدت فسفر مي سوزاند.
- عقل كل،فكر كردي اون جيغ جيغو احمقم هست؟تغيير قيافه نصف راهه،رفتارشونو مي توني تقليد كني؟حد اقل يك ماه طول مي كشه كه اين كارو بكنيم.ما فقط چند روز وقت داريم. بايد دنبال يه راه سريع باشيم.نمي دونم لرد چرا نمي ره از راه نظامي وارد بشه بزنه اين محفل رو بوق كنه،همش دنبال جنگ نا متقارن و اين حرفاس.وقتي محفل نابود بشه ديگه چه نيازي به اين بازياس؟

گابريل دوباره در افكار خودش فرو رفت.مورگان كه از اين اوضاع خسته به نظر مي رسيد روي راحتي كه كنارش ايستاده بود ولو شد ومورگانا سراغ بطري ها ي خونش رفت.هر كس به طرفي رفت.

بلا ناگهان فريادي كشيد كه همه را سر جايشان ميخ كوب كرد.
- چتون شده؟مي خوايين همتون كشته بشين؟آره؟اينو مي خوايين؟زود باشين يه فكري بكنين

رابستن با نا اميدي گفت:
- مي خواي چيكار كنيم؟همه درا بستن،من پيشنهاد مي كنم هر كي واسه خودش خود كشي كنه.اينطوري كمتر عذاب مي كشيم
رودولف عاجزانه گفت:
- اوه...آره،اين واقعا راحته
- خفه شو رودولف،كروشيو

بلا چشم هايش را بست تا با تمام وجود فكر كند لحظاتي بعد فريادي ديگر از جانب بلا به گوش رسيد
- فهميدم چيكار كنيم...


:


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۴:۱۹ پنجشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۸
#3
پيكري پانزده فوتي با سري بزرگ،پوستي سبز،با شاخ هايي بلند كه از بالاي پيشانيش در آمده بود،مقابلشان قرار داشت.موجود با صدايي كلفت و خشن شروع به حرف زدن كرد:

- اي جويندگان گنج باستاني، من نگهبان گنج هستم.شما براي بدست آوردن گنج بايد اول به سوالات من جواب بديد.اگه به يك سوال پاسخ اشتباه بديد،كشته خواهيد شد.

بلا و رودولف به سختي آب دهانشان را قورت دادند و با دهاني باز به موجود خيره شدند.

- سوال اول:پدر جد سالازار اسليترين چه كسي بوده؟

رودولف سقلمه اي به بلا زد و با لباني نيمه بسته گفت:
- اين داره چي مي گه بلا؟من نمي خوام بدست كسي جز تو كشته بشم.منو بكش،ما ديگه راه برگشت نداريم.پس منو بكش:fan:

بلا كه بشدت تحت تاثير گفته هاي رودولف قرار گرفته بود،با چشماني پر از اشك به رودولف خيره شد و بعد همديگه رو به آغوش كشيدند...:bigkiss:
- سوال منو جواب نداديد،مجبورم يكي از شما ها رو بكشم

و بعد رودولف را از زمين بلند كرد كه بلا فرياد زد:
- با شوهر من كاري نداشته باش،مي كشمت

دسته بزرگي از طلسم هاي مختلف مانند يك شاخه شهاب سنگ از چوبدستي بلاتريكس به سمت ديو روانه شد.بعد ثانيه اي هيكل عظيم الجسه ديو روي زمين سنگي راهرواي كه بيشتر به يك تونل مخفي شبيه بود فرود آمد.بلا به طرف پيكر بيهوش رودولف دويد.

- رودولف عزيزم حالت خوبه؟خداي من،شوهرمو به من برگردون!!!

رودولف به آرامي چشمهايش را باز كرد و بلا را روبه روي خودش ديد.
- نه بلا،كروشيو نه
- كروشيو چيه عزيزم،خدا رو شكر كه سلامتي
- يعني نمي خواي شكنجم كني؟
- نه...براي چي؟تو همسر عزيز مني،حالا پاشو بريم دنبال گنج بگرديم.

بلا نقشه را باز كرد.راهنماي نقشه فقط تا محل شكاف را نشان مي داد.نقشه را برعكس كرد تا پشتش را ببيند.متني روي نقشه ظاهر شد.

شما عالي جلو رفتيد و شايسته اين هستيد كه گنج رو بدست بياريد.شما بايد اين راه رو ادامه بديد.محل گنج زير ساختمون محفل هست.موفق باشيد.


بلا و رودولف:


ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۸ ۱۵:۵۶:۰۵
ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۸ ۱۶:۰۰:۱۰
ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۸ ۱۶:۰۳:۱۰

:


Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۳:۲۸ پنجشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۸
#4
پاپا گفت: سدریک به نظر من خیلی ضعیف شده و شاید از آزکابان فرار کرده باشه. یکم استراحت کنه حالش خوب میشه.

سدریک گفت: ولی پاپا اون به من لبخند زد دیوانه ساز که لبخند نمی زنه به همین خاطر اینجا آوردمش.

پاپا با تعجب به سدریک نگاه می کرد که دیوانه ساز یه تکانی به خود داد و فضای اطراف سرد شد و چراغها خاموش شدند
_____________________________
_اه

اقای دیگوری با ناراحتی به سدریک نگاه کرد که کت زرد رنگی را به خود می پیچید.سپس در حالی که سعی می کرد نسبت به دیوانه ساز بی توجه باشد زیر لب غرید :
_ هرکسی که یک گوشه ای می افته باید بیاری خونه؟ سدریک می فهمی چی کار کردی؟اگه این یک توطئه باشه اون وقت هممون..

سدریک با نگرانی به دیوانه ساز خیره شد و زیر لب زمزمه کرد :
_نه پدر، می دونم که اشتباه نکردم..قلبم اینو به من میگه
____________________________

دیوانه ساز به چهره سدریک خیره شده بود و انگار می دانست که سدریک زیر لب چه می گوید، سدریک به چشمان دیوانه ساز نگاه می کرد و در اعماق چشمان دیوانه ساز تاریکی بیش دیده نمی شد. دیوانه ساز نیز به چشمان زیبای سدریک خیره شده بود، سدریک که با دقت به دیوانه ساز نگاه کرد دید که لبخند کوچکی در چهره دیوانه ساز نقش بسته است. گویی دیوانه ساز با فضای سرد و تاریک اتاق مبارزه می کرد و می خواست با لبخندش گرمی و شادی را به خانه برگرداند.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سدریک گفت : پاپا تا حالا دیدی یا شنیدی که یه دیوانه ساز با سرما مبارزه کنه ؟ یا لبخندش گرما داشته باشه ؟

آموس دیگوری با تعجب سکوت کرد .کمی به حرف پسرش اندیشید و سرانجام گفت :

- رفتار این دیوانه ساز برای من خیلی عجیبه . من که ازش سردرنمیارم . بهتره فعلا پیش ما بمونه . همین الان با آلبوس صحبت می کنم ببینم چه نظری درمورد این ماجرا داره .

شومینه را روشن کرد و کمی پودر فلو در آن ریخت . سرش را در میان شعله ها فرو برد تا با آلبوس دامبلدور که در دفتر کارش سرگرم بررسی یک کتاب عجیب بود صحبت کند .
______________________________
- سلام آلبوس،حالت چطوره؟
- آ...آموس،خوبم تو چطوري؟اتفاقي افتاده؟يادم نمياد قبلا اينطوري با هم صحبت كرده باشيم
- ببخشيد آلبوس،يه مورد عجيب و تا حدي اضطراري پيش اومده،يه ديوانه ساز اينجاس كه رفتار عجيبي داره.اون مرتب مي خنده!

و بعد ماجرايي را كه پيش آمده بود از ابتدا براي آلبوس تعريف كرد.

- هوم بهتره بيام اونجا،مواظبش باش.ممكنه خطر ناك باشه.حواستو جمع كن و فاصلتو در حدي نگه دار كه بتوني به موقع عكس العمل نشون بدي

دقايقي بعد آلبوس به منزل ديگوري رسيد.
_________________________________
*ناظر محترم لطفا هر پنج پست يه خلاصه بزنن كه حجم پستا بيخود زياد نشه


ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۸ ۱۳:۳۲:۳۱
ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۸ ۱۳:۳۴:۰۱


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۶:۴۲ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۸۸
#5
جيمز و مرگخواران رو در روي هم قرار گرفتند،جيمز كمي ابروهايش را در هم كشيد و با پررويي هر چه تمام تر گفت:
- هي بلا...من مي خوام يه تولد بزرگ برام بگيرين،بايد از تمام در و ديوارا يويو آويزون بشه...

مرگخواران كه پيش بيني ميكردند بلا انفجاري مهيب ايجاد كند،به سرعت پشت هر وسيله اي كه اول ديدند پناه گرفتند و به حالات در اومدند:
بلا فريادي گوش خراش را شروع كرد،طوريكه زبان كوچك ته حلقش به راحتي توسط جيمز ديده مي شد:

- غير ممكنه،غلطاي اضافه...

هنوز حرفش تمام نشده بود كه از حنجره ي جيمز جيغي به هوا برخاست!
- نه...من به ولدك مي گم ريز ريزت كنه،اون دوست منه.اگه اذيتم كني بهش ميگم.همين كه گفتم

بلا دندان هايش را روي هم مي فشرد،آرزو مي كرد مي توانست جيمز را از وسط نصف كند.از آنجايي كه مي دانست زمان اين كار حالا نيست،چوبدستي را به طرف رودولف بيچاره گرفت و...كروشيو.جيمز بعد از پايان حرف هايش خرامان خرامان به طرف در اتاق رفت،سرش را به طرف بلا برگرداند و لحظه اي به چشمانش نگاه كرد: سپس بيرون رفت.اين بلا را عصبي تر كرد و محركي بود براي تكرار كروشيوي مهلك تر روي رودولف!

مورگان كنار بلا آمد و شروع كرد به خاراندن سرش

- حالا بايد چيكار كنيم بلا؟يه گند رو جمع ميكنيم،يكي ديگه در مياد

بلا ديوانه وار و گفت:
- آره...مي دونم چيكار كنم.ما بايد اونا رو به اينجا دعوت كنيم و بعد همشونو تبكه و پاره كنيم.اينطوري ديگه همه چيز خيلي راحت تموم ميشه،راحت و تميز

رودولف غر غر كنان با خود گفت:
- واي چقدر تميز!

- كروشيو رودولف

مورگانا پيشنهاد ديگري داشت اما...


ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۷ ۱۶:۴۵:۴۰
ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۷ ۲۳:۵۴:۵۶


Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۳:۰۶ جمعه ۲ مرداد ۱۳۸۸
#6
نام:تام
نام خانوادگي:ريدل
گروه:اسليترين
چوبدستي:چوب گيلاس،موي تك شاخ
شكل ظاهري:پوستي سفيد با حالت صورتي خيلي خشانت آميز!

توضيحات:
من پدر لرد ولدمورت كبير هستم.گفته شده من ماگل هستم،اما اينطور نيست.من كاملا اصيلم و مروپ رو خيلي دوست مي داشتم.
در هر صورت من الان يه جادوگر بزرگم

تایید شد.


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۴ ۲۰:۳۱:۳۸


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۰:۵۴ پنجشنبه ۱ مرداد ۱۳۸۸
#7
برف موهاي سياهش را سفيد جلوه مي داد،به سختي پاهاي سردش را روي سنگفرش مي كشيد.باد موزيانه به پالتوي ضخيمش نفوذ مي كرد،شبي را به ياد مي آورد كه با صداي مهيبي از خواب پريده بود.در نيمه شب بيستم دسامبر مرگخوار ها به خانه اش حمله كردند و همه را كشتند.سخت گيج شده بود.تاريكي اتاق با نفرين هاي آواداكداوراي مرگخواران شكسته شد.جلوي چشمانش زن و دو فرزندش را به قتل رساندند.فقط يك نفر توانست از چنگ مرگ فرار كند و او خود مرد يعني پرد فوت بود.در حالي كه ترسان از آنجا دور مي شد علامت شوم را مي ديد كه در آسمان بالاي خانه اش خودنمايي مي كرد.مي دانست برنده نهايي اين جنگ كيست.




تایید شد!


ویرایش شده توسط تئودور نات در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۱ ۲۰:۵۷:۱۴
ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۱ ۲۱:۵۱:۴۹


Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۵ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۸۷
#8
... خسته و بی حوصله به سمت تالار اسلیترین حرکت می کرد و ناراحت بود که چرا در این موقعیت پروفسور اسلاگهورن را نیافته . گویا باید فردا به دیدارش می رفت و موضوع را با او در میان می گذاشت ... برای همین با سرعت بیشتری به راهش ادامه داد و راهش را پیمود .
---------------------------------------------------------------------------
تالار خصوصی اسلیترین مملو از دانش اموزانی بود که خسته از تکالیف و امتحانات روزانه می نالیدند...تام با حالتی تحقیر برانگیز به ان ها نگاه کرد و سپس پوزخندی زد و به راهش ادامه داد.
در خوابگاه پسران جک مکین پسر لاغر مو قرمزی با کک مک هایی که سراسر صورت سپیدش را گرفته بود روی تخت دراز کشیده بود و بقیه برای انجام تکلیف معجون سازی به تالار اصلی رفته بودند.به اسمان تاریک و ستاره های درخشان نگاه کرد و با فکر فردا به خواب عمیقی فرو رفت!
---------------------------------------------------------------------------
صبح زود از خواب بیدار شد و مشغول لباس پوشیدن شد تا پس از خوردن صبحانه در سرسرای اصلی ، نزد پروفسور اسلاگهورن برود و از او سؤالاتش را بپرسد .
... قبل از حرکت نگاهی به تکالیفش انداخت و پس از آنکه از کامل بودنشان اطمینان حاصل کرد از خوابگاه پسرانه ی اسلیترین خارج شد و به سمت سرسرای اصلی رفت .
---------------------------------------------------------------------------
هیاهوی همیشگی سرسرا را فرا گرفته بود.با بی میلی بر سر میز نشست.فکر رسیدن به اهداف شومش یک لحظه نیز راحتش نمیذاشت. به سرعت،نون برشته را در دهان خود کرد و با ولع،نوشیدنی خود را نوشید. به آرامی از جای خود بلند شد و پیش بسوی کلاس حرکت کرد.
---------------------------------------------------------------------------
با ترديد وارد كلاس شد،دير رسيده بود.هوا انباشته از بخار معجون هاي شاگردان بود.اسلاگهورن كه متوجه ورود او شده بود بدون اينكه سرش را بلند كند گفت:
-بشين تام،بقيه كارشونو شروع كردن!
طبق معمول تنها روي آخرين نيمكت نشست و با حواسپرتي مشغول وزن كردن پودر دندان مانتيكور شد.آنقدر ذهنش مشغول سوالش بود كه متوجه نشد اسلاگهورن به آرامي بالاي سرش آمده است.ناگهان به خود امد،حالا زمان مناسبي براي پرسيدن سوالش بود...
---------------------------------------------------------------------------
نگاهی از سر شوق به پروفسور اسلاگهورن انداخت و دهانش را باز کرد تا صحبت کند که پروفسور اسلاگهورن در حالیکه چندین ضربه متوالی به پشت تام می زد ، گفت :
- آفرین . مثل همیشه عالی داری پیش می ری ... خوبه !
و از تام دور شد و به سمت دیگر دانش آموزان رفت تا نگاهی به آنها بکند و تام را ناکام گذاشت .
---------------------------------------------------------------------------
تام در حالي كه به مسير حركت هوريس چشم دوخته بود با خود گفت:
-من چرا بايد تا اين حد خجالتي باشم؟نه من اصلا خجالتي نيستم!
و دوباره مشغول تركيب مواد و هم زدن محتويات شد.بايد اين سوال را مي كرد.بعد از پايان كلاس و موقع خروج دانش آموزان فرصت خوبي بود تا سوالش را مطرح كند ، بنابراين به كارش ادامه داد.


ویرایش شده توسط تئودور نات در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۶ ۲۲:۱۸:۰۸


Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۹:۳۴ جمعه ۱ شهریور ۱۳۸۷
#9
نام:تئودور نات
گروه:اسليترين
چوب جادو:28cmچوب گيلاس با ريسه ي قلب شاخدم.

توضيح:از دوستان صميمي دراكو .يك اصيل زاده ي واقعي و نژاد پرست هم هستم.به شدت هم از لرد سياه حمايت مي كنم.

ممنان.

تایید شد!
معرفیت خیلی کوتاهه حتما بعدا تکمیلش کن. موفق باشی


ویرایش شده توسط اوباليسم در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱ ۱۹:۳۵:۳۰
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲ ۱۱:۴۳:۴۶


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۲ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۷
#10
استاد تاريخ جادوگري باز هم تكليفي خسته كننده براي جلسه ي بعدي داده بود.آن روز سر مادام پينس به شدت شلوغ بود،البته هر روز شلوغ بود. اما هر چند وقت با تكاليف دشواري كه استاد تاريخ به دانش آموزان محول مي كرد، مادام پينس بيشتر به زحمت مي افتاد.
دراكو كه مي خواست مثل هميشه وظيفه شناس نشان دهد كوهي از كتاب هاي تاريخي را از قفسه هاي چوبي بلند كه تا سقف ادامه داشتند برداشته و دنبال ميزي خالي مي گشت.گوشه ي سالن بزرگ كتابخانه ميزي خالي به چشم مي خورد.در حين راه رفتن از ميزي عبور كرد كه دختري مو قرمز با صورتي كك و مكي آن را اشغال كرده بود.
كاغذ هايي روي ميزش به چشم مي خوردند.انگار از اين دنيا فاصله داشت چون به هيچ صدايي عكس العمل نشان نمي داد.

- هي ويزلي...با تو ام
- مشكل تو چيه ؟ مگه نميبيني كار دارم؟
- اوه از اينكه بي موقع مزاحم شما خانوم محترم شدم عذر مي خوام.
- مي گي چيكار داري يا ...
- يا چي؟ اون كله زخميو خبر مي كني آره؟ خيلي وقته يه دوئل باهاش نداشتم.خب مي دوني كه من آزار دادن اون و اطرافياشو بيشتر از هر كاري دوست دارم ،بنابراين از كراب خواستم كه تو تكليفت كمكت كنه...روز خوش.

و پس از تحويل دادن نگاهي تمسخر آميز به جيني ويزلي كه انگار هيچ چيز نشنيده بود و دوباره سرش را در كتاب فرو كرده بود، به طرف ميز گوشه ي سالن رفت تا كارش را انجام دهد.پنسي هم به او ملحق شد و از او سوالي كرد.
- مي خواي منم برم كمك كراب؟اين ويزلي خيلي موذيه.
- نه نيازي به اين كار نيست...من مي خوام پاتر تحريك بشه .خيلي خب بيا بريم اون گوشه بشينيم.

مي دانست كه پاتر به زودي پيدايش مي شود.


تایید شد!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۳۱ ۱۷:۴۳:۱۱






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.