دوئل زنوفیلیوس لاوگود با فیلیوس فليل ويك
طبق معمول پشت میز کارش نشسته بود منتظر بود تا اتفافات عجیب را در مجله ثبت کند.همیشه تنها بود تنهایی که با روزگاری پر مشقت که با شوخی کردن با دخترش می گذشت.روز ها می گذشتند و او امیدش را از دست داده بود و تنها امیدش دختر زیبایش بود.دختری که باعث امید زنو فیلیوس بود،هر وقت توانش برای انجام کارها تمام می شد.به او می نگریست.زنو فیلیوس تازه متوجه خانم روبرویش شده بود که با ناز حرف می زد.زنوفیلیوس از حرف های او هیچ نمی فهمید،او فقط داشت به سرخ اب و سفیداب های او نگاه می کرد.که متوجه حرکت های مکرر دست های زن در مقابل خودش شد و نام او را صدا می کرد.
_اقای لاوگود.
_ هان؟نه یعنی بله؟
و باز هم زن شروع به حرف زدن کرد زنوفیلیوس فقط داشت به این فکر می کرد که این زن چگونه می تواند بدون نفس کشیدن این همه مدت یه بند حرف بزند!واقعا باعث تعجب زنوفیلیوس شده بود و داشت به این فکر می کرد که چطور است نام این ساحره را در مجله ثبت کنم.ولی چه ارزشی داشت که چنین ادمی مورد توجه عموم قرار گیرد.
_خانم می شه برید پیش یک نفر دیگه و درخواستتون رو بیان کنید؟
_واقعا بی نزاکت هستید.
_فقط می تونم اسم شما رو بپرسم چهره شما خیلی برای من اشناست.
_من،من روونا هستم.
_به سلام دوشیزه ریونکلاو چقدر تغییر کردید نشناختمتون!
_بله زیباییم قابل تحسینه نه؟
با این حرف روونا زنوفیلیوس دلش می خواست که زمین دهن باز کند و او را ببلعد اما این زیبایی دروغین کسی تعریف نکند اما او چه باید می کرد؟راستش را می گفت و روونا غضبناک می شد.که بالاخره روونا را از انتظار در اورد و گفت :
_بله،واقعا زیبایی شما قابل تحسینه.
_می دونم،فقط کار من رو انجام نمی دید؟
_اهان من که بهتون گفتم برید و به یک نفر دیگه بگید.
_سر دبیر مجله این باشه وای به حال بقیه.
روونا و حرف های بی انتهایش به سمت فلک زده ی دیگری رفت.زنوفیلیوس این با با حالتی غمگین تر خودش ماند و افکارش تنها ماند.تحمل ماندن در ان مکان شوم را نداشت مکانی که چندین سال پیش قبل از اشنایی با همسر مرحومش روونا را در ان دیده بود.وسایلش را جمع کرد و به سمت خانه اش می رفت و فکر می کرد او.به قدری در افکار خود غرق بود که متوجه گذر زمان و ریزش باران نشده بود و هنگامی به خانه رسیده بود که خورشید سوزان اما تابان غروب کرده بود.لباس هایش خیس خیس بود.زنگ زد،شانس اورده بود که لونا برای تعطیلات به خانه امده بود.اگر در این وضعیت او هم نبود زنوفیلیوس نمی دانست چه باید کند.
_بابی خوبی؟چرا اینقدر دیر اومدی؟
از حالت لونا خنده اش گرفته بود.اولین بار بود که اخساسی بجز بی خیالی در او می دید ترس،دلهره ونگرانی شاید هم احساساتی دیگر که از چشم پدر به دور بود و نمی توانست افکار دختر را متوجه شود.ارام لونا را کنار زد و مسیر اتاقش را در پیش گرفت.زنوفیلیوس خسته بود به خاطر پیاده روی زیادی که کرده بود البته مگر برای او زمان هم می گذشت؟تنها چیزی که امروز تعجب او را بر انگیخته بود استرس لونا بود.مگر او برای کسی هم مهم بود؟نمی دانست در برابر این سوال ذهنش چه پاسخی بدهد پس فرار را بر قرار ترجیح داد و از افکارش فرار کرد و به سمت تخت خواب یورش برد.تن خسته اش را به تخت خواب نرم سپرد اما با ذهنی مختوش و پر از خاطره،خاطراتی که هر یک پس از دیگری به ذهن او یورش می بردند.به یاد روزگار عاشقی اش افتاد البته عشق که نه هوس،هوسی را که روونا با غرورش در دل او انداخته بود ،او حتی از خواستگاری نیز کرد ولی چه جوابی شنید؟"من با یه دیوونه زندگی نمی کنم "واقعا زنو فیلیوس انگونه بود که روونا می گفت یک دیوانه؟اما او دیوانه نبود عقایدش برای خودش محترم شمرده می شد عقاید دیگران هم برایش مهم بود ولی نسبت به انها توجه نداشت.به عقاید دیگران گوش می داد ولی انها را عملی نمی کرد.تنها مزیتش نسبت به دیگران این بود که عقاید دیگران را زیر سوال نمی برد.ذهنش خسته شد بی توجه به ادامه افکارش به خواب رفت.خوابی که سالها ارزو ان را داشت.
صبح روز بعد
_سلام بابی.
_سلام به دست و روی نشسته دختر گلم...
_دیشب خوب خوابیدی؟
_اره؛لونا می خواهم چند دقیقه به صورت جدی باهات حرف بزنم...
_مو تا شصت پا گوشم...
_خب؛بابایی شما هم باید بری سر خونه زندگیت اون وقت من می مونم و این خونه و تنهایی که دیگه لونایی توش نیست....
_بابا خب من از پیشت نمی رم.
_شوخی جالبی بود و من ازت خواهش کردم که به حرف هام گوش کنی.من می خوام زن بگیرم.کی رو بهت نمی گم.
_خب بریم برات زن بگیرم ،کی بریم؟
_یعنی کل احساسات تو ،توی همین یه جمله خلاصه شد؟
_خب اره دیگه مگه برای کسی مهم هم هست؟
_خب من گفتم الان مثل دختر مشنگا قهر می کنی و می ری!
_نه بابایی من نمی رم شما می ری!
_یعنی تو منو از خونه می اندازی بیرون؟
_اره؛دوستت دارم مواظب خودت باش.
زنوفیلیوس از این رفتار لونا خنده اش گرفته بود.فکر این حالت را از نکرده بود،هر رفتاری بجز اخراج شدن از منزل...
_خب پس من می رم دیگه لونایی کاری نداری؟
_نه فرمایشی ندارم..
_خب پس خداخافظ.
این را گفت و راه خانه ارباب را پیش گرفت.پدر یا مادری نداشت که به حال او فکری کند برای همین راه خانه ریدل را در پیش گرفت به محض باز شدن در ردولف با قمه در چار چوب ظاهر شد.برایش عادی شده بود این رفتار ردولف راه دفتر ارباب را در پیش گرفته بود.خودش هم نمی دانست چه می خواست از ارباب،خانه می خواست یا ساحره ای را که به همسری در بیاورد.تقه ای به در زد و ارباب با همون جلال همیشگی اجازه ی ورود به او داد.ولی در یک لحظه او فهمید از ارباب چه می خواست.تازه یادش افتاد که ارباب دختر دارد....و در اوردن دختر ارباب به عنوان همسر یعنی اوج خوشبختی...سینه اش را جلو داد و شروع کرد به حرف زدن کرد.
_سلام بر ارباب سیاهی!
ارباب جوابی نداد.
_ارباب می شود برای من زن بگیرید؟انگار این حرف زنوفیلیوس کافی بود تا ارباب را از خنده سیر کند.ارباب فقط گفت و زنوفیلیوس هیچی از حرف ها نمی فهمید.مگر او درخواست بدی کرده بود فقط در خواست کرده بود که یک نفر او را از این تنهایی بیرون بکشد و نگذارد در این باتلاق غرق شود.نفسی از سر اسودگی کشید که در خواست ازدواج با نجینی را پیش نکشیده بود.
_حتی فکرشم نکن.
_فکر چی ارباب ؟
_درخواست دومت.
_اما من که هنوز هیچ چی نگفتم.
_عجب مرگخوارایی داریم ما مرلین فراموش کار و بی انظباط....
اری او فراموش کردع بود که اربابش بزرگ ترین جادوگر است و او قادر است ذهن را بخواند."وای بر من با این حرف زدنم..."بغض کرد و پس از کسب اجازه از ارباب دفتر را ترک کرد.در میان راه فقط داشت به اتفاقات این دو روز فکر می کرد."حالا کجا برم؟پول که ندارم خونه بخرم.خب بریم خونه دوستای قدیمی.."راهی خانه پروفسور فلیت ویک شد...
جلو در خونه فیلیوس اینا...
_سلام بر دوست قدیمی گرام.
_چی شد سر دبیر مجله طفره زن یادی از خونه فقیر فقرا کرد؟
_شکسته نفسی می فرمایی.داشتم از اینجا رد می شدم گفتم یه سری هم به شما بزنم.
با فیلیوس شروع به حرف زدن کردند تا شب شد که فیلیس گفت:
_دیگه دیر شده نمی زارم بری..
زنوفیلیوس هم کمی ناز کرد ولی از خدا خواسته قبول کرد.
_فیلیوس ؟
_بله؟
_من زن می خوام!
_تو چی داری می گی اصلا به لونا فکر کردی؟
_خب اره برای همینه الان اینجام..
_ربطش چیه؟
_خب لونا از خونه انداختتم بیرون.
فیلیوس هم نه گذاشت نه بر داشت مانند ارباب به او خندید اما با این تفاوت که ارباب به در خواست او خندیده بود ولی فیلیوس به اتفاقاتی که برای او افتاده بود می خندید.
_تویه خونه شما دختر پدرو از خونه می اندازه بیرون؟
_خب حالا که شده حالا می ری برام خواستگاری؟
_چرا که نه!
در کنار فیلیوس به خواب عمیقی فرو رفت ولی با ارمش او حالا یکی را داشت که درکش می کرد.
صبح روز بعد...
_پاشو....
_بابا صبح مگه چی بهت می دن زنو؟
_بریم خواستگاری!
_الان شکلاتم دستت نمی دن چه برسه به زن...
_می خوام بریم خرید.
_خرید؟خرید چی؟
_لباس نو می خوام دلبری کنم.
_تو همین طوری هم دلبری می کنی.
"حیف که بهت نیاز دارم "
_خب باشه پس من برم صبخونه اماده کنم گشنه نمونیم.
با رفتن زنوفیلیوس صدای خروپف فیلیوس گوش هفت همسایه این ور با هفت تا همسایه اونور رو کر کرده بود...
سر میز صبحونه
_نگفتی کیه این بانوی خوشبخت؟
_بانو ایرما پینس.
پایان جمله زنو فیلیوس برابر بود با انفجار فیلیوس...
_خوشبختش می کنم.
_می دونم ولی با این سلیقه ای که تو داری،حاضر شو بریم که بله رو گرفتی.
زنو فیلیوس به سمت اتاق فیلیوس رفت تا لباسی پیدا کند تا بپوشد اما دریغ از لباسی که برای زنوفیلیوس مناسب باشد.
_من موندم تو چرا اینقدر قدت کوتاهه؟
_من کوتاه نیستم تو درازی!تو نمی دونی من روی کلمه قد حساسم؟
_خب ارتفاعت کمه!
_الان چه فرقی کرد؟
_همون مفهومو با جمله بندی جدید بیان کردم که توش قد نداشت.
فیلیوس قرمز شده بود و تنها کاری که کرد زنو فیلیوس را به بیرون از خونه پرت کرد.
:/او حتی به مراسم خواستگاری نرسید که بتواند دلی را ببرد بعدا یک فکری برای تجدید فراشش خواهد کرد او می داند که تنها نخواهد ماند/:
دوباره در خونه ی فیلیوس رو زد ،فیلیوس که قلب رئوفي داشت درب را باز کرد و به حرف ها ی زنوفیلیوس گوش کرد...
_فیلیوس یعنی نمی ریم خواستگاری ایرما؟
_مگه من عین تو نمک نشناسم؟بعد از کی تا حالا سرکار خانم ایرما پینس شده ایرما؟
_از وقتی دل منو برده!
_پاشو حاضر شو که بریم.
زنوفیلیوس با عجله حاضر شد اما قبلش برای خرید لباس رفت لباس هایی که به نظر او زشت بود ولی فیلیوس معتقد بود که لباس های زیبایی هستند ان دو دوست،دست در دست راهی کتابخانه ی خانه ریدل برای خواستگاری از ایرما شدند.
فیلیوس بی مقدمه شروع کرد.
_سلام خانم پینس ما اومدیم برای خواستگاری از شما برای زنوفیلیوس لاوگود بچم همینه اسو پاس یه خونه داره که شبیه رخه و ما همه اونو می شناسیم یه دختر هم داره که چند وقت دیگه می ره خونه شوهر مشکلی ندارید خانم پینس؟
_البته که نه من به ایشون خیلی علاقه دارم.
ایرما در حال گفتن این حرف ها بود که زنوفیلیوس نقاب شرم و حیایی که برای خود ساخته بود بر داشت.
_این دیگه کیه؟
فیلیوس که تعجب کرده بود گفت:
_سرکار خانم پینس،خودت گفتی بریم خواستگاری!
_ولی اون خانومی که من اینجا دیدم ایشون نبود!
زنوفیلیوس این را گفت و به سمت گل فروشی رفت و شاخه گلی برای تک دخترش خرید تا منت او را بکشد و در اخر هم نفهمید او ان روز چه کسی را در کتابخانه و در جایگاه ایرما دیده است.خواستگاری که عروسش جابه جا شده بود ولی همه به او گفته بودند که ایرما پینس مسئول کتابخانه خانه ریدل است..
____________The End
تمام تلاشمو کردم امیدوارم موفق به قتل فیلیوس شده باشم...
ویرایش شده توسط زنو فیلیوس لاوگود در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۲۷ ۷:۳۴:۲۵
ویرایش شده توسط زنو فیلیوس لاوگود در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۲۷ ۷:۴۰:۱۱