http://www.jadoogaran.org/modules/new ... wtopic.php?post_id=312368تازه از قایق ها پیاده شده بودیم و در حال حرکت به سمت در ورودی بودیم که صدای آخ کوتاهی شنیدم. سرم را برگرداندم و به پشت سرم نگاه کردم. دختری با موهای قهوه ای و چشمان درشت سبز بر روی زمین افتاده بود. برگشتم به طرف او و دستم را جلو بردم. دستم را گرفت و آهسته بلند شد. خم شد و مچ پایش را گرفت. آهسته گفتم: میتونی راه بری؟
سرش را بالا برد و به من نگاه کرد. قدمی برداشت و پس از آن سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد. باهم به راه افتادیم و تقریبا در آخر جمعیت بودیم. دختر کوچک با کمی تعلل گفت: اممم.. تو.. اسمت چیه؟؟
برگشتم و به او نگاه کردم.لبخندی زدم و گفتم: لیلی لونا پاتر:)
دخترک آهسته گفت: اوه.. پس تو.. یه پاتری؟
با کمی دلخوری گفتم: من مثل تو یه دخترم.. پاتر و غیر پاتر نداره.. خوب.. تو اسمت چیه؟
دخترک گفت: اپولین اسمیت.
به در سرسرا رسیدم.. مدت زیادی طول کشید تا وارد سالن بزرگ شدیم. از میان جمعیت رد شدیم و جلوی میز اساتید ایستادیم.
کلاه گروهبندی!
همان کلاهی که یکی از برادرانم را به اسلیترین انداخت و دیگری را به گریفیندور. من چه؟ من را در کدام گروه می گذاشت؟
افکارم با صدای زن سالخورده ای در هم ریخت: اپولین اسمیت.
اپولین به سمت کلاه رفت. کلاه را روی سرش گذاشت و چشمانش را با وحشت بست. پس از مدت کوتاهی صدای کلاه در سالن طنین انداخت: هافلپاف
اپولین کلاه را از روی سرش برداشت و آهسته به سمت میز هافلپاف رفت. سرم را برگرداندم و به میز گریفیندور نگاه کردم. برادرم جیمز را دیدم. او هم مرا دید و برایم دست تکان داد. به میز اسلیترین نگاه کردم و این بار آلبوس و اسکورپیوس را دیدم که کنار هم نشسته بودند. آلبوس لبخند زد. هنوز به آلبوس نگاه می کردم که اسم خودم را شنیدم: لیلی لونا پاتر
همهمه ای در تمام سالن به وجود آمد. قلبم با سرعتی هزار برابر سرعت عادی اش می تپید. جلو رفتم و بر روی صندلی نشستم. کلاه را بر روی سرم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را بستم.
_ اوووه.. یه پاتر دیگه.. برادرات و پدر و مادرت رو درست یادمه.. مخصوصا برادر کوچیکه و پدرت... پدرت موفق شد نظرم رو تغییر بده و زیفته توی گریفیندور... اما برادرت نتونست.چون من مصمم بودم اون رو بندازم توی اسلیترین.. فقط برای خودش...
اما تو!! خوب... کار سختیه... شجاعت فوق العاده ای داری.. هوش بسیار بالایی داری.. اووه! میتونم بگم جزو مهربون ترین دخترایی هستی که دیدم و... کمی هم قدرت طلب هستی!
آرزوی قلبیت اینه که بری پیش برادرت آلبوس.. نه؟؟!!
اما نمیتونم این کارو بکنم. صبر کن ببینم.. مطمئنم دوست نداری تنها باشی.. درسته؟؟
خوب..خوب..خوب.. هافلپاف چطوره؟؟
ناخواسته فریاد زدم: نه!!!
_خوب..خوب..خوب.. اگه آروم میگفتی هم می فهمیدم.. خوب!! ریونکلاو یا گریفیندور؟؟ اممم..
چشمانم را محکم تر فشار دادم و صدای بلند کلاه را شنیدم:
_گریفیندور
کلاه را برداشتم و با نگرانی به آلبوس نگاه کردم. لبخندی بر لب داشت و با شور و هیجان برایم دست می زد...
مطمئنا از این بهتر هم میتونی بنویسی!
تایید شد.
مرحله بعد: کلاه گروهبندی.
ویرایش شده توسط Lily_Luna_potter در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۱ ۲۱:۳۰:۴۶
دلیل ویرایش: غلط املایی :D
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۱ ۲۲:۰۰:۰۷
Depends on the purity of the window through which we look 
.
.
.
.
چیزی که ما از دیگران می بینیم به شفافیت شیشه ای بستگی داره که از پشت اون نگاه می کنیم