اعضاي گريفيندوري در سالن گريف دور هم حلقه زده بودند و به يکديگر خيره شده بودند. هر کسي اگر از دور آنها را مي ديد گمان ميکرد در حال بازي خيره خيره اند اما آن ها در حال انجام کار ديگه اي بودند...
-ايده بده!
-ندارم تو ايده بده!
-نه تو اول...
وقتي از دور به آن گروه نزديک مي شدي کم کم متوجه ميشدي که ارامشي در ميان آنها وجود ندارد بلکه در گيري عجيبي بر سر ايده دادن، آن هم در ميان يک ملت بي ايده بود! کم کم بخش هاي پيشاني و پس سري و آهيانه و گيجگاهي آنها از يکديگر گشوده مي شد و علفي که بايد زير پايشان سبز ميشد بر سرشان در حال رشد بود! در آن زمان بود که روزگار فهميد نبايد مغز يک ملت را از خاکستر و خشت مي آفريد!
-خودم پيدا کردم! ناگهان ملت گريف با علف هاي بر روي سرشان بر گشتند و به سلينا خيره نگاه کردند.
-اونجوري نگام نکنين چشم ميخورم!
حاضرين با انگشت سبابه ي دست راست خود، با يک حرکت چشمان از حدقه بيرون زده ي خود را در جايگاهشان قرار دادند و با نگاه هاي عادي و منتظر به سلينا نگاه کردند.
سلينا منتظر نايستاد تا کسي از او سوال کند و خود بدون اينکه کسي در خواست کند مجلس را در دست گرفت و شروع به سخنراني کرد. اما سخنراني بسيار کوتاهي بود...
-من
-ها؟
-من!
-تو؟
-تو چيت الان ايدس؟
-بذارين ميگم بهتون خنگا
سلينا در حالي که در جايگاه خود نشسته بود به کنج سقف سالن خيره شد و به دنبال آن بقيه ي ملت گريف نيز به آن نقطه خيره شدند...
اندر جهان موازی سليناجنگل پر بود از صداي هاي هولناک که حاصل پيچش باد ميان برگ هاي درختان و حتي گل هاي اقاقيا بود که سرتا سر جنگل را پوشانده بود. باد بي رحمانه مي وزيد و برگ ها را با نهايت قدرت از جا مي کند و با خود هم سفر مي کرد تا شايد بتواند تا پايان اين سفر تيره و تار به مقصد نا کجا آباد همراهي با خود داشته باشد تا کم کند از دلهره ي راه که باد را هم بي نصيب نمي گذاشت.
در ميان همه ي اتفاقاتي که در جنگل در حال رخ دادن بود، پرچمي بود که در ميان باد بي رحم به اهتزاز در آمده بود. کافي بود قدمي به سمت جلو بر داري و به پرچم نزديک شوي يا نه اصلا کافي بود فقط کمي چشمانت را کمي تنگ کني و به آن دقيق شوي تا ببيني دست جفاپيشه ي روزگار را. که آن پرچم و نبود و تکه بود از رداي ساحره اي جوان و قدرتمند که اکنون داشت جانش را به خاک سرد جنگل مي بخشيد. داشت جان مي داد به بي جاني دنيا!
سلینا با زخم های فراوان که صورتش را پوشانیده بودند و چهره اش را غیرقابل تشخیص می کرد، با بدنی که مانند چهره اش مملوء از زخم های عمیق بود، بر روی زمین خیس و سرد جنگل افتاده بود. انگار آرمیده بود و ردای به اهتزاز در آمده اش شاید تنها نشان عظمتی بود که هرگز نداشت. نشانی بود از نبود قدرت از ضعف در میان کائنات. او اینگونه به دنیا آمده بود در دنیایی دیگر که موازی دنیایی دیگر روزها و شب هایش سپری می شد. او همان گونه که به دنیا آمده بود از دنیا می رفت. ضعیف ناتوان، نا امید ، تنها و عاری از هر گونه جادو جنبلی که می توانست شعله ی قدرت را در او روشن کند برای حیات!
بدون هیچ مقبره ای و بدون هیچ بزرگداشت و خاطره اب باقی مانده در ذهن هاو حتی بدون نامی...
شاید در آینده -ده ها یا صد ها سال دیگر- خواهد رسید آن روزی که بر حسب تصادف انسان شناسی گذرش به آن جا بیفتد و با اسکلت های پوسیده ای که طی سال ها در زیر خاک مدفون شده بود، روبه رو شود و از ته دل آه بکشد... اما آن روز کسی نخواهد پرسید چرا و چگونه سلینا اینگونه ویران به دنیا آمد و از دنیا رفت...
اندر جهان موازی دیگر
سلینا که از گوشه ی ردا ی خود به عنوان دستمال استفاده میکرد تا اشک هایش را پاک کند، همچنان به کنج سقف خیره شده بود و بغض مسیر نفس کشیدنش را بسته بود.
-من...من..آه نه مرلین بزرگوار...
و اینگونه بود جهان موازی سلینا! دو جهان مخالف یکدیگر که در یکی غرق در قدرت بود و در دیگری غرق در بی قدرتی...!