هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۴:۱۴ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۸
#1
selina is back...



دسترسیتون داده شد.
خوش برگشتید!


ویرایش شده توسط سلینا ساپورثی در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۱۹ ۱۴:۲۰:۵۷
ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۱۹ ۱۴:۴۱:۴۶


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۲:۰۶ یکشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۷
#2
درود بر لرد معظم و والامقام ارباب تمام موجودات دنیای جادو و تاج و سرور ما باشد که افتخار فرمانبرداری از شما نصیبمان شود.

برای اولین بار درخواستی دارم برای نقد تا برسد آن روزی که ما لیاقت حضور در کنار شما به عنوان یه خدمتکار حقیر را داشته باشیم!

فقط ارباااااااااااااااب



پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۱:۵۷ یکشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۷
#3
هری پاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر

ما یه سوال کاملا واضح داریم! چرا دست از سر ملت بر نمیداری؟ بسه دیگه ! دیگه دوران تو به پایان رسیده باید بذاری ستاره های درخشان تر تر(مثل ما) پا در عرصه ی درخشش بذارن. والا! ای کاش ارباب موفق می شد و تو را از میان بر میداشت که ما امروز درخششمان را به همه نشان دهیم



پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۱۱:۳۸ یکشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۷
#4
مرگخواران که یکی یکی آب دهانشان را با صدای بلند قورت می دادند، زیر چشمی به یکدیگر نگاه میکردند تا بلکه کسی راه حلی پیدا کند تا از این اوضاع خلاص شوند.

-ارباب ارباب میگم نجینی رو چک نکردینا. نجینی هم آیندش خیلی مهمه واسه ی همه ی ما!

لرد یه نگاه به مرگخوارانش کرد، یه نگاه به نجینی. بعد با روحش جوری که کسی نبینه کله ی کچلشو خاروند. خودش هم بدجوری دلش میخواست آینده ی نجینی، حیوان خانگی اش، را بداند!
-بسیار خب ما اجازه میدهیم که آینده ی نجینی را ببینید یعنی ببینیم اما خودتان باید نجینی ی عزیز ما را بغل کرده و نزد گوی آورید.

-what?
مرگخواران با نگاه های مگه از جونمون سیر شدیم به لرد خیره شدند. مثل اینکه راه فراری نبود. اما باید کاری میکردند.

-ارباب ارباب بیاین از این لحظه ی با عظمت یه سلفی بگیریم بذاریم ملت محفل ببینن که ما چقدر با اربابمون خوبیم و چقدر دوسشون داریم
ملت مرگخوار با خوشحالی از پیشنهاد ارایه شده استقبال کردند.
-عالیه
- از اون انگشتا نشانمان دادی؟ کروشیو ! سلفی؟ اهم بذارین موهایمان را مرتب کنیم بعد
-



ویرایش شده توسط سلینا ساپورثی در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۴ ۱۱:۵۴:۳۱


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۹:۰۷ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۷
#5
تكليف:
١- وقتى خجالت مى كشين چه شكلى مى شين؟ مى تونين عكس بدين يا توصيف كنين. اگه توصيف مى كنين كوتاه باشه.[مثلا رز وقتي خجالت مى كشه، كش مياد و كش مياد و كش مياد و بعد يهويي رها مى شه و ميره تو زمين كه از علت هاى اصلى سوناميه! ]( ٦نمره)
ما وقتی خجالت می شیم لپامون گل میندازه از ناحیه ی پایینی شروع می کنیم مثل بستی آب شدن بعدشم و ناخون های بلندمان نیز یکی یکی از جایشان در می آید و می افتد و تا سالها جایشان پر نمی شود!

٢- فكر مى كنين سوال هاى امتحان چى باشن؟ (٣نمره)
مزخرف ترین سوالات ممکن چیز بهترین سوالاتی که یک استاد بلند مرتبه و والا مقام میتواند خلق کند. احتمالا سوالات باید از درس های گذشته باشد که امیخته ای از درس علم و اخلاق بودند و زندگانی را به ما می آموزند

٣- كلاس معجون سازى آموزنده، خفن و پر از ويبره بود يا نه؟ (١نمره)

پر ویبره ؟ ذاتا همش ویبره بود دیگه جایی واسه این نمیمونه که یه گوشش خالی بمونه که اسم پر رو روش گذاشت من اسم کلاس رو کلاس ویبره میذارم خدا وکیلی هم توی این مدت خوب لاغر شدم
کلا خیلی کلاس ورزشی و اموزنده ای بود خفن ترین قسمتشم اونجویی بود که من محلولاسیدی رو ریختم پشت رداتون و فکر کردین کتر گویله و یه فصل محکم کوبیدینش به در و دیوار



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۸:۵۹ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۷
#6
1. بدن چشم‌ورقلمبیده‌ی دماغ‌گنده‌ی دهن‌گشاد رو یا توصیف کنین که چه شکلیه، یا نقاشیشو بکشین. قاعدتا اگه نقاشی می‌کشین کله‌شو هم باید رسم کنین. (3 امتیاز)

بدن چشم ور قلمبیده ی دماغ گنده ی دهن گشاد شاید از نظر همه شبیه سنگ باشه اما به نظر من اگر بخوایم اونجوری هم در نظر بگیریم، مثل هر سنگی نیست. برای خودش خاص و تکه . نظیر نداره. نقش های گل های ریزی که روی بدنش وجود داره که گاه حتی دیده نمیشه اونو خیلی دلبرا میکنه!
تازه پشتشم یه چیزی مثل سنگ ریزه ی خیلی خیلی کوچولو داره که دمشه و انگار یکی با سشوار فرش داده!
کلش بدون گردن چسبیده به بدنش انگار که دوتا سنگو رو ی هم گذاشته باشین!
تصویر از بغل
2. چرا لینی رفت تو دهن این جانور؟ (1 امتیاز)
چون اطمینان داشت این جانور اونو نمیخوره و مثل یه پدر تمساح از بچه تمساحاش مراقبت میکنه و لینی رو مثل بچش میدونه!

3. اتفاقاتی که بعد از رفتن لینی به داخل بدن چشم‌ورقلمبیده‌ی دماغ‌گنده‌ی دهن‌گشاد میفته رو توضیح بدین. (3 امتیاز)
همین که لینی وارد دهان این جاندار شد این جاندار به دلیل حس پدرانش به لینی دهانش را آرام بست تا از اون محافظت کنه اما همین که دهانش بسته شد صدای جیغ و داد لینی اومد چون کمکم داشت اکسیژنش تمام میشد و شبکه نایی اش از کار می افتاد.
4. ویژگی بارز این جانور به نظرتون چیه؟ چرا؟ (1 امتیاز)
حس مهربانی ای که مثل حس مهربانی یه تمساح پدر به یه تمساح پسر میتونه داشته باشه!
5. توصیفی از محل زندگی چشم‌ورقلمبیده‌ی دماغ‌گنده‌ی دهن‌گشاد با توجه به اونچه که تو سوال 4 گفتین ارائه بدین. (1 امتیاز)
منطقه ای سر سبز در نزدیکی دریا های شمالی که از رطوبت کافی برخوردارند و توانایی تنفسی این جاندار را به حد فوق العاره می رساند ا بتواند رشد کند و سالی 0.1 پیکو متر رشد کند.
6. انتقادات و تعریفات و پیشنهاداتتون به این کلاس رو بدون تعارف وارد کنین! (1 امتیاز)
کلا کلاستون کلاس فانیه خوش میگذره وقتی آدم جوابای بقیه رو میخونه. کلاسی بی دغدغه و راحت




پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۸:۳۸ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۷
#7
«مرگ تنها از دو شخص دور می ماند یکی از مرلین دیگری از خودش»
مرلین نامه-ص 116


همونطور که خوندین مرگ برای همه پیش میاد به قول معروف تسترالیه که دم در خونه ی هر جادوگر و ساحره ای میشینه حالا برای یکی بعد از 200سال یا برای یکی مثل من بعد 2000 سال ! اما مرگ منم بالاخره اومد و تسترال گونه دم در خونم نشست و هر کاری کردم نرفت که نرفت. ما رو هم اسیر خود کرد!
میدونم تعجب کردین که من با این همه ابهت حالا دیگه مردم ! اما چه میشه کرد دیگه بازی کثیف روزگاره !

دارم خودمو میبینم که مردم راستش آدم بعد مرگ اصلا شبیه مرده های تو ی فیلما به نظر نمیرسه . حالا خودتون که مردین میفهمین منظورم چیه!
انگار نه انگار که مردین. انگار خوابیده بودین و داشتین خواب های شیرین میدیدین که یهو یه مگس مزاحم به شکل ادوارد بونز میاد سراغتون و رویای شیرینتون رو از هم میپاشونه. و شما هم در خواب کمی اخم می کنید به این مزاحم! یعنی در همون حد اخمام رفته بود تو هم موقع مرگم که البته بعدشم دیگه همونجوری موندم با ابرو هایی که یا زاویه ای با زاویه ی یکم بیشتر از 22.2 و یکم کمتر از 22.3 درجه خم شده بودن.

راستشو بخواین خودمو که بعد از مرگ دیدم کیف کردم. اخمم یه ابهت خاصی داشت میدونین انگار که از همه چیز ناراضی ای اما با صلابت و با نهایت توانای که داری، وارد یه موضوعی بشی که تا حالا نشدی ! نمی دونم متوجه منظورم شدین یا نه . اگر نشدید هم زیاد مهم نیست.
اخم روی صورتم از اون اخمایی بود که موقعی که به کسی شک میکنین یه لحظه روی صورتتون میشینه یعنی حتی موقع مرگمم داشتم میگفتم که بهتون شک دارم و می دونم که می دونین که می دونم که نباید اونکارو می کردین اما کردین و فکر کردین که نمی دونم اما می دونستم و خواستم بهتون بفهمونم که بدونین که می دونم که می دونین که من می دونم! حالا دیگه گذشت...!

مرگ من مرگ شگفت آوری بود. نه اینکه اتفاق خیلی خاص و قهرمانه ای افتاد که مرگ منو با ابهت نشون بده بلکه شگفتیش در اون بود که من مردم! این یعنی اینکه دیگه جسمم پیشتون نیست اما روحم هنوز هست و حواسمم بهت هست مگس ادوارد.

کلا که حواسم به همتون هستو میدونم که حواستون هست که حواسم هست یه حواسای پرتتون. ابهت منو هم زیر سوال نبرید و یه چیز دیگه هم هست و اونم اینه که خودتونو هم بکشین نمیتونین ملکه ای به ابهت من پیدا کنین پس فقط یاد منو گرامی بدارید و رو حرفمم حرف نزنین.

پ.ن: در تابوتمم خوب ببندین سوز میاد.

از طرف ملکه ی مرحومه
سلینا ساپورثی بزرگ

تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۸:۰۲ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۷
#8
اعضاي گريفيندوري در سالن گريف دور هم حلقه زده بودند و به يکديگر خيره شده بودند. هر کسي اگر از دور آنها را مي ديد گمان ميکرد در حال بازي خيره خيره اند اما آن ها در حال انجام کار ديگه اي بودند...
-ايده بده!
-ندارم تو ايده بده!
-نه تو اول...
وقتي از دور به آن گروه نزديک مي شدي کم کم متوجه ميشدي که ارامشي در ميان آنها وجود ندارد بلکه در گيري عجيبي بر سر ايده دادن، آن هم در ميان يک ملت بي ايده بود! کم کم بخش هاي پيشاني و پس سري و آهيانه و گيجگاهي آنها از يکديگر گشوده مي شد و علفي که بايد زير پايشان سبز ميشد بر سرشان در حال رشد بود! در آن زمان بود که روزگار فهميد نبايد مغز يک ملت را از خاکستر و خشت مي آفريد!

-خودم پيدا کردم!

ناگهان ملت گريف با علف هاي بر روي سرشان بر گشتند و به سلينا خيره نگاه کردند.

-اونجوري نگام نکنين چشم ميخورم!

حاضرين با انگشت سبابه ي دست راست خود، با يک حرکت چشمان از حدقه بيرون زده ي خود را در جايگاهشان قرار دادند و با نگاه هاي عادي و منتظر به سلينا نگاه کردند.

سلينا منتظر نايستاد تا کسي از او سوال کند و خود بدون اينکه کسي در خواست کند مجلس را در دست گرفت و شروع به سخنراني کرد. اما سخنراني بسيار کوتاهي بود...
-من
-ها؟
-من!
-تو؟
-تو چيت الان ايدس؟
-بذارين ميگم بهتون خنگا
سلينا در حالي که در جايگاه خود نشسته بود به کنج سقف سالن خيره شد و به دنبال آن بقيه ي ملت گريف نيز به آن نقطه خيره شدند...

اندر جهان موازی سلينا


جنگل پر بود از صداي هاي هولناک که حاصل پيچش باد ميان برگ هاي درختان و حتي گل هاي اقاقيا بود که سرتا سر جنگل را پوشانده بود. باد بي رحمانه مي وزيد و برگ ها را با نهايت قدرت از جا مي کند و با خود هم سفر مي کرد تا شايد بتواند تا پايان اين سفر تيره و تار به مقصد نا کجا آباد همراهي با خود داشته باشد تا کم کند از دلهره ي راه که باد را هم بي نصيب نمي گذاشت.

در ميان همه ي اتفاقاتي که در جنگل در حال رخ دادن بود، پرچمي بود که در ميان باد بي رحم به اهتزاز در آمده بود. کافي بود قدمي به سمت جلو بر داري و به پرچم نزديک شوي يا نه اصلا کافي بود فقط کمي چشمانت را کمي تنگ کني و به آن دقيق شوي تا ببيني دست جفاپيشه ي روزگار را. که آن پرچم و نبود و تکه بود از رداي ساحره اي جوان و قدرتمند که اکنون داشت جانش را به خاک سرد جنگل مي بخشيد. داشت جان مي داد به بي جاني دنيا!

سلینا با زخم های فراوان که صورتش را پوشانیده بودند و چهره اش را غیرقابل تشخیص می کرد، با بدنی که مانند چهره اش مملوء از زخم های عمیق بود، بر روی زمین خیس و سرد جنگل افتاده بود. انگار آرمیده بود و ردای به اهتزاز در آمده اش شاید تنها نشان عظمتی بود که هرگز نداشت. نشانی بود از نبود قدرت از ضعف در میان کائنات. او اینگونه به دنیا آمده بود در دنیایی دیگر که موازی دنیایی دیگر روزها و شب هایش سپری می شد. او همان گونه که به دنیا آمده بود از دنیا می رفت. ضعیف ناتوان، نا امید ، تنها و عاری از هر گونه جادو جنبلی که می توانست شعله ی قدرت را در او روشن کند برای حیات!
بدون هیچ مقبره ای و بدون هیچ بزرگداشت و خاطره اب باقی مانده در ذهن هاو حتی بدون نامی...

شاید در آینده -ده ها یا صد ها سال دیگر- خواهد رسید آن روزی که بر حسب تصادف انسان شناسی گذرش به آن جا بیفتد و با اسکلت های پوسیده ای که طی سال ها در زیر خاک مدفون شده بود، روبه رو شود و از ته دل آه بکشد... اما آن روز کسی نخواهد پرسید چرا و چگونه سلینا اینگونه ویران به دنیا آمد و از دنیا رفت...

اندر جهان موازی دیگر


سلینا که از گوشه ی ردا ی خود به عنوان دستمال استفاده میکرد تا اشک هایش را پاک کند، همچنان به کنج سقف خیره شده بود و بغض مسیر نفس کشیدنش را بسته بود.
-من...من..آه نه مرلین بزرگوار...

و اینگونه بود جهان موازی سلینا! دو جهان مخالف یکدیگر که در یکی غرق در قدرت بود و در دیگری غرق در بی قدرتی...!



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۲:۱۴ دوشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۷
#9
اوس استاد

مه غلیظی همه جا را فرا گرفته بود که قدرت بینایی را به شدت کاهش میداد، به طوری که به جز چند قدم جلوتر از خود را نمیتوانست ببیند. در مکانی که نمیدانست کجاست و زمانی که نمیدانست کی است پا میگذاشت و با تعجب فراوان به اطرافش نگاه میکرد و سعی میکرد در میان تمام خاطراتش به دنبال صحنه ای مشابه این صحنه باشد تا شاید به این نتیجه برسد که در گذشته های دور قدم در این مکان گذاشته است. اما تلاش هایش بی نتیجه بود.

از میان تاریکی سایه ای بیرون آمد و تبدیل شد به مردی درشت هیکل که با نگاه خیره به او می نگریست. نمیدانست او کیست، اما حس خوبی نداشت.
مرد لبخند ملیحی زد و گفت:
- سلینا؟ مرا نمیشناسی؟

سلینا مشکوکانه به مرد نگاه کرد و سعی کرد او را به خاطر آورد، اما هرچه بیشتر فکر میکرد، بیشتر به این نتیجه میرسید که او را نمیشناسد. با نگرانی سری تکان داد و گفت:
- من شما را به خاطر نمی آورم!
- عجیب نیست که منو به خاطر نیاری، تو هم مثل بقیه انسان ها روی زندگی من اثر گذاشتی و باعث مرگ من شدی.

سلینا با چشمانی از حدقه بیرون زده به مرد خیره شد، باور نمیکرد آنچه میشنید درست باشد. یعنی او قاتل است؟ اما اگر باعث مرگ مرد شده است، چرا در کوچه پس کوچه خاطراتش، اثری از او نیست؟

مرد به چهره متعجب سلینا خندید و گفت:
- بگذار شرح دهم برایت، شرح بی پایان را!

با این سخن، سلینا کتابی را که سالها پیش در نوجوانی خوانده بود، به خاطر آورد. نام کتاب "بگذار شرح دهم برایت، شرح بی پایان را" بود که نویسنده اش در یک تصادف کشته شده بود.
سلینا به مرد خیره شد و با صدایی لرزان گفت:
- آقا من نمیدونم شما کی هستین، اما اگر حدسم درست باشه و شما نویسنده اون کتاب باشید، شما در تصادف کشته شده اید و من هیچ نقشی در مرگ شما نداشتم آقا!
- جدی؟ اینطوری فکر میکنی؟ پس بذار برات شرح بدهم.

مرد در گوشه ای بر روی نیمکتی چوبی و کهنه که سلینا نمیدانست چه زمانی در آن مکان قرار گرفته است، نشست و به سلینایی که ناگهان به او نگاه میکرد، خیره شد.
- داستان از اونجایی شروع شد که...

زمان خیلی قدیم

- ممنون آقای براون بابت اینکه دعوت ما رو پذیرفتید و برای امضای کتاب بی نظیرتون به اینجا آمدید!
- کاری نکردم آقا، امیدوارم از کتابم لذت ببرید.
- حتما همینگونه است.
- بسیار خب، فکر کنم دیگر زمان رفتن است.
- آقای براون، یک کاش لااقل برای صرف یک قهوه به ما افتخار میدادید.
- ممنون، اما دیروقت است. باید برگردم.
- پس امیدوارم دوباره شما را زیارت کنم!

دو مرد با یک دیگر دست دادند و براون که به شکل عجیبی مرتب به نظر میرسید، سوار ماشین خودش شد و حرکت کرد.

چندین کیلومتر دورتر از او، جایی که در نزدیکی مقصد براون بود، دختر بچه ای با پسران محلشان کوییدیچ بازی میکرد و به عنوان جستجوگر، از سویی به سوی دیگر میرفت. بازی اش مثل همیشه خوب بود، اما همین خوب بودن یک دختر، یک تحقیر برای پسران اطرافش به حساب می آمد. زیرا آنها طاقت دیدن این که سلینا از آنها بهتر است را نداشتند.
سلینا با دقت همه جا را زیر نظر داشت تا سریع تر گوی طلایی را بگیرد و بازی را به پایان برساند. بعد از تلاش فراوان آن را یافت... گوی زرین، جایی در نزدیکی جاده قدیمی در حال پرواز بود. وقت را تلف نکرد و به سرعت شیرجه رفت تا گوی را بگیرد، اما در آخرین لحظه آنقدر مجبور شد ارتفاعش را کم کند که جارویش به سنگ بزرگی گیر کرد و او به زمین خورد. پسران محل که این صحنه را نوعی موفقیت برای خود می دانستند، شروع کردند به خندیدن.

سلینا با عصبانیت از جای خود بلند شد، نگاهی به سنگ انداخت، با صدای بلندی ناسزا گفت و با آخرین حد توانش ضربه ای سنگین به سنگ زد که موجب شد موجی از خاک از زیر سنگ خارج شود. پسران از آنجا رفتند.

رویا که به صورتی بسیار سریع، صحنه ها را نشان میداد ناگهان محو شد و سلینا و مرد دوباره در مقابل یکدیگر بودند.
سلینا با حالتی طلبکارانه گفت:
- خب؟ من چجوری باعث مرگ شما شدم؟ چرا ادامه نمیدید؟

مرد دوباره لبخندی زد و گفت:
- چند ساعت بعد وقتی من از اونجا رد میشدم، سگی بر روی همون سنگی که تو بهش ضربه زدی رفت، اما سنگ که بر اثر ضربه تو شل شده بود، نتونست وزن سگ رو تحمل کنه و به طرف پایین دره قل خورد. سگ برای جلوگیری از افتادن خودش، به سمت جاده پرید و من که در همون لحظه داشتم از اونجا عبور میکردم، برای اینکه به سگ برخورد نکنم، فرمون رو چرخوندم که باعث شد...

مرد با دست حرکتی مثل سقوط را نشان داد و با ایجاد صدای بلندی مثل انفجار، ماجرا را تمام کرد.

سلینا همانطور خیره باقی ماند، نمیتوانست درک کند چگونه این اتفاق افتاده است.
مرد نیز با لبخندی مرموز از جای خود برخواست و شروع به قدم زدن کرد...!



پاسخ به: خادمان لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: ۹:۵۹ یکشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۷
#10

1-هرگونه سابقه عضويت قبلي در هر يک از گروه هاي مرگخواران / محفل را با زبان خوش شرح دهيد!


2- به نظر شما مهم ترين تفاوت ميان دو شخصيت لرد ولدمورت و دامبلدور در کتاب ها چیست؟
لرد عزیز همواره از لحاظ داشتن توانایی در استفاده از غیر ممکن ترین طلسم ها و شجاعت استفاده از آن ها در مقام بالاتری بوده است.

3-مهم ترین هدف جاه طلبانه تان برای عضویت در گروه مرگخواران چیست؟

تصویب ملکه بودنمان و داشتن قدرت بیشتر جهت نفوذ بیشتر در افراد و قرار گرفتن در جایگاه احترامی بالاتر( هز چند که اکنون هم کسی از نظر اوج احترام به پای ما نمیرسد اما انسان همواره باید چیزهای بیشتری را بخواهد!)

4-به دلخواه خود یکی از محفلی ها(یا شخصیتی غیر از لرد سیاه و مرگخواران) را انتخاب کرده و لقبی مناسب برایش انتخاب کنید.

جینی ویزلی: گوجه فرنگی نرسیده نارنجی رنگ!

5-به نظر شما محفل ققنوس از چه راهی قادر به سیر کردن شکم ویزلی هاست؟
انقدر تعدادشون زیاد است که فکر نمیکنم محفل چنین توانایی رو پیدا کرده باشع!

٦-بهترین راه نابود کردن یک محفلی چیست؟
فوووت!

7-در صورت عضویت چه رفتاری با نجینی(مار محبوب ارباب)خواهید داشت؟
اصولا ما با حیوانات رفتار خوبی داریم اما خب اگر بخواهیم رو راست باشیم از مار جماعت کمی دلهره داریم تاکید میکنم دلهره داریم دلهره با ترس خیلی متفاوت است!

8-به نظر شما چه اتفاقی برای موها و بینی لرد سیاه افتاده است؟
انتقام و قدرت هر چیز وجود انسان را برای رسیدن به ابهت بیشتر خشک میکند!

9-یک یا چند مورد از موارد استفاده بهینه از ریش دامبلدور را نام برده، در صورت تمایل شرح دهید.
سیستم گرمایشی !


سليناى عزيز

من پست هاتون رو چك كردم. بيشترشون مربوط به تكاليف هاگوارتز بود كه متاسفانه براى تصميم گيرى در مورد پيوستن به جبهه مرگخواران كافى نيست.
بعد از فعاليت در ايفاى نقش و زدن پست هاى بيشتر، شناخت شخصيت ها و سوژه ها، دوباره درخواست بدين.

موفق باشيد.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۳۱ ۱۱:۲۲:۴۱






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.