و از جایش بلند شد تا از دیوار بالا بره و از پنجره بیرون بره که یهویی...............
در اتاق باز شد و از اون طرف لارا و ماروولو و بلیز و رودلف پرت شدن توی اتاق ! دراکو با عصبانیت نگاهی به آنها انداخت و گفت :
- من دو ساعته دارم اینجا جون میکنم ! اونوقت شما با خیال راحت از در میاین تو ؟ مگه نگفتم از بیرون پشتیبانی بدید
بلیز که از شدت ضربه سرش رو گرفته بود در حالی که از سر جاش بلند میشد گفت :
- خب راستش مارو که با میل خودمون نیاوردن !
دراکو چند لحظه با تعجب به همه آنها خیره شد سپس گفت :
- منظورتون چیه ؟
رودلف با خشانت فریاد زد :
- مارو در حین انجام ماموریتمون گرفتن !
دراکو
بلافاصله سایه ای روی در افتاد و دراکو که حدس میزد چه کسی پشت در هست بلافاصله مارکوس رو که با تلاش داشت از اونجا خارج میشد رو هوا ول کرد ( مارکوس با کله خورد کف زمین سلول
) و سرش رو از جلوی پنجره دزدید .
در همون لحظه صدای بیل ویزلی به گوش رسید :
- همتون اینجا زندانی هستین امیدوارم که فکر فرار به سرتون نزنه !
صدای بسته شدن در سلول به گوش رسید . دراکو که پشت پنجره فال گوش ایستاده بود با خودش فکر کرد :
- دوهاهاهاهاها من هنوز آزادم . عمرا اگر دستتون بهم برسه
هنوز فکر دراکو تموم نشده بود که احساس کرد کسی به پشتش ضربه میزند . دراکو هراسان برگشت و چشمش به مایک لوری افتاد که با قیافه پیروزمندانه ای پشتش ایستاده بود .
دراکو هراسان خواست پا به فرار بگذارد اما .........
پنج دقیقه بعد
دراکو در حالی که هنوز چند تا جوجه بالای سرش میچرخید در یه گوشه زندان افتاده بود . و بقیه نیز دورش جمع شده بودند .
دراکو : وای اگر بفهمن وزیر سحر و جادو توی این کارا دست داشته باشه چی میشه
بلیز : منو بگو معاون وزیرم . آقا منو شطرنجی کنین .
ماروولو : بابا نگران نباشین خودم تو آزکابان کار میکنم اونجا پارتی دارم .
رودلف در حالی که به شدت اشک میریخت گفت :
- وای لارای خوبم ببین به چه روزی افتادیم . همش تقصیر این دراکوئه
در همون لحظه صدایی پشت از پنجره به گوش رسید :
- پیست ... پیست ... هی بچه ها !
همه با تعجب به تنها پنجره سلول نگاه کردند و از دیدن کسی که در آنجا ایستاده دهنشون از تعجب باز موند . همگی با هم فریاد زدند :
- گل دختر ؟
گل دختر چشمکی زد و گفت :
- نگران نباشین اومدیم نجاتتون بدیم !
همه با تعجب نگاهی به هم انداختند .
دراکو : مگه چند نفرید .
گل دختر در حالی که با نگرانی اینور و اونور رو نگاه میکرد گفت :
- آروم حرف بزنید میخواین لو بریم ؟
خب نه اینکه سرژم عضو ارتش شده . ما دوتایی اومدیم که شما رو نجات بدیم
در همون لحظه کله سرژ در حالی که لبخندی به لب داشت در قاب پنجره ظاهر شد .
جمعیت