هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ چهارشنبه ۷ تیر ۱۳۸۵
#23

مك بون پشمالو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۳۰ پنجشنبه ۱۱ دی ۱۳۴۸
آخرین ورود:
۱۳:۱۳ سه شنبه ۱۴ مهر ۱۳۸۸
از پيش چو !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 198
آفلاین
و اما بشنويد از شهربازي !

شهربازي مثل تمام روزاي سال خالي خالي بود ... مهم نبود چه فصلي از ساله ... حتي تابستون هم كه تموم پارك ها و شهر بازي ها پر از آدم بود شهر بازي ويزاردلند خالي خالي بود !
هوكي درون دفتر مديريت پارك نشسته بود و زير لب شعر مي خوند :
ژوكر غريبه است .... پوكر هم تنهاست !
ژوكر : پوكر مياي با هم ازدواج كنيم !
پوكر : چرا كه نه ... چه شوهري بهتر از تو !!!

قيييييژژژژ ...
صداي باز شدن در آهني پارك هوكي رو از اين تفكرات مايوسانه بيرون مياره !





- ببخشيد دفتر مديريت پارك كجاست ؟!
مامور بليط فروشي :
:-SS


- هووومك، يعني اينقدر من ترسناكم !
دوربين وارد دفتر مديريت پارك ميشه ... هوكي پشت به دوربين نشسته و اصلا متوجه اون نيست ... چند لحظه بعد ! ( براي بار هزارم :‌بيرون هالي ويزارد از دوربين استفاده نكنين ! ) !
چند لحظه بعد ...
هوكي هم به سرنوشت مامور بليط فروشي دچار ميشه !

چيليك !! ( صداي ريختن آب روي صورت كسي كه بيهوش شده ! ) !
هوكي ... نترس منم دوست قديميت !
هوكي : رون، چرا اين شكلي شدي‌ ؟!
( مطمئنم اينجا براتون اين سوال پيش اومد كه هوكي چجوري فهميد مك بون پشمالو همون رون ويزليه .... هوووم خودمم جوابي ندارم براش بذارين رو حساب هوش بالاي جن هاي خونگي !! ) !
رون : قصه اش مفصله !
هوكي : مهم نيست ... به هر حال خوشحالم اومدي منو ببيني !
رون : زرشك ... كي خواست ترو ببينه !!... دنبال كار مي گردم ! ... از وقتي شخصيت مو عوض كردم با اين قيافه ي خوشگل هيچ جا بهم كار نميدن !
هوكي : جييگر ولي من به تو كار مي دم !
رون : نميدي!
هوكي : من هوكيم .. نميد يكي ديگه اس !
رون : خب بهتره از اين به بعد ديالوگامو به اسم مك بون پشمالو بنويسم !
هوكي : خب چي كار بلدي بكني !
مك بون پشمالو : خيلي كارا ....





------------
ادامه دارد ...
مي تونين تو شهر بازي از من به عنوان چرخ و فلك استفاده كنين !


ویرایش شده توسط مك بون پشمالو در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۷ ۲۲:۵۵:۰۹
ویرایش شده توسط مك بون پشمالو در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۷ ۲۲:۵۷:۴۱


تصویر کوچک شده

رون ويزلي !
___________________


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲۳:۲۸ چهارشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۵
#22

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
صدايي از همان نزديكي ها: كات
دراكو: اه! بازم چرا؟ اه... هر كاري مي كنيم مي گه كات
صدا: خب عزيز دلم، رولينگ اومده گفته اون چهار نفر، پتيگرو و لوپين و پاتر و پديا، با بلك خودشون رو به صورت آنيماگوس ثبت نشده در آوردن. اگه شما هم بكنين هم جلبه(بر وزن جذبه) اون از بين ميره، هم يه كار معمول ميشه ديگه...
دراكو: مرسي، لطف داري...
صدا: خب. از اول شروع مي كنيم، از چن ثانيه قبلش برين...
3، 2، 1 شروع مي كنيم...
دراكو: بچه ها من ديگه باهاتون نميام. من وزير مردميم، خودشم تو تاپيك وزارت مثه اين كه قرار شده به همراه ارتش وزارت با سفيدا باشم...مخصوصا كه لرد عوض شده. حالا خودتون هر كاري دلتون مي خواد بكنين ديگه...
و راهش رو مي گيره و در راستاي مخالف ميره...
همه به هم ديگه نگاه مي كنن. كسي حرفي نمي زنه، ژهمه حيرت زده‌ن... تا اين كه صداي ترمز وحشتناكي به گوش مي رسه...
يه موتور گازي به طرز جذّابي جلوشون مي پيچه و دو نفر از پشتش مي پرن پايين. هر دو يه كلاه كاسكت دارن و كاپشن چرم سياه پوشيده‌ن... :ايست، پليس اتوبان
-: كات
بليز: اهههه... اببا تو هم گير دادايا، يه بار رون تو پستش گفت تو هم هي داري تكرار مي كني. ول كن ديگه مسخره شد...
صدا: خب چيكار كنم غير طبيعي عمل مي كنين عزيزان دلم. حالا اين دو نفر با كاپشن و كلاه كاسكت اومده‌ن مي گن پليسيم، حالا همينشون مونده تفنگ بكشن... بابا سايت هري پاتريه بايد شما جادوگر باشين، حالا بايد ردا بپوشين، خودشم با جارو بياين، خودشم بگين مامورين وزارت... من خسته شدم از بس اشكالاتون رو گفتم يه خورده خودتون بگيرين ديگه. اه...
دو نفر: پس ما بريم اون جوري باييم ديگه...
-: شروع مي كنيم... 3، 2، 1...
ملت تروريست ايستاده‌ن و دارن به هم نگاه مي كنن. جاده تو سكوت كامل فرو رفته. خورشيد به نقطه اوج خودش رسيده و جوانان فصه ما دارن عرق مي ريزن. خيابون صحراييه و تك و توك مي شه چن تا كاكتوس ديد...
بليز: بسه ديگه اين قدر فضاسازي نكنين، رول پليينگه ها...
بيـــب، بوق... توده‌ي جوان سياه مي پرن كنار جاده، و يه شورلت طويل زرشگي با سرعت رد مي شه. توش =يه كابوي نشسته و كلاه كابويي داره... عجيبه نه؟
از اون ور دو تا جارو در افق رويت مي شن. با سرعت دارن جلو ميان و در نهايت با همون سرعت در عرض يه ثانيه جلوي اين چن نفر مي چرخن و ترمز مي گيرن...: ايست. شما دستگيريد، ماموران وزارت اتوبان،ا... نه همون مامورين وزارت دارن حرف مي زنن، مي تي كومان، احترام بگذاريم...
اين چن نفر تعظيم مي كنن...
-: خب حالا سوار پين ببريمتون، چون سايت هري پاتريه نمي تونيم از دستبند استفاده كنيم...
و تروريست هاي مخوف پشت چوب هاي جارو مي شينن و در افق هاي دوردست و كرانه‌هاي بيكران آسمان رهسپار مي شن...

امّا بشنويد از شهر بازي..............................................
-------------------
بابا موضوع رو اين قده منحرف و تكراري نكنيد، الان حالا كيي مياد باز اين مرگخوارا رو برميگردونه به شهربازي... موضوع رو عوض كنين، خودشم به اسم تاپيك توجه كنين لطفا!!


به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۶:۴۸ جمعه ۵ خرداد ۱۳۸۵
#21

سامانتا ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 248
آفلاین
تا اینکه اون آدمه هست بلیطا رو جمع می کنه دکمه هرو زد و دیگه نچرخید....سرژ که حسابی کیفور شده بود تا دید صدای اون آقاهه داره میاد خودشو قایم کرد!
-بپرید پایین .....نفرات بعدی.
سرژ اومد یواش رد شه بره که یه دفعه یه دستی پشت سرش احساس کرد!
-هی ...شما ...فکر کنم حداقل سواد خوندن داشته باشی...اینجا نوشته بچه های زیر 5 سال!
سرژ آب دهنشو غورت داد و در یه لحظه داد زد: اونجا رو!
وقتی طرف برگشت دیگر سرژ آنجا نبود.
در اون طرف بلیز و دراکو و ریگولوس و رودلف و مارکوس و لارا (کسی رو جا ننداختم) داشتن پیاده و دست از پا دراز بر می گشتن دوباره طرف شهربازی! (عجب رویی دارنا) چرا که لرد به اونها گفته بود تا وقتی که سر هری پاتر و اون آلبوس رو برام نیارید سرتون می کنم!
بلیز با لبخند شیطانی رو کرد به دارکو:
-هی دراکو...حداقل یه گاری هم رد نمی شه بگه سلام وزیر حالت چطوره ..برسونیمت!
دراکو که با این حرف صورتش سرخ شده بود اومد فکه بلیز رو بیاره پایین که هر دو با صدای فریاد هایی به سمت پشت سرشان بر گشتند ...
-من خودم کشتمش..ماله منه....!
-نه مشت من کارشو تموم کرد ....رد کن بیاد!!
-بیشینید بینیم ...اوه این دو تا رو ...من اول دیدمش!!!
ریگولوس و مارکوس و رودلف داشتن سر یه موتور که صاحبش رو با آواکدورا به حضرت دوست پیوند داده بودن موهای همو می کشیدن و انواع و اقسام طلسم های نابخشودنی رو روی هم پیاده می کردن که به یک باره موتور با طلسمی که بش خورد آتش گرفت و داغ سوارشدن رو بر هر سه تای اونا گذاشت!
وقتی که دوباره همگی پا در جاده مسیر شهربازی گذاشتند داشتن سر این بحث می کردن که چطور وارد شهربازی بشن که مایک و بیل و مامورای شهربازی اونا رو نشناسن ولی خب به هیچ نتیجه ایی نرسیدن! سکوتی مطلق همه رو در برگرفته بود که به یک باره دراکو فریاد زد: فهمیدم!
-ما هرکدوم به یه جونور نما تبدیل می شیم ..این طوری هم شناخته نمی شیم ...هم ماموریتمون رو انجام می دیم وحساب هری پاتر رو می رسیم!!!
خنده ایی شیطانی بر روی صورت های تک تک آنها نشان می داد که با این فکر دراکو به شدت موافقند!!!


این داستان ادامه دارد...................!!

_________________________________________________

با تشکر:

سامانتا ولدمورت...............................!!!!


از دفتر خاطراتم :

از او می ترسم... گاه تصور می کنم با هیبتی عظیم در مقابل من ایستاده و م


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲۳:۳۹ پنجشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۸۵
#20

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
خب... عاديه كه هر تاپيكي بعد يه مدت از موضوع منحرف مي شه و موضوع اون قدر كــش پيدا مي كنه كه آدم خسته مي شه... من تلاش در تعويض موضوع مي نمايم. ببخشيد البته، مي دونم پستم فوق العاده وحشتناكه:
--------------------------
بيل و مايك همينجوري مي نيشن و همديگه رو تماشا مي كنن. يهو بيل كي زنه به سرش و شروع ميكنه به داد زدن كه: كمك... زود باشين... در رفتن
مايك: بيل زده به سرت؟
بيل: كي؟
مايك: چي كي؟
بيل: مي گم منظورت از اين كه بيل زده به سرت كيه؟ كسي منو با بيل نزده
مايك: ا؟ خوبه.
بيل:راستي، تو چقدر شبيه ويليام ادواردي؟ نكنه خودشي؟
مايك: آره ديگه... مگه نمي بيني، حروف مايك لوري رو از هم جدا كني بذاري كنار هم مي شن ويليام ادوارد
بيل: ا... آره. راس مي گي
مايك: حالا چه ربطي به پاتروپديا داشت؟

صداي آژير قرمز و بعدش بمبارون
مايك و بيل مي دون زير تخت زندون، ولي يه تيكه بزرگ سقف مي افته روي تخت و...
*
مجرمين در حال فرارن. سوار پيكان شدن و دارن با سرعت فيبر نوري حركت مي كنن. يه افسره مي پره جلو: آقا پيكان از رده خارج شده. مگه نمي دونين آلودگي ايجاد مي كنه؟
بليز رو به بقيه: راست ميگه... مخصوصا حالا كه چرخه‌ي سوخت هسته‌اي كامل شده
افسر:آره
صداي ريگولوس شنيده ميشه: اون چيه داره مياد؟ ا... خمپاره‌س
*
و حالا بشنويد از شهربازي. در شهربازي مذكوره، سرژ توي چرخ و فلك جلوس نموده بود و چرخ و فلك داشت مي چرخيد... مي چرخيد و مي چرخيد

اهههه... كات بابا كات

-------------------------
خب... ببخشيد، خيلي چرت بود، من موضوع جديد ندادم تقريبا، فقط عوضش كردم


به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
#19

مایک لوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۳ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 545
آفلاین
بیل: راه بیفتید حالا...
مایک هم از کنار می پره تو قضیه و از پشت اونا رو داره...
مایک: ببینید چی میگم..اگه فکر فرار به سرتون بزنه با جان خودتون بازی کردید...
بلیز: مثلا می خوای چیکار کنی..؟؟
مایک با خشم نعره زد:
ساکت...50 امتیاز از اسلیترین برای مسخره کردن من...
بلیز:
دراکو: ناراحت نباش بلیز..هی لوری چی میگی برای خودت...ترم هاگوارتز تموم شد...
مایک پیروزمندانه گفت:
خب عزیزم...من برای ترم بعد رو گفتم..ترم بعد که فکر کنم تو آزکابان تشریف داشته باشید جای شن سبز، تو تبلوی امتیازات اسلیترین، خاک اره می ریزن که نشانه امتیازات منفیه...
بیل: هیس...کل کل نکنید...همه حرکت کنند...
مایک:
بیل: چیه چرا اینجوری نیگا می کنی...
مایک: مگه ما نیرو داریم که اینا رو ببریم....
بیل: :-?
دراکو فریاد زد:
بروپچز نیرو ندارن...بریزید بزنیدشون....
تق..توق..ترق..آی..اوف...آی ننه..نزن...نامرد...آدمکش..روانی..آخ..اوی..

چند دقیقه بعد...
مایک و بیل با دست و پای شکسته توی زندان افتادن و بروبچز خلاف هم در رو روشون قفل کردن و زدن به چاک....
مایک: هی بیل؟
بیل: آخ..بنال..!!
مایک: چی کار کنیم؟
بیل: کپه مرگمونو بذاریم...


این داستان ادامه دارد...................
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
در پایان چه خواهد شد؟
آیا بیل و مایک از زندان خارج می شند؟ آیا به دنبال مجرمین می رند؟
و یا نه...مجرمین فرار می کنند؟
در دست شماست....
با یک نمایشنامه......


[img]http://www.filelodge.com/files/room24/643657/ImageUTYU.GIF[/im


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۷:۴۵ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۸۵
#18

لی جردن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۹ پنجشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۱ پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۹
از اون طرف شب!!!!!
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 501
آفلاین
( به ياد روزهايي كه با آلبوس خاله بازي مي كرديم ...... به يادگار رولي نوشتم ز دلتنگي !! ) !


-----------------------------
كات ... كات ... آقا ميگم كات !
اين چه وضعشه هر جا با كمبود سوژه مواجهه مي شيد سرژو مي كنيد تو داستان !
برادرا ... خواهرا از اول مي گيريم ......
جاسم نور ... " آمادس "
نور ممد صدا .. حركت ‍!

بيل ويزلي از گوشه ي صحنه وارد مي شه !
" دوستان عزيز دراكو مالفوي .. مارولو گانت .. بليز زابيني .. رودولف و ماركوس فلينت آماده شيد ميخام ببرمتون آزكابان ! " ..
لارا : پس من چي ؟
بيل : خانم لسترنج به علت كمبود ساحره در ارتش هميشه قهرمان وزارتخونه شما تا اطلاع ثانوي همينجا مي موني ! !

@@@@@@@
پيام بازرگاني ...
صداي يه آقاهه : نظر شما راجع به ارتش هميشه قهرمان وزارتخونه چيه ؟!
نفر اول ( به نظر گريفيندوري مياد ) : يه ارتش قهرمان تو دنيا هست اونم ارتش وايت تورنادوه (‌ به دليل كمبود جا از ذكر نام كامل اين ارتش معذوريم ! )
نفر دوم : خيلي خوبه .. تازه سيزده درصد هم سود علي الحساب داره !
نفر سوم : هووووووووووووم !
پايان پيام بازرگاني ....
@@@@@@@

" زرشك ... "
بيل : كي بود ... هر كي بود خودش با زبون خوش بگه ... وگرنه !
ماروولو : من بودم عزيز .. هيشكي از جاش تكون نخوره ... مامور مخصوص وزير بزرگ در مقابل شماست ..... من رئيس زندان آزكابانم .. من آتشفشانم .. مي غرم ... مي خروشم .... شما رو نجات ميدم !
بيل : نه جيييگر شما هيچ كاري نمي توني كني .... در ضمن آمريكا هم هيچ غلطي نمي تونه كنه !!

" به موجب اين حكم تمام سرشاخه ها، زير شاخه ها،شاخه هاي فرعي، گلد كوئست، گلد ماين و غيره ي زندان آزكابان به ارتش قهرمان وزارتخونه واگذار مي گردد ... امضا :وزير ! "

بووهااااااااااااااا .....


راه بيفتين ....


يكي از راه هاي پيشرفت در رول پلينگ ( ايفاي نقش ) :

ابتدا به لين


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۷:۴۵ یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۴
#17

مارکوس فلینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۹ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۱۵ دوشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 328
آفلاین
از جایش بلند شد تا از دیوار بالا بره و از پنجره بیرون بره....
دراکو به زور مارکوس رو بی رون کشید... صدایی از پشت گفت کمک می خوای.... دراکو قلبش به تندی می تپید... مارکوس یه نگاهی به ان فرد انداخت و گفت: عجب دراکو رو ترسوندی رودلف....
دراکو مارکوس رو ول کرد و شروع به دنبال کردن رودلف کرد... رودلف فرار کرد و داد زد : غلت کردم.. غلت کردم...
مارکوس به زور خودش را با گرفتن دو طرف پنجره نگه داشت... لارا اومد کمکش کند... بالاخره مارکوس خارج شد... دراکو هم دیگر رودلف را ول کرده بود چون چند تا گوجه رو صورتش کاشته بود... رودلف هم خودشو لوس کرد و به لارا گفت: لارا , ببین دراکو چی کار , ببین زیر چشممو اوف شده
لارا با حالتی تمسخر آمیز گفت: اوخی... می خوای مامایی بوس کنه خوب بشه
رودلف هم از خدا خواسته گفت :آره... اما لارا دیگر به او محل نداد... دراکو هم دیگر دستور حرکت داد.... همه شروع به حرکت کردند... در راه دراکو اعلام کرد که باید به فکر یک بر نامه ریزی بهتر باشند... مارکوس هم که دیگر نقطه ضعف دراکو رو فهمیده بود هی می گفت: منم باید بیام... اگه منو نیارین کارتونو خراب می کنم
دراکو هم که چاره ای جز این نمی دید قبول کرد ولی فعلا ان ها باید به مخفیگاهی که در زیر شهر بازی قرار داشت می رفتند.... دراکو دیگر توان راه رفتن نداشت... به همین دلیل به بقیه گفت که در همین گوشه کنار غیب شوند و در مخفیگاه ظاهر شوند...

همه به سمت دلخواه خودشان رفتند و در همان جا چوب دستی را در آوردند و غیب شدند...اما تنها کسی که نرفت مارکوس بود پون وقتی می خواست بره صدای آژیر زندان شهربازی آمد که نشان دهنده ی این بود که بیل و لوری قضیه ی فرار را فهمیده بودند...
اما مارکوس دیگر وقت را تلف نکرد و در همان لحظه غیب شد...

شترق....
مارکوس بر روی صندلی دور یک میز گرد فرود آمد که در مقابلش رودل و لارا و دراکو قرار داشتند که با اخم به او نگاه می کردند... دراکو اول از همه لب به سخن گشود( این جمله ی ادبی رو از کتاب فارسی تخلص کردم ) : مارکوس مثل این که تو تنت می خواره...
مارکوسی هم که در باغ نبود گفت: نه , اگه بخواره هم خودم بلدم بخوارونم... مثل تو نیستم که به خاطر این که کمرت می خواره چند تا کلفت استخدام می کنی... البته پول داشته باشی همینه دیگه
دراکو کمی قرمز کرد و بعد ادامه داد: مثلا با این کارات می خوای من رو توجیه کنی... چرا انقدر دوست داری ما رو عذاب بدی... چرا مثل بچه ی آدم همزمان با ما غیب نشدی
مارکوس یک دور با صندلی به دور خود چرخید بعد گفت: آخه صدای آژیل اومد ... منم که نیست از بدو تولدم کنجکاو بودم .. ناچار شدم وایستم ببینم این صدا از کجاست... بعد که فهمیدم از زندان هست برگشتم....

دراکو دیگه به بحث با مارکوس ادامه نداد.... اما شروع به در آوردن چند تا ورق و نقشه کرد که از قرار معلوم همه برای ماموریت بعدی بود....

لارا به دراکو نگاه کرد و گفت: دراکو تو این ورقا با توف نوشتی انقدر بی رنگه؟
دراکو با تعجب به لارا نگاه کرد و گفت: حتما باید یه چیز نوشته بشه ... خوب این کاغذ خالیه .... قرار که الان پرش کنیم... این دفعه باید یه نقشه ی بهتری بکشیم...
لارا که صورتش سرخ شده بود گفت: می خواستم یکم بخندیم....
______________________________________________________________________________

ببخشید من موندم چرا هر کی نمایشنامشو تمام می کنه آخرش می نویسه و ناگهان یا می نویسه یهویی... مثل همین اقای لوری... به نظر من اگه می خواین اتفاقی بیافته تو نمایشنامه ی خودتون بیافته .. شما فقط یه کاری می کنید که نمایشنامه ی بعدی همش یه اتفاق بیافته....
امید وارم دلگیر نشده باشین
با تشکر
=-=-=-=-=-=
متاسفانه پست قابل قبول نيست !
دوستان لطفا از پست بليز ادامه بدن چون زود تر خورده!
با تشكر
ماندانگاس
پ.ن : اين پست بعدا پاك ميشه


ویرایش شده توسط دايي ماندانگاس در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۹ ۱۶:۲۱:۴۰
ویرایش شده توسط دايي ماندانگاس در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۹ ۱۶:۲۴:۲۴

عضو اتحاد اسلایترین


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۶:۳۳ یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۴
#16

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۶:۲۴ دوشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
و از جایش بلند شد تا از دیوار بالا بره و از پنجره بیرون بره که یهویی...............
در اتاق باز شد و از اون طرف لارا و ماروولو و بلیز و رودلف پرت شدن توی اتاق ! دراکو با عصبانیت نگاهی به آنها انداخت و گفت :
- من دو ساعته دارم اینجا جون میکنم ! اونوقت شما با خیال راحت از در میاین تو ؟ مگه نگفتم از بیرون پشتیبانی بدید
بلیز که از شدت ضربه سرش رو گرفته بود در حالی که از سر جاش بلند میشد گفت :
- خب راستش مارو که با میل خودمون نیاوردن !
دراکو چند لحظه با تعجب به همه آنها خیره شد سپس گفت :
- منظورتون چیه ؟
رودلف با خشانت فریاد زد :
- مارو در حین انجام ماموریتمون گرفتن !
دراکو
بلافاصله سایه ای روی در افتاد و دراکو که حدس میزد چه کسی پشت در هست بلافاصله مارکوس رو که با تلاش داشت از اونجا خارج میشد رو هوا ول کرد ( مارکوس با کله خورد کف زمین سلول ) و سرش رو از جلوی پنجره دزدید .
در همون لحظه صدای بیل ویزلی به گوش رسید :
- همتون اینجا زندانی هستین امیدوارم که فکر فرار به سرتون نزنه !
صدای بسته شدن در سلول به گوش رسید . دراکو که پشت پنجره فال گوش ایستاده بود با خودش فکر کرد :
- دوهاهاهاهاها من هنوز آزادم . عمرا اگر دستتون بهم برسه
هنوز فکر دراکو تموم نشده بود که احساس کرد کسی به پشتش ضربه میزند . دراکو هراسان برگشت و چشمش به مایک لوری افتاد که با قیافه پیروزمندانه ای پشتش ایستاده بود .
دراکو هراسان خواست پا به فرار بگذارد اما .........
پنج دقیقه بعد
دراکو در حالی که هنوز چند تا جوجه بالای سرش میچرخید در یه گوشه زندان افتاده بود . و بقیه نیز دورش جمع شده بودند .
دراکو : وای اگر بفهمن وزیر سحر و جادو توی این کارا دست داشته باشه چی میشه
بلیز : منو بگو معاون وزیرم . آقا منو شطرنجی کنین .
ماروولو : بابا نگران نباشین خودم تو آزکابان کار میکنم اونجا پارتی دارم .
رودلف در حالی که به شدت اشک میریخت گفت :
- وای لارای خوبم ببین به چه روزی افتادیم . همش تقصیر این دراکوئه
در همون لحظه صدایی پشت از پنجره به گوش رسید :
- پیست ... پیست ... هی بچه ها !
همه با تعجب به تنها پنجره سلول نگاه کردند و از دیدن کسی که در آنجا ایستاده دهنشون از تعجب باز موند . همگی با هم فریاد زدند :
- گل دختر ؟
گل دختر چشمکی زد و گفت :
- نگران نباشین اومدیم نجاتتون بدیم !
همه با تعجب نگاهی به هم انداختند .
دراکو : مگه چند نفرید .
گل دختر در حالی که با نگرانی اینور و اونور رو نگاه میکرد گفت :
- آروم حرف بزنید میخواین لو بریم ؟ خب نه اینکه سرژم عضو ارتش شده . ما دوتایی اومدیم که شما رو نجات بدیم
در همون لحظه کله سرژ در حالی که لبخندی به لب داشت در قاب پنجره ظاهر شد .
جمعیت




Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۰:۱۷ یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۴
#15

مایک لوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۳ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 545
آفلاین
فیشششششششششششششششششش
صدای بیسیم بود.....
- مالفوی گوش کن..من لوری هستم...تا جرم دیگه ای برای خودتون نتراشیده اید سریع خودتون رو تسلیم و به مرکز امنیتی شهربازی معرفی کنید....صدای من رو گرفتید...اوهوی مردک..مالفوی با تو بودم...
فیشششششششششششششششششش
فیشششششششششششششششششش
- اه اه باز که تویی مایک لوری...من تسلیم تو بشم...در توهم شاید اما در واقعیت نه...
فیشششششششششششششششششش
فیشششششششششششششششششش
فیشششششششششششششششششش
خیچچچچچچچچچچچچچچچچچچ
وووووووووووووووووووووووو
بیل: مثل اینکه ارتباط قطع شد...نه؟؟
مایک: بله..فرمانده...قطع شدش...

در آن سوی شهربازی:
دراکو و لارا و رودلف در تاریکی شب با دقت به طوری که حتی سایه ای ازشون دیده نشه ، به سمت بازداشتگاه مرکز امنیتی می رفتند.....
رفتند تا رسیدن......
دراکو: من میرم با جادو میله های پنجره بازداشتگاه رو ذوب کنم....شما ها همین دور و برا باشید....اگه خطری منو تهدید کرد و کارآگاهی به طرف من اومد اخگر قرمز به آسمان بفرستید..خودتون هم فرار کنید....منتظر من هم نمونید...من خودم خواهم اومد....

در بازداشتگاه:
فلینت این ور و اون ور می رفت و می خوند:
"" بی وفایی...بی وفایی...دل من از قصه داغون شده....""
- پیست..هی فلینت...
مارکوس فلینت رویش را به سمت پنره گرداند و دراکو رو پشت پنجره دید...
فلینت: می دونستم...می دونستم که میایید نجاتم بدید..ممنون...
دراکو: ذوب کردن ایم میله ها سخته...با جادوی سیاه هم یه 20 دقیقه ای وقت میبره....
فلینت: ای قربون دستت...پس کارت تموم شد منو بیدار کن..می خوام یه چرتی بزنم.....
دراکو زمزمه کرد: بچه پررو...!!!

20 دقیقه بعد.....
- هی با تو هستم بلند شد دیگه...کارآگاهان دارن از گشت برمی گردن..هی فلینت بلند شو دیگه...
فلینت: آروم...اومدم دیگه...
و از جایش بلند شد تا از دیوار بالا بره و از پنجره بیرون بره که یهویی...............



ادامه دارد................................................................................


[img]http://www.filelodge.com/files/room24/643657/ImageUTYU.GIF[/im


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲۲:۵۱ شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۴
#14

مارکوس فلینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۹ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۱۵ دوشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 328
آفلاین
ناگهان هر سه آن ها را گم کرد... معلوم بود که غیب شده اند.... اما لوری در همین فکر بود که صدای ترکیدن بمب به گوش رسید..... لوری خودشو مثل این فیلم" کبرا یازده " رو زمین ولو کرد که مثلا رول من قشنگ بشه...
در ان طرف صدای خش خش بیسیم میومد... از مارکوس به بروبچز...از مارکوس به هرکی که جواب می ده...
دراکو تو گوشم....
من مارکوس روتوشم ..... من بمب رو ترکوندم...
دراکو: بله!!!!!... تو که تو ماموریت نبودی!!!!!

- شما قدر من رو نمی دونین ... من یکی از سارغان دزداد و قاتلان حرفیه ی دنیای مشنگیم.... من تو خانوادمون لنگه ندارم... همه ی فامیلام ماموریتاشونو خراب می کنن ولی من همیشه درست کارم!!!!
- اخه تابلو ... مثلا خیال کردی خیلی کار درستی کردی.... با این کارت کاراگاها رو پیش مردم محبوب کردی... الان اگه بمبی نمی ترکید اون وقت همه چند تا فحش بار این لوری و بیل می کردند تا دیگه تو کار ما دخالت نکنن...

مارکوس کمی گیج زد و بعد گفت: شما همیشه منو سر کوب می کردین ... همیشه می خواستین خودتون بهترین باشین ... منم خواستم خودی نشون بدم....
دراکو که از دست مارکوس کلافه شده بود با مسخرگی گفت: ای عزیزم ... تو اصلا لنگه نداری... حالا بی خیال شو و به فکر فرار از اونجا باش که الان گیرت میارن... تو هم که تا بهت یه جیزی می گن همه ی دورو وریاتو لو می دی...

مارکوس هم مثل بچه کوچولو ها گفت: باشه.... تو چقدر منو دوست داری... یعنی چند تا منو دوست داری!!!!
دراکو عصبانی شده بود ولی با این حال خودشو کنترل کرد و گفت: هزار تا ... سریع حرکت کن... آی ق.....
دراکو خودش را به زور نگه داشت تا از گل بالاترگه....

مارکوس همین طور به فکر حرفای دراکو بود ولی در همین هنگام بیل ویزلی و لوری دست مارکوس رو گرفتن و با خود به زندان شهر بازی بردند....

مارکوس در همین هنگام از خودش ول خرجی کرد و کمی از عقلشو برای این موضوع خرج کرد و به فکر روشن کردن بیسیم کرد.... و بعد دراکو چند تا الو الو کرد .... و این باعث شد تا بیل موضوع بیسیم رو بفهمد... سریع بیسیم رو گرفت و گفت : خیلی زرنگی ... مثل این که قاطر گیر آوردی!!!!

دراکو سریع موضوع رو فهمید و به همه ی بچه ها موضوع رو گفت ولی هیچ کس اهمیت نداد .... دراکو از ان ها پرسید: چرا نمی جنبید... الان مارکوس رو گرفتن...
لارا کمی خندید و گفت: گرفته باشن... بودند یا نبودنش فرقی نداره... بعدشم مگه مارکوس چقدر ارزش داره...
دراکو کمی عصبانری شد و گفت: مارکوس که به جهنم... بابا اون اگه یه ذره بترسونن همهمونو لو میدی...

ناگهان به همه شوک وارد شد و همه تصمیم گرفتند که با خاطر خودشونم که شده مارکوس را آزاد کنن....
_________________________________________________________________________
ببخشید اگه بد شد!!!!!


عضو اتحاد اسلایترین







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.