هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۲:۵۵ یکشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۵

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
-من نبودم!

جادوگر غریبه خاک ها را با بیلش جابجا کرد.
-فرقی نمیکنه به هر حال. همه چی تموم شده داداش! یا باید بگم خواهر؟ آبجی؟ همشیره؟

کراب درک نمیکرد که یک جادوگر چرا باید با بیل کار کند. ولی در آن لحظه این موضوع اهمیتی نداشت. جادوگر کارگر در مقابل چشمانش کلنگ را برداشت و به پنجره خانه ریدل کوبید. دیوار و پنجره با هم فرو ریخت.
-حالا بقیه کجا هستن؟ ارباب؟ مرگخوارا؟ رودولف؟ لینی؟

کارگر سخت سرگرم کار بود.
-رفتن خب. گروهتون هم منهدم شد. پیاماشونو دریافت نکردی؟

کراب با کلافگی جعبه پیام شخصی اش را از جیبش در آورد و باز کرد. دو پیشنهاد نظارت(یکی برای تالار ریونکلا.!)...یک پیشنهاد مدیریت به شرط همکاری با دیگر مدیران...سه پیشنهاد استادی در هاگوارتز و یک پیشنهاد ازدواج که طی پیام های بعدی پس گرفته شده بود!
کراب فقط دو هفته نبود!
حالا که برگشته بود، خانه ریدل با خاک یکسان شده بود. حتی کل هاگزمید هم همینطور و وقتی ناچار، برای پذیرفتن پیشنهاد استادی هاگوارتز به آنجا رفت با بولدوزرهایی مواجه شده که یادگار سالازار اسلیترین را ویران میکردند.
دوستانش نبودند. ارباب هم نبود. کراب کم کم داشت میترسید. از کارگر پرسید:
-من که گفتم نبودم. ازشون بی خبر بودم. حالا نمیدونی جادوگرا کجا رفتن؟

کارگر برای اولین بار کلنگش را کنار گذاشت.
-جادوگر؟...چی داری میگی؟ این خونه مال یه اربابی بود که فروخت و رفت. از همونایی که لقب لرد بهشون میدن. اون دهکده هم جای آدمای مشکوکی بود. جادوگرا وجود ندارن. ذهنتو با این حرفا آلوده نکن. با این قیافه ای که برای خودت درست کردی بهت نمیاد خرافاتی باشی.

کراب نگران شد! جادوگرها وجود داشتند. ساحره ها هم همینطور. حتی کسانی که چیزی بین این دو بودند هم وجود داشتند.

طی دو روز گذشته که از سفر کوتاهش برگشته بود هیچ نشانی از جادوگران ندیده بود. جستجو کرده بود. پاتروناس فرستاده بود. ده ها جغد ارسال کرده بود...ولی هیچ اثری از جادوگران نبود. انگار دستی بطور ناگهانی جادوگران را از روی کره زمین محو کرده بود.
کراب گوشواره هایش را مرتب کرد.
-میرم دنبالشون میگردم. باید یه جایی باشن. من که نمیتونم تنهایی زندگی کنم. باید پیداشون کنم. تو هم هی بیل نزن!

کراب دوباره راهی سفر شد. این بار برای پیدا کردن هویت و گذشته و خانواده اش.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۱:۳۹ سه شنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۵

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۲ دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱
از تو تالار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 265
آفلاین
با احتیاط درب خانه ی ریدل را باز کرد و داخل شد. هیچ کس داخل سالن نبود. پاورچین پاورچین و بدون کوچکترین صدایی از پله ها بالا رفت و وارد راهرو شد. مثل همیشه، تنها، نور کم سوی شمعی که بوسیله ی یک جاشمعی به دیوار وصل شده بود، راهرو را روشن می کرد.
یکی یکی از جلوی درها گذشت تا اینکه به دری آشنا رسید. لایه ای از گرد و غبار سطح در را پوشانده بود. به آرامی و با حالت نوازش دستش را روی در کشید و گرد و غبار را کنار زد. با دیدن اسم نقاشی شده ی خودش بر روی در، لبخندی روی لبهایش نشست. همانطور که به نقاشی خیره شده بود، تک تک خاطراتی که از آنجا به یاد داشت در ذهنش نقش بستند.
-----

چمدانش را روی تخت انداخت. با افتادن چمدان، توده ای از گرد و غبار به هوا بلند شد که باعث شد به سرفه بیفتد. همانطور که سرفه می کرد، خنده اش گرفت. با صدای دورگه ای زمزمه کرد:
- جوری کثیف شده که انگار سالهاست کسی به اینجا سر نزده! بابا من فقط یکی دو ماه نبودم! جنگه مگه؟!

دستمال گردنش را از گردنش باز کرد و آن را روی چمدانش گذاشت. از کشوی سوم میز آرایشش دستمالی برداشت و با گفتن جمله ی "ببینم چه میکنی سوزی!" شروع به تمیز کردن اتاق کرد.
-----

با خستگی خودش را روی تخت انداخت و به سقف خیره شد.
- من برگشتم..

تق تق تق

چقدر دلش برای این صدا تنگ شده بود. سرش را به سمت پنجره چرخاند. جغد خاکستری رنگی پشت پنجره ایستاده بود و با گردن کج کرده اش به او نگاه می کرد.
جستی زد و از تخت پایین پرید. با گام های بلندی به سمت پنجره رفت و آن را باز کرد.
نامه ی بسته به پای جغد را باز کرد. به سمت کیفش رفت و یه سکه از آن در آورد. به سمت جغد برگشت و سکه را درون کیسه ی کوچکی که به پایش وصل کرده بودند انداخت.
جغد کوچک پرواز کنان از ساختمان دور می شد و سوزان دور شدن جغد را تماشا می کرد. تا اینکه جغد محو شد.
روی تخت دراز کشید و نامه را باز کرد. همان دست خط آشنا بود. همان رنگ آشنا.

می دونم که امروز بر می گردی ولی نمی دونم که الان برگشتی یا نه. به هر حال، خوش اومدی.
قرارمون فردا، همون جای همیشگی.

امضا: یه دوست


نامه را تا کرد و آن را زیر بالشتش گذاشت.
- آره. یه دوست که منتظرت مونده و به فکرته. این یعنی زندگی!

بالشتش را محکم بغل کرد و چشمانش را بست. و به خواب فرو رفت.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۴۲ چهارشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
-در نزن...بیا تو!


تق تق تق تق...


لرد سیاه از این همه بی درکی و بی فراستی متاسف شد. ولی به هر حال خودش را کنترل کرد.
-همون طور که دو ثانیه قبل فرمودیم، بیا تو!

در باز شد و سینی نقره ای رنگی، معلق در هوا وارد اتاق شد....پشت سینی جادوگری لاغر و رنگ پریده که بسیار خسته به نظر می رسید سینی را گرفته بود. و چیزی که مانع از افتادن سینی می شد حشره آبی رنگی بود که پرواز کنان یکی از دسته های سینی را گرفته بود.
-ارباب شام مخصوصتون!

صدای زیر و آزار دهنده حشره برای لرد که بسیار گرسنه بود بسیار گوش نواز و دلنشین به گوش می رسید.
-اوه لینی...مثل همیشه به موقع رسیدی. نزدیک بود ضعف بفرماییم. این سینی زیبا هنر کی بوده؟

هکتور سرش را از پشت سینی بالا آورد: من! من ارباب...من! من به موقع رسیدم!

لرد سیاه رو به لینی کرد: هووووم... اینا رو تو آماده کردی؟ منظره اشتها آوریه.

هکتور به سختی سینی را تا جلوی میز لرد سیاه حمل کرد و روی آن گذاشت. نفسی تازه کرد و جواب داد:
-نه ارباب. من! من درستش کردم. فقط برای شما. به عشق شما. شصت و سه ساعت گوشت رو در حرارت نیم درجه سانتیگراد پختم تا آبدار و خوشمزه بشه. بعد سبزیجات رو...
-لینی...تو فقط یه حشره کوچولو هستی. ما راضی نیستیم اینقدر زحمت بکشی. چه تزئین زیبایی.

لینی لبخندی زد و تعظیم کرد. هکتور بیشتر لرزید!
-ارباب...من...من درست کردم. من تزئین کردم. با همین دست های لرزانم. این آبیه فقط آتیش روشن کرد...اونم با چوب دستی من.

لرد سیاه به طرف لینی رفت و دست نوازشی بر سرش کشید.
-باید خیلی خسته شده باشی...مرگخوار لرزنده؟ برای چی اونجوری زل زدی به ما؟ لینی رو ببر استراحت کنه. لینی حشره با استعدادیه.

-نه ارباب...اونی که گفتین منم...من با استعدادم! اون بوقی بیش نیست. الانم نمی دونم چرا لالمونی گرفته و هیچی نمی گه و هی عشوه میاد!

هکتور سراسیمه، با دستش هاله نورانی ای را که کم کم داشت دور سر لینی شکل می گرفت به هم زد. ولی حرکت بعدی لرد برای هکتور غیر قابل تحمل بود. لرد لینی را برداشت و روی شانه اش گذاشت.
هکتور: ارباب! پس من چی؟ منم بیام رو شونه تون؟

جواب هکتور نگاه خیره و وحشتناکی بود که نصیبش شد و به فهماند که جایی روی شانه ندارد!
توجه لرد سیاه خیلی زود دوباره به سینی غذا جلب شد. و همین فرصت مناسبی برای هکتور بود که برای لینی خط و نشان بکشد.
-بالاخره که از اون بالا میای پایین...اگه اشتباهی ننداختمت تو تُستر!

لینی زبانش را برای هکتور در آورد.
-هکولی؟ بازوهای من خیلی درد می کنه. نمی تونم بال بزنم. می شه بشینم رو سرت و تا اتاقم تو رو برونم....چیز...یعنی منو حمل کنی؟ تو راه می تونی اندکی ماساژ هم بدی.

هکتور جرات مخالفت نداشت.
-البته که می شه...ولی ارباب...یه نگاه هم به من بکنین. یه نگاه معمولی. نه خیره و وحشتناک.

لرد سیاه سرگرم چشیدن سوپش بود.
-دقیقا همون طور که می خواستیم...هی...تو اسمت چی بود؟ عجب قیافه نحسی هم داری. این اسمش چی بود لینی؟

لینی با خستگی ساختگی خمیازه ای کشید و جواب داد: یادم نمیاد ارباب!

هکتور ناباورانه به پشت سرش نگاه کرد.
-م...من؟ منو می گین ارباب؟ منو فراموش کردین؟

لرد سیاه: هر کسی که هستی...برو بیرون. مایلیم شاممونو در کنار حشره وفادارمون میل کنیم. یه سینی حمل کردی دو ساعته داری از منظره ما لذت می بری. لینی این استیک عالیه. تو می تونی آشپز بزرگی بشی.

هکتور: منم می شم...من می تونم آشپز بزرگی بشم. حداقل بزرگ تر از اون.
لرد: و سسش...حرف نداره. این تزئینی که با سس انجام دادی...تو طراح فوق العاده ای هستی.
هکتور: من ارباب...منم! من طراح فوق العاده تریم. فوق العادگی رو در چهره من ببینین.
لرد:چه نوشیدنی بی نظیری...تو درک عمیقی از میوه ها داری.
هکتور: ارباب! من درک عمیق تری دارم. بیایین مغزمو بشکافین ببینین. درکم از مال اون عمیق تره. اندازه گرفتم.
لینی: ارباب این هی حرف می زنه هوا رو با دهنش به سمت من هدایت می کنه. منم که سبک و کوچولو هستم. چیزی نمونده بود که از روی شونه شما بیفتم پایین.

لرد سیاه به طرف هکتور برگشت.
-تو هنوز اینجایی ویکتور؟ فرمودیم برو!

-هکتور ارباب...هکتور معجون ساز! من هکتورم! و اگه من هکتورم اون حشره رو خواهم کشت! حتی اگه ویکتور بودمم می کشتمش! اولین جایی که ببینمش می شینم روش!
-غر نزن مرگخوار...برو...لینی رو هم ببر به اتاقش. خسته به نظر می رسه.
-بعد می گین چرا هلش دادی توآب...می شه حداقل تو راه بزنمش؟


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۱۲ ۱۹:۴۹:۵۹



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۰:۱۵ جمعه ۷ خرداد ۱۳۹۵

تایبریوس مک لاگنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵
از پیاده روی با لردسیاه برمیگردم
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 314
آفلاین
لبه صخره نشسته بود.

امواج خروشان دریایی که پیش روی‌ش قرار داشت، با نیروی کوبنده ای به سنگ‌ها برخورد میکردند.
هر ضربه، گویی یادآور ِ دردی بود، که پایانی نداشت..
نه هوای گرگ و میش حسی درونش ایجاد میکرد،
نه سکوت بقیه‌ی زمین و آسمان..
شاید فقط پرنده کوچکی
که گوشه‌ی آسمان
پرواز میکرد..

پیش از این تنها درد ِ خیالی‌اش، دردی بود که با هر بار یادآوری چهره‌ی کریه ِ فنریر درونش میجوشید، و قلبش با هر بار یادآوری ِ چهره‌‌ی استلا، از طپش می‌ایستاد..
ولی اینک مرگ پدر،
توسط محفل ققنوس،
دردی واقعی، عمیق، و جانکاه را
همنشین تک تک سلول‌هایش کرده بود..

پدرش جادوگری قدرتمندی بود که حتا از جامعه جادوگری انگلستان فاصله داشت. و اصالتا فرانسوی بود. و با کسی به جز همسر و دختر و پسر کوچکترش مــک ارتباط نداشت، حتا پسر بزرگترش با او ارتباط چندانی نداشت، و هر از گاهی کورمک چند روزی در تعطیلات تابستانی به همراه عمویش رهسپار خانه پدربزرگ میشد.. ولی همین مردِ آرام و بی‌حاشیه، بخاطر انتقام گری بک از مــک، و اظهار پشیمانی و جاسوسی کثیف ِ گرگینه‌ی پیر برای محفل، جانش را از دست داده بود.. و این درد برای مــک، حتا به یک هزارم دردی که برای استلا کشیده بود هم نمی‍رسید..

و درد
درد و درد و .. د ر د

با یادآوری درد ِ شکنجه‌ای که پدرش قبل از مرگ کشیده بود فریاد خاموشی کشید..
تصاویری که از هرگز از یاد نمی‌بُرد ..
تصاویری که هرگز قابل توصیف نبودند..
تصاویری که حتا با ریختن خون، با هر چه جادوی سیاه، با یک جنگِ تمام و عیار، و حتا جادو، محال بود از ذهنش پاک و کمرنگ شوند..

موهایش درگیر ِ وزش نسیم ملالت‌آور ِ ساحلی، به چشمانش میخورند و اشکهایی که فرو نمی‌ریختند و گفته نمی‌شدند را عقب می‌راند..

درد حضور آدمهایی که بود و نبودشان مهم بود و نبود، هرگز به این اندازه و تا حجم ِ این نبودن و این رفتنِ برای همیشه، آزارش نداده بود.. آزاری که انگار مانند یک نفرین قدیمی و قدرتمند، سلولهای وجودش را در اختیار داشت. و فقط شاید یک مهر، یک حس تعلق، یک رفاقت، یک عشق ناب، حسی زمینی‌تر از استلای پریزاد، میتوانست آرام‌ش کند..


ویرایش شده توسط تایبریوس مک لاگن در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۷ ۲۲:۵۲:۲۷
ویرایش شده توسط تایبریوس مک لاگن در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۷ ۲۲:۵۶:۴۱

در كنار درياچه ي نقره ايي قدم ميزنم
و با بغضي که مدتهاست گلويم را ميفشارد، رو به امواج خروشانش مي ايستم
و در افق،
طرح غم انگيز نگاهش را ميبينم،
كه هنوز هم اثر جادويي اش را به قلب رنجورم نشانه ميرود..
كه هنوز نتوانستم مرگ نا به هنگام و تلخش را باور كنم..
كه هنوز بند بند اين تن نا استوار به نيروي خاطره ي لبخند اوست كه پابرجاست..
با يأس يقه ي ردايم را چنگ ميزنم و در برابر وزش تند نسيم،
وجودِ ويرانم را از هر چه برودت و نيستي حفظ ميكنم..
از سمت جنگل ممنوعه، طوفاني به راهست
و حجم نامشخصي از برگ و شاخه ي درختان مختلف را به اين سو ميآورد..
اخم ميكنم تا مژگانم دربرابر اين طوفان،
از چشمان اشكبارم محافظت كند..
شايد يك طوفان همه ي آن خاطره ي تلخ را از وجودم بزدايد..


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۳:۴۴ شنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۵

گویندالین مورگن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۸ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
از روی جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 134
آفلاین
- وقت پروازه.... وقت پروازه.. وقت پرواااااازه!

گوایندلین موهای آشفته اش را از روی صورتش کنار زد.
-شوخی می کنی؟ به همین زودی صبح شد؟

اما آن ساعت زشت کوچک اصلاً شوخی نمی کرد.در واقع ساعت ها اصلا نمیدانند شوخی یعنی چه! الین روشنایی روز را می دید. نور تند خورشید را می دید و حتی سر و صدای عادی شهر را!
البته این یکی را قاعدتا می شنوند.ولی گوایندلین با توجه به وضع فعلی زندگی اش هیچ چیز را بعید نمی دانست!
لخ لخ کنان از تخت بلند شد. باید حمام می کرد تا سرحال شود. اما با استناد به تجربیاتش می دانست در حمام به خواب می رود. فقط می توانست صورتش را زیر آب بگیرد و با جهشی روی جارو، خودش را به دفتر روزنامه برساند.
روی آسمان برای چندمین بار از خودش پرسید:
- آخه بازیکن کوییدیچ رو چه به روزنامه نگاری!

و باز هم جوابی برای خودش نداشت. قبل از اینکه مجددا چرت بزند با چوبش پنجره را باز کرد و دقیقا پیش از آنکه سردبیر در اتاقش را باز کند، خودش را روی صندلی انداخت!

- به موقع رسیدی. داره میاد تو اتااااق!
- هیس شو سیخ سیخی.
- صبح به خیر الین! مقاله ات حاضره؟

الین سرش را تکان داد.
- بری تو اتاق روی میزته!

سردبیر سری تکان داد.
- تنبل!

الین دلش می خواست محتویات داخل و بیرون میز کارش را روی سر آقای سردبیر خرد کند ولی عاقلانه ترین کار این بود که انرژی اش را برای تمرین عصرگاهی کوییدیچش نگه دارد. البته پرتاب کردن "سیخ سیخی" هم گزینه بعدی به حساب می‌آمد.
.
.
.
تنها چیزی که باعث شد الین دست از نوشتن بردارد گردن درد بی امانش بود. الین وقتی متوجه ساعت شد از عضلات گردنش تشکر کرد که دلشان خواسته بود درد بگیرند.





چند کیلومتر آنطرف تر استادیوم اختصاصی تیم هالی هارپی هد


- دیرکردی گوایندلین! تو مثلا کاپیتانی!
- غرغر موقوف گلیندا!
- من نمیفهمم تو چرا آپارات نمی کنی الیــــــن!اصلا تو چرا اینقدر سرت شلوغه؟

جاروی گوایندلین برای چند لحظه در هوا ثابت ماند.ولی الین به او فرصت جواب دادن نداد.
- چون.... چون.... چون اونقد سرم شلوغه که یادم نمی مونه!
-هی! اینو که خودم الان گفتم.

دختر جوان به فکر فرو رفت
"هشت ساعت کار تو مجله. چهار ساعت تمرین کوییدیچ. به روز کردن آموزه های مرگخواری چهارساعت. کارآموزی تو وزارتخونه چهارساعت. و چهار ساعت خواب. گلیندا توقع داره من معجزه کنم؟ من که ولدمورت نیستم!"
- اوخ!

مجبور شد بازوی چپش را ماساژ دهد. بیشتر مواقع ضربات بلاجرها دردناکند ولی وقتی روی ساعد دست چپتان فرود بیایند دردشان بیشتر می شود. الین این را به حساب مجازات گفتن اسم لرد سیاه گذاشت.
او باور داشت که لرد سیاه می داند.
لااقل بیشتر چیزها را!
هنوز باید برای ملحق شدن به ارتش باشکوه سیاهی صبر می کرد. حداقل اینکه، باید وقتی تلاش می کرد که امکان فعالیت کردن داشت. هنوز دوماه تاپایان لیگ باشگاهی کوییدیچ کشور مانده بود. بعلاوه کار مجله. هنوز دو ماه از کارآموزی اش باقی بود. و....
سرش را تکان داد. مجبور نبود مشغولیات بی شمارش را مرتبا بشمارد. بخصوص وقتی کمتر از یک متر با گوی زرین فاصله داشت.

- بگیرش ... د بگیرش لعنتی.
- جارو جون میشه ببندی اون دهن سیخ سیخیتو؟

به نظر می رسید الین تمام یک ساعت اخیر را کر بوده است چون "سیخ سیخی" نیمساعتی بود که فریاد میزد بگیرش.
.
.
.
.
وقتی خودش را روی تخت رها می کرد غر زد
- ببینم خورشید نمیشه دیرتر طلوع کنی؟ اصلاً کاش همیشه شب بود. کاش زودتر تموم شن این هفته های بی سر و ته! معلوم نیست کی شروع میشن کی تموم! هی فردا چند شنبه اس؟


تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۱۶ دوشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
-بیا تو!

کسی در نزده بود...صدای وز وز، برای اعلام حضورش کافی بود.

وارد اتاق شد. نه از در، نه از پنجره و نه حتی از دود کش شومینه!
از سوراخ کلید در وارد اتاق شد.

لرد سیاه سرش را بلند کرد. او را دید که مثل همیشه میان زمین و هوا معلق بود. بال هایش را با اضطراب به هم می زد و سرش را کمی خم کرده بود. لرد می دانست که این یعنی تعظیم!

حشره آبی رنگ می ترسید...باز اشتباه کرده بود. و طبق قرارشان این بار بخششی در کار نبود. چشمان نگرانش به دنبال چوب دستی لرد سیاه می گشت. ولی خبری از چوب دستی نبود.

-می شه لطفا وزوزتو قطع کنی؟ ...بگیر بشین! سوالی داریم...تو چند ساله اینجایی؟

لینی روی دسته صندلی نشست. هیچوقت نمی توانست ریسک نشستن روی خود صندلی را بپذیرد...خطر این که مرگخوار بی دقتی بدون توجه به حضور کوچک و کمرنگ او رویش بنشیند بسیار زیاد بود.او همیشه برای دیده شدن مجبور بود تلاشی بیشتر از بقیه داشته باشد.
شاید برای همین معمولا جدی گرفته نمی شد.
-نه سال ارباب!

دست لرد سیاه به طرف چیزی شبیه چوب دستی رفت. ولی چوب دستی نبود. وسیله ای کاملا غیر جادویی که لینی در تمام ماموریت هایی که با مشنگ ها سرو کار داشت با آن آشنا شده بود!
-ارباب؟...مگس کش؟ اونم پلاستیکیش؟ ...این کارو نکنین! بعد از این همه سال باید اینجوری بمیرم! حداقل از اسپری حشره کش استفاده کنین! بدون بو باشه! این روش بسیار ابتداییه. من پخش می شم! تان هم این حرف منو تایید می کنه.پخش شده من اصلا قشنگ نیست.

لرد سیاه مگس کش را در دست گرفته بود و نگاه خیره اش را به آن دوخته بود.
-نه ساله اینجایی...تحت هر شرایطی کنار ما بودی. ولی یه مدت رفتی...نه؟

لینی بال هایش را دو بار به هم زد. این کار تمرکزش را بیشتر می کرد. هر چند روی هم رفته معمولا تمرکزی نداشت که بیشتر بشود! لینی حشره حواس پرتی بود. شاید همه حشرات همینطور بودند...نمی دانست! چون از وقتی چشم باز کرده بود با جادوگران سروکار داشت.
-رفتم کنکور دادم و برگشتم ارباب...کنکور مشنگی!
-و قبول شدی؟

قبول شده بود. حشره زندگی جادویی و ماگلی را در کنار هم اداره می کرد. لرد سیاه می دانست که به تازگی سرگرم آموزش زبان مشنگی بسیار سختی شده. زبانی که نوشته هایش به نظر لرد، بیشتر شبیه نقاشی های کودکانه از در و پنجره بود.
حشره به شکلی بی معنی دست راستش را بلند کرد.
-قبول شدم ارباب!

-و اون دست یعنی چی؟ ما باید معنی این حرکات تو رو بفهمیم؟
-امممم....شرمندگی؟ با شرمندگی دستمو بلند می کنم؟! اصلا این حرکت دسانگه. من دخالتی توش ندارم!

این حرکت همیشگی اش بود. دسانگ هم پناهگاه همیشگی اش! بعد از نه سال همه حرکاتش برای لرد سیاه قابل پیش بینی بود. حالت ذوق زده تکراری اش! شب بخیر گفتن های هر شبش...و از کاه، کوه ساختنش! حشره عادت داشت هر مشکل کوچکی را برای خودش بزرگ کند...شاید هم بزرگ بود. لردسیاه با خود فکر کرد:
-چقدر کوچیکه...طبیعیه که مشکلاتی که برای ما عادی باشن برای اون بزرگ جلوه کنن. اون حتی نمی تونه دستگیره رو بگیره و درو باز کنه. نمی تونه سر میز بشینه و با ما غذا بخوره. کسی اونو نمی بینه...صداشو نمی شنوه! علامت شومش هم دیده نمی شه. حتی خود دستش رو هم به سختی می بینم.

مگس کش هنوز توی دستش بود. با قدم های آرام به طرف مبلی که لینی روی دسته اش نشسته بود رفت.
حشره تکان نخورد. فرار نمی کرد. نه سال تحت هر شرایطی همراه او مانده بود. حالا هم اگر قرار بود کشته شود...
-مگس کش کمی تحقیر آمیز نیست ارباب؟ بعد دسته مبلتون کثیف می شه. من به خاطر خودتون می گم ارباب! یه لکه آبی له شده روش می مونه...و من خیلی چسبناکم! خیلی سخت تمیز می شم! براتون دردسر درست می شه. ولی اسپری اینجوریه؟ یه فیسسسس می زنین و من برای همیشه خفه می شم! جاروم می کنین و می ندازین دور! ارباب مایلین براتون از خواص آب دهان در معالجات پزشکی بگم؟ ...قبلا گفته بودم؟....اونم وقتی داشتین شام می خوردین؟

همینطور که حرف می زد سایه مگس کش را دید که بالا رفت و با سرعت زیادی روی دسته مبل فرود آمد...درست در کنار لینی! جریان هوای تولید شده، به عقب پرتابش کرد.

لرد سیاه اخم کرد.
-اشتباه کردیم!

اشتباه نکرده بود. هرگز در هدف گیری اشتباه نمی کرد. مخصوصا از آن فاصله. صرفا قصد ترساندن تنها حشره مرگخوار را داشت. ولی همین حرکت هم نگرانش کرده بود. زیر چشمی به دست و پا و شاخک های ظریف لینی نگاه کرد...بال هایش را هم کنترل کرد. ظاهرا مشکلی وجود نداشت.
-لازمه اینقدر ضعیف باشی؟ کوچیک...سبک...ناچیز!

حشره بال هایش را کمی باز کرد. به تصور خودش در این حالت کمی قوی تر به نظر می رسید!
-خب...دوباره بزنین!

-ما مایل نیستیم دوباره بزنیم! چون به خودمون قول داده بودیم تو رو در یک ضربه بکشیم! یک حشره ارزش اینو نداره که دستمونو دو بار روش بلند کنیم. تو اخراجی اصلا...برو!

از جا بلند شد...

-داری می ری؟
-خب...دستور دادین! ندادین؟
-نه...ما فقط فرمودیم!

چرا این حشره هیچ چیزی را درست متوجه نمی شد؟ او نباید می رفت! لینی حالا تنها رشته اتصالش به گذشته بود...به گذشته پرشور و هیجانش...به یاران قدیمی و وفادارش. به ایوان...رز...روفوس...لودو...
برخلاف هیکل ریز و ظریفی که داشت، همیشه مثل کوه پشتش ایستاده بود...قرص و محکم و مطمئن!
او نباید می رفت!

لینی همچنان مردد بود. مغزش در پردازش تفاوت بین " دستور" و "فرمودن" ناتوان مانده بود.
نمی ترسید...سال ها مرگخوار بود...و سالها در کنار لرد سیاه. او را به خوبی می شناخت. گاهی کمی از هم فاصله می گرفتند...ولی هرگز طاقت دیدن ناراحتی او را نداشت. شعار همیشگیش در ذهن لرد سیاه حک شده بود..."شما خوشحال باشین! شما باید خوشحال باشین."
به بد اخلاقی های معمول لرد سیاه عادت کرده بود. حتی زمانش را هم به خوبی می دانست. زمانی که مجبور بود به جنگل محل تولدش برگردد...زمانی که از او دور می شد.
زندگی حشرات فرق می کرد! گاهی باید می رفت. بال هایش را برای همین به او داده بودند.

لرد سیاه به عروسک آبی رنگ روی میز اشاره کرد.عروسک در کنار گلدانی به همان رنگ نشسته بود...خاموش و بی صدا. ولی پر از حرف.
-اونو یادت میاد؟

با اشاره سر تایید کرد.

-ما نمی دونیم چرا هنوز اونجاست. پیکسی زشتیه. بهشون گفته بودیم بندازنش دور. اصلا قشنگ نیست. ما از رنگ آبی متنفریم...ما از رنگ قرمز هم متنفریم. ما از همه رنگ ها متنفریم! و تو...آبی هستی! همیشه آبی بودی. از اتاق ما خارج شو تا نکشتیمت...ما دوست نداریم هیچ رنگی در اتاقمون حضور داشته باشه.

حشره بال هایش را به هم زد. تعظیم مخصوص خودش را انجام داد . به طرف سوراخ کلید در رفت. در حین خروج آخرین جمله را هم شنید.

-نری سر تا پاتو رنگ کنیا...ما گاهی هم از آبی متنفر نیستیم. آبی بمون.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۸ ۰:۲۴:۳۳



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۱:۴۰ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵

آملیا سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۴۹ جمعه ۱۷ خرداد ۱۳۹۸
از زیر گنبد رنگی عه آسمون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 151
آفلاین
وقتی میگوییم تنها باید تعادلشان را حفظ میکردند، فکر نکنید تعادل حفظ کردن خیلی کشک است و اینها!
اگر آدمیزاد بلد بود تعادلش را حفظ کند الان این بدبختی ها را نداشتیم.
چه تعادلش روی ریلهای قطار باشد و چه در روابطش با دیگران...
اصلا آدمیزاد جماعت یک "گندشو درار" واقعی است!

-لیلی...لونا...پاتر! این کار... احمقانه ... مسخره ... و سخت ترین کاریه که تو زندگی تا به حال انجامش... دادم!
-اینقدر غر نزن آمیل! تو دختر روزهای سختی!
-این تعریفها باشه برای خودت پاتر!

با حرص این کلمات را از میان دندانهای بهم فشرده اش ادا کرد. حرصی که خوردنش هم شیرین بود.
باران لحظه به لحظه شدید تر میشد و در آن تنهایی جنگل خود را به سر و صورت آملیا و لیلی میزد. بوی خاک تر فضا را پر کرده بود. و درختان برای تقاضای آب، دستانشان را بیشتر از هر زمان دیگری به سمت آسمان می کشیدند.
شنل سوخته و موهای بلند قرمز دو دختر پشت سرشان می رقصیدند و به صاحبهایشان میخندیدند. برعکس دختران که سکوت کرده بودند. سکوتی همراه با صدای باران.

-سکوت چیز قشنگیه. نه لیلی؟
-اوهوم!

قطرات درشت باران لحظه به لحظه ریز میشد. گویی آسمان نیز مثل آن دو به نفس نفس افتاده بود.
بعد از دقایقی که باران قطع شد فقط صدای بوتهای پاشنه دار لیلی و کفشهای اسپرت آملیا بود که شنیده میشد که سعی در سبقت گرفتن از یک دیگر داشتند... و بدون هیچ قطاری که احیانا قصد آمدن داشته باشد!

-تا حالا شده از سکوت خسته شده باشی لیلی؟
-مثلا دلم بخواد که برم و فریاد بزنم؟

لیلی در همان حالی که دستانش را مثل پرنده ای که برای اولین بار قصد پریدن دارد، بلند کرده بود و با سرعت پیش میرفت، این را گفت. آملیا که محتاطانه تر قدم برمیداشت و واضح بود که هیچ در این کار وارد نیست، به پشت سر و تمام راهی که آمده بودند نگاهی کرد و جواب داد:
-آره...مثلا دلت بخواد یک چیزی رو بگی ولی بترسی یا روت نشه. دلت بخواد اونو با تمام وجود فریاد بزنی ولی نتونی!
-خب آره...برای همه پیش میاد آمیل! این طبیعیه! مهم اینکه اینقدر شجاع باشی که اینو بگی. مثل یک گریفیندوری!
-باشه. پس مثل یک گریفیندوری!

از حرکت ایستاد. این کار باعث تعجب لیلی شد و او نیز ایستاد.
آملیا دستانش را از هم باز کرد و فریاد کشید:
-لیلی لونا پاتر! من در مسابقه راه رفتن روی ریلهای قطار هیچ استعدادی ندارم و اعتراف میکنم که تو واقعا برنده ی بدون رقیب این مسابقه...

صدای آملیا با لرزیدن ریلهای زیر پایشان خاموش شد. ریلهای که دیوانه وار مثل زنگ خطر میلرزیدند، دو دختر را وارد کردند که با ترس و تعجب و کمی شوق به یک دیگر نگاه کنند.
همزمان با هم خندیدند!

-قطار رسید!

درست در آخرین لحظه، لیلی و آملیا خود را از ریلها جدا کرده و به طرفی پریدند.
میدانید...
قطارها، برعکس آدمها، گندش را در نمی آوردند!

"قطارها همیشه به موقع میرسند!"

***

-به نظرت چرا ریلها زنگ میزنن؟

لیلی برگشت و به دخترکی نگاه کرد که روی دو زانو نشسته و به ریل قدیمی و زنگ زده قطار نگاه میکرد. آنچنان با دقت که گویی میخواست تک تک اجزایش را از درون آن آهن قدیمی بیرون بکشد. لبخندی بر روی لبان دخترک مو قرمز نشست و به آرامی راهش را کج کرد و به سمت دوستش برگشت.
-خودت چی فکر میکنی؟
-اگه از من بپرسی...میگم شاید برای خاطراتشونه!

آملیا سرش را بلند کرد و با چشمان تیره و درخشانش به انتهای ناپیدای ریلها که در مه ها گم شده بود چشم دوخت. گویی سرانجام قطاری که از این راه میگذشت ابدیت بود!

-میدونی چه قدر خاطراتو حمل میکنن؟ و چه قدر امید؟ و چه قدر چشم انتظاری رو؟ و تمام لحظاتی که مسافرهای اون آهن قراضه بزرگ دارن رو... تمامشو! پَکَری آدم های خاکستری و رویاهای به خواب رفته ها و دستها ملچ بچه هایی که تازه بستنی خوردن و یکمشم ریختن رو لباسشون! شاید برای همینه که ... زنگ میزنن!

شاید این حرفا از آن وراج پر سر و صدا بعید بود ولی لیلی با اینکه فقط چندماه بود او را میشناخت... میدانست کمتر چیزیست از او "بعید" باشد!
بالای سر دوستش ایستاد. باد ژاکتش را تکان میداد و موهای سرخ و بلندش را توی صورتش میریخت. گویی میخواست ابراز وجود کند.
ولی...
میان آن همه "خاطره" باد کجا جا داشت؟!

-مثل یک سال!

آملیا سرش را بالا آورد و به دوستش چشم دوخت که حالا با چشمان روشنش به آسمانی نگاه میکرد که کم کم خالی میشد از هرچه ابر تیره بود.

-میدونی آمیل! مثل یک سال میمونه! یک سال هم تمام خاطرات و امیدها و چشم انتظاری ها و لحظه ها رو تحمل میکنه! تمام شبهای دلتنگی و صبح های رنگی رو... اون زمانایی که میتونی از خوشحالی جهانو تو آغوش بگیری و اون زمانایی که فقط دوست داری یک گوشه مچاله بشی و تو تنهایی خودت سکوت رو جیغ بکشی... اون همه رو تحمل میکنه و به دوش میکشه!

آملیا پوزخند زد. شاید بیموقع و شاید باموقع!
-پس حق داره گاهی تعویض و تحویل بشه!
-دقیقا! مثل ریلها!

اگر یکم دیگر میماندند ماه هم بالا می آمد. آن وقت بود که تاریکی و ظلمات شب هم دوست داشتنی و جذاب به نظر میرسید. خاموشی، دلنشین و ...
زندگی...
خاطره انگیز!

البته!
ماه آملیا خیلی وقت پیش بالا آمده بود!
دقیقا هم زمان با لیلی!

"همه چیز، عالی بود."


من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۱:۳۷ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵

لیلی لونا پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۸ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۰:۰۴ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین
ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺭا ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﺮﻩ ﺯﺩ. ﺁﺳﻤﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺣﺎﻻ ﭘﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ اﺯ اﺑﺮﻫﺎﻱ ﺧﺎﻛﺴﺘﺮﻱ. اﺑﺮﻫﺎﻱ ﺧﺎﻛﺴﺘﺮﻱ ﺭﻧﮕﻲ ﻛﻪ ﻣﺪاﻡ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﻫﻢ ﻓﺮﻭ ﻣﻴﺮﻓﺘﻨﺪ و ﭘﻴﻮﺳﺘﻪ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﺷﻜﻞ ﻣﻴﺪاﺩﻧﺪ. ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ و ﺑﺎ ﻭﺯﺵ ﻧﺴﻴﻢ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺭا ﺑﻪ ﺭﻭﻱ ﺯﻳﺒﺎﻳﻲ ﺁﺳﻤﺎﻧﻲ ﺑﺴﺖ و ﺩﺳﺖ ﻫﺎﻳﺶ ﺭا ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ. ﺁﻧﭽﻨﺎﻥ ﻭﺳﻴﻊ ﻛﻪ ﮔﻮﻳﻲ ﻗﺼﺪ ﺩاﺷﺖ ﺁﺳﻤﺎﻥ, اﺑﺮﻫﺎ و ﻧﺴﻴﻢ ﺭا ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺑﻜﺸﺪ.

ﻧﺴﻴﻢ اﻣﺎ... ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺎﻧﻪ ﻣﻮﻫﺎﻱ ﺳﺮﺧﺶ ﺭا ﻋﻘﺐ ﺯﺩ.

-ﻭﻗﺘﻲ ﻫﻮا ﺑﺎﺭﻭﻧﻴﻪ ﺣﺲ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻛﺜﻴﻔﻦ!

اﻳﻦ ﺻﺪا ﺭا ﻣﻴﺸﻨﺎﺧﺖ. ﺁﻣﻠﻴﺎ ﺳﻮﺯاﻥ ﺑﻮﻧﺰ ﻛﻪ ﺣﺎﻻ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﻲ ﺳﻌﻲ ﺩاﺷﺖ ﺭاﻫﺶ ﺭا ﺭﻭﻱ ﺭﻳﻞ ﻫﺎﻱ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ اﺩاﻣﻪ ﺑﺪﻫﺪ, اﻳﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺭا ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺑﻲ اﺧﺘﻴﺎﺭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ. ﺁﻣﻠﻴﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺧﺎﺹ و ﻋﺠﻴﺒﻲ ﺑﻮﺩ و ﻟﻲ ﻟﻲ اﻳﻦ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺭا ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺷﺖ. ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺑﺴﺘﻪ ﭘﺎﺳﺦ ﺩاﺩ:
-ﺷﺎﻳﺪ ﻗﻠﺒﺖ ﻣﻨﺘﻆﺮ ﺑﺎﺭﻭﻧﻪ ﺗﺎ ﺩﺳﺘﺎﺕ ﺭﻭ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺑﺸﻮﺭﻱ.
-اﮔﻪ اﺷﺘﺒﺎﻩ ﻧﻜﻨﻢ ﻳﻜﻢ ﺩﻳﮕﻪ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﻣﻴﺒﺎﺭﻩ.

ﻟﻲ ﻟﻲ ﻟﻮﻧﺎ ﺑﻪ ﻧﺎﮔﺎﻩ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺭا ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ و ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪ ﻛﻪ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺭا ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﺑﻪ ﺭﻳﻞ ﻗﻂﺎﺭ ﺩﻭﺧﺘﻪ ﺑﻮد و ﺳﻌﻲ ﺩﺭ ﺣﻔﻆ ﺗﻌﺎﺩﻟﺶ ﺩاﺷﺖ. ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ و ﺑﻪ ﻧﺠﻮا ﮔﻔﺖ :
-اﻳﻦ ﻛﻪ ﻋﺎﻟﻴﻪ ﺁﻣﻠﻴﺎ ﺳﻮﺯاﻥ ﺑﻮﻧﺰ.
-ﻋﺎﻟﻲ?! ﻟﻲ ﻟﻲ ﺣﺎﻟﺖ ﺧﻮﺑﻪ?! اﮔﻪ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﺑﻴﺎﺩ ﺧﻴﺲ ﻣﻴﺸﻴﻢ و اﮔﻪ ﺧﻴﺲ ﺑﺸﻴﻢ ﺳﺮﻣﺎ ﻣﻴﺨﻮﺭﻳﻢ و اﮔﻪ ﺳﺮﻣﺎ ﺑﺨﻮﺭﻳﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭﻳﻢ ﺑﺨﺎﺭ ﺷﻠﻐﻢ...

ﻟﻲ ﻟﻲ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﺣﺮﻑ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﻮ ﻣﺸﻜﻲ ﺭا ﻗﻂﻊ ﻛﺮﺩ :
-ﺁﻣﻴﻞ! ﺳﺨﺖ ﻣﻴﮕﻴﺮﻱ! ﻣﮕﻪ ﭼﻨﺪ ﺩﻓﻌﻪ ﺩﻳﮕﻪ ﺷﺎﻧﺲ ﺩﻳﺪﻥ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﺭﻭ ﺩاﺭﻱ? ﭼﻨﺪ ﺩﻓﻌﻪ ﺩﻳﮕﻪ ﻣﻤﻜﻨﻪ ﺯﻳﺮ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﻗﺪﻡ ﺑﺰﻧﻲ و ﻗﻂﺮاﺕ ﺩﺳﺖ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ اﻱ ﺭﻭ ﺣﺲ ﻛﻨﻲ ﻛﻪ ﺩاﺧﻞ ﻣﻮﻫﺎﺕ ﻓﺮﻭ ﻣﻴﺮﻥ و ﻭﺟﻮﺩﺕ ﺭﻭ ﺧﻨﻚ ﻣﻴﻜﻨﻦ?!

ﺩﺧﺘﺮ ﻣﻮ ﻗﺮﻣﺰ ﻧﻔﺲ ﻋﻤﻴﻘﻲ ﻛﺸﻴﺪ و ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﺭا ﺩﺭﻭﻥ ﮊاﻛﺖ ﭼﺮﻣﺶ ﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩ. ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ و ﺑﺎ ﺁﺭاﻣﺶ اﺩاﻣﻪ ﺩاﺩ :
-ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ, ﺣﺴﺮﺕ ﻛﺎﺭﻫﺎﻳﻲ رو ﻣﻴﺨﻮﺭﻳﻢ ﻛﻪ اﻧﺠﺎﻣﺸﻮﻥ ﻧﺪاﺩﻳﻢ و ﺗﺠﺮﺑﺸﻮﻥ ﻧﻜﺮﺩﻳﻢ. ﻣﻦ ﻣﻴﺨﻮاﻡ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻛﻨﻢ اﻣﻠﻴﺎ. ﻣﻴﺨﻮاﻡ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻛﻨﻢ.
-ﭘﺲ...

ﻟﻲ ﻟﻲ و اﻣﻠﻴﺎ ﺑﻬﻢ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪﻧﺪ و اﻣﻠﻴﺎ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﻳﺶ ﺭا ﺑﺎﻻ اﻧﺪاﺧﺖ :
-ﺑﺎﺷﻪ ﺭﻓﻴﻖ! ﻣﻨﻢ ﻫﺴﺘﻢ.

ﻟﻲ ﻟﻲ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ و ﻗﺪﻣﻲ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺟﻠﻮ ﺑﺮﺩاﺷﺖ و ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺳﻨﮓ ﺭﻳﺰﻩ ﻫﺎﻱ ﺯﻳﺮ ﭘﺎﻳﺶ ﺑﻪ ﻫﻮا ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ. ﺩﺭ ﻳﻚ ﻗﺪﻣﻲ اﻣﻠﻴﺎ اﻳﺴﺘﺎﺩ و ﺑﻌﺪ ﺩﺳﺖ ﮔﺮﻡ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ دوﺳﺘﺶ ﺭا ﮔﺮﻓﺖ و ﻧﺠﻮا ﻛﺮﺩ :
-ﻣﻴﺪﻭﻧﻢ ﻛﻪ ﻫﺴﺘﻲ اﻣﻠﻴﺎ و اﺯﺕ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮش ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ.

ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﺭ ﺑﻮﺩ و ﺟﻮاﻧﻪ ﻫﺎﻱ ﻛﻮﭼﻚ ﺻﺒﻮﺭ ﺑﻪ ﺁﺭاﻣﻲ ﺧﺎﻙ ﺳﺮﺩ ﺭا ﻛﻨﺎﺭ ﻣﻴﺰﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﺎ ﮔﺮﻣﺎﻱ ﺩﺭﻭﻧﻴﺸﺎﻥ ﺯﻣﻴﻦ ﺭا ﺳﺒﺰ ﻛﻨﻨﺪ. ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﺭ ﺑﻮﺩ و ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﻗﺼﺪ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﺩاﺷﺖ. ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﺭ ﺑﻮﺩ, ﻓﺼﻠﻲ ﻧﻮ ﺩاﺷﺖ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﻴﺸﺪ. ﻓﺼﻠﻲ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ اﺯ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺑﺎ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻫﺎﻱ ﺟﺪﻳﺪﻱ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺯﻭﺩﻱ ﺑﻪ اﺭﻣﻐﺎﻥ ﻣﻲ ﺁﻭﺭﺩ.

"ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺩاﺷﺖ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﻣﻴﻜﺮﺩ."

اﻣﻠﻴﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮔﺮﻣﻲ ﺯﺩ. ﺑﻪ ﻋﻘﻴﺪﻩ ﻟﻲ ﻟﻲ, اﻳﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﺑﻮﺩ. ﺧﻮﺭﺷﻴﺪﻱ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﮔﺮﻣﺎ و روﺷﻨﺎﻳﻲ ﻫﺪﻳﻪ ﻣﻴﻜﺮﺩ.
-اﻭﻩ!
-ﭼﻲ ﺷﺪ?!
-ﻳﻪ ﻗﻂﺮﻩ ﭼﻜﻴﺪ ﺭﻭ ﺑﻴﻨﻴﻢ!

اﻣﻠﻴﺎ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻗﻂﺮﻩ ي ﺑﺎﺭاﻥ را اﺯ ﺭﻭﻱ ﺑﻴﻨﻲ ﻗﻠﻤﻲ اش ﺑﻪ ﻛﻨﺎﺭ ﻫﻞ ﺩاﺩ و ﺧﻨﺪﻳﺪ :
-ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻢ ﺩاﺭﻩ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﻴﺸﻪ!

ﻟﻲ ﻟﻲ ﺳﺮﺵ ﺭا ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻠﻨﺪ ﻛﺮﺩ و ﻫﻤﺎﻧﻂﻮﺭ ﻛﻪ ﻣﻴﺨﻨﺪﻳﺪ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺯﺩ :
-ﭘﺲ ﺑﺬاﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﺸﻪ!

ﺷﺎﻳﺪ ﺩﻳﻮاﻧﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﺷﺎﻳﺪ ﻫﻢ ﺑﻴﺶ اﺯ ﺣﺪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ و ﻳﺎ ﺷﺎﻳﺪ... . اﻣﺎ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻛﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ, ﺭاﺿﻲ ﺑﻪ ﻧﻆﺮ ﻣﻴﺮﺳﻴﺪﻧﺪ و ﻫﻤﻴﻦ ﺑﺮاﻱ ﺑﺎﻗﻲ ﻣﺎﺟﺮاﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﻛﺎﻓﻲ ﺑﻮﺩ. ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺳﻨﮓ ﺑﺰﺭﮒ ﺭا ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ و ﺷﺎﻳﺪ ﺣﺎﻻ...

"ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ, ﻋﺎﻟﻲ ﺑﻮﺩ."

***

ﺑﺎﺭان ﺁﻫﺴﺘﻪ, ﺷﺪﺕ ﮔﺮﻓﺖ. ﺩﺧﺘﺮ ﻣﻮ ﻣﺸﻜﻲ ﭼﻮﺑﺪﺳﺘﻲ اﺵ ﺭا ﺩﺭ ﻫﻮا ﺗﻜﺎﻥ ﺩاﺩ و ﭼﺘﺮ ﺳﺮﺧﺎﺑﻲ ﺭﻧﮕﻲ ﺩﺭ ﻫﻮا ﻧﻤﺎﻳﺎﻥ ﺷﺪ. ﭼﺘﺮﻱ ﻛﻪ ﻟﻲ ﻟﻲ ﻟﻮﻧﺎ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺁﻥ ﺭا ﻗﺎﭖ ﺯﺩ.
-ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺑﻪ ﭼﺘﺮﻫﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﻛﺮﺩﻱ ﻟﻲ ﻟﻲ?!

ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻋﺴﻠﻲ ﺑﺮاﻗﺶ ﺭا ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﻙ ﺩﻭﺧﺖ. ﭼﺘﺮﻫﺎ...?! ﻣﻨﻆﻮﺭ اﻣﻠﻴﺎ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ? ﺩﺭ ﺟﻮاﺏ اﻣﻠﻴﺎ, ﺳﻮاﻝ ﻛﺮﺩ :
-ﻣﻨﻆﻮﺭﺕ ﭼﻴﻪ اﻣﻠﻴﺎ?!
-ﭼﺘﺮ ﻫﺎ... ﺧﻴﻠﻲ ﺧﻮﺑﻦ. ﻧﻤﻴﺬاﺭﻥ ﻛﺴﻲ ﺧﻴﺲ ﺑﺸﻪ.
-ﺁﺭﻩ. ﺧﺐ ﺑﻌﺪ?!
-اﻣﺎ اﮔﻪ ﻳﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺑﺎﺩ اﻭﻧﻬﺎ ﺭﻭ ﺑﺮﻋﻜﺲ ﻛﻨﻪ...?!

اﻣﻠﻴﺎ ﺳﻜﻮﺕ ﻛﺮﺩ و ﺑﻪ ﻟﻲ ﻟﻲ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪ. ﺑﺎﺭاﻥ ﺣﺎﻻ ﻭﺟﻮﺩ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺭا ﻛﺎﻣﻼ ﺧﻴﺲ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﭼﺘﺮ ﻫﺎ... . ﭼﺮا ﺑﺎﺩ ﺑﺎﻳﺪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭا ﺑﺮﻋﻜﺲ ﻣﻴﻜﺮﺩ?! اﮔﺮ ﻳﻚ ﭼﺘﺮ ﺑﺮﻋﻜﺲ ﻣﻴﺸﺪ, ﺁﺏ ﺩﺭﻭﻧﺶ ﺟﻤﻊ ﻣﻴﺸﺪ و ﺩﻳﮕﺮ ﻧﻤﻴﺘﻮاﻧﺴﺖ اﺯ ﺳﺎﻳﺮﻳﻦ ﺩﺭ ﺑﺮاﺑﺮ ﺑﺎﺭاﻥ ﻣﺤﺎﻓﻆﺖ ﻛﻨﺪ ﭼﻪ?! ﺩﺳﺖ ﺭﻧﮓ ﭘﺮﻳﺪﻩ ﻟﻲ ﻟﻲ ﺭﻭﻱ ﺑﺪﻧﻪ ﭼﺘﺮ ﻛﺸﻴﺪﻩ ﺷﺪ. ﻟﺐ ﻫﺎﻳﺶ ﺭا ﺭﻭﻱ ﻫﻢ ﻓﺸﺮﺩ و ﺑﻌﺪ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺭا اﺯ ﭼﺘﺮ ﺑﺮﮔﺮﻓﺖ :
-ﻳﻪ ﻭﻗﺘﺎﻳﻲ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺪﻭﻥ ﭼﺘﺮ ﺯﻳﺮ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﻗﺪﻡ ﺑﺰﻧﻲ ﺁﻣﻴﻞ. ﻳﻪ ﻭﻗﺘﺎﻳﻲ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺬاﺭﻱ ﭼﺘﺮﺕ اﺳﺘﺮاﺣﺖ ﻛﻨﻪ و ﺭاﺳﺘﺶ ﻳﻪ ﻭﻗﺘﺎﻳﻲ ﺑﺎﻳﺪ...

ﺩﺧﺘﺮ ﻣﻮ ﻗﺮﻣﺰ ﭼﺘﺮ ﺭا ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ. ﻧﺴﻴﻢ ﻭﺯﻳﺪﻥ ﮔﺮﻓﺖ و ﺑﺎ ﺑﺎﺯ ﺷﺪﻥ ﺩﺳﺖ ﻟﻲ ﻟﻲ اﺯ ﺩﻭﺭ ﺩﺳﺘﻪ ﭼﺘﺮ, ﭼﺘﺮ ﺳﺮﺧﺎﺑﻲ ﺑﻪ ﻫﻮا ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ.

-ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺬاﺭﻱ ﺑﺎﺩ, ﭼﺘﺮﺕ ﺭﻭ ﻫﻤﺮاﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺒﺮﻩ.

اﻣﻠﻴﺎ ﺁﻫﺴﺘﻪ اﻳﻦ ﻛﻠﻤﺎﺕ ﺭا ﻧﺠﻮا ﻛﺮﺩ.

-ﺁﺭﻩ ﺁﻣﻴﻞ. ﺑﺎﻳﺪ اﺯ ﺧﻴﺲ ﺷﺪﻥ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮﻱ.

اﻣﻠﻴﺎ ﺗﻜﻪ اﻱ اﺯ ﻣﻮﻫﺎﻱ ﺷﺐ ﺭﻧﮕﺶ ﺭا اﺯ ﺩﺭﻭﻥ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺭاﻧﺪ و ﻧﻔﺲ ﻋﻤﻴﻘﻲ ﻛﺸﻴﺪ. ﻟﻲ ﻟﻲ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ و ﺑﻪ ﺭﻳﻞ ﻧﻴﻤﻪ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ ﻗﻂﺎﺭ ﭼﺸﻢ ﺩﻭﺧﺖ :
-ﻧﻆﺮﺕ ﭼﻴﻪ ﻛﻪ ﺗﺎ ﻭﻗﺖ ﺷﻨﻴﺪﻥ ﺻﺪاﻱ ﺳﻮﺕ ﻳﻪ ﻗﻂﺎﺭ, ﺭﻭﻱ ﺭﻳﻞ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﺑﺪﻳﻢ?!
-ﻫﺮ ﻛﺲ ﺑﻴﻔﺘﻪ ﺑﺎﺧﺘﻪ!
-ﻳﭗ! ﺷﺮﻭﻉ ﻛﻨﻴﻢ?!
-ﺷﺮﻭﻉ ﻛﻨﻴﻢ!

ﻟﻲ ﻟﻲ ﻟﻮﻧﺎ ﺑﻨﺪ ﺑﻮﺕ ﻣﺸﻜﻲ ﺭﻧﮕﺶ ﺭا ﻣﺤﻜﻢ ﻛﺮﺩ و اﻣﻠﻴﺎ ﺑﻨﺪ ﻫﺎﻱ ﺑﺎﺯ ﻛﻔﺶ اﺳﭙﺮﺗﺶ ﺭا ﺩﻭﺭ ﺳﺎﻕ ﭘﺎﻳﺶ ﮔﺮﻩ ﺯﺩ و ﺑﻌﺪ... ﻫﺮ ﺩﻭ ﭘﺎﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﺭا ﺑﻪ ﺳﺴﺘﻲ اﻣﺎ ﻗﺎﻃﻌﺎﻧﻪ ﺭﻭﻱ ﺭﻳﻞ ﻓﺸﺮﺩﻧﺪ. ﺑﺎﺯﻱ ﺳﺎﺩﻩ اﻱ ﺑﻮﺩ...

"ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﺗﻌﺎﺩﻟﺸﺎﻥ ﺭا ﺣﻔﻆ ﻣﻴﻜﺮﺩﻧﺪ."



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۴۱ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
-نمی تونه! غیر ممکنه ارباب! نمی تونه!

لرد سیاه نگاه سردی به مرگخوار انداخت.
-دقیقا چرا؟

مرگخوار کمی این پا و آن پا کرد. مردد بود. نمی توانست تصمیم بگیرد که حرف دلش را بزند یا نه. ولی مخاطبش لرد سیاه بود. یک جادوگر قدرتمند. حتما درک می کرد. حتما نظر او هم همین بود. دل به دریا زد.
-چون...چون اون یه ساحره اس! ضعیفه ارباب. ترسوئه. جا می زنه. ول می کنه. فرار می کنه.

چهره لرد سیاه همیشه رنگ پریده بود. در حالت خشم، شادی و غم! شاید برای همین معمولا نمی شد احساسش را از چهره اش حدس زد. ولی چشمانش...با وجود شکل ظاهری غیر عادی، احساسی عمیق داشتند. و مرگخوار، در اولین نگاه خشم عمیقی را در چشمان اربابش دید. فقط خشم نبود...خشمی آمیخته با ناامیدی...تاسف...و تحقیر!

لرد سیاه نگاه تحقیر آمیزش را به مرگخوار انداخت.
-از روزی که ما اینجا بودیم ساحره ها کنارمان بودند. پا به پای ما...پا به پای شما. برخلاف ادعایی که چند ثانیه قبل مطرح کردی، نه جا زدند، نه ترسیدند و نه کاری را نیمه کاره رها کردند. گول ظاهر ظریف و کم ادعای ساحره ها رو نخورید. ابعاد روح، ارتباطی با جسم نداره. ما از ساحره هایی که همراهمان بودند چیزی جز وفاداری، مقاومت و صبر ندیدیم.

کمتر پیش می آمد که لرد سیاه مستقیما از کسی تعریف کند. ولی این بار فرق می کرد.
او به یاد تک تک ساحره هایی افتاده بود که در این راه همراه و هم قدمش بودند. ساحره هایی که احساسات لطیف و روح شکننده شان را پشت حصاری از مقاومت پنهان کرده بودند. ساحره هایی از جنس فولاد. مرگخوارانی که گاهی در مقابل شجاعت و از خودگذشتگیشان احساس حقارت می کرد. گرچه هرگز جرات نکرده بود با صدای بلند به این موضوع اعتراف کند. اولین داوطلب ها، جنگجوهای خط مقدم ارتشش، و آخرین سربازانی که در میدان جنگ در کنارش باقی مانده بودند...
حضور ساحره ها خیلی پررنگ تر از آن بود که قادر به نادیده گرفتنشان باشد.
حالا نوبت او بود که با خودش بجنگد...با غروری که مانعش می شد که از کسی تعریف کند.
و جنگید...
و پیروز شد...

-ما بیشتر از چشمانمون بهشون اعتماد داریم! به همه یاران ساحره مان. ما به همشون افتخار می کنیم. حالا برو بیرون!




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۲:۳۵ دوشنبه ۹ فروردین ۱۳۹۵

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 477
آفلاین
یک گروگان تا کجا می تواند تحمل کند؟!

- عمرا اگه من این کار را انجام بدم.

اورلا که حالا آزاد شده بود خودش را روی تخت انداخت و به چهره های خشمگین های مرگخوار نگاه کرد.

- بیا لاک بزن ببینم. امروز باید رنگین کمونی باشه. :vay:
- جان؟

تا اورلای بیچاره به خودش آمد لاک های رنگارنگی را در بقل خود دید و طولی نکشید که هزار کفش نیزبه لاک ها اضافه شدند.

- تازه باید کفش های لاله رو پاش کن. اولش برو برام هات چاکلت درست کن.
- منم برا اولین بار هات چاکلت میخوام.
-

سوزان و دای:

-

سوزان و دای: ساکت!

دای ادامه داد:
- خیلی دوست داری ارباب در جا بکشتت؟
- راست میگی دای. مرگخوارا چی؟

اما اورلا با شنیدن این حرف ها نه تنها نترسید به جاش خیلی هم خوشحال شد. فکری به سرش زده بود.
- خب پس من یه چیزایی رو از بیرون میخوام که اینجا پیدا نمیشه.

دای و سوزان نگاهی معنادار به یکدیگر کردند و باز به اورلا نگاه کردند که حالا بلند شده بودند.
- دای من برا هات چاکلت شیر، قهوه و چیزی که باهاش گرمش کنم میخوام خب. تو کجا درست میکردی؛ بیرون دیگه؟ باید وسایلشو برام بیاری.

دای نگاهی به سوزان حاکی از "نجاتم بده" کرد. او از آن خون‌آشام های خسته بود چطور میتوانست این کار ها را انجام دهد. بالاخره تسلیم نگاه "من چیکار کنم" ـسوزان شد و از اتاق بیرون رفت.

اورلا نگاهی رضایت آمیز به در اتاق انداخت و سپس به چشمان سوزان زل زد.
- خب ببین من برا لاک زدن ناخن های تو هم یه طرح میخوام که از روش لاک ‌تو رو بزنم و هم لاک پاکن که اگه خراب شد درستش کنم.
- ولی... :worry:
- ولی نداره دیگه. راستی چقدر هوا گرمه میتونی پنجره رو باز کنی؟ اگه گرمم بشه دیگه کاری از دستم بر نمیادا.

سوزان نمیدانست برود، بماند، اورلا را بسوزاند، نسوزاند که بالاخره بعد از باز کردن پنجره از اتاق خارج شد.

اورلا لبخندی که نه، خنده‌ای آرام کرد و کنار پنجره ایستاد و از آن بیرون رفت و روی لبه‌ی آن نشست و پاهایش را آویزان کرد. چوبدستی سوزان روی میز بود. آن را برداشت و تنها یه ورد خواند و دوباره آن را با چنگال هایش رو میز گذاشت. تنها باید یک کار میکرد، پر میزد!


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۵/۱/۹ ۱۲:۴۰:۱۷

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.