دررینگ درررینگ درررینگ درررینگ
- آنیتا جون ، برو تلفنو وردار !
آنیتا در حالی که پیشبندشو با عجله داشت باز میکرد تلفنو برداشت :
- منزل دامبلدور بفرمایید .
- الو شلام . من برادر حمید هشتم رئیش ترگ اعتیاد جامعه جادوگری !
آنیتا با تعجب گفت :
- رئیس چی چی ؟ بخشید مگه شما همون معتاده نبودین که توی مهمونی ریموس بودید ؟
- شرا دیگه همون بودم . من ....
در همون لحظه مینروا از آشپزخونه بیرون آمد و با صدای آروم گفت :
- کیه ؟
آنیتا با دستش رو روی گوشی گرفت و گفت :
- از سازمان ترک اعتیادن !
مینروا : واااااا . احتمالا آلبوسو میخوان رئیس اونجا کنن . شایدم میخوان بهش بابت پاک بودن بیش از حدش جاییزه بدن . بالاخره فهمیدن که اگر یه آدم لایقم برای این عنوان باشه اونم شوهر خودمه .
صدای برادر حمید از پشت گوشی به گوش رسید :
- شما دشترشین !
آنیتا با خوشحالی گفت :
- بله همینطوره
ناگهان لحن برادر حمید تغییر کرد . او با خشم فریاد زد :
- شانم محترم این چه وضعشه پدر معتاد شما محفلو به هم ریخته . بابا یکم مواظبش باشید .این شونه شی میکشه الان به این روژ افتاده ؟ بابا شد ژحمت به ما . ببخشید شد ژحمت به بژیه معتادا ! این کیه دیگه
آنیتا که دهنش از تعجب باز مونده بود تنها به مادرش زل زد . اما مینروا هنوز فکر میکرد شوهرش برنده جایزه شده در حالی که برق شادی از چهره اش میبارید با خوشحالی گوشی رو از آنیتا گرفت و در حالی که اشک شوق میریخت گفت :
- خیلی متشکرم . میدونستم که آلبوس منو . شوهر با استعداد منو ، آلبیه منو ، میخواین بهش بابت پاک بودنش جایزه بدین . واقعا شوهرم حقشه . یه پارچه آقا
صدای فریاد خشم آلود برادر حمید از پشت گوشی برخواست . آنیتا نیز در این مدت تنها با نگرانی شاهد تغییر رنگ دادن مادرش بود که کم کم به رنگ آلبالویی در میامد .
پس از پنج دقیقه
- شلاشه شانم دامبلدور اگر میخواهید شوهرتون با ژمانت آژاد شه بیاین اینجا یه شیژی رو گرو بژاریید تق .
مینروا در حالی که از چشمانش به صورت فواره مانند اشک میریخت ( کارتون ژاپنی ها هستن
) فریاد زد :
- معلوم نیست این مرتیکه معتاد رو کی رئیس این خرب شده کرده . اهو اهو اهو اهو
.
آنیتا کنار مادرش نشست و سعی کرد که به او دلداری بدهد :
- مامان غصه نخور این بابا رو اخبالش کردن هی این پاتر بهش چیز میز یاد میده دیگه
مینروا در حالی که صدمین دستمالشو مینداخت گوشه ای گفت :
- دخترم بدو برو اون جاییزه بلند ترین ریش سال باباتو وردار بریم بدیم شاید این بابای معتادت رو آزاد کنن .
یه ساعت بعد در خانه
اعضای خانواده دامبلدور در خونه دور هم نشسته بودند و داشتند به اشک ریختن های مینروا نگاه میکردند .
آلبوس : به شدا پن نپودم اشلا وه ژیافم ویاد ؟
همه نگاه های معنی داری رو به هم انداختند . آرتیکوس گفت :
- میگه که به خدا من نبودم اصلا به قیافه من میاد این کارا رو کنم؟
مدتی سکوت برقرار شد . ناگهان مینروا که اشکاشو پاک میکرد گوشکوبی رو از ناکجا دراورد و فریاد زد :
- آرتی ، آنی ! بیرون !!!
- چرا ؟
- چرا مامان ؟
مینروا با عصبانیت از سر جاش بلند شد و فریاد زد :
- همین که گفتم .
مینروا در یک چشم به هم زدن آنیتا و آرتیکوسو از اتاق بیرون انداخت . سپس در رو پشت سرش محکم بست . بلافاصله آرتیکوس و آنیتا از رو زمین بلند شدند و گوشهایشونو به درچسبوندند . از پشت در صدای دامبلدور بلند شد :
آشه غژیژب وقو قین گارا ؟
آرتیکوس به آنیتا گفت :
- میگه که آخه عزیزم منو این کارا
ناگهان صدای جیغ های مینروا و به دنبال آن صداهای ناهنجار بلند شد :
- دیش جینگ بوووم بوووخ آخ اییییخ آی دیشش دیگه بسه دوووف دیش دنگ !!!
آرتیکوس و آنیتا با نگاه های وحشت زده به هم نگاه کردند . کاملا مشخص بود که داشتند به وضع پدرشان فکر میکردند .
آرتی : آنی بدو برو زنگ بزن نیروی ضربت جادوگری بیاد . فکر میکنم بابا از دست رفت