لوسیوس پاکت های تخمه را بهم نزدیک کرد و زیر لب گفت:
- برای این که طبیعی تر به نظر برسه، باید از الان شروع کنیم. اگه این کارو نکنیم مردم بهمون شک می کنن و نقشه لو میره!
بلاتریکس با عصبانیت به لوسیوس چشم غره ای رفت و چادرش را روی سرش کشید. ایوان پوزخندی زد و بلا دو دستش را جلو آورد:
- به منِ بیچاره کمک کنید. ایوا...نه یعنی بچم مریضه. شب جمعست...مرلین امواتتون رو بیامرزه. سالازار پشت و پناهتون باشه...به منِ بیچاره کمک کنید.
ایوان که پاهایش را آنقدر جمع کرده بود که کوتاه قد نشان داده شود با صدای لرزانی گفت:
- راست میگه مامانم. من بیچاره ام! من مریضم! من می خوام برم مدرسه پول کتاب و دفتر ندارم. به ما کمک کنید.
زن جوانی که موهای طلایی رنگش زیر کلاه بزرگ سبز رنگی پنهان شده بود در حالی که دست پسر دوازده ساله ای را در دست داشت، جلو آمد و سکه ای را در دستان بلاتریکس گذاشت. بلاتریکس از زیر چادر به نارسیسا خیره شد و با عصبانیت دندان هایش را روی هم سایید! اما با نگاه لوسیوس متوجه شد که بهتر است به روی خود نیاورد. نارسیسا دلسوزانه به بلاتریکس و ایوان نگاهی کرد و به طرف مغازه های آن طرف خیابان رفت. در همین لحظه مرد موقرمزی در حالی که نوزاد کوچکی را در دست داشت وارد پارک شد. لوسیوس به پرسی اشاره ای کرد و پرسی با صدای بلندی فریاد کشید:
- پشمک دارم...پشمک دارم...سیخی شیش هزار!
- پشمک رو سیخی می فروشن؟
پرسی نیشخندی زد و با صدای بلندتری فریاد کشید:
- پشمک دارم، پشمک دارم! یک پشمک فقط شش گالیون!
رون ویزلی به طرف پرسی برگشت و به پشمک های صورتی رنگ که در چوب های بلندی بهم چسبیده بودند، نگاهی کرد. سپس جیمز کوچولو را بالا اورد و گفت:
- می بینی عمو؟ دوست داری برات پشمک بخرم؟ خیلی خوشمزن ها!
جیمز دو ماهه جیغ کوتاهی کشید:
- اغون پاقون!
- فکر کنم منظورت این بود که خیلی پشمک دوست داری! البته جینی گفت هرچیزی رو نمی تونی بخوری. اما خب این که بد نیست. اتفاقا" خیلی هم خوشمزست. حالا برای این که دلت درد نگیره منم از پشمکت می خورم. بریم عمو؟
جیمز جیغ دیگری کشید و رون به طرف پرسی حرکت کرد. لوسیوس دقایقی ساکت ماند اما بعد تصمیم گرفت که نمایش را ادامه دهد:
- تخمه! تخمه...تخمه بوداده! تخمه ی مشنگی! تخمه ی مخصوصِ ساحره ها! تخمه ی مخصوص جادوگر ها! تخمه ی مخصوص نوزاد ها!
کلمه ی "نوزاد ها " را آنچنان بلند گفت که توجه رون را به خود جلب کرد. رون لبخندی زد و به جیمز کوچک نگاه کرد. جیمز جیغی کشید و رون متوجه شد که بهتر است از تخمه بگذرد! سپس به پرسی نزدیک شد و لبخندی زد:
- این پشمک ها شش گالیونه؟ می تونم ازتون خواهش کنم یکی به من بدید؟
پرسی لبخندی زد و یکی از پشمک هارا به رون داد. رون پول پشمک را داد و روی سکویی نزدیک پرسی نشست:
- بخور کوچولو. بخور ببین چه خوشمزست.
لوسیوس به پرسی چشم غره ای رفت و پرسی در حالی که تازه ماموریتش را به یاد آورده بود، به طرف رون رفت و به جیمز که تمام صورتش پشمکی شده بود نگاهی کرد:
- آخی چه کوچولوی نازیه!
- آره خب جیمز بچه ی هری پسره برگزیدست! باید هم ناز و بامزه باشه. اما از من نشنیده بگیرید...دلیل اصلی بامزگی این بچه اینه که مامانش جینی ویزلی خواهر منه!
رون همچنان حرف می زد که پرسی در یک لحظه جیمز را از دستان جیمز بیرون کشید و به طرف لوسیوس دوید. لوسیوس با تعجب به رون که چشمانش را بسته بود و سخنرانی می کرد نگاهی کرد. سپس در حالی که نگران موقعیتشان بود به ایوان و بلاتریکس اشاره ای کرد. لوسیوس و پرسی دویدند و بلاتریکس و ایوان پشت سرشان راه افتادند!
خانه ی ریدل: - این بچه چرا اینطوریه؟ اگه نجینی این نوزاد رو بخوره، حتما مریض تر میشه. کروشیو ایوان! قیافه ی مظلومانه به خودت نگیر و توضیح بده که چه اتفاقی افتاده.
ایوان آب دهانش را قورت داد و به جیمز که بیرون روی پیدا کرده بود، نگاهی کرد:
- ارباب تقصیر ما نیست. فکر کنم به خاطر اون پشمکیه که رون تو حلقش کرد! باور کنید ما نمی دونستیم که این اتفاق می افته وگرنه نمی ذاشتیم که رون اون پشمک رو به خوردش بده!
لرد سیاه با عصبانیت به ایوان خیره شد.
- خودتون همه چیزو خراب کردید...خودتون هم درستش می کنید!
سپس جسد نجینی را برداشت و به اتاقش رفت. مرگخواران با ناراحتی به یگدیگر خیره شدند و به فکر فرو رفتند!
خانه ی پاتر ها:جینی ششمین دستمال را نیز به زمین انداخت:
- بچه ی نازنینم! پسر گلم! چه بلایی سرش آوردی رون!
رون سعی کرد که خواهرش را دلداری دهد:
- جینی گریه نکن. جیمز نشد یه بچه ی دیگه. حیف این دستمال ها نیست که با اشک های تو خیس بشه؟
هری با عصبانیت به رون چشم غره ای رفت و هفتمین دستمال را به دست جینی داد. سپس پنجره را باز کرد و آهی کشید:
- رون میشه ساکت شی و دلداری بیخودی ندی؟ پسر نازنین ما دزدیده شده و تو مسئولی!
رون با ناراحتی به زمین زیر پایش چشم دوخت و حرفی نزد. جینی با ناراحتی به هری نگاهی کرد و دستمال هفتمش را هم به زمین انداخت!