هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۸:۱۴ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۸
#80

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
سوژه جدید

پیانوی قدیمی روی زمین افتاده بود و کلیدها و جزوه های آن، بر کف کثیف خانه ریخته بود. تکه های لوستر مجلل، که حال جسمی شکسته و زشت به نظر میرسید، در تمامی اتاق دیده میشد. پر کوسنهای خالی شده در تمام اتاق پخش شده بودند. خانه ریدلها، بهم ریخته تر از همیشه به حال خود رها شده بود. سوسوی خورشید از لابلای پرده های کثیف اتاق وارد خانه شدند و روزی دیگر را برای ارباب و مرگخوارانش شروع کرد. ناگهان، صدای مهیبی سکوت خانه را درهم شکست. قطرات آب همچون سیل از لوله آب ، که گویا ترکیده بود، بر روی فرش نفیس و سبز رنگ جاری شدند. با شنیدن صدا، تمامی مرگخواران از خواب ناز پریدند. ایوان سراسیمه از اتاق خود خارج شد و همان طور که چشمان خود را میمالید، فریاد کشان گفت: پرسی! مگه نگفته بودم که این لوله آب رو درست کن؟
وی این را گفت و با منوی مدیریت خود لوله را تعمیر نمود.

چند دقیقه بعد

همگی دور تا دور میز صبحانه جمع شده بودند. میز که یکی از پایه هایش شکسته بود، بر روی سه پایه استوار بود.ناگهان، درب اتاق لرد، که بزرگترین اتاق خانه بحساب میامد، باز شد. همگی با ترس به لرد خیره شدند. لرد خمیازه کشان به سوی میز صبحانه آمد و سرجای همشگی خود نشست. لرد نگاهی به دور وبر خود انداخت و همان طور که لگدی ار زوی عصبانیت به میز میزد، گفت: اینجا چخبره؟؟مگه بمب ترکیده تو این خونه؟ شماها چه مرگخوارایی هستین که این خونه رو تمیز نمیکنین؟
بر اثر لگد لرد،میز که یک پایه کم داشت منهدم شده و بر پای مبارک لرد افتاد...

اتاق لرد

پژواک فریاد لرد هنوز در خانه ریدل میپیچید. چهره لرد که از عصبانیت سرخ شده بود، ترس بیشتری را بجان مرگخوارانش انداخت. لرد رو به مرگخوان کرد و گفت: میدونید چیه؟من به یک مسافرت نیاز دارم! من با دو مرگخوار مسافرت میرم شادی میکنم! در زمانی که من تو خونه نیستم، سایر مرگخوارا این خونه رو مثل دسته گل میکنن! وقتی من از مسافرت برگشتم میخوام این خونه تمیز و سالم باشه! اگر نباششه، بلایی سرتون میارم که مرگ آرزوتون بشه.


تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۰:۲۱ پنجشنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۸
#79

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
لوسیوس پاکت های تخمه را بهم نزدیک کرد و زیر لب گفت:
- برای این که طبیعی تر به نظر برسه، باید از الان شروع کنیم. اگه این کارو نکنیم مردم بهمون شک می کنن و نقشه لو میره!

بلاتریکس با عصبانیت به لوسیوس چشم غره ای رفت و چادرش را روی سرش کشید. ایوان پوزخندی زد و بلا دو دستش را جلو آورد:
- به منِ بیچاره کمک کنید. ایوا...نه یعنی بچم مریضه. شب جمعست...مرلین امواتتون رو بیامرزه. سالازار پشت و پناهتون باشه...به منِ بیچاره کمک کنید.

ایوان که پاهایش را آنقدر جمع کرده بود که کوتاه قد نشان داده شود با صدای لرزانی گفت:
- راست میگه مامانم. من بیچاره ام! من مریضم! من می خوام برم مدرسه پول کتاب و دفتر ندارم. به ما کمک کنید.

زن جوانی که موهای طلایی رنگش زیر کلاه بزرگ سبز رنگی پنهان شده بود در حالی که دست پسر دوازده ساله ای را در دست داشت، جلو آمد و سکه ای را در دستان بلاتریکس گذاشت. بلاتریکس از زیر چادر به نارسیسا خیره شد و با عصبانیت دندان هایش را روی هم سایید! اما با نگاه لوسیوس متوجه شد که بهتر است به روی خود نیاورد. نارسیسا دلسوزانه به بلاتریکس و ایوان نگاهی کرد و به طرف مغازه های آن طرف خیابان رفت. در همین لحظه مرد موقرمزی در حالی که نوزاد کوچکی را در دست داشت وارد پارک شد. لوسیوس به پرسی اشاره ای کرد و پرسی با صدای بلندی فریاد کشید:
- پشمک دارم...پشمک دارم...سیخی شیش هزار!

- پشمک رو سیخی می فروشن؟

پرسی نیشخندی زد و با صدای بلندتری فریاد کشید:
- پشمک دارم، پشمک دارم! یک پشمک فقط شش گالیون!

رون ویزلی به طرف پرسی برگشت و به پشمک های صورتی رنگ که در چوب های بلندی بهم چسبیده بودند، نگاهی کرد. سپس جیمز کوچولو را بالا اورد و گفت:
- می بینی عمو؟ دوست داری برات پشمک بخرم؟ خیلی خوشمزن ها!

جیمز دو ماهه جیغ کوتاهی کشید:
- اغون پاقون!

- فکر کنم منظورت این بود که خیلی پشمک دوست داری! البته جینی گفت هرچیزی رو نمی تونی بخوری. اما خب این که بد نیست. اتفاقا" خیلی هم خوشمزست. حالا برای این که دلت درد نگیره منم از پشمکت می خورم. بریم عمو؟

جیمز جیغ دیگری کشید و رون به طرف پرسی حرکت کرد. لوسیوس دقایقی ساکت ماند اما بعد تصمیم گرفت که نمایش را ادامه دهد:
- تخمه! تخمه...تخمه بوداده! تخمه ی مشنگی! تخمه ی مخصوصِ ساحره ها! تخمه ی مخصوص جادوگر ها! تخمه ی مخصوص نوزاد ها!

کلمه ی "نوزاد ها " را آنچنان بلند گفت که توجه رون را به خود جلب کرد. رون لبخندی زد و به جیمز کوچک نگاه کرد. جیمز جیغی کشید و رون متوجه شد که بهتر است از تخمه بگذرد! سپس به پرسی نزدیک شد و لبخندی زد:
- این پشمک ها شش گالیونه؟ می تونم ازتون خواهش کنم یکی به من بدید؟

پرسی لبخندی زد و یکی از پشمک هارا به رون داد. رون پول پشمک را داد و روی سکویی نزدیک پرسی نشست:
- بخور کوچولو. بخور ببین چه خوشمزست.

لوسیوس به پرسی چشم غره ای رفت و پرسی در حالی که تازه ماموریتش را به یاد آورده بود، به طرف رون رفت و به جیمز که تمام صورتش پشمکی شده بود نگاهی کرد:
- آخی چه کوچولوی نازیه!

- آره خب جیمز بچه ی هری پسره برگزیدست! باید هم ناز و بامزه باشه. اما از من نشنیده بگیرید...دلیل اصلی بامزگی این بچه اینه که مامانش جینی ویزلی خواهر منه!

رون همچنان حرف می زد که پرسی در یک لحظه جیمز را از دستان جیمز بیرون کشید و به طرف لوسیوس دوید. لوسیوس با تعجب به رون که چشمانش را بسته بود و سخنرانی می کرد نگاهی کرد. سپس در حالی که نگران موقعیتشان بود به ایوان و بلاتریکس اشاره ای کرد. لوسیوس و پرسی دویدند و بلاتریکس و ایوان پشت سرشان راه افتادند!

خانه ی ریدل:

- این بچه چرا اینطوریه؟ اگه نجینی این نوزاد رو بخوره، حتما مریض تر میشه. کروشیو ایوان! قیافه ی مظلومانه به خودت نگیر و توضیح بده که چه اتفاقی افتاده.

ایوان آب دهانش را قورت داد و به جیمز که بیرون روی پیدا کرده بود، نگاهی کرد:
- ارباب تقصیر ما نیست. فکر کنم به خاطر اون پشمکیه که رون تو حلقش کرد! باور کنید ما نمی دونستیم که این اتفاق می افته وگرنه نمی ذاشتیم که رون اون پشمک رو به خوردش بده!

لرد سیاه با عصبانیت به ایوان خیره شد.
- خودتون همه چیزو خراب کردید...خودتون هم درستش می کنید!

سپس جسد نجینی را برداشت و به اتاقش رفت. مرگخواران با ناراحتی به یگدیگر خیره شدند و به فکر فرو رفتند!


خانه ی پاتر ها:

جینی ششمین دستمال را نیز به زمین انداخت:
- بچه ی نازنینم! پسر گلم! چه بلایی سرش آوردی رون!

رون سعی کرد که خواهرش را دلداری دهد:
- جینی گریه نکن. جیمز نشد یه بچه ی دیگه. حیف این دستمال ها نیست که با اشک های تو خیس بشه؟

هری با عصبانیت به رون چشم غره ای رفت و هفتمین دستمال را به دست جینی داد. سپس پنجره را باز کرد و آهی کشید:
- رون میشه ساکت شی و دلداری بیخودی ندی؟ پسر نازنین ما دزدیده شده و تو مسئولی!

رون با ناراحتی به زمین زیر پایش چشم دوخت و حرفی نزد. جینی با ناراحتی به هری نگاهی کرد و دستمال هفتمش را هم به زمین انداخت!


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۲:۳۰ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۸
#78

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
خلاصه:
نجینی توسط ایوان روزیه و مونتگومری منهدم شده است!لرد سیاه به مرگخوارانش میگوید که برای نجات نجینی باید چیزی را که او از آن متنفر است پیدا کنند.یعنی گوشت آلبوس دامبلدور یا یک نوزاد جادوگر دیگر!
مرگخواران بعد از بحث و مشورت تصمیم به دزدیدن نوزاد هری پاتر و جینی ویزلی میگیرند.لوسیوس به مرگخواران اطلاع میدهد که روز شنبه بچه هری پاتر در خانه رون ویزلی خواهد بود و به همراه او به پارک خواهد رفت.پس آنها میتوانند بچه را در پارک بدزدند.
لوسیوس برای کسب اجازه از لرد سیاه به اتاق او میرود.
___________________________
لوسیوس گفت:
-ارباب، من فقط میخواستم ازتون برای اجرای ماموریت اجازه بگیرم و خواهش کنم که برای به دست آوردن گوشتی که لازم داریم چند مرگخوار در اختیار من بذارین.

لرد سیاه دستی روی جسد نجینی کشید.
-خب...میتونین برین.بلاتریکس و ایوان و پرسی رو با خودت ببر.وای به حالتون دست خالی برگردین.

لوسیوس تعظیمی کرد و از اتاق خارج شد.


روز شنبه-ساعت 5 صبح:

بلاتریکس خمیازه ای کشید.
-برای چی باید از الان کشیک بدیم؟آخه کدوم آدم عاقلی 5 صبح بچه رو میاره پارک؟ضمنا میشه توضیح بدی من چرا با این لباس اومدم؟

لوسیوس اطراف را کنترل کرد.
-باید همه جوانب رو در نظر بگیریم.و تو...این قیافه حق به جانبتو عوض کن.ناسلامتی تو گدایی.اون کاسه رو بذار جلوت و کمی هم آه و ناله کن.ایوان اینقدر تکون نخور.همون گوشه بشین مشقاتو بنویس.یه کم جمع و جورتر بشین.ناسلامتی بچه بلایی!نباید جلب توجه کنیم.

پرسی چوب بلندی را برداشت و با تعجب به آن خیره شد.
-البته این وسط یه مشکلی هست.این دم و دستگاهو گذاشتین جلوی من ولی گفته باشما.من بلد نیستم پشمک درست کنم.

لوسیوس تخمه ها را در پاکتهای کوچک ریخت و در پاکت را بست.
-حرف نباشه.باید نقشاتونو خوب بازی کنین.من کلی روی این نقشه فکر کردم.




Re: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۱:۰۷ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
#77

روفوس اسکریم جیور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۸
از دواج يك امرحسنه است !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 689
آفلاین
نارسيسا گفت : مورگانا ، اين چه پيشنهاد مسخره ايه كه تو دادي ؟

تو ميگي ما بريم بچه ي هري پاتر رو بدزديم ؟ حتي لرد سياه هم ...

بلا گفت‌:هوي سيسي ، مواظب حرف زدنت باش .

رودلف گفت: حالا چه خاكي تو سر بريزيم ؟

لوسيوس گفت : من يه فكري دارم ؛ وقتي كه مورگانا گفت جيني

ويزلي بچه دار شده ، يادم اومد .

بلا تريكس گفت : چي رو يادت اومد؟

نارسيسا با عصبانيت گفت : ميشه ازت خواهش كنم وقتي شوهرم در

حال صحبت كردنه ، اينقدر نپري وسط حرفش؟؟!!



لوسيوس لبخندي زد و ادامه داد : من يه دونه دوست دارم كه مغازه ي

خواروبارفروشي داره . مغازه ي اون توي بازار مركزيه . من ميرم ازش

ميپرسم كه ببينم چه وقت هايي اكثرا پاتر و زنش ميان پيش اون خريد

؛ آخه چندروز پيش وقتي باهاش صحبت ميكردم ميگفت كه پاتر

مشتري دائمي مغازه ي منه . و هر شنبه ميان از من خريد ميكنن .

همه ي مرگخواران در حال گوش دادن به صحبت هاي لوسيوس بودند.

ناگهان بلاتريكس گفت : نكنه تو و نارسيسا ميخواين باهاشون برين

خريد؟!



لوسيوس گفت : مثل اينكه تو برخلاف خواهرت ، بويي از ادب نبردي!!!

بلاتريكس چوبدستي اش را به سمت لوسيوس گرفت و لوسيوس هم

همين كار را كرد .

مورگانا گفت : بس كنيد ديگه ، بچه شديد؟!!

بلاتريكس چوب دستي اش را پايين آورد . لوسيوس هم كار او را تكرار

كرد .

مورگانا ادامه داد : لوسيوس ، ما به خريد خونواده ي پاتر چه كار داريم ؟

لوسيوس گفت :ما به خريد اونها كاري نداريم بلكه ما دنبال بچه ي اونها

هستيم . وقتي اونا ميرن خريد ، بچه هاشون رو با خودشون نمي برن

و اونها رو ميبرن به خونه ي رونالد ويزلي

- همون خنگه ؟

- آره ، همون خنگه .

- خب ، كه چي؟

لوسيوس گفت : كه چي نداره ديگه ، دراكو به من گفت كه پنج شنبه ي

هفته ي قبل كه نوه ي گلم ( اسكورپيوس ) رو به پارك برده ؛ فهميده

كه رونالد ويزلي به بچه هاش گفته كه شنبه ي هفته ي آينده ( پس

فردا ) هم ميبرشون پارك چون بچه هاش داشتن گريه ميكردن . پس

وقتي پاتر بخواد بره خريد بچه هاشو ميزاره پيش ويزلي و اون هم

ميخواد بچه ها رو ببره پارك پس يعني بچه هاي پاتر رو هم ميبره پارك .

پس شانس به ما رو كرده چون پاتر هر هفته شنبه ها با زنش ميره

خريد و ويزلي هم قول داده به بچه هاش كه شنبه ببرشون پارك پس ما

بايد وقتي كه ويزلي بچه هاي پاتر رو ميبره پارك اون كوچيكتره رو

بدزديم .

امَا اول بايد از ارباب اجازه بگيريم .

اين جمله را بلاتريكس گفت .

..............................................................
لوسيوس در اتاق ولدمورت را زد .

ولدمورت گفت : اين دفعه كي ميخواد آرامش منو به هم بريزه؟

لوسيوس گفت : ارباب ، لوسيوس هستم .

- بيا داخل .

لوسيوس وارد شد و گفت : ارباب ،‌ چيزه ... چطور بگم؟

- كروشيو لوسيوس ، چه طور جرئت ميكني جلوي من چيزچيز كني؟

لوسيوس گفت : ...


ویرایش شده توسط روفوس اسكريم جیور در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۱ ۱۱:۱۱:۳۷
ویرایش شده توسط روفوس اسكريم جیور در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۲ ۱۰:۳۶:۴۳

خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...


Re: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۲۳:۲۵ دوشنبه ۸ تیر ۱۳۸۸
#76

نارسیسا مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۰۷ چهارشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۱۷ جمعه ۲۳ فروردین ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 177
آفلاین
نارسیسا در حالی که مجله هایی با جلد سیاه و قرمز را روی میز می گذاشت رو به ملت گفت:

-بیاین,اینم چند تا مجله درباره ی گوشت و خون و...

بلا در حالی که مجله ی رویی را برمی داشت گفت:

-اینا را از کجا پیدا کردی سیسی تو که از این چیزا نمی خوندی؟!

-حق با توی بلا.اینا رو چند وقت پیش دست دراکو دیدم بعدش هم تحریمشون کردم.

لوسیوس:

-پسرم از اولش هم عاشق کارای خطرناک و خفن بود.

نارسیسا با حالتی عصبی گفت:

-بسه لوسیوس!

-

دو دقیقه بعد

-هی ملت اینجا رو گوش کنین.

سپس مجله را صاف کرد و با صدای بلند شروع به خواندن کرد:

-گوشت و خون از مهمترین عواملی هستند که تحت تاثیر مستقیم پاکی و سیاهی قرار می گیرند.بدین شرح که هر جادوگری که روحی پاک و سابقه ی صداقت گفتار داشته باشد دارای نرم ترین و قابل هضم ترین گوشت برای خوردن هست.البته در جهان امروز چنین چیزی نادر است اما برای این مورد می توان گوشت رهبر مرگخوارها یعنی آلبوس دامبلدور و هر نوزاد تازه متولد شده ای را مثال زد.اما گوشت سیاه....

بلا مجله را کنار گذاشت و گفت:

-خب اونجور که معلومه فقط گوشت نوزاد ها با گوشت دامبلدور برابری می کنه.ما می تونیم از این نکته استفاده کنیم.

نارسیسا در حای که با انزجار به خواهرش نگاه می کرد گفت:

-منظور چیه بلا؟!یعنی می گی ما یه بچه ی کوچولو را به خاطر یه مار بی ارزش...

-هی سیسی مواظب باش چی داری میگی.

رودلف با شادی کودکانه ای گفت:

-عالیه!من مطمئنم که مرگخوار ها حداقل از پس این یکی بر میان!این که کاری نداره.

لوسیوس هوشمندانه گفت:

-درسته رودلف ولی خودت که می دونی برای این کار در درجه ی اول به یک نوزاد نیاز هستش!

-

مورگانا که تا این هنگام ساکت بود گفت:

-به نظرم بتونیم یه کاریش بکنیم.آخه جینی ویزلی باز هم باردار شده!



Re: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۱:۲۴ چهارشنبه ۳ تیر ۱۳۸۸
#75

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۸ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از لرد سیاه اطاعت میکنم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 388
آفلاین
مورگانا هم با نگاه بلا به طرف بتی رفت و با او از اتاق خارج شد.

- مای لرد، حالا نجینی کجا هست؟

- روی اون سکو

مرگخوارا با تعجب به سکو نگاه کردند

بلا: مای لرد ولی هیچی روی اون سکو نیست به جز یه چیز پهن

- کروشیو بلا، چطور جرئت میکنی؟ خب این همین نجینی منه دیه.

بتی دوباره از بیرون در شروع به گریه میکنه

لرد که بسیار ناراحت بود که از وردهای عادی استفاده میکنه با شرم گفت: سایلنسیو بتی!!!!

مورگانا درحالی که پس از شوت کردن بتی به درون اتاق اومده بود گفت:

-مای لرد،پس یعنی راهی برای نجات مار بزرگ و گرانقدر...

- کروشیو مورگانا. چرا صفات منو به مارم میدی؟هان؟

مورگانا: ببخشید مای لرد. منظورم این بود که راهی برای نجات مار متعلق به شخص بزرگ و گرانقدر شما نیست؟

- خب اگه نبود که احظارتون نمیکردم.

بلا که کمی که امیدوار شده بود که حالا میتونه بلاخره خودشو توی دل اربابش جا کنه بصورت ناگهانی ضدحال شدیدی میخوره و غش میکنه!!!

لرد:کروشیو بلا.

بلا که به شدت از اینکه لرد بهش توجه کرده بود(!) شاد شده بود به حالت عادی برمیگرده

لرد:

- خب، زمانی که داشتم از ذهن پزشک مخصوص دامبل یه چیزهایی کش میرفتم فهمیدم هرکسی نسبت به چیزی که بدش میاد عکس العمل نشون میده پس ما باید نجینی رو تو یه محوطه که واقعا چیزی که ازش بدش میاد رو حس کنه قرار بدیم اما بدبختی اینه که نجینی از یه محل بدش نمیاد از یه چیز بدش میاد

- اون چیه مای لرد؟

- گوشت آلبوس!!! و وظیفه شما هم اینه که برید و اونو برام بیارید.

سیبل گفت: اما مای لرد، شما خودتون هم نتونستید اون رو بکشید. ما چطوری باید اینکارو بکنیم؟

-کروشیو سیبل.چطور جرئت میکنی بگی اربابت توانایی مقابله با رئیس محفلیا رو نداره؟ ضمنا لازم نیست حتما اونو بکشید که. خیلیا هستن گوشتشون مثل اونه . منتهی شما اول باید بفهمید گوشت اون چطوریه!! حالا هم سریعتر برید بیرون! من میخوام با نجینی راز و نیاز کنم!!!

ملت مرگخوار:



Re: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۳:۴۵ چهارشنبه ۳ تیر ۱۳۸۸
#74

بتی  بریسویت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۲۹ پنجشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۴:۳۴ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۸
از بین سؤالام
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 63
آفلاین
فردا صبح

صدای گریه ای از اتاق لرد می آمد . بتی که آمده بود تا نجینی را با خود به بیرون برد این صدا توجهش رو جلب کرد.او به طرف اتاق لرد رفت، در زد و وارد شد و مات و مبهوت گفت : ایوان و مونتگومری....هر دو مردند...مای لرد حالتون خوبه؟اون چیه تو دستتون؟

- جینی...

- مای لرد چه بلایی سر نجینی آمده؟

لرد دستش را باز کرد و تکه پوست مار را به بتی نشان داد. بتی جیغی کشید و گفت : این امکان نداره ! کی این بلا رو سر نجینی آورده ؟

لرد سیاه در حالی که نمی تونست حرف بزنه به طرف دو جسد اشاره کرد بتی جیغی کشید و فریاد زد: آواداکداورا چطوری دلتون اومد نجینی رو بکشید .خوش شانس بودین که ارباب قبلا شما رو به سزای اعمالتون رسونده بود وگرنه ....

زانوهایش توان بدن بتی رو نداشتن برای همین او بر روی زمین افتاد و شروع به گریه کرد سپس با حالتی دردناک ،هق هق کنان گفت:مای لرد حالا بدون نجینی چی کار کنیم؟ من و اون تازه تصمیم گرفته بودیم بریم موزه ی لوور و نقاشی هایی رو که نجینی دوست داره رو برداریم. ولی حیف که عمرش قد نداد. مای لرد...

لرد سیاه که تعجب کرده بود گفت : کروشیو بتی ! خودت رو جمع و جور کن . تازه ممکنه هنوز امیدی وجود داشته باشه.

سپس دستمالی مشکی با گل های خاکستری از جیب ردایش در آورد و به بتی داد . بتی با چشمانی پر از اشک و قرمز رو به لرد کرد و گفت: یعنی واقعا راهی وجود داره .

لرد سیاه : کروشیو بتی ! وقتی اربابت چیزو می گه یعنی واقعیت داره. حالا برو به بقیه مرگخوارا بگو هرچه زود تر این جا بیان. این دو تا جسد رو هم ببر بیرون از اتاق تا قبل از این که بو بگیرن.

بتی هم که امیدوار شده بود، با جادو دو جسد را به دنبال خود به بیرون برد و رفت که به دیگران خبر بدهد.

پنج دقیقه بعد

بلا: مای لرد بتی بهمون گفت نجینی به شدت مریضه و شما ما رو احظار کردید . چه کاری از دست ما برمیاد.

لرد سیاه : نجینی حالش اصلا خوب نیست . (بتی دوباره شروع به گریه کرد. )کروشیو بتی ! یکی اینو از اتاق ببره بیرون !

مورگانا هم با نگاه بلا به طرف بتی رفت و با او از اتاق خارج شد.

...


ویرایش شده توسط بتی بریسویت در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۳ ۳:۵۸:۱۴

این شناسه رو دوست داشتم . امیدوارم همه از این شناسه خاطره خوبی به یاد داشته باشن.

فعلا بای


Re: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۲:۴۸ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
#73

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
- چاقو؟
-چاقو!
-قیچی؟
- قیچی!
- سوزن؟
- چاقو!
- گفتم سوزنو بده!
مونتگومری بلخند ساختگی به ایوان زد و بعد سوزن را به وی داد. ایوان نگاهی از روی خرسندی به مار نمود و بعد گوله پشمالوئی را که در دست داشت به دیگران نشان داد:میبینید؟هم مار سالم هست هم خرگوش.من از هون اول هم باید جراح میشدم.
مونتگومری با نگرانی به مار،که حال فقط قطعه ای از پوستش بجا مانده بود، کرد و گفت:اِ....خیلی خوب هستش.حالا بهتره ببریمش پیش لرد تا بدتر نشده.

ده دقیقه بعد

بازتاب شعلهای رقصان آتش شومینه در چشمان لرد دیده میشد.بجز صدای آتش، هیچ صدای دیگری در اتاق شنیده نمیشد. لرد نگاهش را از آتش، به دو مرگخواری که تازه وارد اتاق شده بودند دوخت و با بیحوصلگی گفت: چی شده؟ برای چی اومدین انیجا؟
ایوان که از ترس میلرزید، من من کنان گفت: یا لرد...مجینی رو براتون آوردیم....البته یکم پهن شده...ولی درست میشه.
لرد نگاهی به دو مرگخوار کرد و بعد گفت: خوب کوش؟ چرا من نمیبینمش؟
این بار مونتگومری جواب لرد را داد: اِ...تو دستای ایوان هستش.میبینید چه خوشگل شده امشب؟
لرد با چشمان حیرت زده به چیزی که بیشتر شبیه به جوراب بود تا مار خیره شد و با تعجب گفت: این...این نجینی من هستش؟....من شماهارو میکشم! من اون بیل مونتی رو تو گلوتون فرو میکنم!
صدای لرد که حال به فریاد تبدیل شده بود، رنگ را از چهره دو مرگخوار برد. مرگخواران همچنان با ترس به لرد، که لحظه به لحظه به آنها نزدیک تر میشد نگاه میکردند...


ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۸/۳/۳۰ ۱۳:۰۷:۱۸

تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۰:۲۴ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
#72

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
ایوان همونطور که اشک میریخت گفت:نه، ولی میتونم پیدا کنم.تو همینجا بمون و تکه های نجینی رو جمع کن.مراقب باش کسی نفهمه چه بلایی سرش اومده.
ایوان با عجله بطرف اتاقش دوید.مونتگومری با محبت و علاقه سرگرم جمع کردن دل و روده نجینی از اطراف شد.طولی نکشید که ایوان با جعبه نخ و سوزن برگشت.مونتگومری تکه های نجینی را مثل پازل کنار هم چید و ایوان سرگرم دوختن نجینی شد.مونتگومری گفت:
-خوب بدوز.جاش نباید بمونه.اگه ارباب بفهمه حساب هر دومونو میرسه.
حدود یک ساعت بعد کار دوختن نجینی به پایان رسید.ایوان پیشانیش را پاک کرد و از مونتگومری پرسید:
-به نظر تو چطور شده؟
مونتگومری :راستش،کمی شبیه لحاف چهل تکه مادربزرگم شده ولی بد نیست.یه کمی آب بپاش روش به هوش بیاد.
ایوان سطل پر از آب را روی نجینی خالی کرد و نجینی چشمانش را باز کرد.درست در همین لحظه آنتونین دالاهوف در حالیکه هویج بزرگی در دست داشت و سوت میزد وارد محوطه شد.چشمش به قفس خالی خرگوش افتاد.با نگرانی پرسید:
-خ...خ...خرگوشه کو؟چیکارش کردین؟
ایوان به خرگوش سفید رنگی که سرگرم جست و خیز بود اشاره کرد و گفت:
-مگه نمیبینی؟داره اونجا بازی میکنه.
دالاهوف با عصبانیت جواب داد:
-اون که خرگوش منه.منظور من خرگوش لرد بود که تو این قفس گذاشته بود.ارباب چند ماهه که داره روی اون خرگوش تحقیق میکنه.باید هر طور شده پیداش کنین.
بعد از رفتن دالاهوف ایوان با ناراحتی به مونتگومری گفت:
-احتمالا این همون خرگوشیه که به عنوان پیش غذا دادیم به نجینی.مجبوریم درش بیاریم.
مونتگومری:ولی چطوری؟
ایوان:خرگوشه رو درسته بلعید.شاید هنوز زنده باشه.فقط یه راه داره.عمل جراحی!



Re: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۱:۲۶ جمعه ۲۹ خرداد ۱۳۸۸
#71

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
خلاصه:

لرد سیاه وظیفه غذا دادن به نجینی را به مونتگومری و ایوان روزیه محول کرده است.ایوان به اشتباه موش مرده ای را به نجینی میدهد و نجینی مسموم میشود.مرگخواران نجینی را به سنت مانگو میبرند.لرد قصد دارد مونتگومری و ایوان را مجازات کند ولی بتی پیشنهاد میکند که این دو مرگخوار از این به بعد خدمتکاران مخصوص نجینی باشند.مونتگومری و ایوان قصد فرار دارند.
________________________

نجینی به آرامی خزید و بطرف ایوان رفت.
-سیسسسسشسشفیسس.(خیلی غذا خوردم یه کمی شکممو ماساژ بدین که غذا راحتتر هضم بشه)

ایوان وحشتزده به مونتگومری نگاه کرد.
-چی گفت این؟

مونتگومری چند قدم عقبتر رفت.
-نمیدونم.ولی خیلی تهدید آمیز نگاه میکنه.تو زبون مارا رو بلد نیستی؟حتی رون ویزلیم بلده.باید از خودت خجالت بکشی.

نجینی دوباره تکرار کرد.
-سیسسسسش(گفتم ماساژ ابله ها!چرا نمیفهمین؟)

مونتگومری زمزمه کرد.
-فکر کنم داره میگه هنوز سیر نشده.باید بازم بهش غذا بدیم.من که این دور و برا چیزی نمیبینم.چی بهش بدیم؟الان یه گاو خورد.

ایوان به محوطه نگاهی انداخت.چشمش به خرگوش سفید آنتونین افتاد.اشاره ای به مونتگومری کرد.
-چاره دیگه ای نداریم.اگه بره شکایت کنه بیچاره میشیم.

مونتگومری آهی کشید و تایید کرد.دو مرگخوار قفس را برداشتند و خرگوش را که از ترس میلرزید بیرون آوردند و جلوی نجینی گرفتند.نجینی نگاه چپ چپی به دو مرگخوار انداخت.مونتگومری خرگوش را جلو تر برد.
-چشه این؟چرا نمیخوره؟

ایوان کمی فکر کرد.
-اممم...شاید روش نمیشه.شایدم تعارف میکنه.من دهنشو باز میکنم و تو خرگوشه رو بکن تو حلقش.

چند ثانیه بعد:

صدای انفجار مهیبی به گوش رسید.ایوان و مونتگومری با وحشت به نجینی ترکیده و خرگوشی که با خوشحالی در میان علفها جست میزد خیره شده بودند.
-ایوان.یه کاری بکن.این دفعه دیگه کارمون تمومه.

ایوان به سختی آب دهانش را قورت داد.
-ش...ش...شاید بتونیم بدوزیمش.نخ و سوزن نداری؟









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.