هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ستاد مرکزي حذب ليبرات دموکرات جادوگرياليستي
پیام زده شده در: ۱۵:۰۴ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۸۸

الکسا بردلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۳ دوشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۹
از اينجا... شايدم اونجا... شايدم هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 362
آفلاین
برودریک این را گفت و همراه با سایرین آماده حرکت شد.
دست نگه دارید!!! (صدای ترمز!)
الک:هیچ معلوم هست اینجا چه خبره!؟؟
همه: نــــــه! چه خبره؟
الک: خب کوفت! خب من چی پس؟! من نباشم؟
همه: نــه! تو واسه چی باشی؟!
الک: من که جیک و جیک میکنم برات! تخم کوچیک میکنم برات! () بذارم برم؟!؟
بری: برو الک جان این حرفا رو به ما نباید بزنی! باید به ققی بزنی برای بقای نسل!
در همین میان یه شی پرنده با سرعت نور میاد تو صورت الک!
کفیه در حالی که با نوک می کوبه تو چش و چال الک: تو خجالت نمی کشی؟!؟ تو حیــــاااا نمی کنی؟!؟ این زن داره!!! میفهمی!؟؟؟ بی ابرو! دکتر برو دکتر! دو دو تا ده تا!
و دو نفر از ناکجا آباد میان و به علت اینکه بعد از انتخابات حرف سیاسی زده پر و بال کفیه رو با باتوم آش و لاش می کنن و میندازنش توی یه گونی و می برنش به یه ناکجا آبادی تو کهریزک قاطی باقالیا!
الک بعد این که توی بیسیمش شماره ی پلاک کفیه رو مخابره می کنه لبخند پهناوری رو به سایرین میزنه
-: خب... کسی گفت که نمیخواد منو توی حذب راه بده؟!
ملت به هم نگاه می کنن و آب دهان خود رو فرو میدن!
ناگهان صدای عربده ای از دور دست به گوش می رسه و همه ادی رو می بینن که از شونصد متری یه چماق گرفته دستش و داره به طرفشون میاد و با خشانت داد میکشه!
ادی: اَاَاَاَاَاَاَاَ
.
.
.
یک ربع بعد:
ادی: اَاَاَاَاَاَ
ملت با بیقراری به ساعتاشون نگا میکنن!
مورگان: بابا کامان دیگه! من یه رب دیگه با ولدی قرار دارم! ایش!
بری: بله! منم با کودکان یک مهدکودک مشاوره دارم!
ادی همچنان: اَاَاَاَاَاَاَ...
و ناگهان متوجه میشه که فضا زیادی سنگینه! بنابر این نگاهی به دور و بر خودش میکنه و متجه میشه همه با حالت بهش دارن نگاه میکنن و آمادن که دل و جیگرشو بریزن بیرون! بنابر این ای میزنه و جلوی یک تاکسی رو میگیره و بقیه ی راه رو با دربست میاد! (نکته ی هری پاتری: تاکسی رو عوامل بی ناموس به وسیله ی جادو توشو کوچیک کرده بودن و ادی در بغل راننده ی تاکسی بود و راننده ی تاکسی لبخند مشکوکی بر لب داشت!)
بلاخره انتظارها به پایان رسید و ادی از ماشین پیاده شد! و دوباره یادش افتاد: اَاَاَاَ...
و با سیلی ای که توسط مونتگومری به گوشش نواخته شد ساکت شد!
ادی: کی عامل نفوذیه!؟
همه: دشمن!
ادی: کی خسته س؟!
یک معتاد که جون سالم از ناکجا آباد کهریزک به در برده!: من هشتم ولی خشته م!
گابریل: ادی ادی ادی این ساحریکه()رو که اینجا می بینی عامل نفوذیه همین الان کفیه رو فرستاد برد و اینا!
ناگهان ادی الک رو می بینه
-:اه اه اه! کی تو رو اینجا را داده؟!
و یه مشت می کوبه تو دماغش!
-: همونیکه تو رو اینجا را داده!
و محکم پای ادی رو لگد میکنه!
-ادی!!
-الک!!
و برای جلوگیری از عوامل بیناموسی با هم دست میدن!
ادی: بابا این از خودمونه! جاسوسمونه کلی به دردمون میخوره!
مورگان: حالا چیکار کنیم؟
ادی: منتظر شیم تا ققی بیاد!


[b][siz


Re: ستاد مرکزي حذب ليبرات دموکرات جادوگرياليستي
پیام زده شده در: ۱۴:۰۸ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۸۸

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
خانه مونتگومری

مونتی به کارتهای خیره شده در دستانش نگاه کرد و بعد از چندساعت فکر کردن، یکی از کارتها ار انداخت.
هووم...اینم یک بی بی برای شما!
برودریک نگاه مخوفی به مونتی اندخت و گفت: این بسیار بیناموسانست! نمیتونی یک بی بی رو روی یک سرباز بندازی.
لبخند گشادی بر لبان مونتگومری پدیدار شد. مونتگومری بی بی را برداشت و بجاش ده دل را انداخت.
برودریک نگاهی به مونتی انداخت و گفت: خوب...این شد یک چیزی.حالا نوبت مورگان هست.
همه سرها بسوی مورگان برگشت. برودریک نگاهش را از صورت خمار مورگان به مونتی دوخت و بعد گفت: عجب! این چر خماره؟
مونتی با بیل خود ضربه ای به مورگان زد. موذگتن که گوبا هنوز در فلش بک بود، از خواب بیدار شد و گفت: چیه؟نوبت منه؟

چند دقیقه بعد

صدای مهیبی تمام ساختمان را لرزاند. هر سه نفر نگاه خود را از کارتهای خود به جائی که تا چندلحظه پیش دیواری بود، دوختند. از گرد و خاک بوجود آمده، هاله نوری بیرون آمد. برودریک با دهان باز به هاله چشم دوخت و همان طور که اشک شوق را از گونهای خود پاک میکرد، گفت: من میدونستم! میدونستم مرلین یک روزی میاد تا خودشو به من نشون بده!
هاله نوری کمی نزدیک تر آمد. وی که حال بیشتر به یک سپرمدافع گوزن شباهت داشت، با صدایی بلند گفت: همگی به ساختمان حزب دعوت شدید!زود بیائید.
برودریک با آزردگی به سپرمدافع نگاه کرد و گفت: سپرهای ادی همیشه بیتربیت بودن! هیچ وقت یاد نگرفتن از در بیان تو!
برودریک این را گفت و همراه با سایرین آماده حرکت شد.

امتیاز : 6


ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۷ ۱۴:۱۱:۲۱
ویرایش شده توسط تره ور در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۹ ۲۲:۳۵:۳۷

تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: ستاد مرکزي حذب ليبرات دموکرات جادوگرياليستي
پیام زده شده در: ۱۳:۴۱ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۸۸

ادی ماکایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ یکشنبه ۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۲ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۹
از كوچه پشتي عمه مارج اينا !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 536
آفلاین
- منظورم اينه كه ... اي اس ال پليـــز‌ !
گابريل كه يادش ميره چه پست بيناموسي‌اي زده يهو جو عفاف و متانت ميگيرتش و يكي ميزنه تو گوش ادي: مرتيكه‌ي فلان! خودت مگه بوق نداري؟!
بعدم در رو ميبنده و ميره بيرون !

ادي برميگرده و پشت ميزش ميشينه و دوباره يه نگاهي به برگه‌ش ميندازه :
خب اين مونتي كه خوب كيسيه! حذب يه نفر رو كم داشته، اونم يه گوركن بوده! اينطور هم كه خودش ميگفت ميتونه گور در سايزها و اشكال متنوع و عميق و كم‌عمق و براي پير و جوون و زن و مرد و ... ! بله!! ايشالا براي مديران گوري ميكنيم، و روحشون رو با شادروان مايكل (جكسون) محشور ميگردانيم!
مورگان هم اينجوري كه به نظر مياد حافظه‌ش خوب كار ميكنه، حسابي ميتونه فلاش‌بكه واقعي بزنه!
بورديك هم كه يادش بخير، برادر حميد!!

بعد ادي ميره كوچه پشتي عمه مارج اينا و سه نفر رو پيدا ميكنه و جوراباشونو ميشوره و بهشون ميگه سه تا سپر مدافع بفرستن براي اين سه نفر تا جل و پلاسشون رو جمع كنن و بيان مقر حذب!


جي.كي رولينگ نقاش مصري قرن پنجم هجريه


Re: ستاد مرکزي حذب ليبرات دموکرات جادوگرياليستي
پیام زده شده در: ۲۱:۲۳ سه شنبه ۶ مرداد ۱۳۸۸

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
ادي يك برگه توي دستش گرفته و داره از بالا به پايين ميخونه اون رو.

- خب، مونتگومري. اين تو اسمش "مري" داره پس بايد آدم جالبي باشه. اين كه تاييد شد!

و كنار اسم مونتگومري تيك ميزنه.

- خب، كدوم ارزشي ِ‌ديگه اي هست؟ اِهم. ققي كه ثبت نام نكرد ولي چون اصلا" حذب بناش ققي ِ اينم هست و چون بدون ِ‌سرژ نصف ميشه ققي و اينا، سرژ هم هست. مورگان هم اگه به اول اسمش نقطه اضافه كنيم ميشه موزگان ! و ميشه باهاش شيرموز ساخت. امممم، برودريك بود هم كه بود ديگه، الانم هست! اَه. اينا كه همشون پسر شدن. نميخوام ؛ ما ساحره هم ميخوايم!

ادي كاغذ رو روي ميز رها ميكنه و به ياد روزهايي كه در آغوش يك مشت جيگر از هردو نوع سپري كرده مي افته و سپس با صداي در از جاش بلند ميشه. قبل از اينكه در رو باز كنه، با تمام وجود پشت در دعا ميكنه كه ساحره باشه طرف.

در باز ميشه.

ادي : اِهم!‌ بله؟
ساحره : سلام. خوب هستيد؟

ساحره اي با چادر ايستاده دم در و پشتش به ادي هست.

ادي : شما ماشالاه خوب آدم رو ميشناسيد، ولي فعلا" ما از پشت صحبت نميكنيم. روتونو كنيد به من!
ساحره بر ميگرده .

ادي : جييييييغ !! تو كه ريش داري؟؟؟
ساحره : نميدونم چرا، چه عيبي داره!!! فقط صورتم ريش داره!!!
ادي : برو گمشو باب...

در رو محكم ميبنده و مياد بشينه كه در دوباره زده ميشه. ادي با عصبانيت در رو باز ميكنه و فحش هايي ركيك خارج از چهار چوب ميده و بعدم ميگه :

- برو گمشوووو.... اَ...م..من..منظورم اينه كه....!!


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۶ ۲۱:۳۱:۳۲

[b]دیگه ب


Re: ستاد مرکزي حذب ليبرات دموکرات جادوگرياليستي
پیام زده شده در: ۱۸:۰۱ سه شنبه ۶ مرداد ۱۳۸۸

برودریک بودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۰۲ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۷
از هولد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 63
آفلاین
ترق...! ترق...!
ادی پاهاشا انداخته روی میز و داره به طرف عکس آنتونین دالاهوف یکی از مدیران مورد غضب اعضا دارت پرتاب میکنه!
تق تق تق!
- هین؟
- برای عضویت مزاحم میشیم!
- ها!

قیـــــژ!
در باز میشه و مردی با دستار سفید رنگ و چهره ای که از آن نور می بارد در آستانه در ظاهر میشه.
در یک لحظه چندین و چند فلش بک در ذهن ادی نقش می بندد.خاطرات شیرین...
برادر حمید! ... آسلام! ... آرشاد! ...
ادی بعد از دوره کردن خاطرات شیرین به طرف تازه وارد لبخند میزنه.
- بفرمایید! شما؟

مرد وارد میشه.
- یالا! سلام علیکم! بنده برودریک بود هستم. خیلی هم خوشحال هستم.
ادی : خب پدر جان من شما رو میشناسم؟
برودریک : نه پسرم! بنده فقط شاید در بعضی از شب ها فقط به صورت مردی به هاله ای از نور در رویا های جادوگران احضار میشوم.
ادی : کجا احضار میشی؟!
برودریک دستی به ریشش میکشه.
- یا در رویاها ، یا در تخت خواب. مهم نیت است و آرشاد. در هر جفت آرشاد انجام می شود فقط تفاوت دارند و معنوی در رویا و فیزیکی در رخت خواب! نیت یکیست!

ادی که از خصوصیات تازه وارد خوشش اومده بود گفت : من از شما خوشم اومد پدرجان! شنیدم که شما توی یک گروهکی هم به عنوان قطب سوم کار میکنین؟
برودریک : البته بنده اونجا در یک دفتر توجیهات فقط نوحه میخونم! کار سیاسی انجام نمیدم! اون هم بابت این موضوع که آنجا از معنویت خاصی برخوردار است.

ادی : خب عمو خبرت میکنیم. شما علی الحساب جفت جوراباتون رو اینجا گرو بذارید ما باید در نیت خلوصانه شما مطمئن بشیم.
برودریک نعلین رو در آورده و جوراب های سفید همراه با مگس هایی همراه اون رو که به صورت فرفره دورش میچرخیدن به ادی تحویل داده و از دفتر مرکزی حزب خارج می شود.


where is my love...؟


Re: ستاد مرکزي حذب ليبرات دموکرات جادوگرياليستي
پیام زده شده در: ۱۷:۱۸ سه شنبه ۶ مرداد ۱۳۸۸

مورگان الکتوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۳ شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 620
آفلاین
پرده به طرز خوفناکی از مورگان کنار میره و مورگان هم ناگهان بی پوشش شده لبخند ملیحی به ادی می زنه.

- تو اینجا چی کار می کنی؟
- کی من؟ تو اینجا چی کار می کنی؟
- تو اینجا چی کار می کنی؟
.
.
-جوراب داری؟!
- نه ندارم!
-جوراب داری؟!
- نه ندارم!
.
.
.
ادی: ببین، تو به نظر میاد که داری من رو بازی میدیا!

- اوکی! باشه الان میگم.

مورگان برای اینکه نشون بده ورودش به داستان ابدا ارزشی نبوده و کاملا هری پاتری صورت گرفته ، یه چشمه فلاش بک به ادی نشون میده:

فلاش بک

دوربین ساختمون کثیف و خرابی رو نشون میده . دوربین با چند حرکت هیجان انگیز به ساختمون نزدیک میشه و از یکی از پنجره ها وارد میشه و از پله ها پایین میره و بالاخره میرسه به یه اتاق که چند ساحره ی خارج از چارچوب توش نشستن و مورگان هم اونجا دیده میشه.

برای هر چه پرمحتواتر شدن صحنه ، یکی از ساحره ها از مورگان می پرسه: واقعا تو برای ولدی کار می کنی؟

مورگان هم محض خنده میگه : آره!

ساعاتی بعد...

مورگان داره از ساختمون خارج میشه و آماده میشه که تاکسی بگیره...یعنی آپارات کنه! که یه دفعه چشمش میفته به ساختمون بقلی که یه عجیب به نظر می رسه.

- ساختمون حذب!؟ چرا تابلوش این چنین هری پاتری تعمیر شده و اینا؟!

پایان فلاش بک

- و خوب دیگه، این جوری شد که من اومدم اینجا. اومدم تا با این مدیران ظالم مبارزه کنم و... .

- آفرین! خوب بعدا بررسی میشی ، دیگه می تونی بری! من خیلی کار دارم.
- نه نمیشه بمونم؟!
- نه!
در با صدای محکمی روی مورگان بسته میشه!

- اه! باو، جورابام رو میدم!


ویرایش شده توسط مورگان الکتو در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۶ ۱۷:۲۲:۴۹

تصویر کوچک شده


Re: ستاد مرکزي حذب ليبرات دموکرات جادوگرياليستي
پیام زده شده در: ۱۶:۱۸ سه شنبه ۶ مرداد ۱۳۸۸

کارآگاه ققنوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۶:۲۶ سه شنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۳:۱۴ شنبه ۱۲ اسفند ۱۴۰۲
از در کنار دمبول
گروه:
کاربران عضو
پیام: 911
آفلاین
بعد از خارج شدن مونتی از حذب ادی مشغول خواندن روزنامه ی خودش شد...
ادی روزنامه می خواند...
ادی روزنامه می خواند...
ادی روزنامه می خواند...
ادی روزنامه می خواند...
ادی روزنامه می خواند...
ادی روزنامه می خواند...
ادی خیلی روزنامه خواند و دید اگر همین طور روزنامه بخواند که خیلی پست ارزشی می شود پس با خود گفت
بهتره یه کار دیگه ای انجام بدم
ادی آهسته آهسته به سمت زیر زمین حذب رفت و در راه چوبدستی خود را بیرون اورد تا داستان بیشتر هراس انگیز و هرپاتری باشد
سپس چشمش به دری در کنار در زیر زمین افتاد و فهمید هرگز این در در اینجا نبوده
ادی در اتاق رو باز کرد و وارد اتاق شد و به این نتیجه رسید که بهتر است در اتاق رو ببنده چون که با ورود به اون اتاق از چارچوب قوانین سایت خارج می شه
ادی به سمت زیر زمین ،جایی که بسیاری از حذبیان در آنجا به خاک سپرده شده بودند رفت در آنجا بر بالای قبر سرژ ایستاد
چوبدستی خود را به سمت قبر گرفت و قبر را شکافت و سرژ بیچیده در کفن نمایان شد
ادی که خیلی جو گیره و فکر می کرد خیلی جادوگر ماهریه چوبدستیشو به سمت سرژ گرفت و گفت
زندیوس
و دید که سرژ تبدیل به یخ در بهشت شده
ناگهان ادی به یاد اورد مرور فصل 8 از کتاب رولینگ نقاش مصری قرن پنجم هجری را فراموش کرده
به سرعت به طبقه بالا برگشت و کتاب را باز کرد
ادی رولینگ نقاش مصری قرن پنجم هجری می خواند...
ادی رولینگ نقاش مصری قرن پنجم هجری می خواند...
ادی رولینگ نقاش مصری قرن پنجم هجری می خواند...
ادی رولینگ نقاش مصری قرن پنجم هجری می خواند...
ادی رولینگ نقاش مصری قرن پنجم هجری می خواند...

ادی دید اگر همین طور به کتاب خواندن ادامه دهد واقعا پست ارزشی می شود
پس ناگهان صدای در امد و ادی آهسته به سمت در قدم برداشت تا پرده از شخص پشت در برداشته شود...


ویرایش شده توسط ققنوس در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۶ ۱۶:۲۰:۳۳

[size=large][color=FF0099]كتاب خاطرات من از ققنوس:[/colo


عضویت یک گورکن!
پیام زده شده در: ۱۳:۵۹ سه شنبه ۶ مرداد ۱۳۸۸

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
افتاب سوزان چشمانش را آزار میداد. به آرامی در آن خیابان خالی راه میرفت. بیلش بر دوشش سنگینی میکرد. مونتگومری تف دیکری بر روی زمین انداخت و همان طور که آواز میخواند، براه خود ادامه داد:اگه میخوای، افتابه مرلین روهم بگیر، ولی این بیلمو با خودت نبر فقط همین...نای نای نای.

ناگهان، کاغذ پاره ای همراه با باد بر صورتش برخود کرد. مونتی فحش رکیکی داد و بعد کاغذ را برداشت:
حذب آغاز به كار ميكند



ساختمان حذب
مونتی بسوی در ساختمان رفت. دو نگهبان نسبتا بزرگ کنار در ایستاده بودند. مونتی نگاهی آمیخته به ترس به دونگهبان کرد و به آرامی وارد شد. حزب، ساختمانی غار مانند داشت که با کاغذ دیواری و عکسهای بیناموسی پوشیده شده بود. صدای قدمهای مونتی بر سنگ فرش قدیمی اتاق، در سالن طنین می انداخت. مونتی به آرامی وارد یکی از اتاق ها شد. در اتاق، میز بزرگ و قدیمی دیده میشد. پشت میز، صندلی عجیبی قرار داشت. فردی بر روی صندلی مشغول خواندن روزنامه بود. مرد با دیدن مونتی نیم نگاهی به وی انداخت و بعد گفت: ورود هرگونه جسم دراز به این اتاق ممنوع هست.مخصوصا اگر تو شلوار جا بشه.
مونتی با تعجب نگاهی به بیل خود انداخت و بعد گفت: نه نه....این تو جیب یا شلوار جا نمیشه.
ادی آهی گشید و گفت:اوکی...مشکلی نیست.
ادی از پشت میز بلند شد و همان طور که مونتگومری را بر انداز میکرد، گفت:خوب خوب...تو به چه دردی میخوری؟
مونتی سرفه کوتاهی کرد و بعد گفت: بنام مرلین و با درود بر روح مرلین بزرگ، من مونتگومری مونتگومری، گورکن خانه ریدل هستم.
ادی نگاهی از روی تعجب به وی نمود و گفت: خوب به من چه!گفتم به چه دردی میخوری؟
-بنام مرلین و با درود بر روح مرلین بزرگ،من بدرد گوکنی میخورم.
ادی دستی به چونه خود کشید و گفت:هووم...گور کنی؟میتونی گور مگسها و پشها و مدیرارو م بکنی؟
- بنام مرلین و با درود بر روح مرلین بزرگ، بععله.
ادی پشت میز خود رفت و گفت:خوب.در موردت تصمیم گرفته میشه.میتونی بری.


امتیاز : 5


ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۶ ۱۴:۲۲:۱۴
ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۶ ۱۴:۵۵:۱۰
ویرایش شده توسط تره ور در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۹ ۲۲:۲۹:۱۴

تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


آغازي دوباره ؟!!
پیام زده شده در: ۱۳:۴۰ سه شنبه ۶ مرداد ۱۳۸۸

ادی ماکایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ یکشنبه ۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۲ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۹
از كوچه پشتي عمه مارج اينا !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 536
آفلاین
همه جا شيرموزيه! همينجور كه داره شيرموز از همه جهت ميچكه، از وسط قطره‌هاي درشت شيرموز اون پشت مشتا يه چيزايي معلوم ميشه:

يكي دستشو گرفته به كمرشو داره يه تشت رو پشت سرش ميكشه! از در ميره بيرون و يكم ترق توروق ميكنه و بعد يه مدت دوباره مياد توي اتاق! ميره اونطرف يه چيز رو ميگيره بو ميكنه و ميبره ميزاره اونطرف اتاق! از اونجايي كه ديگه ملت حوصله‌شون سر رفته، دوربين تند ميشه و همينجوري اين ياروئه از اينور اتاق يه چي برميداشته ميبرده اونور و اينا!
يهو صحنه اسلوموشن ميشه و يه چشم مياد نزديك دوربين، اينطرف و اونطرف رو نگاه ميكنه و يه دستي كشيده ميشه روي لنز و همه‌ي شيرموزا ميره كنار! (نويسنده اين پست هالي‌ويزارد‌ زده (بر وزن دريازده) ميباشد!)

خلاصه وقتي ديد درست ميشه يارو مشخص ميشه كيه! يكم شيرموزي رو كه از روي لنز برداشته مزه‌مزه ميكنه و ميره دوباره سراغ اتاق! معلوم ميشه كه ادي داشته اتاق رو مرتب ميكرده!

بعد اينكه اتاق يكمي سر و سامون ميگيره، ادي خاطراتشو مرور ميكنه كه هميشه روي اون صندلي پشت ميز سرژ ميشست و دنبال نقشه ريختن با همفكري ققنوس بود! صداي پارس فنگ هم هر از گاهي از بيرون ميومد و خود ِ ادي هم كه بعد رفتن برادر حميد، اتاق اونو گرفته بود مشغول شستن جورابا بود!
اما خب زندگيه ديگه، درست كه نگاه كني صندلي خاليه، هيشكي روي ميز ننشسته و صداي پارسي از بيرون نمياد!

ادی بعد اينكه توهمشو تموم ميكنه ميره تابلو حذب رو كه شكسته بود رو با يه طلسم (هااااا ... پست از اين هري‌پاتري‌تر ديده بووودي؟!!) ميچسبونه به هم و تميزش ميكنه! بعد با يه طلسم ديگه (در راستاي بالا بردن درصد جادوگراني ِ پست) اونو ميچسبونه به در ورودي!
بعد ميره يه كاغذ و قلم برميداره و شروع ميكنه به اطلاعيه نوشتن (چون به هرحال يه مدتي از ميادين دور بوده و وردي كه بايد ميخوند تا اين حركت هم با يه طلسم انجام بشه رو، يادش نبود!) :

حذب آغاز به كار ميكند


ویرایش شده توسط ادی ماكای در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۶ ۱۵:۰۱:۵۵

جي.كي رولينگ نقاش مصري قرن پنجم هجريه


Re: ستاد مرکزي حذب ليبرات دموکرات جادوگرياليستي
پیام زده شده در: ۲۰:۲۷ جمعه ۸ آذر ۱۳۸۷

مری فریز باود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۲۹ جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵
از زیر عذاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1014
آفلاین
-
-
-
-
-
-
.
.
.

خیلی عظیمی ازجادوگران ربروی درب ورودی حزم تار کبود ایستاده و در حال نگاه کردن به اطلعیه ای بودند که چند لحظه قبل توسط آنها بر بیلبورد تبلیغاتی وزارت قرار داده شده بود . اطلاعیه کاملاً گویا بنظر میرسید اما آنچه باعث تجمع افراد در آن محدوده بود برداشتی بود که هر یک از آنها از برگه‌ی روی دیوار داشت .

- یعنی تو میگی منظورش چیه ؟
- خیلی مسخره است یعنی منم باید خودمو معرفی کنم ؟
- دیگه هیچ وقت طرفش نمیرم !
- حالا این لیسته بنظرتون میتونن کاری هم بکنن ؟
.
.
.

حرفهای رد و بدل شده بین جمعیت نیز بسیارجالب و شنیدنی بود ، معلوم بود که عده ای از اطلاعیه ناراضی بودند و هیچ کس راضی نبود ، اما همینی که هست ملت میخوا بخوان نمیخوانن به ما چه ، به تو چه ، به لرد چه ، به هری چه ، به عله چه ، به بلیز چه ، به مرینا چه در هر صورت به هرکی هر چی مربوط بود ، کاری از دست حاضرین در وزارت بر نمی‌آمد ...


حززززززززززززززززززززززززززززب وزیر تعیین میکند !

با پر کردن یک فرم وزیر شوید ، بدو تا کسی نیست !

از علاقه مندان دعوت میشود در این تاپیک پستی ... نه ببخشید ... خود را تا پایان ساعت اداری به این دفتر معرفی کند !


اولین نفری که در جلوی صف و پیشگام حضور در وزارت بود ، بعد از بهترین و مناسبترین فرد برای این سمت بود ، شخصیتی که بعد از سالها تجربه و گذراندن مدارج بالا و عالی خود را بدین سطح رسانده بود و بی شک بهترین انتخاب تمامی رای دهندگان بود ...

فرم پر شده‌ی اولین داوطلب ، اولین حرکت حذبیون برای شور انگیز کردن مردم بود !





نام: پروفسور حسینی 1387

سهمیه:

خارج سایت !

سوابق:

شناسه های قبلی:

عله نیلی سابق !
ممد بوقی !
حاجی دارکی اسبق !


سوابق:

رئیس سابق دفتر فرماندهی خزو خیلان
معاون سابق دفتر فرماندهی درگذشتگان
رئیس سابق دادگاه شماره 10 ، دادگاهی ققی پیر
عضو سابق الف.ب.ج.دال
عضو سابق محفل بقنوس
عضو سابق مرگخواران زنده به گور !
عضو سابق ارتش وایت تورنادو در اسلی !
مسئول سابق تایید و و خروج به ایفای نقش
معلم اسبق برو بچز سایت !


افتخارات:


گرداندن ملت به مدت 4 سال و اندی !

برنامه های آتی شما برای وزارت (مهم):

چون سایت نیاز داشت !
چون تا حالا سوژه سفید زیاد داشتیم ، الان مشکی رنگه عشقه !
حضور در صحنه‌ی وزارت !

مقدار وقت آزاد شما به منظور رسیدگی به امور وزارت:


سالهای سال !


خداحافظی در اوج یا خروج فوج فوج... مسئله این است!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.