هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۳:۰۴ جمعه ۱۷ مهر ۱۳۹۴

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
لاکرتیا

بر علیه

گیبن



صدای هیاهو از اطراف میدان شهر کوچک شنیده میشد و فوج مردم ژنده پوش، هرلحظه شهر را بیشتر از قبل شلوغ میکرد...شاید بعد از روزها، هفته ها و حتی ماه ها میتوانستند دلی از عزا در بیاورند.در نزدیکی ضیافتشان گاری ای چپ کرده بود و رود نوشیدنی سرخی از بشکه های شکسته حاشیه خیابان، بر پیاده رو های سفید پوش روان بود.کودکان میخندیدند و زنان و مردان دستانشان را پیاله کرده و با اشتیاق مینوشیدند...تا به حال از هیچ چیز اینگونه لذت نبرده بودند.
پسرکی با چهره ای شرورانه ولباس هایی که خیلی برایش بزرگ بودند، انگشت کثیف و چرکش را در جوی سرخ فرو برد و با آن روی دیوار نوشت:خون!

عجله ای نبود...آن روز هم می رسید...روزی که خون دیوارهای شهر را آکنده از حروف دردناک مرگ می کرد.سوز سرما کم کم بیشتر میشد و همزمان با آن ضیافت به پایان خود نزدیک تر...
پیر و جوان با چهره هایی ناامید دوباره به کنج دلگیرشان باز میگشتند.
دخترکی که روی کاناپه زهوار در رفته مسافرخانه نشسته بود و قهوه مینوشید، نگاهش را از منظره آزاردهنده خیابان ها برگرفت و دکمه های پالتوی گرمش را بست؛ کلاهش را روی سر گذاشت و پیشخدمت را صدا زد.پیشخدمت که پسری جوان و رنگ پریده، با صورتی زخمی و چهره ای بی روح بود، با شتاب به سمت او آمد و پرسید:
-بله دوشیزه بلک؟
-اتاق بیست و هشت هنوز آماده نیست؟
-هنوز نه متاسفانه!

هرچند که نگاهش هر حسی را نشان میداد، جز حس تاسف.دخترک سرش را تکان داد و به سمت درب خروجی راه افتاد.برف زیر چکمه های چرمش قرچ قرچ صدا میداد و سرما گونه هایش را گل انداخته بود.نگاه های سنگین و حسادت بار را از سرتا پایش احساس میکرد.چکمه های چرم، پالتوی زخیم، دستکش های نو، کلاه لبه دار گرم و شالگردنی نخی، نعمت های بزرگی در این شهر غریب بودند...آگهی هایی از تعداد اسکناس های ده دلاری درون جیبت.
مردم در کوچه ها فریاد میزدند و نه به دنبال آسودگی و آرامش، بلکه فقط به دنبال یک چیز بودند...همه میخواستند با دیگری تسویه حساب کنند.
-دختر بی مصرف!

همهمه ها خاموش شدند و فقط صدای گریه های آرام و نجواهای التماس شنیده می شد.دخترک موطلایی کنجکاوانه خودش را با سیل جمعیت روانه کرد و لحظه ای بعد، در میان معرکه بود.زنی بلند قامت، با پیراهنی قرمز و گران، دستان کشیده و اسختوانی اش را روی شانه های ضعیف دختری زیبا اما کثیف گذاشته بود و به شدت اورا تکان میداد.زن مانند هیولایی نعره می کشید و دخترک ژنده پوش تمنا کنان به پای زن افتاده بود.جمعیت، گویی که در صحنه تاتر هستند، نفس هایشان را حبس کرده بودند و با اشتیاق نگاه میکردند.
-دیگه نمیتونی اینجا زندگی کنی!سه ماه از اجاره زیرشیروونی عقب افتاده...حتما پدرت مرده!

اشک از چشمان دختربچه روان شد و لبش را گزید.سپس با نگاه معصومانه اش به زمین چشم دوخت و گفت:
-دوماهه خانوم...قول میدم تسویه ش کنم...

سپس انگشتانش را شمرد..میخواست مطمئن شود.
-دختره ی احمق!تو حتی بلد نیستی بشمری...این ماهه سومه!

نگاه دختر کوچولو به دوشیزه بلک افتاد...در نگاهش سکوتی گوشخراش بود که دل سنگ را هم به درد می آورد.دوشیزه بلک جوان، دستش را درون جیبش فرو برد...میتوانست اجاره دخترک را حساب کند...
-آه!

جیبش خالی بود..درلحظه ای جیبش را خالی کرده بودند و او متوجه نشده بود.با اندوه دوباره به زن خیره شد.زن با چهره عبوسش، بلندتر از قبل داد زد:
-الان هم ازینجا پرتت میکنم بیرون...هروقت شمردن یادگرفتی، برگرد برای تسویه حساب!

و بعد دخترک کوچک را به عقب هل داد و پاهای ناتوانش روی زمین برفی لغزیدند...مردم دوباره به راه افتادند و دخترک در میان خیل جمعیت گم شد.دوشیزه جوان به دنبالش گشت اما اثری از او نبود...

چند روز بعد چیزی را پیدا کرد...لباس های پاره، پاهای بدون کفش و کبودی های ناشی از سرما...جسد یخ زده دخترک را...او هیچوقت شمردن را یاد نگرفت.

فلش فوروارد

اتاق خفه بود و دود پیپ منشی، زن پشت میز را به سرفه می انداخت. چهره اش آشنا بود...همان پیراهن قرمز، چهره عبوس و دستان کشیده...اگر آشنا نبودند که حضورش در آنجا بی معنی میشد.
-چکار داشتید خانوم؟

وظعش خوب بود...باید هم خوب میبود.اگر در ماه دو نفر راهم به بهانه تسویه حساب بیرون پرت میکرد، باید مسافرخانه اش تبدیل به یک هتل مجلل میشد.خانوم جوانی که روی صندلی نشسته بود چشمش را از تزئینات اتاق برگرفت و گفت:
-شمردن مهم ترین چیز برای حساب و کتابه بانو وال!

بانو وال، روی میزش ضرب گرفت و با بی صبری جواب داد:
-البته!
-اما بعضیا هیچوقت فرصتی برای شمردن پیدا نمیکنن.

دوشیزه جوان ایستاد و شروع کرد به قدم زدن در عرض دفتر...لبخند بی روحش در دل خانوم وال رعب ایجاد میکرد.خانوم وال صندلیش را کمی عقب تر برد و پرسید:
-خانوم اینجا چیکار دارید؟

دوشیزه جوان ناگهان در جا ایستاد و درحالی که چوبی را در دستش میچرخاند، پاسخ داد:
-اومدم بجای ینفر باهات تسویه حساب کنم!
-هی منشی!بیا این خانومو ازینجا بیرون کن!

دوشیزه جوان قهقه ای بلند سر داد و با چشمانی مرموز به او خیره شد و فریاد زد:
-هیچکس صداتو نمیشنوه...هرچقدر دوست داری کمک بخوا!
سپس، بدون این که زن متوجه چیزی بشود صندلی از زیرپایش دررفت و محکم به زمین افتاد.بدنش از ترس میلرزید و از شدت خشم زبانش بند آمده بود...
-فقط تا سه بشمر!

یک...
دو...
سه...


و سپس به انتقام دخترکی که هیچوقت شمردن را یاد نگرفت، فریاد زد:
-آواداکداورا!

هرکسی باید به اندازه کارهایش حساب پس میداد...


ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۱۷ ۱۶:۵۵:۳۷

تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۸:۵۶ سه شنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۴

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
دوئل خودم(رودولف لسترنج) v.s فلور دلاکور!



باد سردی که از پنجره کوچک برجی که خوابگاه گریفندور در آن واقع شده بود،باعث لرزیدن و از خواب بیدار شدن هری پاتر،مشهورترین چهره جادوگری آن روزها شد.
آن روزها،روزهایی بود که جام آتش در هاگوارتز در حال برگزاری بوده و اخبار آن جام که در این دوره با اتفاقات عجیب و غریبی همراه بود،در روزنامه ها و محافل مطرح شود.

امشب،شب آخر مسابقات بود...مرحله سوم...در دو مرحله قبل هری پاتر که معلوم نبود که چگونه اسمش وارد جام آتش شده بود،با خوش شانسی و کمک دیگران توانسته بود آن مراحل را سالم پشت سر بگذراند...اما هری برای این مرحله چندین برابر مراحل قبلی دلشوره داشت...احساسش به او میگفت که شاید دیگر نتواند از این مرحله جان سالم به در ببرد!
با این حال او باید خود را اکنون آماده میکرد تا به محل برگزاری مسابقه برود!

محل برگزاری مسابقه!

تمام دانش آموزان و اساتید هاگوارتز و همراهان و دانش آموزان دو مدرسه بوباتون و دورمشترانگ در سکوهایی که آنجا تعبیه شده بود،نشسته و قهرمان خودشان را تشویق میکردند!

فلور دلاکور،ویکتور کرام،سدریک دیگوری و هری پاتر به همراه آلبوس دامبلدور رو به روی هزار تویی که به نظر میرسید باید وارد آنجا میشدند،ایستاده بودند...دامبلدور چهار قهرمان را به سوی خود فرا خواند و دستش را بر شانه های هری و سدریک گذاشت و گفت:
_اینجا هزار توئه!
_عه؟!نه بابا؟!من فکر کردم پیست تسترال سواریه!
_ببند دخترم فلور...شما چشات به لیلی نرفته!
_چه ربطی داره؟!
_فلور...خواهش میکنم؟!
_چی رو خواهش میکنی؟!باز دستت خورده به دوتا پسر بچه،داری هذیون میگی؟!
_ها...نه...چیزه...خواهش میکنم ساکت باش بذار دیالوگم رو بگم...آره...این هزارتوئه...دیگه اینجا با اژدها و مردم دریایی سر و کار ندارین....با خودتون کار دارین!

ویکتور کرام بعد از شنیدن صحبت دامبلدور لبخند شیطانی به لبانش نقش بست...اما دامبلدور که خود ختم روزگار بود،دست کرام را خواند و ادامه داد!
_منظورم اون کار نیست منحرف!منظورم این بود که ممکنه اونجا عوض بشین...سدریک...پسرم...تو زیاد عوض نشو...اینجوری خوبه...هری...تو یکم عوض شو...مثل سدریک بور شو یکم...بور دوس دارم!

هری پاتر آب دهانش را قورت داد...نگاهی به سدریک انداخت که او هم ترسیده بود...دامبلدور اما به صحبت هایش ادامه داد:
_خب دیگه...قهرمانای اولمون دوتا فرزند برومندمون سدریک و هری هستن..بعدش کرام و در آخر فلور...به ترتیب وارد هزار تو میشین...پرفسور مودی جام رو جایی توی هزارتو گذاشته و فقط خودش میدونه کجاس...اگه گیر افتادین با چوبدستیتون یه نور سبز بفرستین مییایم کمکتون!
_اجازه پرفسور...من نور سبز بلد نیستم درس کنم...من فقط بلدماکسپلیاموس بزنم وآلوهمورا...هنوز ونگادیم لویوسا رو هرمانی نتونسته بهم یاد بده!
_خب قانون رو عوض میکنیم پس...چون اکسپلیاموس طلسمش قرمز رنگه،هر جا گیر افتادین با چوب دستیتون یه نور قرمز بفرستین،نجاتتون بدیم...حالا به ترتیب وارد بشین!

پنج دقیقه بعد داخل هزارتو!

هری پاتر با آدرسی که پرفسور مودی به او داده بود،در حال پیشروی بود...اما به نظر میرسید که حالا او گم شده است...او که با سرگردانی به اطراف نگاه میکرد،به ناگاه فلور را دید که از به سمت او میدوید...انگار که از چیزی فرار میکرد...و همینطور هم بود...فلور در حالی که در حال فرار بود با فریاد به هری گفت:
_فرار کن هری...کرام جنی شده...میخواد بکشه منو...خودش خواهر مادر نداره مگه؟!

اما همین که سعی کرد کنار هری پاتر بگذرد،هری پایش را دراز کرد تا به اصطلاح برای او زیر پا بگیرد...و با این زیرپا گرفتن هری،فلور نقش بر زمین شد و شاخه های بوته های هزارتو دور بدن فلور پیچید تا فلور را ببلعد!
فلور که با ناباوری تقلا میکرد رو به هری گفت:
_چرا هری؟!چیکار میکنی؟!

هری پاتر خنده شیطانی کرد و چاقوی که سیریوس به او داده بود را از جیبش در آورد و به فلور گفت:
_گوش و زبونت رو میبرم و چشات رو هم درمیارم تا اون دنیا کور و کر لال محشور بشی!

بعد از اینکه به سبک آشیل که هکتور را در افسانه های یونانی و در داستان تراوا اینگونه تهدید کرده بود،گوش و زبان فلور را برید و چشمانش را هم کور کرد!
بعد از اینکه بوته ها فلور را بلعیدند،هری به خود آمد...
_عه؟!چه وضعشه؟!چقدر خشونت؟!چرا اینکار رو کردم؟!راس گفت پروفسور دامبلدور که آدما تو هزارتو تغییر میکنن!

فریاد سدریک که به نظر خیلی هم دور نبود،رشته افکار هری را پاره کرد...هری سریعا به سمت صدا رفت...بعد از اینکه چند پیچ را رد کرد،کرام را دید که به دنبال سدریک میدوید...هری هم سریعا یک ورد سکتومسمپرا اجرا کرد که به کرام برخورد و او را نقش به زمین کرد!
سدریک هم که حالا کسی به دنبالش نبود،دست از دویدن برداشت و به سمت بدن خونین کرام رفت و بالای سر او ایستاد...
_ممنون هری...نمیدونم چرا داشت دنبالم میکرد...میخواست منو بکشه!
_مشکلی نیست...حالا میتونی بکشیش تو!
_بشکمش؟!چرا؟!
_هر کی میخواست بکشتت،تو باس قبلش بکشیش!
_چه خشن شدی هری!
_آره...منم به همین فکر داشتم میکردم...ولی منو ببین؟!ولدمورت رو قبل از اینکه من رو بکشه کشتم....الان نیگا چقدر مشهورم؟!

سدریک کمی با خود فکر کرد...هری راست میگفت...او مگر چه چیزی از هری کم داشت؟!خوشکل نبود که بود!بور نبود که بود!دامبلدور بیشتر از هری او را دوست نداشت،که داشت!اصیل نبود،که بود!ساحره کش نبود،که بود!
پس چوبدستیش را بالا آورد...طلسم مرگ را به سمت کرام فرستاد و کرام در جا مرد!
_ام....میگم هری...من کشتمش حالا...ولی شاید بیچاره تحت طلسم فرمان بود!
_طلسم فرمان؟!باشه...خودش نباید فرمان میگرفت...حالا هم بیخیال...بدو بیا بریم جام رو با هم بگیریم...اونجاس!
_باشه بریم!

سدریک و هری چون زیر نظر دامبلدور پرورش یافته بودند و خیلی خوب بودند و پسرای گلی بودند و در کل به قول معروف قهرمان و آدم خوبه ی داستان بودند،به این سادگی با هم تصمیم گرفتند که باهم جام را بگیرند و مشترکا قهرمان جام آتش شوند.
برای همین لی لی کنان به سمت جام در حال حرکت بودند که ناگهان هری به یاد حرفهای پرفسور دامبلدور افتاد که "آدما تو هزارتو تغییر میکنن" و چون هری پسر حرف گوش کنی بود،یکهو تصمیم گرفت تغییر کند و سدریک را بکشد!
به همین خاطر چوبدستیش را بیرون آورد و برای اینکه تنوعی در قتل هایش انجام دهد و داستان را خشن تر کند،چوبدستیش را دو نصف کرد و از پشت آن را فرو کرد...در چشم سدریک البته!
سدریک که از درد به خود میپیچید با ترس فریاد زد:
_آی چشمم...آی چشمم...چی شد هری...چرا من نمیبینم؟!
_اِم...چیزه...دوتا کله اژدری یورتمه برو رفتن تو چشمت!
_چیکار کنم حالا؟!
_هیچی...به راهت ادامه بده برسیم به جام...فقط جام اون طرفه...از اون طرف برو!
_باشه!

حالا هری پاتر سدریکی که کور شده بود را به طرف اشتباه راهنمایی کرد تا به سمت ابوالهول برود و ابوالهول او را بخورد!
سپس خود هری در حالی که قهقه شیطانی سر میداد،به سمت جام رفت...اما همین که دستش به جام برخورد کرد،جام او را به یک جای دیگر منتقل کرد...جایی شبیه به قبرستان!


همینطور که هری بهت زده به اطرافش نگاه میکرد تا اثری از هاگوارتز و آدم هایش ببیند،ناگهان یک مجسمه طوری او را گرفت که هری قادر به حرکت نبود!
هری اما دست از تقلا برنداشت . در حال دست و پا زدن بود...ولی همین که نگاهش به پیتر پتی گروه افتاد،دست از تقلا برداشت!

پیتر به سمت دیگ جوشانی که آن جا بود رفت و چیزی که در دستانش با پارچه ای پوشیده شده بود را در داخل دیگ انداخت...سپس نگاهش به هری پاتر افتاد...به سمت هری آمد و گفت:
_اوه هری...حتما برات سواله که چی شده...بهت میگم...پرفسور مودی پرفسور مودی نیست!
_منظورت چیه؟!
_پرفسور مودی متخصص مولتی اکانته!
_مولتی چی؟!
_منظورم اینه که اون سلطان معجون مرکبه...در اصل اون بارتی کراوچه پسره...اون بود که اسمت رو تو جام انداخت...اون بود که تو رو به اینجا رسوند...اون بود که این جام رو "پورت کی" کرده بود تا بیایی اینجا!
_ایجا کجاست؟!
_قبرستون!
_مودب باش!
_نه باو...قبرستونه...حالا تو اینجا اومدی که لرد برگرده...به وسیله این معجون جسم ضعیف لرد دوباره مثل قدیمش برمیگرده...فقط نیاز داره استخون پدرش،قطعه ای از بدن دشمنش و خون خادم وفادارش رو به اون معجون اضافه کنیم...البته قطعه ای از بدن دشمنش و خون خادم وفادارش برعکس بود...ولی خب توی کتاب نوشته شده بود ممکنه تاثیرات جانبی مثل ریزش مو و حتی ریزش دماغ داشته باشه...واسه همین این دوتا رو برعکس کردیم...حالا هم برای اون قطعه از بدن دشمنش،سرت رو در نظر گرفتیم!
_نه...وایسا. صبر کن....اینجععع ...عععع..خعخعخعخعخ!

جمله هری پاتر ناقص ماند...زیرا که پیتر سر اون را با فجاعت هر چه تمام تر برید و به همراه خون خود و استخوان پدر لرد در دیگ انداخت و لدر به پا خواست و با موی پریشان و دماغ قلمی دنیا را به کنترل خود در آورد!

پایان!




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۴:۵۸ چهارشنبه ۱ مهر ۱۳۹۴

ورونیکا اسمتلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۳ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۵ دوشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۰
از خودشون گفتن ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 200
آفلاین
به نام خدا



هاگوارتز یک مدرسه جادوگریه، درست! ولی قوانین خودش رو هم داره. هیچ دانش آموزی حق نداره که بعد از ساعت خواب توی راه رو ها واسه خودش بگرده و به قولی "بیرون از تخت خوابش باشه".

اما گاهی اوقات هست که آدم نمی تونه تو تخت خوابش باشه. خب وقتی کسی خواب به چشمش نیاد چی کار کنه؟ وقتی این همه چیز واسه کشف کردن توی هاگوارتز هست، اصلا آدم چرا باید بخوابه؟ شاید یکی مثل من، ورنی ارّه ای، دلش واسه آسمون و دویدن بتپه!
واسه این که از تک تک سوراخ سمبه های هاگوارتز سر در بیاره.
واسه این که یهویی مچ یکی رو بگیره.
یه چیزی بشنوه یا ببینه که نباید ببینه یا بشنوه.

راهرو ها رو این جوری دوست دارم. خلوت خلوت! آروم راه می رم و مدام این ور و اون ور رو دید می زنم. خدا می دونه که یهو سر و کله کی پیدا می شه. صدای تالاپ تولوپ قلبم اون قدر بلنده که صداش تو راه رو می پیچه! شایدم در و دیواره که داره صدای قلبم رو تقلید می کنه که ماجرا رو هیجانی تر کنه. گمونم الانه هاست که از حلقم بزنه بیرون.

کلا شکستن قانون های مدرسه و گرفتن حال معلم ها لذتی داره که... لذتی داره که...
نمی دونم که چی.
کیه که همه چی رو می دونه؟

هوییییینگ!

الان قشنگ توی دهنمه!
قلبم رو می گم... ولی..
صدا، شبیه صدای ساز بودا! نصفه شبی کی ساز زدنش اومده؟
گفته بودم شکستن قانونای مدرسه لذت داره... ولی نه اون قدری که مچ گیری لذت داره!

می رم سمت صدا.
خنده ام گرفته و اون شیطان درونم هم در حال ذوق مرگ شدنه.
بدجنس بودنم...
گاهی اوقات خوبه.

از این راه رو رد می شم. می پیچم سمت راست و یه کمی جلو می رم. تند تند و بی صدا راه می رم و چشمام دنبال اون بخت برگشته ایه که نصفه شبی هوس بیرون اومدن کرده که یه نفر از پشت سرم داد می زنه...

- قانون شکنا! حشرات کثیف! موجودات نفرت انگیز! وایسااااا!

یا خدا! آرگوس فیلچ داره می دوه! اون کت درازش پشت سرش پیچ و تاب می خوره و موج برمی داره. خانم نوریس هم با اون چشم های زردش، داره جلوتر از فیلچ می دوه.
این هم بازی روزگاره...
همینجوریه که شکارچی ها شکار می شنا!

یهویی چی شد که خنده ام گرفت، نمی دونم. فقط می دونم خنده ام گرفته. خنده نه، قهقه! از طرفی هم با روحیه حساسی که از موسیو سرایدار سراغ دارم و با توجه به نعره هایی که "خودت رو مسخره کن!" و "وقتی از مچ پا آویزونت کردمم می خندی" و حتی " ای تف تو این روزگار..." مسلما خیال می کنه که به اون می خندم.

راستش صدای خندیدن در و دیوارم حس می کنم. همه می خندیم!
همه به جز فیلچ.
بیچاره فیلچ..

تا حالا سوار ترن هوایی شدید؟ همه جیغ می کشن و می خندن وترن داره می ره یک طرف، اما یک هو نمی دونید چی می شه که می ره یه طرف دیگه! احتمالا ترن های هوایی رو هم یه دستی از لای در می کشه سمت خودش.

من... الان کجام؟
همه جا سفیده. سفید سفید، هر چند که چرک ها و سیاهی های زیادی روی زمینه. چندین ردیف در و...
یه صورت جلوی چشمام.
راستش بیشتر می شه گفت یه جفت چشم قهوه ای تا یه صورت! بیچاره چه قدر ترسیده! موهای قرمزش از عرق خیس شدن و به پیشونیش چسبیدن.
از من کوتاه تره، روی نوک پا وایساده و دستش رو گذاشته روی دهنم.
ای بابا... هنوزم این خندهه قطع نشده!

- ببین... دستم رو بر می دارم... ولی نخند، خب. پیدامون می کنه!

شما به من بگید! کجای این جمله خنده داره، که من بعد از شنیدنش باید ریسه برم؟!
یادمه مامان بزرگم می گفت: « هیچ وقت، زیاد و بلند نخند که غم رو بیدارش نکنی.» به گمونم من باید به نوه ام بگم که خنده، علاوه بر غم، آرگوس فیلچم بیدار میکنه!

- تو رو خدا... تو رو خدا... نخند دیگه!

گناه داره، می بینم که اشکاش داره جمع می شه تو چشاش.
خیلی نامردیه وقتی که یکی گریه می کنه، بخندیم...
خیلی!

- باشه... ههه، ولی باشه. خب حالا اون چیزه که تو پارچه پیچوندنش کجاست؟

بذار ببینم این چیزه چیه که این همه سال توی ایستگاه کینگز کراس جا خوش کرده؟ می خوام به حرفش بیارم! چهاردست و پا تو اتاق سفید راه می رم و دنبالش می گردم. فقط موندم این دختره چرا اینجوری نگاهم می کنه؟

- ممنون.. ولی... کدوم چیزه؟
-دنبال همون چیزه دیگه! همون که... بابا هر کی اومده ایستگاه کینگز کراس گفته..اینجا چرا نیمکت نداره؟ پس قطارش کو؟

دخترک مو قرمز یک لحظه به من خیره شد و بعد در شرف ترکیدن قرار گرفت! شرط می بندم اگه نترسیده بود صدای خنده اش کل قلعه رو بیدار می کرد.

- اینجا ایستگاه نیست... اینجا دستشویی پسراست!

واقعا زیرلفظی می خواست؟ چرا نمی تونست از همون اولش بگه؟ واقعا چرا؟ چرا این کارها رو با من می کنه؟! روی زانو هاش خم شده و بی صدا می خنده. من اما... الان تا حدودی از کف دست هام منزجرم! احتمالا فردا صبح هم این شنلی که الان پوشیدم رو آتیش بزنم!

متاسفانه اره ام دم دست نیست و خب... حالا یک سوال پیش می آد.
- توی دستشویی پسرا چی کار داری؟

گونه هاش سرخ شد. الان دقیقا شبیه لبو شده! کوچکترین پاتر دنیا یه لبو گنده است!

- خب... می خواستم از ریگولوس آتو بگیرم... نگا کن!

به سمت یکی از دستشویی ها رفت و در رو باز کرد. پشت در یک توالت فرنگی قرار داشت که پر از آب بود..
ظاهرا آب!
- زشته بابا! از این شوخی ها با بچه ی مردم نکن! صمیمیت هم حدی داره!

فکرش رو نمی کردم! ولی از اون چیزی که بود هم سرخ تر شد!

- هممم.. نه! خب شاید درست نفهمـ.. متوجه نشده باشی.

این رو گفت و قبل از این که بتونم متوجه بشم، تکه آینه کوچکی که روی شنلم بود رو روی هوا قاپ زد و توی توالت انداخت... هرچند، از کسانی که با ریگولوس می گردند، بعید به نظر نمی رسه.

- این لامصبا مگه چی می خورن!

آینه برایم چندان اهمیتی نداشت. تو راهروی طبقه سوم پیداش کرده بودم. ولی انصافا بعید می دونستم که توی آب خالی حل بشه!

- خب... ظاهرا اون تیکه آینه خاطراتی داره که می خواد برامون بگه. می خوای بدونیشون؟
-همم... آره.

عجبا! امیدوارم راجع به شکلک هایی که توش در می آوردم حرفی نزده باشه. هر چند هیچ موقع درست و حسابی کار نمی کرد. به گمونم طلسمش کرده بودن.

- حالا دستت رو توش فرو کن!

تسترال خودشه!... اصلا اون که منو نمی شناسه! نکنه می خواد بلا ملایی سرم بیاره؟ تازه... این سنگ توالته!

- اول خودت!
- باشه.

هیچ وقت فکر نمی کردم کسی اینقدر راحت راضی و خشنود باشه که دستش رو در چنین چیزی فرو می کنه!

لبخند عریضی زد و دستش را در کاسه توالت فرو کرد و درون توالت فرو رفت بیچاره... و در آخرین لحظه هم ناجوانمردانه دست من رو گرفت!

کف پاهام از زمین جدا شده و دور خودم چرخیدم و بعد... توی یه اتاق گنده بودم و للپ هم کنارم. یه اتاق که نه، یه برج بلند که به گمونم از آسمونم بلند تر بود... به بلندی آرزو های ما آدما...

- سلام.

نمی دونم کی بود؟ چی بود؟ ولی خب... جواب سلام واجبه! علل خصوص جواب سلام آینه نفاق انگیز!

- علیک سلام.

نگاهی به اطراف می کنم و بینی ام رو می خارونم. پاترم نیستش.
همه جا ساکته...
حوصله ام سر می ره.
- خب!

و همه چیز تکون می خوره. برج دور خودش می چرخ، عکس هایی که رو در و دیواران تکون تکون می خورن... یه صدایی تو گوشم زمزمه می کنه "کشف کن!"

می بینم! همه کسایی که به این آینه زل زدن رو می بینم! بعضی هاشون یه دریا برتی باتز می خواستن، بعضی ها نشان ارشدیت، بعضی ها می خواستن لرد سیاه رو بکشن! بعضی ها هم کل دنیا رو می خواستن..
همه یه آرزویی داشتن...
آرزوهایی که واسه این آینه خاطره ان!
مثل ما آدما. آرزوهای بعضی هامون، خاطره های بعضی های دیگه است.
حتی بعضی ها هستن که آرزوهاشون، خاطراتشونه.

آینه بازم صدام می کنه "ببینشون!"
- می بینم.
- می بینی چه قدر احمق‌ان! اون ها چی دارن؟ اون ها همیشه می خوان! هیچکدومشون نیست که از من برده باشه!
- یعنی هیشکی خودِ خودشو توی تو ندیده؟

سکوت...

- فکر می کنی اونایی که خودشونو دیدن، بردن؟
- نمی دونم.
- اون ها... نه. اونا باختن! تنها تفاوت اون ها با بقیه این بود که اون چیزی که وجود داشت رو می خواستن! ولی...
- پس بالاخره یکی از تو برده!
- آره.. یکی.. یه بازنده.

عکس و آدما تند و تند از جلوی چشم هام رد می شدن. نمی تونستم هیچ کدوم رو تشخیص بدم. این یکی نه... اون یکی نه.. پس کدومه که برده؟ کم کم سرم داشت گیج می رفت که...

- خب.
- ببینش.

جلوی روم هیچی نبود جز یک نفر... یه آدم معمولی، جلوی یه آینه خالی، آینه ای که هیچ چیزی توش نبود!

- خب این یعنی چی؟
- یعنی بدبخت بودن.. تهی بودن.. یعنی خلاء !
- و شکست تو...
- و شکست من!

راستش دلم سوخت... انگاری آدم نباید جلوی همه ببره، نه؟! گاهی وقتا...
- باختن همون بردنه.
-دقیقا!

کف پام از زمین جدا می شه و پرواز کنان از توالت بیرون می آم. لیلی لونا کنارم ایستاده. توی چشاش یه چیزیه... خوشم می آد از اون چیزه که توی چشاشه.

- خب، حالا می خوای چی کار کنی؟

سرش رو می آره بالا، دو دقیقه گذشته، ولی بگمونم جوجه پاتر بزرگ تر شده.

- دونستن یه راز... شاید یه جورایی بردن باشه... ولی..
- یه جورایی هم می تونه باختن باشه.

سیفون رو می کشم، تا اون همه آرزو و خاطره رو با خودش ببره،
حتی اگر از دست دادنشون، یه جورایی باختن باشه!






be happy


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۱۶ سه شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۴

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
یه چیزی شبیه لبخند توی صورتش بود. لبخند نه.. آسودگی. می‌دونید.. راستشو بخواید حتی چوبدستی‌ش رو برای دفاع از خودش بالا نیاورد. حتی سعی نکرد بجنگه. آخرین چیزی که دید، حریف دوئلش بود. نگاهشون توی هم گره خورد و وقتی آروم پلکش پایین اومد و چشماش رو پوشوند، انگار به نشونه‌ی تأیید و تشکر، داشت چشماشو می‌بست..

می‌خواستم داد بزنم نه.. می‌خواستم جلوشون رو بگیرم.. می‌خواستم نذارم.. بگم بهش احتیاج دارم.. احمق بی مغز، همیشه فک می‌کرد هیشکی بهش احتیاج نداره.. ولی من بهش احتیاج داشتم.. من می‌خواستمش.. دروغ نمی‌گم. بر خلاف همه‌شون، بر خلاف همه‌ی اونایی که ولش کردن تا بمیره.. که فرستادنش تا بمیره.. من هیچوقت خودمو "خوب" یا "مهربون" ندونستم. من بد بودم.

و با همه‌ی این بد بودنم..

اون دوسم داشت..

اون تنها کسی توی این دنیا بود که منو دوست داشت و حالا..

داشت سقوط می‌کرد..

*****

- سرورم.

صدای آرسینوس جیگر - کسی در ذهنش به آرامی تذکر داد: با گاف مکسور - از میان ضرب‌آهنگ تُند قطرات باران به گوش رسید. از دریچه‌ی چشم "او" اگر به این رگبار تند می‌نگریست، می‌دانست احتمالاً چیزی شبیه به رقصی شوق‌آلود خواهد دید.

ولی حالا؟..
دیگر دریچه‌ی چشم اویی وجود نداشت.

آرسینوس گامی به جلو برداشت و مصرانه تکرار کرد:
- سرورم.

صدای خندان آن بچه به جای "سرورم" آرسینوس، با پژواکی محو ناشدنی در گوشش می‌پیچید: «سینوس!» و بعد خنده‌ی شادمانش. «لُردک!».. «سیب!».. «دوری!»..

- سرورم. هوا سرد و بارون شدیده. خواهش می‌کنم تشریف بیارید داخل.

«آب روشنیه لردک! شهر روشنه!»
خیره به قطرات باران، آن جمله را به خاطر آورد. هیچ چیز روشنی در این باران دلگیر نمی‌دید. در حقیقت، هیچ چیز روشنی در هیچ چیزی نمی‌دید. گویی روشنایی از جهان پیش رویش رخت بربسته بود.
- میایم آرسینوس. تنهامون بذارید.

مرگخوار، اندوهگین و دل‌نگران، سرش را در تعظیمی کوتاه پایین آورد و در درگاه خانه‌ی ریدل‌ها ناپدید شد.
لرد ولدمورت امّا همچنان به ریزش یک بند باران خیره مانده بود.
«یه جوری بارون میاد که می‌تونی بیگیری بری بالا!»
خنده‌ی کجی، اندکی آغشته به اشک، بر لب‌هایش نشست.
- گرفتی رفتی بالا بنفش.. نه؟..
*****


اینطوری نبود که اداشو در بیاره.. هر دفعه که منو می‌دید، از ته دل خنده می‌نشست رو لباش. می‌دونست از بغل شدن متنفرم، ولی راه به راه بغلم می‌کرد. یه جوری نگام می‌کرد انگار..
می‌دونین..
انگار..
واقعاً واقعاً..
یکی اونجا بود که خیلی دوسَم داشت..

حالا داشت سقوط می‌کرد..

و هیشکی نبود که دستشو بگیره.. ته تهش.. هیشکی انقد بهش اهمیت نمی‌داد که دستشو بگیره.. که نذاره بیفته..

تو صورتش فقط آرامش نبود. من اون صورت رو می‌شناختم. شب قبلش گفته بود.. گفته بود که خسته‌س.. گفته بود که نمی‌خواد این یکی رو ببره.. گفته بود که نمی‌خواد با این یکی بجنگه.. نمی‌خواد واسّه.. ولی می‌دونین؟..

تو صورتش نا اُمیدی بود..

چرا هیشکی نجاتش نداد؟..

*****

- بالاخره یک روز به جای این پنجره، دیوار می‌کشیم! متوجهی بنفش؟! دیوار!

با دیدن ویولت بودلر که مطابق معمول شب‌های زیادی، لبه‌ی پنجره‌ی اتاقش نشسته بود، غرولندکنان این را گفت. بعد نگاهش به غروب آفتاب افتاد و اندکی متعجب شد. ویولت معمولاً در روشنایی روز، حتی در آستانه‌ی غروب هم سر و کلّه‌ش پیدا نمی‌شد.

بودلر ارشد خندید. گربه‌ی بی‌نهایت زشت کنارش غرغری کرد. و لرد ولدمورت فهمید چیزی ایراد دارد.
- دُم اسبی.

سر دخترک که به سمتش چرخید، نگاهش را خواند. آثار خنده همچنان در صورتش به چشم می‌خورد، ولی در اعماق چشمان تیره‌ش، چیزی.. لرزشی غم‌آلود احساس می‌شد.
- اومدم درخواست دوئل ورنی رو قبول کنم لردک.

و نیشخندی زد، گرچه لرد گول نخورد. نمی‌خواست، امّا زمانی که به حرف آمد، لحنش سرد و اندکی خُشک می‌نمود:
- انتظار داشتیم آماده تر بیای.

ویولت چشمانش را به خورشید در حال غروب کردن دوخت و شانه‌ای بالا انداخت.

- از کلمات سخیف و بی معنای همیشگی‌ت استفاده کنی یا بگی من بی نظیرم.

چشمان تیزبینش، فشار انگشتان رنگ‌پریده‌ی ننگ روونا بر لبه‌ی چوبی پنجره را دیدند. چیزی در قلبش فرو ریخت. آن بچه.. حالش اصلاً خوب نبود..
- نه. نه این دفعه و برای این دوئل.

آرام‌تر ادامه داد:
- برای آخرین دوئل..

این بار، انگشتان باریک لرد قطعه‌ای چوبی را فشردند. سخت با خودش کلنجار رفت تا تحت طلسم فرمان زبان آن فسقلی ِ همیشه زبان‌دراز را نگشاید که ببیند چه اتفاقی افتاده است. به او نگریست. به شانه‌های فرو افتاده‌ش. به حالتی که ماگت سرش را روی پای او گذاشته بود و بر خلاف همیشه، به صاحبش چشم‌غرّه نمی‌رفت. به غروب آفتاب..

آهی کشید و چوبدستی‌ش را به سمتی انداخت.
- برو اونور.

این، اولین و آخرین باری بود که لرد ولدمورت، در کنار ویولت بودلر، روی لبه‌ی پنجره نشست. دختربچه سرش را چرخاند و وقتی به او نگاه کرد، لبخند محوی روی لب‌هایش نشست. گویی دلش گرم شد و بعد، باز نگاهش به خورشید خیره ماند.
- نمی‌خوام.. می‌دونی.. نمی‌خوام بجنگم..
- چرا؟

مکثی کوتاه. ماگت هم سرش را بالا آورد و با چشمان بدرنگ زردش، به صاحبش زل زد. گویی او هم انتظار پاسخش را می‌کشید. "چرا؟"
- لردک..

نوری در اعماق چشمانش سوسو زد و سقوط کرد:
- خسته‌م..

بار دیگر شانه‌ای بالا انداخت:
- لردک.. من از محکم بودن خسته‌م.. از این که به روی خودم نیارم دلم شکسته، خسته‌م.. از این که یه آدمایی رو با همه‌ی زندگی‌م دوس داشته باشم و اونا هُلم بدن و بیرونم کنن، خسته‌م.. از این که وانمود کنم یکی منو دوس داره، خسته‌م..

لرد دندان‌هایش را بر هم فشرد. ویولت متوجه نبود.
- من.. من همیشه خیلی.. برای من مهم بود که دوسم داشته باشن.. واسه همین همیشه آدما رو دوس داشتم.. با یه کم دوس داشتن.. آدما رو می‌شه نجات داد لردک.. دنیا رو می‌شه درست کرد.. من می‌دونم.. من می‌دونم که می‌شه دنیا رو یه جای قشنگ‌تر کردش.. اگه آدماش رو دوس داشته باشیم.. اگه نجاتشون بدیم..

صدایش اندکی لرزید:
- ولی.. لردک.. پس منو کی نجات می‌ده؟.. پس من برای کی مهمم؟..

سرانجام لرد ولدمورت به آرامی گفت:
- تو برای من مهمی.

ویولت لبخندی زد. حرف او را باور می‌کرد.. ولی.. چیزی در اعماق قلبش شکسته بود که دیگر هرگز درست نمی‌شد..
- می‌دونم.

سپس افزود:
- به هر حال، ازم خواسته بودن برم و برای یکی دیگه جا باز کنم.
- موقتیه. خودت این رو می‌دونی بنفش.

این بار در خنده‌ش، هیچ چیز شادمانه‌ای نبود.
- وقتی از رفیقت دل بُریدی، دیگه موقت و دائم نداره که.
- ما از تو دل نمی‌بُریم دُم‌اسبی.

به دنبال شنیدن این پاسخ، دخترک لحظه‌ای طولانی به دوست سیاه‌پوشش خیره شد. لرد ولدمورت نمی‌دانست پُشت آن چشمان قهوه‌ای‌رنگ چه می‌گذرد، ولی نحوه‌ی نگاه کردن او به نظرش عجیب بود. ویولت سرش را کج کرد و با لبخندی به پهنای صورتش، آرام گفت:
- خودت می‌شی قاصدک..

سپس محکم لُرد ِ بیزار از بغل شدن را در آغوش کشید.
- می‌دونی، تو خونه‌ی معرکه‌ای هستی!

رهبر مرگخواران کوشید خودش را از حصار تنگ بازوان آن بچه بیرون بکشد، اگرچه کوششش چندان جدی و مصمم نبود.
- ما خونه نیستیم! و از بغل شدن هم متنفریم!

بودلر مخترع خندید.
- می‌دونم!

عقب نشست و با دقت به او نگریست.
- تو و ماگت خیلی شبیه همید.

بَه! البته! چرا که نه! الگوی او در زندگانی‌ش "ناگت"! بود! پیش از بیرون آمدن غرولندهای ناراضی‌ش، ویولت ادامه داد:
- هردوتاتون خیلی زشتید و وانمود می‌کنین دلتون نمی‌خواد کسی دوسِتون داشته باشه. ولی.. خیلی مهمه برای هردوتاتون که دوسِتون داشته باشن.

برای لحظه‌ای، شاید برای اولّین بار، چشمان سُرخ و مارمانند لرد و چشمان زرد و ببرسان ماگت، در هم گره خورد. برای لحظه‌ای، شاید برای اولّین بار، آن‌دو توانستند ذهن یکدیگر را بخوانند و برای لحظه‌ای، شاید برای اولّین بار..

هر دو به یک چیز می‌اندیشیدند:
- وقتی تو نباشی، کی قراره دوستمون داشته باشه بنفش؟..

نمی‌خواست لحنش غمگین باشد. ولی بود..

ویولت با جدیت به فکر فرو رفت. سپس، لبخند کمرنگی صورت خسته‌ش را آراست. چیز عجیبی در مورد او وجود داشت. به رغم آثار سوختگی بر نیمی از صورتش و چهره‌ای از ریخت افتاده، زمانی که لبخند می‌زد، تصویری به یاد ماندنی پدید می‌آورد.
سرش را به سمت خورشید چرخاند:
- اونو ببین. اینجا داره غروب می‌کنه، ولی یه جای دیگه، تازه داره طلوع می‌کنه.

با ملایمت پشت گوش‌های ماگت را نوازش کرد. گربه‌ی کج‌خلق، بر خلاف همیشه، اعتراضی نداشت که باعث خوشحالی صاحبش شد. می‌خواست او را در کنار خودش داشته باشد و نوازشش کند.. گرمای خوشایند حضور یک رفیق همیشگی..

یا دو رفیق ِ همیشگی..

- گرماش هیچ‌وقت از بین نمی‌ره لردک.

با خستگی پلک‌هایش را روی هم گذاشت.
- گرماش رو از هیشکی دریغ نمی‌کنه لردک..

حتی اگر دل‌شکسته غروب کند..
باز طلوعی در کار خواهد بود..

- مواظب ماگت باش. خب؟ می‌سپرمش به تو.

با حرکتی ناگهانی برخاست و ابتدا روی درخت ِ پشت پنجره و سپس، روی زمین پرید. دستانش را در جیب‌هایش فرو کرد و همانطور که زیر لب ملودی ملایمی را زمزمه می‌کرد، به سمت غروب آفتاب به راه افتاد.

ماگت همراهش نرفت.
*****

- ارباب، گربه‌هه رو..

هکتور که ساعتی پیش برای سر و سامان دادن به جسم بی‌جان ویولت بودلر رفته بود، اکنون خیس از باران بی‌رحمانه، در آستانه‌ی در اتاق لُرد این پا و آن پا می‌کرد.
- چیکارش کنم؟ کنار دختره..
- بله.

چوبدستی‌ش را از شقیقه‌ش جدا کرد و رشته‌های نقره‌ای را به آغوش سرد قدح اندیشه سپرد. آخرین خاطره‌ش از ویولت بودلر و..

آخرین خاطره‌ش از ناگت.
*****

جفتمون نگاه کردیم.
ما تنها کسایی بودیم که اونجا بودیم. تنها کسایی بودیم که می‌دونستیم چقدر خوب نیست. تنها کسایی بودیم که دیدیم طلسم سبز صاف سمت قفسه‌ی سینه‌ش رفت و پرتش کرد عقب.
جفتمون ولی نگاه کردیم. وقتی بدنش تاب برداشت و آروم، انگار یکی فیلم رو گذاشته باشه روی دور کُند، افتاد روی زمین. وقتی برای آخرین بار چشماشو دیدیم. برای آخرین بار لبخندش رو دیدیم. برای آخرین بار دیدیم..

که چطوری یه قاصدک سفید دورش چرخید و کم کم توی آسمون اوج گرفت..

رفتم بالای سرش.

بارون ناجوری میومد. رفتم بالای سرش. دستم رو کشیدم روی صورتی که هنوز نشونه‌های لبخند روش بود. نگاش می‌کردم فقط. من سردم؟.. نمی‌دونم.. دوست داشتن آدما رو نجات می‌داد؟

پس چرا دوست داشتن اونو نجات نداد؟..

من که انقدر دوسش داشتم.. چرا دوست داشتن ِ من نجاتش نداد؟.. چرا چشمای نگران من نجاتش ندادن؟.. چرا اون شبی که فهمید می‌خوان بره و نشستم کنارش و اشکاش رو تماشا کردم، نجاتش نداد؟.. چرا من نتونستم نجاتش بدم؟..

شاید چون من فقط یه گربه‌ی زشت ِ یه گوش ِ سه پا بودم؟..

که هیشکی جز اون منو دوستم نداشت؟..

می‌دونم "لردک"ـش رفته سراغ قدح اندیشه تا شاید آروم شه.. ولی قدح اندیشه‌ی من اینجاس.. نگهدار ِ همه خاطره‌‌هام.. محافظ همه‌ی رازهام.. اینجا دراز کشیده.. روی زمین.. تنهای تنها..

و قدح اندیشه‌ی اون، منم.. نگهدار ِ همه‌ی فکر و خیالاش.. همه‌ی غصّه‌هاش.. همه‌ی تنهاییاش..

آروم صورتمو می‌ذارم روی صورتش.. دراز می‌کشم کنارش.. چشمامو می‌بندم.. پنجه‌مو می‌ندازم روی گردنش، همونطوری که همیشه می‌نداختم و همیشه می‌خندید که "ماگت، نکن! قلقلکم میاد!"..

حالا دیگه نمی‌خنده..

شاید اگه انقدر زشت نبودم، دوست داشتن ِ من، می‌تونست اونو نجات بده..

منم خسته‌م..
منم می‌خوابم..
منم غروب می‌کنم..

تا یه جای دیگه، با هم طلوع کنیم..!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۶:۲۸ یکشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۴

آملیا سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۴۹ جمعه ۱۷ خرداد ۱۳۹۸
از زیر گنبد رنگی عه آسمون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 151
آفلاین
به نام خالق زیبایی روح

دوئل من و پیغمبره عزیزمان.
سوژه دوئل: حمایت


می توانید بویش را حس کنید؟ از بوی جوراب های شسته نشده ی رودولف یا معجونهای هکتور هم بدتر است! تهوع آور است! نه دراکو بوی آن ساندویچ کپک زده ات را که سیو برایت گرفته را نمی گویم، راحت باش! منظورم بوی ماه مدرسه است.
من از این تابستان خیانتکارتر ندیده ام! تا به خودت می آیی که کجایی کاری و چه برنامه ای برایش داری می گذارد و می رود. بعد مردم بلوف می زنند که تا به حال شکست عشقی نخورده ام! همه مان...تک تکمان به جان همین مرلین، از این تابستان شکست عشقی خورده ایم!
خوش به حال آنهایی که تابستون خود را خوب گذرانده اند. حداقل برای انشای مدرسه یک چیزی دارند که سرهم کنند و تحویل دهند. مثل سفری رفتند. به شمالی، جنوبی، شرقی، غربی، افقی، شفقی، لندنی، پاریسی، استامبولی یا حتی...زندانی!

زندان آزکابان، طبقه پنجاه و هفت، راهروی چهارده، سلول نهم

-تو چرا اینجایی؟
-خودت چرا اینجایی؟
-نه تو بگو اول! تو چرا اینجایی؟
-راه نداره جون تو. تو چرا اینجایی؟
-ای بابا! خب من کارم اینجاست!
-اعه چه خوب. جای...قشنگیه.

دقیقه ای سکوت شد. آملیا که زانوهایش را بغل کرده بود، سرش کمی به سمت دمنتور برگرداند و گفت:
-حالا چه قدری بهتون حقوق می دن؟
-ما بهمون غذا میدن با جای خواب. دیگه چیزی نمی خوایم که.
-اوهوم...چه خوب. بیمه هم هستید؟
-البته! از وقتی آرسینوس وزیر شده ما هم بیمه سلامت روحی داریم از دست زندانیان و هم بیمه تصادفات رانندگی.
-اعه! مگه جارو هم دارید؟
-اره این هم از مضایای وزارت آرسینوس جیگره.
-اوهوم...

دیوانه ساز کمی دستش را خاراند و به رو به رو خیره شد. آملیا اهی کشید و فکر کرد حتما در دفترچه اش یادداشت کند که پورسانت تبلیغات وزارت را بعدا –وقتی از زندان در آمد- از آرسینوس بگیرد.

-خب نگفتی تو چرا اینجایی؟
-ازم شکایت شد.
-کی ازت شکایت کرد؟
-مورگانا لی فای!
-اعه همون که تازه از شوهرش طلاق گرفته؟
-اره. از مرلین.
-راسته که میگن مهریه اش یک قسمت از بهشت بوده؟
-اره بابا! تازه من شنیدم که مرلین اوایل ازدواج قول داده بوده چندتا سوره براش بنویسه ولی هنوز ننوشته!
-خاک عالم. مردای این دور و زمونه همشون از زیر کار در رواند!
-مگه تو مرد نیستی؟
-حرف دهنتو بفهم! من قیافه ام به این نازی کجام شبیه مرداست؟ خط زیر چشمامو نمی بینی.
-اعه اره! مارکش چیه؟
-شما واقعا می خواید به حرفهای مزخرف این دو تا خاله زنک گوش بدید؟ من که خسته شدم!اه اه!

موشی که در دیوار سلول آملیا زندگی می کرد، این را گفت و رفت در افق محو شود ولی...افق پر بود. پس او برگشت و به سمت شفق رفت که تازگی ها افتتاح شده بود. ولی سقف شفق به علت استفاده از مصالح بی کیفیت ریخته بود و شفق نیز مسدود بود. پس موش خود را کشت و به جهان دیگر رفت که نه ظریفیتش تکمیل بود و نه سقفی داشت که بریزد. حالا که موش را بدرقه کردیم فکر کنم حرفهای حاشیه وار آن دو نفر نیز تمام شده باشد.

-اره! تازه یک بنده خدایی میگفت مرلین می خواد دوباره زن بگیره!

خب...شاید هم هنوز تموم نشده باشد!

-حالا اینا رو بیخیال! مورگانا چرا ازت شکایت کرد؟
-واقعیتش جونم برات بگه...داستانش خیلی طولانیه.
-نه نگران نباش بگو! من به کسی نمی گم. من خیلی ادم قابل احترامی هستم!
-چی چی رو به کسی نمی گم؟ عکسمو تو کل روزنامه ها زدن!
-پس قضیه جدی بود.
-اره! چه جورم جدی بود...
:افکت صدایی فرو رفتن در افکار:

فلش بک به بعد از انتخابات وزارت، روزنامه پیام امروز

-wait a second! مگه به روزنامه هم میشه فلش بک زد؟
-ای بابا دیوانه ساز اینقدر پرحرف ندیده بودم والا! می خوای بگم یا نه؟
-باشه باشه ببخشید! ادامه بده.

ادامه ی فلش بک

نقل قول:
...بله در راستای بررسی کابینه وزارت آرسینوس جیگر می رسیم به دفترحمایت از حیوانات جادویی. این دفتر که با مدیریت لاکرتیا بلک و آملیا سوزان بونز تشکیل شده است در راستای دفاع از حقوق حیوانات جادویی می باشد.
آرسینوس جیگر، چهره محبوب این روزها، احضار داشت که وجود این دفتر ضروری می باشد، زیرا حیوانات زیادی نیازمند آرامش هستند. وی که می دانست ممکن است این طرح مخالفان خودش را داشته باشد، با زیرکی اضافه کرد:
-درست است که ما جادوگران و ساحرگان دارای قدرت جادویی بیشتری نسبت به حیوانات جادویی هستیم ولی این موضوع هیچ باعث نمی شود که آنها را نادیده بگیریم.
البته این کلام واکنش تند سانتورها را در پی داشت که باید ببینیم این دفتر در ادامه چگونه جواب آنها را خواهد داد.
در ادامه می رسیم به بخش کارگاهان...


پایان فلش بک به روزنامه

-خب، مقام مسئولیت میاره...
-حالا نه اینکه خیلی مقامت مهمم بود!
-چیزی گفتی؟
-هان؟ نه! ادامه بده.

فلش بک به یک هفته بعد از انتخابات، مرکز لندن

-خب...طبق این نقشه باید همین دور و برا باشه.
-من هنوزم متوجه نمی شم! چرا ما باید از در ارباب رجوع بریم وزارتخونه؟
-واضحه! من می ترسم موقع آپارات کردن حیوونهام تیکه بشن...

و به سبد کوچکی که در دستش بود اشاره کرد. لاکرتیا بلک می دانست که آن سبد کوچک در حقیقت حاوی چهارحیوان جادویی است که او با یکی از آنها به هیچ صورت کنار نمی آمد. نیم نگاهی به ساختمانهای مجلل و باشکوه خیابان انداخت و به سمت همکارش برگشت.
آملیا با اخم غلیظی به نقشه خیره شده بود و به نظر می رسید که خودش نیز از راهی که می رفتند خیلی مطمئن نیست.

لاکرتیا که از نگاه های عجیب مشنگان به دو ساحره ی ردا پوشیده خسته شده بود، زیر لب غرید:
-واقعا ما هر روز باید از این راه بریم و بیاییم؟

آملیا کمی سرش را خاراند و با حالت کلافه ای گفت:
-نه! امروز از مسئولین می پرسیم چه راه ایمنی برای حمل و نقل حیوانات وجود داره.
-اتیش شومینه.
-گلدن از آتش می ترسه.
-تو واقعا نباید اون سگو میاوردی! خودت می دونی که من با سگها کنار نمیام.

این را به تلخی گفت و چینی به پیشانی اش انداخت.

آملیا جویده جویده زیر لب گفت:
-من به خاطر تو سه تا گرگامو نیاوردم ولی دیگه نمی تونستم بیخال گلدن بشم. هی...وایستا ببینم...
-چیشده؟

لاکرتیا نگاهش را از کودکی که او را با انگشت به مادرش نشان می داد، گرفت و به دخترک کنارش نگاه کرد.

آملیا اخمی کرد و گفت:
-فکر کنم یه مقداری از راه رو اشتباه اومدیم.
-یک مقدار یعنی چه قدر سوزان؟
-ام...شاید از موقعی که از قطار زیر زمینی مشنگی پیدا شدیمو.
-چی؟!
-خب میدونی من یک اشتباهی کردم و اونم اینکه...

و نقشه در دستش را برعکس کرد.

دو ساعت بعد

-شما دو تا خیلی دیر کردید.
-متاسفم وزیر. همه اش تقصیر آملیا بود.

آملیا چشم غره ای به لاکرتیا رفت و به سمت آرسینوس برگشت و با صدای گرفته ای گفت:
-همه ی همه اشم که نه! نصفه اشم تقصیر نقشه بود...
-که نگفته بود برعکس گرفتیش؟
-باید می گفت!
-اون یک نقشه مشنگی بود که تو از توی کیف یک پیرزن مشنگ برداشتی! چه انتظاری داشتی احمق؟
-خب گیرم که مشنگیه. مشنگها هم ممکنه اشتباه کنن. اون نقشه باید می گفت...
-اه! بس کنید دیگه.

دو دختر با صدای وزیر ساکت شده و سرشان را پایین انداختند.

آرسینوس نفس عمیقی کشید...البته نفسهای عمیق ارسینوس مثل نفسهای عادی ماهاست. چون ماسک آرسینوس راه نفس کشیدن او را بسته و من نمی دانم او چطور تا به حال زنده است؟ حالا خیلی هم مهم نیست. نتیجه این است که حتی صفت عمیق بودن برای نفس کشیدن هم نسبی است. خدا رحمتت کند انیشتین!
خلاصه آرسینوس نفس شبه عمیقی کشید و دستی به کراواتش زد. نباید برای یک تاخیر این قدر اعصاب خودش را خرد می کرد. صندلی را چرخاند تا پشتش به دخترها باشد و خفن تر جلو کند. زیر لب گفت:
-بونز از توی کشوی اون دراور کلید دفترتونو بردار.
-چشم قربان.

آملیا به سمت دراور رفت و کشوی اول را باز کرد.

-ام جناب وزیر...
-بله؟
-اینکه همش ماسکه!
-خب بعدی رو باز کن.

آرسینوس خودش نیز هنوز به چیدمان وسایل اتاقش عادت نکرده بود. آملیا کشوی بعدی را باز کرد و پاقی زد زیر خنده! جیگر با یک حرکت خودش را برگرداند و به دختر نگاه کرد.

لاکرتیا از آن طرف اتاق – درحالی که داشت میز را گاز می زد- گفت:
-وای وزیر! روی کراواتتون عکس اردکه!

آرسینوس از کنار میزش به سمت آملیا رفت که کراوات وزیر مملکت را در دست گرفته و برای همکارش به نمایش گذاشته بود. جیگر زیر لب غرید:
-اون برای وقت حموممه. بده به من اونو.
-وقت حموم هم کراوات می زنید رئیس؟
-البته! من وزیرم و باید همیشه خفن جلوه کنم.

آملیا نیشخندی به لاکرتیا زد و کراوات را تسلیم وزیر کرد.
آرسینوس با بی حوصلگی کراوات مخصوص حمامش را در کشوی مخصوصش چپاند و کشوی سوم را باز کرد...

-هیــــ لاک! بیا زود باش. منوش اینجاست!

تا لاکرتیا به آن دو رسید، وزیر کشوی سوم را با صدای زیاد بست و بعدی را باز کرد. او در همان حال سعی می کرد با چشم غره هایش سوزان را خفه کند. ولی او نمی دانست آملیا چشمان او را در زیر نقاب نمی بیند. آرسینوس وزیر شکست خورده ای بود!

بالاخره در کشوی چهارم کلید پیدا شد و جیگر با خوشحالی هرچه تمام تر دخترها را از دفترش به بیرون پرت... راهنمایی کرد. ارسینوس نمی توانست پرت کند چون او باید در همه حال خفن و جلتنمن جلوه می کرد! آرسینوس وزیر بدبختی بود!

بیست دقیقه بعد

-خب...خوبه!
-آره...قابل تحمله!

دو ساحره رو به روی دفتر کارشان در طبقه سوم وزارتخانه ایستاده بودند. البته چیزی که آنها رو به رویش قرار داشتند دفتر که نه...نبود. می شود گفت چیزی بود مثل شبه دفتر. با تارعنبکوتهایی که سراسر اتاق بسته شده بودند و زمین که چند سانت گرد و خاک بر رویش نشسته بود...نه آنجا دفتر کار نبود.

اگر بخواهید می توانم تک تک لحظات گردگیری و تمیز کردن اتاق را برایتان شرح دهم. ولی آیا برایتان مهم است؟
همین قدر که بدانید، زمان آوردن میزها آملیا لحظه ای طلسمش را متوقف کرد و یکی از میزها بر روی پاهای لاکرتیا افتاد کافی است؟ یا اینکه لاکرتیا برای تلافی این کار، زمان رنگ زدن اتاق کل رنگ زرد را روی سوزان ریخت چه؟ کفایت کرد؟ حتما می خواهید بدانید هنگامی که آملیا سگش را از سبدش در اورد چه غِش غِرِقی –قش قرقی، قش قرغی و ...- شد، ولی خب من بیکار نیستم که بشینم و نیم ساعت آن دعوای خونین را برایتان شرح دهم. همین که بدانید در آخر آنها اتاق را برای کار نصف نصف کردند و خطی وسطش کشیدند، بَسِتان است.

وقتی دو ساحره بعد از گذشت سه ساعت اتاق را به حالت آبرومندانه و شیک در اوردند، با رضایت بر روی صندلی هایشان لم داده و نوشیدنی هایشان را نوشیدند.

-اینقدر هورت نکش سوزان!
-ای بابا. چه قدر سخت می گیری لاک! بذار این لامصبو کوفت کنم دیگه!
-خب با اون وضع هورت کشیدن تو، این لامصب از گلوی من پایین نمیره.
-باشه اقا. ما بیخیال عصرونه شدیم.

و با همان حالت پوکرفیس، لیوان اب پرتقالش را بر روی میزش گذاشت. نه در حقیقت کوباند و سپس سرگرم بررسی کتاب قوانین مراقبت از حیوانات جادویی شد. لاکرتیا هم سعی داشت که با پیست های هر از چندگاهی اش لوییس، گربه کوچولو و قهوه ای آملیا را، از پنج بچه گربه های خودش دور کند.

چیزی حدود نیم ساعت گذشت -شاید هم بیست دقیقه و پنجاه و شش صدم ثانیه بود- که در اتاق با صدای وحشتناکی باز شد.

هر دو دختر با آرامشی تمام به اولین مراجعه شان نگاه کردند. مطمئنا آنها دو ساحره تازه کار و جوان بودند ولی چیزی که نباید فراموش کرد این بود که آن دو، دو مرگخوار سرسخت و کله شق هم بودند. پس اگر پای کشت و کشتار وسط می آمد، در دولتی که وزیرش نیز مرگخوار است نیازی نبود کسی نگران شود. و مطمئنا در اینجا منظور از کسی جمعیت مرگخواران شاغل در وزارتخانه است.

شخص مراجع، خب شخص عجیبی بود. یعنی در حقیقت می شود گفت ازاردهنده بود. چون آن بوقی هیچ چیز برای توصیف کردن نداشت. یعنی یک همچین شکلی بود:
تصویر کوچک شده


آملیا و لاکرتیا با اخم به هم نگاهی کردند. و با قدرت خفن چشمی –همون چفت شدگی خودمان- باهم ارتباط برقرار کردند.

-لامصب! روز اول کاری نمی شد یک مراجع آدم وار گیرمون میومد؟
-چه می دونم. بلاک به این شانس.
-خب ازش بپرس ببین چی می خواد اینجا.
-نه تو بپرس!
-چرا من بپرسم؟ وایستاده توی نصفه اتاق که برای توعه!
-مادر سیریوسی. باشه بابا به درک!

لاکرتیا با ناراحتی به سمت مراجع برگشت و سعی کرد ژستش را حفظ کند. با حالتی رسمی که در خونش بود گفت:
-خب...اقا یا خانمه...
-نمی دونم.
-چی؟
-نمی دونم دختر یا پسرم. فقط می دونم اسمم چیه.

لاکرتیا لبانش را با نفرت جمع کرد و گفت:
-بله بفرمائید خب. اسمتون چیه؟
-گدلوت. من فرزند لرد سیاهی و بلاتریکسم.
-جـــــــان؟

اب پرتقال املیا در گلویش پرید و دخترک شروع به سرفه کرد. لاکرتیا که اهمیتی به هم اتاقی روی مخش نمی داد با همان حالت قبلی گفت:
-ببخشید شما چی گفتید؟!
-گفتم که من فرزند لرد ولدمورتم و به دلیل ازارهایی که اون به مادرم رسونده اومدم تا انتقامشو بگیرم.

آملیا در حالی که سعی می کرد پوزخند نزند، گفت:
-ببخشید ولی سنت مانگو چند خیابون اون طرف تره. بخش توهم زدگان هم فکر کنم طبقه سومه.

لاکرتیا لبخندی زد و در دل از مرلین برای داشتن همکاری زبان دراز تشکر کرد.
گدلوت با عصبانیت گفت... ولی صبر کنید! در صورت گدلوت که هیچ چیزی مشخص نمی شد. چون او صورتی نداشت. پس گدلوت پوکر فیس شد. ولی او که نمی توانست حتی پوکر فیس شود. او برای حل کردن این همه مشکل و رهایی دادن ملت خواننده از خود درگیری به بخش شکلکها مراجعه کرد و شکلک سیو که همیشه در حال دود بود را انتخاب نموده، بالاخره دیالوگش را گفت!
-من نیازی به سنت مانگو ندارم ای دخترک روان پریش! من به بخش حمایت امده ام. مگر اینجا دفتر حمایت نیست؟

لاکرتیا چینی به پیشانی اش داد و گفت:
-ببخشید ولی اینجا دفتر حمایته هست ولی حمایت از حیوانات جادویی فکر کنم شما اشتباه اومدید...

و نگاهش با نگاه آملیا تلقی کرد. دخترک که نیشش تا بنا گوشش باز بود با چفت شدگی به همکارش گفت:
-واقعا فکر می کنی که اشتباه اومده؟!

لاکرتیا نیز نیشخندی زد و هر دو ساحره به گدلوت بی قیافه خیره شدند. گدلوت باید اخرین شانس برای جمع کردن یارانش را انجام می داد، پس شکلکی مناسب با دیالوگش انتخاب کرد و گفت:
-ولی یادتون باشه که اگه شما به ارباب جدیدتونه که من باشم ملحق نشید، من شما رو هم مثل پدرم خواهم کشت!

آملیا که کم کم داشت حوصله اش سر می رفت بلند شد و با صدای بلند فریاد زد:
-هری بابا! برو ببینم میخوای چی کار بکنی. برو بیرون اقا. برو بیرون تا زنگ نزدم ساواج بیاد ببرتت.
-این طریقه صحیح رفتار با یک مراجع نیست!
-نیست که نیست. برو بیرون حوصله مو سر بردی. اومدی وسط سوژه دوئلم هیم داری چرت و پرت میگی. هِری!
-وزارت از پایه مشکل داره!
-مشکل داره که مشکل داره. دیالوگ دزد، این دیالوگ منه. برو تا ندادم گرگام تیکه پاره ات کنن.

و به این تربیت آملیا بالاخره موفق شد گدلوت را از سوژه به بیرون پرتاب کند! او نیاز نداشت همیشه خفن جلوه کند. آملیا ساحره ی خوشبختی بود!

-من برمیگردم.
-برو دیگه مادرسیریوسی! دوئلمو به گند کشیدی.

و بعد از این فریاد در اتاق را محکم بهم کوبید و به لاکرتیا چشم غره ای رفت.

-لاک تو مطمئنی که روی سردر اتاق نوشتی حیوانات جادویی؟

لاکرتیا یکی از گربه هایش را برداشت و در هنگام نوازش او با قاطعیت جواب مثبت را داد. ولی خب آملیا به همین چیزها راضی نمی شد. پس برگشت تا یک بار سردر اتاق را نگاه کند که ناگهان...!

تــــــــــاق!

-آخ!

همه حیوانات خانگی دخترکان و لاک سرشان بالا اوردند و به در خیر شدند.
در چهارتاق باز شده بود و چهار حیوان جلوی آن ایستاده بودند. یک سگ که اب دهانش به صورت چندشی از دهانش آویزان بود، یک ققنوس که اثرات سوختگی بر روی پر و بالش دیده می شد، یک مارمولک سبز کوچک که بر روی سگ نشسته بود و یک روباه که به صورت مسخره ای کت و شلوار به تن داشت!

لاکرتیا دقتی کرد و دید که همکارش را نمی بیند. ارام "آملیا کوشی؟" را نجوا کرد. ناگهان در با شدت از دیوار جدا شد و دخترک خود را از پشت آن بیرون آورد.

-آخ! دماغم! دماغ قشنقم! ماقر سیقیوسی قا...اصلا خود سیقیوسی قا! نفقما! آخ دماغم.

لاکرتیا گربه اش را زمین گذاشت و به سرعت به سمت همکار مصدومش رفت. دماغ آملیا به شدت خون ریزی داشت و کاملا واضح بود که شکسته است. بیچاره آملیا! او که دماغش کک و مک داشت حالا کج و کله هم میشد! آملیا ساحره بدبختی بود!
لاک غلط گیر چوبدستی اش را کشید تا به دماغ دخترک ضربه ای بزند، ولی سوزان خود را با فرزی به طرف دیگری پرتاب کرد!
لاکرتیا که بسیار از دست و پا چلفتی سوزان عصبی بود فریاد زد:
-چه مرگته! دارم طلسمش میکنم دیگه!

آملیا در همان حال که دماغش را گرفته بود عقب عقب می رفت و می گفت:
-نه نه! تو جقو نیا! دست بقم نزن! لقنتی!

و گلوی ققنوس را گرفت و سرش را بالای دماغش نگه داشت و فریاد زد:
-قریه کن لقنتی! قریه کن!

ققنوس که بین دوراهی قریه کردن –گریه کردن- و خفه شدن به دست کسی که خود باید از حقوق حیوانات دفاع می کرد مانده بود، بالاخره ناله ای سر داد و چند قطره اشکش را بر روی دماغ دخترک ریخت.
آملیا که با سوزش دماغش متوجه خوب شدن آن شده بود، نفس عمیقی کشید و پرنده را رها کرد با بداخلاقی پشت میزش نشست.

لاکرتیا که هنوز کمی دلخور بود رو به روی سه و نیم حیوان ایستاد – ققنوس تقریبا در حال مرگ بود!- و با اخم گفت:
-خب...اولین مراجعین حیوونمون. چه کمکی می تونیم بکنیم؟
-واق هاپ واق!
-ببخشید؟!
-هیچی میگه شما ما رو نخورید کمک کردنتون پیشکش!

لاکرتیا به روباه نگاه کرد که بسیار سعی می کرد جلتمن به نظر برسد. چشم غره ای به املیا ،که در حال هورت کشیدن اب پرتقالش بود، رفت و گفت:
-من از رفتار همکارم متاسفم. کمی عصبیه!
-فقط کمی؟

مارمولک شروع به صحبت کرده بود.

-اره دیگه! فقط کمی.
-من که این طور فکر نمی کنم. این دیوونه نزدیک بود منو خفه کنه!

آملیا سرش را بالا اورد به چشمانش ققنوس خیره شد. خیلی خیره شد. همین طوری خیره شد و بعد از چهارمین باری که حسابی خیره شد، ارام زمزمه کرد:
-یا میگید اینجا چه غلطی می کنید یا واقعا خفه تون می کنم.

حیوانات همه اب دهانش را قورت دادند. یعنی جدا از چهارحیوان مراجع، پنج گربه لاکرتیا و سگ و گربه و جغد و خرگوش خود آملیا هم بودند. پس در آن لحظه کلی آب دهان قورت داده شد!
روباه سریع خودش را جمع کرد و گفت:
-من یوانم. ما اینجا امدیم تا از مرلین شکایت کنیم.

لاکرتیا ابروهایش را بالا انداخت و پرسید:
-چرا؟ مرلین که پیامبره و با حیوانات کاری نداره و ...
-واق واق.
-فنگ می گه: "دقیقا مشکل همین جاست! اون با ما کاری نداره. مرلین به تازگی مدیر تاپیک بخش کوییندیچ شده. ما هم میخواستیم یک تیم بسازیم و شرکت کنیم و مرلین جلوی ما رو گرفت. حالا هم ما اومدیم تا اینجا حقمونو بگیریم."
-اون دوتا واق واق این همه معنی داشت؟
-مشکلیه؟
-نه نه...اصلا...

و به سمت املیا برگشت که با علاقه به حرفهای روباه گوش میداد. هر دو با هم یک چیز را می گفتند! اولین ماموریت ادم وارمون!

10 دقیقه بعد، وزارتخانه سحر و جادوی انگلستان، طبقه چهارم، بخش کوییندیچ، راهروی بخش

-تو باید تیم اونا رو راه بدی!
-راه نمی دم.
-باید راه بدی!
-گفتم راه نمی دم!
-بیخود کردی که راه نمی دی! مگه دست توعه؟
-پ ن پ! دست توعه.
-اگه راه ندی از این کار پشیمونت می کنم.
-اعه! مثلا چی کار می کنی؟
-خودت خواستی!
-آملیا می خوای چه غلطی بکنی؟
-می بینی لاک! آهای ایها الناس مرلین عاشق مورگاناست، هنوزم داره براش شعر می گه و شبا با بغل کردن عکس اون می خوابه و ...

با هر کلمه ای که آملیا بلندتر از قبل فریاد می زد، جمعیت بیشتری سرهایشان را به سمت آنها برمیگرداند و با نشان دادند آنها با انگشت، در گوش هم پچ پچ می کردند.
مرلین با عصبانیت با شدت بر کله دخترک زد و گفت:
-بس کن این مسخره بازی ها رو!
-عمرا! آهای ایها الناس مرلین نمی خواد من عشقشو برای شما رو کنم. اعه ببین کی اینجاست مرلین! ریتا بیا کارت دارم...

و گفتن کلمه ریتا همانا و پرت شدن دختران و آن چهار حیوان توسط مرلین به درون اتاق شخصی اش، همانا!
مرلین در را از داخل قفل کرد و با چهره ای سرخ و خشمگین به سمت دو دختر برگشت.

-زودتر این مسخره بازی ها رو تموم کن بونز!

لاکرتیا برای دفاع از همکارش گفت:
-این مسخره بازی نیست مرلین! تو باید تیم اونا رو راه بدی.
-اونا حتی نمی تونن بشین روی جارو! چطوری می خوان بازی کنن؟

دو ساحره به سمت حیوانات برگشتند. نه مطمئنا نمی توانستند! سگشان که حتی نمی توانست آب دهانش را جمع کند. ققنوس که خود پرنده بود و مارمولک صد در صد از روی جارو به پایین پرت می شد. کمترین امید به همان روباهک نه چندان عاقل بود!
ولی خب دو ساحره به اینجا نیامده بودند که به این راحتی کنار بکشدند! پس همان وسط ماندند و همزمان گفتند:
-این هیچ ربطی نداره!

آملیا با سرعت اضافی کرد:
-میشه با طلسم به جاروهاشون چسبوندتشون!
-آره راست می گه! تازه می شه براشون ترمز خودکارم گذاشت.
-بله! این طوری مشکلاتشونم کمتر میشه.
-اصلا دلت میاد که اونا رو راه ندی؟

و وقتی همه ی انسانهای اتاق به سمت چهارحیوان برگشتند، آنها شکلک را برای خود برگزیدند تا بلکه مظلومتر جلوه کنند. –البته آب دهان فنگ همچنان به راه بود!-

آملیا برای اینکه مطمئن باشد حتما مظلومیت حیوانها اثر می گذارد با خونسردی اضافه کرد:
-و اگه تو اونا رو راه ندی، من مجبور می شم یک سری مزخرفات به عنوان نامه های عاشقانه تو به مورگانا بدم به ریتا. خودتم می دونی که ریتا صحت هیچ چیز براش مهم نیست و فقط می خواد مطالب خفن بنویسه!

مرلین واقعا پوکرفیس شد. این دیگر خیلی خطرناک بود. آملیا عقل درست و حسابی ای نداشت و همین باعث چرت و پرت گویی میشد. در ادامه استعداد او در چرت و پرت گفتن ممکن بود کار دستش دهد. پس فکر کرد که عضو کردن یک تیم حیوان که صد در صد در اولین مرحله حذف می شدند، به خنثی کردن این ریسک می ارزد.
به سمت میزش رفت و روی صندلی اش نشست و بعد از صاف کردن صدایش گفت:
-خب نام اعضای اصلی تیم.

آملیا و لاکرتیا بعد از زدن قدَش، با لبخندهای محبت آمیزشان به حیوانات، به آنها دل و جرئت دادند تا جلو بروند و حقشان را از حلقوم مرلین بیرون بکشند. البته اگر آن دو ساحره چیزی به اسم لبخند محبت آمیز را بشناسند...خب می توانیم کمپلت این قسمت را بیخیال شویم چون این قسمت واقعی نیست و فقط از ذهن نویسنده سر منشا گرفته است!

-ایشون فنگ هستن. و من یوان ام. این مارمولک آشاست و اون ققنوس سوخته هم فوکسه.
-خب نام اعضای تخیلی تیم.
-قرمه سبزی، علی دایی و جناب خان.

آملیا چینی به پیشانی اش داد و گفت:
-نخیر! جناب خان نمی شه! یکی دیگه رو انتخاب کن سریع.

مرلین با حالت پرسید:
-و اون وقت چرا نمی شه؟
-برای اینکه سری قبلی من نصف دوئلم راجب جناب خان بود و بعد فهمیدم که ارباب به عنوان یکی از داورها اصلا جناب خانو ندیده! این سری هم نمی خوام اون طوری بشه. من میخوام ببرم. من هزارتا ارزو دارم!
-احمق اون برای ایفا کردن یک نقش اصلی توی رول بود. یک اسم بردن ساده اشکالی نداره.
-نه داره! نمی شه. نباید جناب خان باشه.

آشا که خسته شده بود، غرید:
-باشه بابا. بذار...چه می دونم بذار اسب! که حیوونم باشه.
-غلط کردم! همون جناب خان.
-بالاخره چی بنویسم دیوونه ام کردید!

لاکرتیا از ته اتاق گفت:
-بنویس لاکرتیا بلک که نه اسب باشه و نه جناب خان.

و به این ترتیب مرلین فرم را نوشت و وقتی تک تک اعضا زیر آن را امضا کردند، آن را به بیرون شوت کرد. یعنی نه پرت کرد و نه راهنمایی. اخر مرلین نیاز نداشت خیلی خفن باشد. مرلین پیامبر...نیم بختی بود!

پایان فلش بک

-آره خلاصه داستان من این بود.

و آملیا به دیوانه ساز نگاه کرد که چیزی جز شنل کپک زده از وی نمانده بود. آهی کشید و به این موضوع اندیشید که آیا واقعا لایق صفت وراج خانه ریدل نیست؟ در همین افکار بود که صدایی شنید. سرش را چرخاند و موشی را پشت سرش دید.

-هی پیست پیست! دیوونه ی وراج! من نوه ی همون موشی هستم که اول داستان خودشو از دست تو کشت. من هنوز زنده ام! من تا اخرش طاقت اوردم!
-اعه! ببین تو رو مورگانا! زمان چه زود می گذره.
-زمان زود نمی گذره تو زیاد ور می زنی! ولی حالا اون مهم نیست. اومدم ازت چندتا سوال بپرسم.
-خب بپرس.
-این قضیه چه ربطی به مورگانا داشت؟ تو خاطرات پدرم نوشته که تو گفتی مورگانا لی فای ازت شکایت کرده.

آملیا نیشخندی زد و گفت:
-چه خوب شد یادآوری کردی! خب واقعیتش مورگانا بعد به دلیل اینکه یکی از گلهای باغچه شو لگد کرده بودم، ازم شکایت کرد.
-چی؟
-واضح بود دیگه. بعد از لگد کردن یکی از گلهاش ازم شکایت کرد.
-پس لامصب چرا اینو به عنوان دلیل به زندان افتادنت گفتی؟ چرا زندگی منو تباه کردی؟ چــــــــــــــــرا؟
-خب معلومه! به خاطر اینکه سوژه ی دوئلم حمایت بود، منم باید یک چیزی در راستای حمایت می گفتم. پس یکی از خاطرات دفتر حمایت از موجودات جادویی رو گفتم و چون نمی دونستم از کجا باید شروع کنم بیخودی گفتم دلیل زندان اومدنم اینه.
-تو منو شیره مالیدی!
-آره یک جورایی.

و موش دیوونه شد، نابود شد، از بین رفت و سر به بیابان گذاشت!

-فوقَعَ ماوَقَعَ!

گدلوت این را گفت و پرده نمایش را انداخت.

پ.ن: به امید اینکه ملت بفهمند فقط فنگ بلد نیست رول کیلویی بنویسد!
پ.ن 2: اگه یک نفر -به جز سه داور- به این مزخرفات گوش جان سپرده باشد، من راضیم!


ویرایش شده توسط آملیا سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۲ ۱۷:۴۹:۰۸
ویرایش شده توسط آملیا سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۲ ۱۸:۰۴:۱۱

من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ شنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۴

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
مورگانا لی فای

VS

آملیا سوزان بونز


سوژه: حمایت


اینکه یک خیابان، به دلیل ترافیک سنگین، سد معبر، گرفتگی لوله یا هر چیزی شبیه آن بسته شود، اتفاق خاصی نیست، اما اگر شما ببینید که گوشه به گوشه خیابانی پر رفت و آمد ، در انبوهی از گل و گیاه گره خورده باشد، چشمانتان این منظره را غیر طبیعی می شمارند.حتی اگرشما در دهکده هاگزمید باشید. و همچنین، اینکه ببینید گل ها تکان می خورند، خودشان را به این سو و آن سو تاب داده و به دست رهگذران می مالند هم غیر طبیعی است. حتی اگر شما یک ساحره یا یک جادوگر باشید.
از آن غیر طبیعی تر این است که یک گروه موسیقی، دور و بر این بساط شلوغ باشند و هی بنوازند و هی بنوازند. آنقدر که مجبور شوید گوشتان را بگیرید. و به دنبال آن، چشمتان بخورد به پلاکاردی که کمی جلوتر نصب شده.

"انجمن حمایت از گل و گیاه"

قطعاً اولین چیزی که به نظر هر رهگذری می رسد، می تواند این باشد.
- آخه گل و گیاه؟ حمایت از گل و گیاه به چه دردی می خوره خب؟

کمی آن طرف از این بساط، زن جوانی دیده می شود که گلدان های کوچک به بازدید کننده ها هدیه می کند.زنی با موهای طلایی بلند که تا نوک پاهایش می رسید و تاج طلایی کوچکی که به نشانه رسالت، بر سر دارد.
- بفرمایید خانوم کوچولو!

مورگانا گلدان اطلسی کوچکی را که سه غنچه ظریف داشت، به یک دختر بچه داد و سرش را نوازش کرد. دخترک خم شد و غنچه های گل اطلسی را بوسید.
- سلااام.

و انگار زمان برای مورگانا ایستاده باشد، با چشم هایی پر از اشک، به رفتار دخترک نگاه کرد و به این اندیشید که چطور چنین کمپینی به وجود آمد. ... ضمیر ناخودآگاهش به او دستور میداد که به مرور آن لحظات لعنتی و نفرت انگیز بپردازد.. آن لحظات.. آه.. فقط باعث این میشد که از خشم، لب هایت را به شدت جمع کنی! .. فقط!

فلش بک

سرش را فرو برده بود در گزارش کاری سلستینا و درباره یکی از مظنونین به توطئه، مطالعه می کرد. با توجه به تجریباتشان در مورد کودتای زمستانی، می خواست احتیاط بیشتری به خرج داده باشد.خیلی ها را تحت نظر گرفته بود.
البته تا قبل از اینکه فریادهایی به ظاهر مستانه حواسش را پرت کند.مورگانا بعدها آرزو کرد کاش هرگز سرش را بالا نگرفته بود.می خواست جیغ بکشد . ولی به نظر می رسید، یک نفر ( احتمالا سلستینا) تارهای صوتی اش را کنده باشد. بهت زده فقط به جنایتی خیره شد که در حق گل ها اتفاق می افتاد. گروهی ماگل وحشی که گل های را بیچاره را له می کردند. برگ هایشان را می جویدند و انتقام هزاران چیز نگفته را از گل های بدبخت می گرفتند.
- نفرین بر شما! نفرین پیغمبران بر شما.

مورگانا نفهمید کی و چطور به سمتشان دوید و فریاد زنان فراری شان داد. وقتی با تاسف، کنار گل ها فرو ریخت و سعی کرد ترمیمشان کند، یکی از مهاجمان در حال گریز،بر سرش فریاد زد
- مگه تو نگهبان گل و گیاهی؟!

شاید فقط حوری های عالم بالا، شمعی را که بالای سر مورگانا روشن شد ، دیدند. مورگانا می توانست خیلی کارها بکند. می توانست نجاتشان دهد.می توانست آنها را در امان نگه دارد. می توانست...
.
.
.
.
البته نه! ظاهرا نمی توانست.
نه وقتی یک مرد با کراوات جیغ فسفری و کت و شلوار نارنجی و کفش های آبی،با موهایی ریخت و پاش، درست روبرویش ایستاده و فریاد می زد. مورگانا شک داشت این مرد تا به حال در عمرش، اسم آیینه را هم شنیده باشد.صاف ایستاد تا بال هایش به چشم بیایند. بال هایی از جنس گل .
- چیزی شده آقا؟
- این مسخره بازی ها چیه راه انداختی دخترک؟

و بعد با تمسخر به بال های مورگانا که از زر های سیاه و سفید ساخته شده بود، پوزخند زد. دست های مورگانا بی اراده مشت شد.
- کدوم مسخره بازی عالیجناب؟
- همین لوس بازی های حمایت از گل و گیاه ها ! اومدی مثل گداها پول جمع کنی؟ یا اومدی برای گل هات زمین بخری؟

مورگانا وسوسه شده بود. دستانش داغ شده بودند. دوست داشت آنقدر با دستان شعله ورش، بر سر و صورت مرد مشت های متوالی و محکمی فرود آورد که صدای "کواک کواک" اردک اسباب بازی که درون وان حمام پر از آب گرم شناور باشد، از دهانش بشنود.
بی اختیار پوزخندی زد. اساسا ً، اگر کسی مورگانا را بشناسد، می داند که او، در قبال چنین انسان هایی سکوت نمی کند. احتمالا آنها را به جایی پشت دشت های آسفودل می فرستد. جایی کمی دور تر از دوزخ.. ولی حالا که سکوت کرده بود، یا جوابی نداشت، یا جواب خیلی خیلی بدی داشت.
- ازم دور شو؟
- چی؟
- ازم دور شو. زیادی نزدیکی.
- چه ربطی داره آخه؟ منظورتو نمیفهمم!

مورگانا کم کم داشت مثل اسپند روی آتش بالا و پایین می پرید.
- از من دور شو!

داشت جیغ می کشید. خیلی محکمتر از قبل. انگار نوعی سلاح باشد. و تاثیرش را هم بر صورت و اندام آن مرد میدید.
- از جلو چشام دور شو!

ناگهان مرد با چهره ای رنگ پریده و دستانی لرزان، رویش تیغ گل را در اطراف مورگانا حس کرد.
- منو از این گلای مسخره ات می ترسونی؟ می دونی با این زمینا چه چیزایی می شه ساخت؟ میدونی چقدر گالیون میده ! این گل و گیاه های مسخره تو چه فایده ای دارن؟

در حین گفتن این حرف، بی اختیار،چند قدم عقب رفته بود. البته شاید خیلی هم بی اختیار نبود. چون علاقه ای نداشت تیغ هایی که مورگانا پرتاب می کند، نصیب چشمانش شود.
ساحره ی پیامبر، قدم محکمی به سمت جلو برداشت.

- گل های مسخره؟ همین گل های مسخره هوای تنفس شکم گنده هایی مثل تو رو تامین میکنن. همین گل های مسخره اون پروژه های بیخود تر از بیخودت رو تزئین میکنن. همین گل های مسخره،بخشی از غذاهات رو تشکیل می دن. همین گیاه های مسخره برات کاغذ و کلی مزخرف دیگه تامین می کنن. تو و امثال تو بدون اینا هیچی نیستید.

با هر جمله، مورگانا یک قدم نزدیک تر می رفت. مرد نفهمیده بود که به عقب رانده شده. و این را هم متوجه نشده بود که کم کم در یک قفس از خار گیر می افتد.در واقع وقتی فهمید که برای فرار دیر شده بود.
آنگاه مورگانا با چشمانی پر از نفرت به نسبت به طرف مقابلش، به آرامی نجوا کرد.
- نفرینت می کنم. نفرین پیغمبره، سایه سیاه گل ها در تمام زندگی همراهت باشه. همواره با کابوس و در وحشت. نفرینت می کنم که اگر هر جا، هر لحظه، توسط هرکس، آسیبی به گل ها برسه، دردش رو احساس کنی.

چشم های مورگانا به صورت بی رنگ مدیر معترض خیره ماند. گویی با برقی سبز، او را می سوزاند. چشمانش را برای چند ثانیه به آرامی بست و نفس عمیقی کشید. و به دنبال آن، به آرامی چشم گشود اما جز بال های سیاه و سپید خودش و دو فرشته مینیاتوری که به او، تعظیم می کردند، چیز دیگری دستگیر چشمان ظریف و دقیقش نشد. نوایی آرام بخش در گوش مورگانا پیچید.
- برتو باد حفاظت از آنچه که حمایتش می کنی. بر تو باد برتری گل ها. و زیبایی و قدرتشان تا روزی که در زمین قدم می گذاری، و تا روزی که یادت؛ محافظ آنان است... میسای آفرینش. به پادار حرمت حفاظت از زیباترین آیینه خلقت را.

تاج گل رز طلایی رنگی که از طرف آن دو فرشته بر سرش نشسته بود، به اندازه گل های اطرافش درخشش داشت. انگار گل ها با عشق و علاقه ای خاص، به آن زندگی می دادند و با تاب دادن ساقه های سبز رنگشان به آن، ابراز "حمایت" سفت و سخت و ناگسستنی ای از خود نشان میدادند..


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۱ ۲۳:۲۱:۵۸
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۱ ۲۳:۳۸:۲۳

تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۴:۰۰ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴

فنگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۶ جمعه ۶ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۶:۱۸ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۸
از سگدونی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 103
آفلاین


تصویر کوچک شده


Requiem for a Dream
By Prof. Dr. Uncle. FANG
Professor of Canine Sciences
2015 – Jadoogaran Kindergarten Press
_________________
To Fangoolin
My beautiful unborn daughter
I dedicate
Her ink-and-paper twin
_________________
تصویر کوچک شده




فصل اول: «The Color of Paradise»

«من اگه شمارو نداشتم میخواستم این آشغال کیکارو کجام بمالم واقعا در این سال اصلاح علگوی مثرف ! واقعا ممنونم هگرید. بازم تشریف بیار !»

مادام کرکمرتا با موهای پشمکی ژولیده و لباس خواب گل منگولی در آستانه در کافه سه دسته یارو ظاهر میشه و ملاقه بدست نیمه غولی رو بدرقه می کنه که روی ریش های انبوه فرفریش آثار کیک مالدیدگی مفرط به چشم میاد. هگرید به نشانه احترام یه دستی الکی روی هوا تکون میده، در حالیکه جعبه جعبه کیک مونده دستش گرفته، با لب و لوچه خامه اندود از کافه خارج میشه و خطاب به سگ قهوه ای -سیاهی که جلو در واستاده اشاره ای مختصر میکنه...

«بریم فنگ !»

سگ جلوتر از عربابش و در امتداد درخشش نور خورشید، یورتمه کنان قدم در کوره راه های هاگزمید میذاره که یه دفعه تصویر رولینگو وسط خورشید می بینه، استخووناش شل میشن و از حرکت وا میسته کلاً. داخل مغز فنگ خنگ ابیات گوناگونی همانند «ای دوست قبولم كن و جانم بستان....... مستم كن و وز هر دو جهانم بستان» رژه میرن. در این لحظه قبل از نزدیک شدن هگرید به او، صدای گذر سریع بادی به گوش میرسه و فنگ مثل اسهال لابلای فرو رفتگی های سنگفرش کف خیابون به طورعادلانه ای توزیع و پخش میشه.


فصل دوم: «Milk»

خورشید تقریباً غروب کرده. دامبلدور توی دفترش داره لیمو عمانی گاز میزنه، هرماینی رفته حمام، رون رفته توی لوله حمام، هری هم داره نقاشی جینی رو میکشه. آما در بحبوهه ناپاکی ها و آلودگی های دانش آموزان و هیات علمی، هگرید در حالیکه لباس خز قهوه ایش رو در آورده و جاش لباس سیاه تن کرده، با چشمانی قرمز و پف کرده تنهای تنها روی نیمکتی وسط حیاط خلوت هاگوارتز نشسته و به رقص دایره وار، زمینی، کم ارتفاع و خش خشناک ! برگ های زرد درختان کف حیاط خیره شده...

«هوی ! نویسنده مادر سیریوس ! مگه نمی بینی سگم مُرده؟ فضاسازی رو غمگین کن. »

به دنبال اعتراض هاگرید، برگا از حرکت و رقص وا میستن و کلا پودر میشن، آسمون تیره میشه و برف میباره !

روبیوس هگرید اشکاشو پاک میکنه، از جاش بلند میشه و از داخل کیف دستیش دو سری اعلامیه در میاره و با اشاره چترش همه رو می چسبونه به دیوارهای خارجی قلعه. برا اینکه ادای هری رو در خاکسپاری دابی در بیاره و به مخاطبان این رول حالی کنه که همه چیز جادو نیست، دو تا اعلامیه آخر رو دستش میگیره و با تف می چسبونه به در ورودی قلعه. دو اعلامیه با محتوای متفاوت !

تصویر کوچک شده


با آهی عمیق میره که در افق محو بشه اما اونجا به آرسینوس وزیر اصابت میکنه و با مشتی محکم پرتاب میشه داخل کلبه خونه اش و داخل تشک نرم فنگ مرحوم به خواب میره. زودتر از اونچه که بشه فکرشو کرد، نخستین تلالو خورشید راهشو از بین پنجره نیمه باز کلبه به داخل باز میکنه و نیمه غول از جاش بلند میشه.

«هییعی ! فنگ وقتی حتی نیست هم بوی فنگش میاد.»

بعد از به رگ رسانیدن کله پاچه، هگرید پیش بند آشپزیش رو می بنده به کمر ساحره کشش و بقچه حاوی بقیای سگشو دستش میگیره و میبره داخل حمام. با چترش یه ریپارو میزنه و سلول و مولکول های آش و لاش سگ به حالت طبیعی برمیگردن و ترکیب بی جان فنگ دوباره شکل میگیره.

«وقت حموم آخره، رفیق من ! »

هگرید میرفت تا برای اولین بار در عمرش دستی به صابون ببره اما یادش اومد نیاکانش ممکنه شیرازی باشن پس مرلینو خوش نمیاد بوق بزنه به رسومات اجداداش ! در نتیجه صابون رو میذاره توی قالب و به جاش دست میکنه توی حلقوم سگ بی جان و زبونش رو به اندازه یه متر بیرون میکشه. سپس در اقدامی مبتکرانه غده تحت فکی و بزاقی سگ رو نوازش میکنه و زبون خشکیده سگ ناگهان لیز و خیس میشه.

«کف کن فنگ. بیشتر کف کن. میخوام خودتو با خودت بشورم !»

هگرید اشک ریزان زبون به زور لیز شده سگ رو مثل کره می ماله به بقایای فنگ. رفته رفته با بالا تر آمدن خورشید خانوم، سیل عاشقان (اونلی سه نفر و دامبل) به سوی کلبه محقر هگرید جاری میشه تا در خاکسپاری سگ او حضور به عمل برسونه.

نیمه غول با کت و شلوار سیاه گادفادر و گل رز بر سینه، در حالیکه جسد سگ کفن پوش رو بغل گرفته بود، از کلبه میاد بیرون و رو به چهار مهمان مراسم خاکسپاری درودی فراگیر میفرسته، جنازه رو پرت میکنه وسط حیاط و میگه:
«اووخوووخوخ ! من همین الان برام یه معامله تخم اژدها (کیک دوقلو) جوش خورده باید برم لندن. زحمتش با شما ! »

در میان حیرت بزرگترین ترین جادوگر جهان و کله زخمی و دو رفیقش، هگرید ناپدید میشه و جسد کفن پوش سگ جلوشون ولو میشه.

هری: «من خو کلاس yardology داشتم. پیچوندم برای این. چه کاریه میکنه این آخه. پروف؟»

لبخند پر عطوفتی بر لب دامبلدور میشینه و یه دونه میزنه پشت هری و میگه:
«یه سگ که این حرفارو نداره هری. زحمتش با خودت. بزن بالا پر و پاچه رو.»

و از ناکجا بیل دست درازی ظاهر میشه و در بین دو دست هری پاتر قرار میگیره.
رون: «هری، میدونی رفیق. من و هرمی هم این روزا بزرگ شدیم دیگه. فردا پس فردا بچه مون به دنیا میاد. داریم تدارک ازدواج می بینیم.»

در میان بهت و ناباوری و ناباروری افکار مشوش کله زخمی، رفقای نیمه راه یکی پس از دیگری محو شدن و هری به تنهایی در باغچه کدو حلوایی هگرید مشغول کندن قبر برای سگ مرحوم میشه تا برای خوانندگان کودک و نوجوان سرنوشت و داستان هاش علاوه بر جادو جنبل الگوی کارگری خوبی هم باشه. در نهایت پس از چند دیقه، جسد سگ رو داخل قبر هل میده. کمی سیگنال از طرف رولینگ به مغز هری نازل میشه که ای پسر، تو جادوگری ! نه جاسم و کورممد ! بنابراین بیل محو میشه و با اشاره چوبدستی کله زخمی، انبوه خاک جابجا و روی قبر فنگ رو می پوشونه. هری هم بی توجه به سوی قلعه حرکت میکنه.

در این حین آهنگ کلید اسرار پخش میشه و روح شفاف فنگ با زبانی آویزان و آبدار بر بالای باغچه کدو به پرواز در میاد و منظره غم انگیز رو رویت میکنه.
«هاپ هاپ ووواف هاف واق واق هاف (اوه ! فنگ. نه سنگ قبری...نه نماز میتی نه گلی بر مزارت ! غسلتم که با لیس خودت بود. چه خوب شد که مُردی پسر !)»

روح شفاف سگ پدر سگ در شادی مرگش غرق میشه. دیگه استخووانش قریچ و قروچ نمیکنه. دیگه کمبود کلیسم نداره. دیگه زبونش سفیدک و قارچ نمی بنده. دیگه نسیم دلش بوی غروبای مترو رو نمیده، بلکه تداعی گر رایحه خوش یک زنه !

اما داوم شادی روح شفاف تنها چند لحظه ئه. جریانی مکنده همانند جارو برقی از داخل خاک باغچه بیرون میاد و روح شفاف رو به درون قبر می کشه. روح فنگ درون جنازه قرار می گیره و به همراه جسدش با اولین جملات از طرف فرد مجهول الهویه ای از خواب بلند میشه.

«شیرم دهنت ! »
فنگ: «واق؟ واق؟ (چی شدع؟ تو؟)»

سگ پریشان و وحشت زده به رودولف لسترنج خیره میشه که قمه بدست بر بالین جنازه کفن پوش خودش ظاهر شده. شکر مرلین این بار دیگه کمر به بالا لخت و پتی نیست و کمتر اثرات پک های بادکندکی سیکس پک شیکمش دیده میشه اما به طرز حیرت آوری از توی شلوار بگش بال فرشته زده بیرون و یه گونی آدیداس هم به تن داره. در بین دو دست لسترنج، چیزی شبیه به دفترچه یادداشت توجه سگ گیچ و حیرت زده رو جلب میکنه.


فصل سوم: «No Country for Old Men»

«ووووووووواااااااععععععف ! اووووووعاااف !»

ترکیب روح و جسد سگ، ناله کنان داره بدجوری توی قبر به خودش می پیچه و رودودلف قمه بدست با هر سوال به طرز برگشت پذیری میزنه جسد رو تیکه تیکه میکنه.
«ادا در نیار جواب منو بده...تمارض نکن توله سگ پدر ســـــــ......ــالار ! »

لسترنج یه بال میزنه از شمال به جنوب قبر فنگ، یه ورقی هم به دفترچه یادداشت، بعدش رو به سگ زبون بسته میکنه و میگه:

«شیرم دهنت عاقا سگه. تو گناهان زیادی مرتکب شدی. از خوردن شیر من بگیر تا عمل به عنوان دستمال توالت و دستمال مرطوب برای هگرید. تازه من سالها گزارش گرفتم که به عنوان صابون حمام ازت استفاده میشه ! »

فنگ: «عوووو ! هووووعاااااپ ... ووووااااااپ (من که نمیخواستم. به زور از من استفاده میشد)»

رودی یه قمه میکشه و جسد از وسط نصف میشه ولی دوباره به حالت اولش برمیگرده.
«دروغ نگو فنگ ! مگه سرزمین رولینگ بزرگ نبود؟ مهاجرت میکردی !»
فنگ: «واق ده هاف؟»
رودولف: «خب خب خب ! فنگول ! کفنو وا کن. داریم میرسیم به سوالات دینی. حرارتش بالاست. بگو ببینم توله سگ... پیغمبرت کیه؟»
فنگ: « هاپ فاف (داگلین !)»
رودولف: « »
فنگ: «وووواف هاااف ! (سگ مرلین بود !) »

رودولف در نهایت پس از تورق های فراوون، میرسه به آخرین برگ دفترچه و اونو با دقت بررسی میکنه...

«هووم ! فنگ. تو هفته پیش رفتی آشپزخونه هاگ داخل غذای یکی از اساتید پی پی کردی. این گناه کبیره چندشناکو چطور میخوای توجیه کنی؟»
فنگ: «هاف هاف کاف لاف (توجیه نمیکنم. خیلیم حال داد. حقش بود.) »
رودولف: «خب. این یه عذاب ویژه داره. حالا برسیم به مورد آخر. فنگ. هگرید زمانی جهت کلاس گذاشتن تلفن کشیده بود به کلبه اما استفاده نمیکرد. قبض های مخابرات اما میگن تو استفاده کردی و بدهکاری ! »
فنگ: «آآآآآآآف هاف (بلی. همینطوره. ولی چون پنجه ام پخشه نمیشد گوشی رو بذارم.)»
رودولف: «پس اون پوزه پهنت به چه دردی میخورد؟‌ دندون بزرگ کردی برای چی؟»
فنگ: «عاف عاف (اون موقع دهنم قابلیت استفاده نداشت. هگرید سرویسش کرده بود)»

رودولف به نشانه تفکر یه بال الکی میزنه. داخل دفترچه اش یه سری جمع و تفریق انجام میده و با تاسف رو به فنگ میگه:
«اوه سگ بیچاره. نمره ات به حد نصاب بهشت برزخی نرسید. جایی برای پیرمرد ها (پیر سگ ها) نیست. متاسفم و مجدداً شیرم دهنت ! به زودی راهنمات میاد... »

داخل قبر چند تا ابر با طرح های خاک بر سری شکل میگیرن و رودولف ضمن بال زدن پیوسته و پاشیدن شیر بر جسد سگ زبان بسته، داخل ابرها شیرجه میزنه و محو میشه.


فصل چهارم: «Le Fabuleux Destin»

قبر می لرزه و مقادیر زیادی خاک جابجا میشن. فنگ با وحشت نگاهی سریع به این طرف و اون طرف قبر میندازه اما اثری از راهنمای وعده داده شده نمی بینه. در این حین صدایی آشنا از بالای قبر به گوش میرسه.

«فنگ؟ نترس پسر. منم هگر. خدا رحمتت کنه. ولی یحتمل در حال گندیدنی، باغچه من بو گرفته، کدوهامم مثل خودت قهوه ای و سیاه شدن. اینه که گراوپ رو آورم کلا با خاک باغچه به فرم انبوه منتقل داره میکنه تورو به جنگل ! خونه نو مبارک ! خوب بخوابی پسر.»

سگ هر چی پارس میکنه فایده نداره چون که مرده و صداش به صاحبش نمی رسه. بعد از تحمل دو سه ساعتی لرزه بلاخره احساس سکون به فنگ دست میده. مطمئنا تا الان گراوپ اونو وسط جنگل ممنوعه به خاک سپرده اما سایه این حس چندان مستدام به نظر نمیاد. فنگ احساس میکنه که خاک های روی جنازه اش کنار رفتن و چشمش به نور ماه کامل باز شده که از بین شاخ و برگ انبوه درختان جنگل داره خودنمایی میکنه. بوی آشنای دریاچه به مشام میرسه.

«عاااااااااااااااعوووو ! »

روح فنگ از بدنش جدا میشه و بالای جسدش معلق می مونه. فنگ در این لحظه از شدت فشار و ترس صدای گرگ اونم زیر نور ماه کامل، نسیم دلی روانه اکوسیستم میکنه اما چون روح شفافه، آسیبی نمیرسه و همه راضی هستن از این وضع حتی رولینگ !

فنگ: « هاپ هاف؟ هاف هاف هاف هاف هاف (کی بود صدا زد فنگ؟ خودتو نشون بده. فنگ از گرگ نمیترسه.)»

از میان انعکاس نور ماه بر دریاچه کنار جسد فنگ، به کسری از ثانیه گرگی با کرکی آبی رنگ که به گواه عوامل پشت رول تدی لوپین معرفی شده، می پره وسط داستان و میزنه جسد فنگ رو تیکه پاره میکنه و کلا میخورتش و بعد اکران یک آروغ کشدار و شگفت انگیز، منظره رو ترک میکنه.

روح فنگ: «واف هاف خووواف (از مرلین آمدیم و به مرلینگاه رهسپاریم !)»

پیش از اونکه روح سرگردان بیشتر از این دچار حیرت و درماندگی بشه، سر و کله راهنمای برزخ از بین شاخ و برگ درختان ظاهر میشه اما این بار هم اون نبود. دوباره رودولف سر و کله اش پیدا شده.

«سگ بیچاره ! من و محبوب دو عالم لحظاتی پیش سرنوشت شگفت انگیز تورو دیدیم. راستش توی برنامه ما نبود. توله گرگ زشت به شکل انتحاری پرید وسط لوکیشن بوق زد به این رول. برای جبران همین موضوع، تورو موقتاً می بخشیم تا قیامت. میتونی بری به بهشت برزخی فعلا تا وقتی دنیا رو تعطیل کنیم.»

فنگ دمشو از فرط شادی و شعف به فرم 360 درجه مثل چرخ بال می چرخونه، در هوا به پرواز در میاد و میگه:

« میدونستم ! ایول. حالا راهنمام کی میاد؟ »
رودولف: «راهنمای بهشت برزخی خودمم. راستی تو چرا هاپ هاپ نکردی این سری؟ یه راست زیر نویس میزنی؟ بهت رو دادم آدم شدی؟ پدر سگ؟»
فنگ: «من یه سوپر سگم. زبونتون رو بلدم. در ضمن شیرت دهن خودت ! من میخوام راهنمام بئاتریس پورتیناری باشه. همیشه آرزو داشتم دانته رو روسیفید کنم !»


فصل پنجم: «Children of Heaven»

فنگ در حالیکه هنوز دمشو به نشانه شادی میچرخونه، یه شیرجه میزنه داخل واگن یه متروی خالی و پشت سرش هم رودولف بال میزنه و مثل روح از داخل در بسته شده وارد میشه.

رودی: «بیا بشین توله سگ ! اینقدر نپر این ور اون ور. راه طولانیه.»

فنگ سریعا اطلاعت میکنه و میاد کنار هیکل عضله ای رودولف روی صندلی سفت و سخت مترو میشینه. با همون نگاه احمقانه و خنگ سگی خودش کمی این طرف و اون طرف رو ور انداز میکنه اما هیچ اثری از موجود زنده نمی بینه.

فنگ: «رودی ! من گشنمه ! »
رودی: «شیرم دهنت ! تو که مُردی دیگه. گشنمه چه صیغه ایه. به جای این حرفا به منظره نگاه کن لذت ببر. اول از دوزخ برزخی رد میشیم ! »

نگاه خنگولانه فنگ از رودولف به سمت شیشه مترو می چرخه. دیگه اثری از تاریکی زیر زمین و تونل مترو نیست. منظره آتشین و گدازه دار به چشم میخوره و انبوه گناهکارانی که یکی پس از دیگری به سیخ کباب کشیده می شدند. در این لحظه مترو سرعتش به پنج کیلومتر در ساعت میرسه.

رودولف: «بهت تبریک میگم فنگ ! تو به عنوان اولین سگ و به عنوان اولین محفلی وارد بهشت برزخی شدی. همه رفقات ولی ساکن اینجا شدن.»

و با انگشتش از پس پنجره مترو به ملت محفلی اشاره میکنه که به صف شده بودن تا شیطان یکی پس از دیگری اونهارو با سیم سرور از صخره های پر حرارت کوه آتش آویزوون کنه. چهره شیطان که شباهت زیادی به گلرت گریندل والد داره با دیدن ریش آلبوس دامبلدور حیرت زده میشه و جمعیت رو کلا ول میکنه و به دامبل می پردازه تا جبران محبت های نکرده رو دنیا رو بکنه حداقل در اینجا.

فنگ: «ئه؟ رودی؟ هاپ هاپ اصن! چرا دستتو گذاشتی جلوی چشمام؟ دارم نگاه میکنما !»
رودی: «اینجاش بدآموزی داشت توله سگ !»
فنگ: «به جون نداشته ام دامبل اومده بود برای دفنم ! کی مُرد این؟ »
رودی: «بعد خاکسپاریت توی ویزنگاموت بچه ها باهاش شوخی کردن. جنبه نداشت، مُرد !»
فنگ: «عـــه ووواع ! خاک تو سرت. هری اینجا چیکار میکنه؟ اینا اینجا چیکار میکنن؟ اینا که همه زنده بودن تا چند ساعت پیش !»

و با پارس کردن های متوالی سعی میکنه از فراسوی شیشه واگن هری پاتر قهرمان رو نشون بده که وسط جهنم برزخی روی کباب پز دار حال پخته شدنه.

رودی: «هری بعد اینکه دفنت کرد، چون نماز میت نخونده بود برات و آسلام در خطر افتاد، رولینگ دم ورودی هاگوارتز پاشو لیز داد افتاد زمین، مُرد ! بقیه ایفای نقش هم چون تو با منو مدیریت دفن شدی، دسته جمعی مردن همگی ! هگرید و گراوپ و تدی فقط نمیدونم چطوریه که هنوز زنده موندن. فک کنم رمز زدن. »

فنگ با دهانی باز و زبانی آویزون به افق های متعدد جهنم برزخی خیره میشه و در هر سو یه دسته از محفلی ها رو مشاهده میکنه که دارن به نوعی عذاب میکشن. حتی ریتا و مایکل هم به خاطر قرار مداراشون در کوچه پشتی دارن داخل کوچه جلویی خشتک آویز میشن و مزد دستاوردهاشون رو میخورن. منظره مجازات محفلیون بیش از اندازه اعصاب فنگ رو مکدر میکنه. سگ با اندوه روشو برمیگردونه و به کف واگن مترو نگاه الکی میکنه.

رودولف لگدی انتحاری روانه شیرازیخانه فنگ میکنه و با قهقهه و تلاش فراوون جهت ادا کردن دیالوگ فیلسوفانه در حد سارتر میگه:

«بله فنگول جان ! یه موجود هرگز نمیتونه وجود موجود دیگه ای رو توجیه کنه. حالا یه نگاه دیگه بنداز ! دوستای کمیکت هم در اینجا جاویدان شدن ! »

فنگ دوباره سرشو بالا میگیره. یه نیمچه زوزه ای میکشه و چهره های آشنا رو می بینه که از پوزه به یه دیواری سنگی میخ شدن. دیدن چهره های آشنایی مثل زومبه، پاکوتاه، بوشوگ، سگ آقای پتی بل و ... به شدت فنگ رو تحت تاثیر قرار میده.

«این زبون بسته ها رو برای چی آوردین اینجا ؟ اینا هم مثل من. برین یخه صاحبای اینا رو بگیرین.»

رودی: «همچین هم زبون بسته نبودن. زومبه آرم مخصوص حاکم بزرگ رو خورد. پاکوتاه به حنا خیانت کرد. همینطور بقیه هم جرائم متعددی از نون دزدی، دزدیدن فیلمنامه هری پاتر و تجاوز به گربه ها بگیر تا پارس نصف شب، مرتکب شدن.»

فنگ: « »

رودی: «اوه ! افسوس نخور فنگ خنگ. اگه یه سگی بیشتر از بقیه آدما بدونه، تنها میشه. »

فنگ: «هوووم. من معتقدم بزرگترین لذت توی زندگی یه سگ، انجام کاریه که آدما بهش عمری تلقین میکردن نمیتونی اون کارو انجام بدی !»

عاقای فرشته لسترنج ابروهاش میندازه بالا. بال هاش از داخل شلوارش میزنن بیرون که به نشانه تفکر تکونی بخورن که سریعا با هدایت دستای پینه بسته رودولف برمیگردن داخل پناهگاه شون.

«جداً؟ تو چه کاری مگه انجام دادی که بقیه میگفتن نمیتونی؟»

فنگ به نشانه رضایت روحی بالینی زبون آبدارشو میندازه بیرون و بعد از چند تا له له زدن جواب میده:

« من به عنوان نخستین سگ دنیای جادوگری از فرنگ پذیرش دکتری گرفتم. تصور بکن عمری همین هگرید میگفت تو نمیتونی فنگول خنگول ! ولی تونستم. گرچه عمرم کفاف نداد و یه تسترال مادر سیریوس زد منو پخش آسفالت کرد. اما فکر کن یه لحظه. من دکتر میشدم. برمیگشتم و کرسی استادی در هاگوارتز اختیار میکردم. میدونی چه پیشرفتی میکرد آموزش عالی این مملکت؟ فکر کن سگ این امت دکتری داشت. خودشون که اگه دست کم پنج تا دکتری و پست دکتری نداشته باشن که از فنگ کمترن. اصلا انگیزه میشدم. اوه ! دیالوگ رو ببین. در حد good will hunting شد. یه پاراگراف فک زدم ! بسه دیگه ! »

با به تصویر کشیده شدن کارگری مفلوکانه ماهاتما گاندی زیر کروشیوهای بلاتریکس لسترنج، محدوده جهنم برزخی به پایان می رسه و واگن مترو سرعتش سه برابر میشه و دوباره میره داخل یه تونل تاریک. در داخل تونل مترو پا به پای سرعت قطار، تبلیغات متحرک قر دادن حوریان بهشتی از پشت شیشه واگن به نمایش در میاد و زیر هر کدوم علاوه بر درج پیغام «من رو بردار»، و اسم و سن شون هم بین انوار طلایی می درخشه.

فنگ: «نسخه سگ این حوری ها رو هم دارین رودولف؟ drool: »
رودی: «اینا هر کدوم سگی هستن برا خودشون. رسیدیم دیگه...»


فصل ششم: «Stranger Than Paradise»

سرعت واگن لحظه به لحظه کمتر میشه و با گذر هر ثانیه، نور خیره کننده روشنایی از میان شیشه و درزهای واگن به داخل نفوذ میکنه. چهره توله سگی فنگ روشن و روشن تر میشه. سگ از شدت ذوق مرگی نزدیکی به محبوب زبونش رو میندازه بیرون و در مخ نداشته اش اشعار مولانا رو به خاطر میاره. در کنارش چهره خشمگین رودولف در مقابل تابش نور روشنایی ناگهان مثل بی بی مهربون میشه و آثار چروکیدگیش از بین میره. رودولف فنگو ترک خودش میزنه و از در واگن شیرجه میزنه بیرون.

فنگ از ترک رودولف پیاده میشه و خودش رو جایی سپید مثل قو اما مشابه با ایستگاه کینگزکراس پیدا میکنه. تا میاد بچرخه که از رودولف سوال کنه، اثری ازش نمی بینه به جاش یه نیمکت می بینه که زیرش یه نوزاد ریش دراز و عینکی چروکیده و لت و پار و خونین افتاده و ناله میکنه و اتفاقا و شباهت خاصی به نسخه نوزاد دامبلدور داره. پیش از اینکه فنگ به نیمکت نزدیک تر بشه، صدایی از پشت سر توجهش رو جلب میکنه.

«اوه... فنگ. پسر دوست داشتنی من !»

فنگ سرشو برمیگردونه ولی چیزی جز یه قامت بلند و یه شنل سفید نمی بینه اما به خیال اینکه بابای پدر پدر سگشه، با ذوقی وصف ناپذیر و چشمانی بسته میره که شیرجه میزنه در عمق آغوش اون قامت بلند.

«بووااابــااا ! »

اما در میانه راه صحنه اسلوموشن میشه و لگدی انتحاری بر پوزه فنگ می شینه و تعدادی از دندون های توله سگ به هوا پرتاب میشه. توام با این جریان، دیالوگی اکو دار در فضای ایستگاه نورانی طنین میندازه:

«به من نزدیک نشو پدر سگ !»

فنگ با دک و پوز خونین و چشمانی اشک آلود خودشو از کف سکوی براق ایستگاه کینگزکراس جمع میکنه. یادش میاد که روحه و درد نداره. بنابراین به افکت خون مصنوعی اعتماد نمیکنه و به جاش سرشو بالا میگیره تا ببینه چه کسی رو با پدر سگ خودش اشتباه گرفته.

قامت پر ابهت لرد ولدمورت، دشمن نامبر وان کله زخمی در جهان در حالیکه شنل سفیدی به تن کرده بود و لبخندی پر محبت بر لب داشت، توجه فنگ رو بیش از پیش جلب میکنه. در بین انگشت لاغر و استخوانی لرد سیاه چیزی شبیه به ستون مهرهای مار به چشم میاد که در اینجا به گواه عقل فنگ کاربرد ذکر گفتن و تسبیح رو داره. نویسنده رول هم اشاره میکنه که از بقایای نجینی هستش این تسبیح !

فنگ: «ته تو تتت تتتار تتونی؟ (ترجمه از دهن آسفالت شده: تو توی بهشت چیکار میکنی؟) »
لرد: «پس بقیه بچه ها رو ندیدی !»

لرد با تسبیحش به دور دست ها و بیرون از ایستگاه اشاره میکنه، جایی که جماعت مرگخواران به همراه صدام و آدولف هیتلر و بن لادن دم نهری روان و زیر سایه درختان انگور نشستن پیش آنجلینا جولی ها و ناتالی پورتمن ها و اما واتسون ها، و گل میگن و گل میشنفن. کمی آن طرف تر از آنها داخل یک استخر پر شده از سوزن های آماده به تزریق، مورفین گانت با مایو داره شیرجه میزنه. در سوی دیگه ورونیکا با اره موتوری طلایی رنگ داره پیاز خرد میکنه و همینطور تا چشم کار میکنه همه خجسته هستن.

فنگ از شدت تعجب مشاهده خلافکاران مشهور در بهشت موعود حیرت زده میشه دمشو سیخ میکنه میده هوا و از لرد می پرسه:

«مگه داریم؟ مگه میشه؟ لرد؟ آیا همه اینا توی ذهن من اتفاق میوفته یا واقعیه؟»

لرد نگاهی اندیشمندانه تحویل فنگ میده و میگه:

«البته که داخل ذهن پوکت اتفاق میوفته پسر جان، ولی چه کسی گفته در این صورت واقعیت نداره؟»
فنگ: « »
لرد: «عاشق طرز فکر آدما نشو فنگ. آدما زیبا فکر میکنن، زیبا حرف میزنن، ولی زیبا زندگی نمیکنن. ما عمری در سایه تاریکی زیبا زندگی کردیم و در بهشت موعود جاویدان شدیم. »
فنگ: «میخوام خدارو ملاقات کنم.»
لرد: «بیا این عینکی دودی رو بزن چشات کور نشه.»


فصل هفتم: «One Flew Over the Cuckoo's Nest»

فنگ پس از چرخش های روانی کننده بلاخره سرش از گیج رفتن وا میسته و خودشو ولو بر محیطی نرم مثل چمن احساس میکنه. بوی علف و باغچه خیلی زود فنگ رو یاد دم کلبه عرباب هگر میندازه اما اشتباه میکنه. از بین عینک دودی روی چشمش خودشو داخل یک باغ مشرف به قصری بزرگ می بینه. در این لحظه بچه های صحنه رول هوای ابری رو تبدیل به آفتابی میکنه تا هم کارایی عینک دودی فنگ بیشتر به چشم بیاد و هم حضور خدا پر رنگ تر بشه.

فنگ از چمن باغ قدم در مسیر سنگریز منتهی به در قهوه ای عمارت میذاره و یورتمه کنان خودشو جلوی در میرسونه. قبل اینکه موفق بشه اسم مدرج رو در چوبی رو بخونه، در وا میشه و چهره ای نورانی و سیفید موجب زده شدن چشم فنگ میشه و اونو تا آستانه کوری پیش می بره.

«هی ! اینجارو ببین. فنگول محبوب من. بلاخره اومدی پیش خدات. خوش اومدی. بیا اینجا»

فنگ به زحمت سرشو بالا میگیره و سعی میکنه از پشت عدسی عینک دودیش چهره نورانی رو تشخیص بده اما اینکار بیش از حد براش دشواره. در این لحظه ناگهان صدای جیغ گوشخراش و بنفش یک دختربچه از داخل خونه مجلل به گوش میرسه.

« Mackenzie, what the boogh now, honey? Oh myself :vay: »

گوینده این جمله خشمگین بلاخره رفته رفته چهره اش از حالت نورانی به مکدر تبدیل میشه و فنگ میتونه چهره تابلوی جی.کی.رولینگ در نقش خدا رو به آسونی تشخیص بده. رولینگ فنگو بغل میکنه میاد داخل و درو پشت سرش می بنده و فریاد "ناهار حاضره" سر میده. چند دقیقه بعد اعضای خانواده رولینگ سر میز ناهار نشستن و فنگ هم به عنوان مهمان سر میز روی صندلی نرمی قرار گرفته و به غذاهای رنگارنگ بهشتی-ادینبورگی داره زل میزنه.

شوعر رولینگ: «من با یه سگ سر یه سفره نمیشینم ! »

رولینگ چشم غره ای به شوعرش میره و در راستای به رخ کشیدن هنر ایفای نقش تلفیقی، ژست ایفای خلاء موقت ور میداره و میگه:

«نیل؟ سگ چیه. چقدر نژاد پرست شدی تو دکتر ! این سوپر سگ داستانای منه و من حاضرم ازت طلاق بگیرم تا یه دقیقه فقط با این سگ دوست داشتنی زندگی کنم. now would you please just eat your booghing meal and shut the boogh up»

شوعر رولینگ خفه خون میگیره و سیر داغشو میخوره. فنگ به خودش افتخار میکنه که اینقدر خدا بهش توجه داره. در نتیجه سریعا همونجا پشت میز چند تا سجده و رکوع به سمت رولینگ میره و برمیگرده سرجاش. جو ساکت شد و همه شروع کردن به کشیدن غذا که ناگهان غذاهای رنگارنگ جلوی فنگ محو میشن و به جای اونها یه ظرف نقره فام غذای سگ حاوی دانه های خشک friskies dog ظاهر میشه و فنگ با مشاهده منظره مقابلش به جد و آباد نگارنده رول درود میفرسته که در بهشت هم باید غذای فرآوری شده بخوره.

رولینگ در حالیکه قاشق پر از گوشت و پلو رو داخل حلقوم خودش فرو میکنه، ورقی به دفترچه یادداشت کنار بشقابش میزنه و رو به فنگ میکنه و میگه:

«فنگ. من در upcoming ترین رمان بزرگسال خودم به داستان یه مدل فشن میخوام بپردازم که با سگش ازدواج کرده. دوست دارم تو الهام بخش من باشی.»

فنگ میره که از قدرت سوپر خودش بهره بگیره و به زبون آدمیزاد جواب خدا رو بده اما طرف چون خدائه، فنگ میترسه و ضمن ناک آوت کردن ژن های سوپرسگی خودش، با زبون بی زبونی جواب میده:

«واق! واف هاف (پروردگارا ! باعث افتخار منه.)»

بعد از جمع شدن میز ناهار و پراکنده شدن همه، فنگ در اتاق نشیمن روی مبلی نرم و قرمز رنگی نشسته، داره خودشو می لیسه و انتظار بازگشت رولینگ رو می کشه. در این فاصله سگ زبون بسته به پرتره بزرگ نقاشی رولینگ که به بالای شومینه اتاق نشیمن نصب شده نگاهی میندازه و زوایای مختلف ابهت پروردگارش رو آنالیز میکنه.

«من اومدم فنگول !»

رولینگ پس از بیان این عبارت کوتاه سریعا وارد اتاق نشیمن میشه و یه صندلی از ناکجا جلوی مبل فنگ ظاهر میکنه و میشینه روش.

«به هرحال میدونی فنگ جان. بچه ها دارن بزرگ میشن. کله زخمی هم دیگه داستاناش مثل قبل فروش نداره. منم باید خرج خودمو در بیارم. احتیاج دارم. درسته خدائم ولی اداره عالم هم هزینه داره.

لیپوساکشن خودم هزینه داره. بوتاکس لبم همینطور. آپدیت پروتز های متعددم رو بگو. من آدم عادی قدیم نیستم دیگه. سنم داره میره بالا.»

رولینگ صدای هرت کشیدن چایی رو در میاره اما اثری از چایی دیده نمیشه. در این لحظه داور رول مختاره از عوامل دکور و صحنه به جهت فقدان فنجون امتیاز کم کنه. رولینگ ادامه میده:

«ببین فنگ. من الان در قسمتی از کتاب جدیدم هستم که این مدل فشن با شوعرش که عاقا سگه باشه وارد فاز رومانتیک و جدیدی از زندگی مشترک میشن و یه تنفس مصنوعی عمیق تبادل میکنن. در نتیجه من میخوام الان ازت الهام بگیرم ببینم چطوریه که خوب و قشنگ فضاسازی کنم براش تا امسال نوبل ادبیات رو من ببرم. بوسه سگی کن منو. بدو پسر !»

جریان بزاق فنگ از وحشت قطع میشه کلا. هیچ وقت فکر نمی کرد مجبور بشه خدا رو هم لیس بزنه. آخه این دیگه چه جور الهام گرفتن سادیستیکی بود.

فنگ: «عووو ! واق واف هووواف (حاشا پروردگارم ! فنگ هرگز چنین جسارتی نمیکنه. خطوط قرمز کاربر و مدیر به خطر می افته. آسلام هم همینطور ! کبوتربا کبوتر باز با باز ، کند همجنس با همجنس پرواز !)»

رولینگ: «فنگ؟ حاشیه نرو. تو کاربر نیستی. تو منوی مدیریت داری. یادته که؟»

فنگ ناگهان یادش میاد که وسیله ابرقدرتی به نام منوی مدیریت داره و با اون منو دفن شده و در حال حاضر هم این منو رو داخل پنجولش پانج کرده. با دیدن صورت مکدر و هار رولینگ که لحظه به لحظه مثل زلیخا به پوزه فنگ یوسف نما نزدیک میشد، ابری باردار و پربارون بالا مخ سگ زبون بسته ظاهر میشه و از فراسوی توهم یک رعد و برق، چهره روحانی برادر حمید داخل ابر نقش می بنده و خبر از به خطر افتادن آرمان های قزوین میده.

در نتیجه فنگ سه چهار تا پارس چاله میدونی مشتی و متوالی سر میده. رولینگ به با فرمت کرک ریزان پرت میشه عقب. فنگ پنجولش رو وا میکنه و دکمه ی "زبح زوپسی" رو لیس میزنه.
کمتر از سه ثانیه و با سوت های ممتد و کر کننده، روح شفاف فنگ متلاشی میشه و خون لجنی رنگش می پاشه روی پرتره پر ابهت جی.کی.رولینگ !

////

فرسخ ها دورتر از بهشت برزخی بر روی کره خاکی، گرگی با کرکی آبی فام وسط جنگل ممنوعه هاگوارتز دچار دل درد شدید میشه و پس از تحمل محنت فراوون و زوزه های بی امان، بقایای جنازه فنگ رو به چرخه حیات برمیگردونه.

////


واژه نامه و اصطلاحات

کرکمرتا: ورژن پشمکی و داغون مادام رزمرتا

سه دسته یارو: کافه ای خیالی و توهم برانگیز در هاگزمید که به مناسبت دخول سه دسته جادوگر و ساحره یارو، تاسیس شد

کلاس yardology: یک واحد عملی در حیاط هاگوارتز است. دانش آموزان در این کلاس بدون استاد، مبانی متر کردن حیاط هاگوارتز و بررسی حواشی آن را فرا خواهند گرفت. آینده و زندگی زناشویی دانش آموزان هاگوارتز در گروی پاس شدن این واحد است. این کلاس اختیاری می باشد.

رایحه خوش یک زن: محصول 1992

شیرم دهنت: عبارت پرعطوفت و تاریخی برادر رودولف لسترنج است که به عنوان مادر جادوگران پست‌مدرن، در حین عملیات آرمانی رضاع نوزادان این خطه از آن بهره می جوید.

بئاتریس پورتیناری: هادی بهشت در کتاب Divine Comedy. به گواه تاریخ از جیگرهای دوره خودش بوده !

شیرازیخانه: صندوق عقب !

Mackenzie: دختر و کوچک ترین فرزند جی.کی.رولینگ

نیل: آقای Dr. Neil Murray شوهر جی.کی.رولینگ

خلاء موقت: نخستین رمان بزرگسال رولینگ بعد از مجموعه هری پاتر

Friskies: برندی معروف از یک نوع غذای جامد و ریز شده برای حیوانات خانگی مانند سگ و گربه

لیپوساکشن: نوعی عمل زیبایی برای چربی کشی و لاغر شدن

بوتاکس: نوعی دیگر و محبوب از عمل زیبایی که طی آن به فرم زیرپوستی و فلج سازی موضعی عضلات، چین و چروک پوست را از بین میرن و ملت رو جوان می کنن ختم کلوم.

زبح زوپسی: دکمه خطرناک و انتحاری در منوی مدیریت وبمستران و پرچم داران زوپس است که در صورت فشار دادن، مدیر زبح شده و آنارشیسم جامعه را فرا خواهد گرفت.


______
* در پایان رول از خانواده محترم رجبی و خانواده آقای هاشمی! و همچنین همه خوانندگان گرامی تشکر ویژه میکنم و براشون از درگاه خداوند متعال صبر روز افزون آرزومندم.


ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۹ ۱۴:۲۰:۴۷
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۹ ۱۴:۲۶:۱۵
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۹ ۲۲:۲۷:۲۵
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۰ ۱:۱۶:۴۷

----------



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۷:۲۳ چهارشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۴

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
دوئل
اورلا کوییرک

VS
آیلین پرنس

سوژه: کوچه ی ناکترن


کوچه دیاگون طبق معمول پر از جنب و جوش ود. جادوگران و ساحره های مختلف دنبال خرید های خودشان بودند. ساحره ای حوان هم از این قاعده مستتثتنی نبود.
- ای بابا! آخه من زهر آکرومانتیولا از کجا گیر بیارم. چرا برا ترفیع تو اداره باید زهر گیر بیارم؟

اورلا کوییرک به سختی از میان مردم رد میشد. تا حالا از چندین نفر درباره محل فروش زهر آکرومانتیولا پرسیده بود و تنها چیزی که نسیبش شده بود، پرسش های پی در پی ای درمورد کاربرد استفاده ی آن برای اورلا بود.

اورلا گوشه ای در خلوتی ایستاد تا اطلاعتش را بررسی و مرور کند. او کاغذ پوستی تا خورده ای را از درون ردایش بیرون آورد و شروع به خوادن کرد:
- خوب این که انجام شد... انجام شد... انجام... همشون انجام شده به غیر از این زهر آکرومانتیولا...
- ببخشید؟

اورلا با سرعت برگشت. مردی با صورتی کشیده جلوی اورلا ایستاده بود. اورلا او را نمی شناخت و این برایش عجیب بود که چرا همچین کسی با او کار دارد. مرد ادامه داد:
- فکر کنم دنبال زهر آکرومانتیولا می گردین؛ اگه میخواین تا بهتون آدرس مغازه اش رو بگم؟

اورلا که خیلی از پیشنهاد مرد خوشحال شده بود سریع کاغذ پوستی را در دستش پشت و رو کرد و بعد از آن با حرکت قلم پرش که از درون کیفش بیرون آورده بود، به مرد علامت داد که آدرس را بگوید.
- آها. همین مسیر رو ادامه بدین بعد بپیچین سمت راست و بعد چپ. اسم مغازه هم "مواد فروشی" ـه!

اورلا نوشتن آدرس را تمام کرد و بعد از این که از مرد ناشناس تشکر کرد، به راه افتاد.

کوچه پس کوچه های دیاگون

اورلا مدت ها بود که در دیاگون گم شده بود و دنبال راهی میگشت تا برگردد.
- خوب یه جوری میگفتی که من بتونم برم. هرچی باشه آخرین باری که اومدم اینجا هفت هشت سال پیش بود که اومدم کتاب های سال هفتم رو بگیرم. فکر کنم اینجاست!

بالاخره کوچه ای پیدا شده بود که بن بست نباشد. اورلا بدون هیچ فکری داخل کوچه شد.
-وای!

آخر کوچه دیگر آن دیگون همیشگی نبود. بوی بدی می آمد. همه جا کثیف بود و از همه بدتر جادوگر ها و ساحره هایی که در آن جا بودند، به نظر می آمد معتاد باشند. ناگهان پیرزنی آشفته جلوی اورلا سبز شد.
- مغازه من خیلی خوبه! وسط کوچه ناکترنه. همه چی هم داره. از سبزی دریایی گرفته تا زهر آکرومتیولا. همین راه...
- صب کن صب کن. اینجا ناکترنه؟

پیرزن با چشمان ریزش به صورت اورلا خیره شد و بعد با چهره ای عبوس گفت:
- بله! حالا میای مغازه من یا نه؟
- آره!
- خوب پس من میرم اونجا تو هم بیا.

پیرزن به راه افتاد. اورلا بدون اختیار دنبال پیرزن به راه افتاد. درون دلش از کاری که داشت میکرد راضی نبود ولی مجور بود این کار را بکند.

بعد از مدتی راه رفتن و برخورد کردن با تعداد زیادی جادوگر، بالاخره پیرزن وارد یک مغازه شد که بر روی تابلوی بالای آن نوشته بود:
مواد فروشی

اورلا با تعجب به تابلو خیره شده بود. یعنی آن مرد آدرس کوچه ناکترن را به او داده بود. با شک و تردید وارد مغازه شد.

سر تاسر مغازه را مواد عجیب فرا گرفته بود. اورلا دور تا دور مغازه را نگاه کرد که ناگهان زنگ کوچک بالای در با وارد شدن چندین جادوگر و ساحره با هم وارد مغازه شدند.
- بیاین!
- مغازه ما خیلی خوبه!

آن ها دور اورلا حلقه زدند و هرکدام از او میخواستند تا اورلا به مغازه اشان برود.

- ساکت!

با فریاد پیرزن فروشنده، هم ساکت شدند.

- از مغازه من برین بیرون!

فروشنده ها بدون هیچ حرفی رفتند.اورلا نفسی راحت کشید؛ سپس رو به پیرزن گفت:
- ازتون ممنونم! حالا اینا از من چی میخواستن.
- این رفتار عادیه! هرکی اومده اینجا این کارو کردن. راستی چی میخوای؟

اورلا پس از مرتب کردن ردایش گفت:
- یه شیشه زهر آکرومانتیولا لطفا!

پیرزن برگشت تا از قفسه پشتش زهر را بردارد و سپس آن را روی میز گذاشت. اورلا سریع شیشه ای داخلش پر از زهر بود را برداشت و بعد از ده گالیون روی میز گذاشت.

- همین قدر؟!
- پس چقدر؟

پیرزن با اخم به اورلا نگاه کرد و بعد با سرش به کاغذ پوستی ای که روی دیوار بود اشاره کرد. روی آن نوشته شده بود:
زهر آکرومانتیولا تازه
30 گالیون


اورلا با تعجب به پیرزن و کاغذ نگاه میکرد و بعد از بالاخره راضی شد؛ پس بیست گالیون دیگر روی میز گذاشت و بدون هیچ حرفی در همان جا آپارات کرد.


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۴:۴۸ شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۴

آرگوس فیلچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۳:۵۱ شنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۶
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین
من vs مونیکا ویلکینز

آرگوس فیلچ داشت پشت نویل لانگ باتم راه می رفت و بسیار خوشحال بود و در حالی که به نویل قفایی میزد می گفت:
-توی دردسر بزرگی افتادی آقای لانگ باتم.
و نویل در حالی که به سختی آب دهانش را قورت میداد گفت:
-خواهش میکنم آقا...لطفا من رو ببخشید.
-حرف نزن راه بیفت.
فلش بک

-نویل این سومین باریه که داری معجون رو خراب میکنی.
این صدای استاد معجون ها پروفسور اسنیپ بود که داشت به بچه های سال سوم طرز ساختن معجون عطسه آور رو درس میداد.

_آخه دست خودم نیست قربان.هر وقت به مرحله ی نهایی میرسم عطسه می کنم و معجون خراب میشه.
-دوباره امتحان کن وقتی به آخرش رسیدی منو صدا کن.
-چشم قربان.

یک ساعت بعد

-پروفسور...پروفسور،ممکنه بیاید ،تقریبا به آخرش رسیده .
-خب ببینم چیکار میکنی نویل.

نویل در حالی که دستش می لرزید می خواست فلفل رو اضافه کنه اما ناگهان اتفاقی افتاد که نباید می افتاد.نویل عطسه کرد ،اونم توی صورت اسنیپ.لحظه ای بعد کلاس از خنده منفجر شد.اسنیپ که نزدیک بود از عصبانیت دود از کله اش بیرون بزنه از کلاس بیرون رفت و با فیلچ برگشت.اسنیپ که هنوز عصبانی بود گفت :
این پسر رو ببر هر جور که میخوای مجازاتش کن.
پایان فلش بک
نویل که در راه همش داشت طلسم ها را مرور می کرد وقتی به اتاق فیلچ رسیدند فلیچ گفت:
-اون درو بازکن
-کدوم در؟
-در اتاق شکنجه.
ناگهان نویل به خود لرزید.
-جان؟
-گفتم بازش کن.
نویل که همچنان میلرزید اطراف خودش را نگاه کرد.دور و بر او تعدادی قفسه بود که پر از پرونده بود.یک صندلی هم جلوی شومینه بود که فیلچ روش لم میداد.نویل کمی دقیق شد و دید خانم نوریس از دست فیلچ پایین پرید و روی زمین کنار یک در پوسیده نشست که به زیر زمین راه داشت.همانجا نویل فهمید که منظور فیلچ همان در است.او رفت و در را باز کرد که ناگهان تعدلدی موش سیاه با عجله بیرون آمدند و پراکنده شدند.خانم نوریس که چشمان زردش برق میزد ،بلافاصله به دنبال آن ها افتاد.
_راه بیفت.
و فیلچ نویل را به درون شکنجه گاه هل داد.
_برو بشین اونجا و خودتو آماده کن چون شب سختی خواهی داشت.و به چهار پایه کهنه ای که کنار دیوار بود اشاره کرد.
نویل رفت و نشست و به سرعت طلسم هایی را که یاد داشت به خاطر آورد که فیلچ رشته افکارش را پاره کرد وگفت:
بیا میخواهم کاری را که سال ها منتظرش هستم رو انجام دهم می خواهم تو رو از پاهات آویزون کنم.
نیل کمی تعلل کرد و وقتی بلند شد به سرعت چوب دستیش را بیرون آورد و با صدای بلند گفت:
اکسگایس
لحظه ای بعد دود غلیظی اطراف آن ها را فرا گرفت و وقتی دود از بین رفت، جای آن دو عوض شده بود .نویل احساس قدرت می کرد و فیلچ احساس ترس و ضعف.نویل که همه چیز دست گیرش شده بود ،سینه اش را جلو داد و گفت:
-هی تو گمشو بیا جلو،حالا نوبت منه ،می خواهم تو رو از پاهات آویزون کنم.
فیلچ بسیار تقلا کرد و با صدای نازکی که داشت می گفت:
ولم کن، منو به حالت اولم برگردون.
ولی نویل توجهی نکرد و کار خود را کرد .بعد گفت حالا ببین ،باهات چی کار می کنم و از زیر زمین برون رفت و چند ثانیه بعد با خانم نوریس برگشت و گفت:
-تماشا کن.
فیلچ با بغض فراوان گفت:
خواش می کنم با اون کاری نداشته باش.
ولی نویل چند لگد محکم به او گربه زد.گربه که بسیا خشمگین بود ابتدا روی صورت نویل پرید و او را چنگ انداخت و سپس فرار کرد.نویل که فهمید که چه اشتباهی کرده چوبش را برداشت و خواست فرار کند ولی به محض این که به در اتاق فیلچ رسید اسنیپ جلوی در ظاهر شد و کمی عقب تر خانم نوریس بود که به سمت اتاق می دوید.
اسنیپ که به شدت خشمگین بود یک سیلی به نویل زد و سپس او را بیرون کشید و به اتاق خانم مک گوناگال برد.
در اتاق اسنیپ نویل را مجبور کرد همه چیز را تعریف کند.خانم مک گوناگال پس از شنیدن ماجرا مانند اسنیپ عصبانی شد.نویل دیگر مطمئن شده بود که قرار است اخراج شود .خانم مک گوناگال گفت:
- من تو رو اخراج نمی کنم ولی یک مجازات دیگه برای تو در نظر دارم.اول اینکه 100 امتیاز از گریفیندور کم میکنم و دوم تو مجبوری تا سه ماه کار های آقای فیلچ رو انجام بدی.



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۷:۲۴ جمعه ۱۳ شهریور ۱۳۹۴

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
آلبوس دامبلدور
VS
ریگولوس بلک




سکوت...

پدیده ی عجیب و گاها خنده داری ست. گاهی چنان دلنشین و دل انگیز بنظر می رسد که دوست داری ساعت ها بنشینی و گوش به صدایش بسپاری... صدای آوازش که ملتمسانه فریاد میکشد، و هرگز شنیده نمیشود. و گاه چنان در اعماقش فرو میروی که برای یک لحظه، احساس میکنی با بلند ترین فریاد هایت هم توان شکستنش را نداری... نوعی حس تقدس درش موج میزند، که از ایجاد کوچکترین صدایی ممانعت میکند.

و هر از چند گاهی کسی پیدا میشود... شجاعت و جسارتش را یک جا جمع میکند، چشمش را به روی تمامی این تئوری های از پیش اثبات شده می بندد...

و فریاد میکشد.

_لی لی!

سکوت عمیق و غلیظ سازمان اسرار با صدای فریاد مخلوط با قهقهه ای که چند ثانیه پیش از دهان پسرک باریک و بلندی با موهای مشکی بیرون آمده بود، شکسته شد. موهای پسر مثل همیشه دور صورتش آشفته بودند، و چشمان گرد و درشت مشکی رنگش بدون توجه به این واقعیت که همه عقیده دارند برای صورتش بزرگ اند، با اعتماد بنفس می درخشیدند. بینی قلمی اش زاویه خیلی نامحسوسی رو به بالا می ساخت، و در زیر آن لبخندش بود، که میشد گفت یکی از همان لبخند های کمیابی ست که در طول عمرت فقط چند بار می توانی ببینی.

البته، نزدیکان ریگولوس آرکچروس بلک لبخند های از ته دل مثل این یکی را حداقل روزی یک بار می دیدند... بخصوص دختر مو قرمزی که میشد گفت تنها کسی ست که به ریگولوس "نگاه" میکند.

لی لی با صدای فریاد ریگولوس سرش را بالا گرفت... و قهقهه زد:
_به تو چه... دلم میخواد!

ریگولوس خندید... و به سمت لی لی هجوم برد. و البته به لطف سطل های متعدد رنگ که لی لی روی زمین خالی کرده بود، بعد از ده قدم، با یک سکندری هنرمندانه روی زمین ولو شد.
_احمق... این روش نقاشی کشیدن هم نیست... چه برسه نقاشی کشیدن روی زمین... چه برسه نقاشی کشیدن روی زمین سازمان اسرار... چه برسه وقتی که اصلا اجازه نداشته باشی اینجا باشی! من فقط اومده بودم اون زمان برگردانو بردارم... نباید نشونه بذاریم!

لی لی میان پاتیناژ کردنش روی ترکیب رنگ قرمز و حنایی، سرش را برای نیم نگاهی کوتاه بالا آورد... و جیغ کشید:
_کسی نمی فهمه من بودم... این سطلای رنگ بهرحال باید اون جا خاک میخوردن!

گاهی وقت ها، یک لحظه هایی توی زندگی آدم هست که احساس میکنی همه چیز سر جای درستش قرار گرفته است... یک لحظه هایی توی زندگی آدم هست، که احساس میکنی دلت میخواهد آرزو کنی کاش همه ی لحظات زندگی ات آن طوری بودند. کسی که دوستش داری روی یک گالن رنگ این ور آن ور سر میخورد و قهقهه میزند، و خنکی زمینی را زیر زانو هایت حس میکنی که هرگز اجازه نداشته ای رویش قدم بگذاری. میدانی توی دردسر خواهی افتاد... اما اهمیتی ندارد... چه کسی می داند یک لحظه بعد چه اتفاقی خواهد افتاد؟!

مثلا ممکن است همان لحظه صدای آژیر خطری که بنظر میرسد بالاخره به کار افتاده است بلند شود، و پشت پلک های بسته ات کاراگاهانی شکل بگیرند که تا چند دقیقه دیگر دستگیرت خواهند کرد... و همان کسی که دوستش داری، همانطور که لیز میخورد و قهقهه میزند، به سمت طاق نمای بزرگی برود که هیچ یک قبلا ندیده بودید...

و چیزی که از بین هزاران احتمال، اتفاق می افتد، درست همانی ست که شما بیش از همه به آن فکر میکنید.

طاق نما محکم بنظر میرسید... و لی لی که حالا از وحشت جیغ می کشید، و صدای جیغش با صدای آژیر خطر در آمیخته بود، تا چند ثانیه دیگر با سر توی سنگ محکم و خاکستری رنگی که طاق نما را ساخته بود فرو میرفت... زاویه اش آنقدری باز نبود که از میان طاق نما عبور کند.

با حیرت به لی لی خیره شد. زمزمه کرد:
_مراقب سرت باش...
و ناگهان فریاد کشید:
_مراقب سرت باش!
_دست من نیست!

و همین کافی بود... ریگولوس ناگهان دستانش را روی زمین کوبید و بلند شد... و به سمت لی لی هجوم برد.

گاهی وقت ها، همان چیزی که فکر میکنی تنها راه نجات است درست همان چیزی ست که تمام مدت از آن فرار می کردی...

ریگولوس کاملا به موقع رسید. لی لی را هل داد و به عقب پرتاب کرد... میتوانست زاویه اش را جوری تنظیم کند که درست از میان طاق نما رد شده و از آن طرفش بیرون بیاید، و همه چیز به خوبی و خوشی پایان می یافت. و البته صدای آژیر خطر بار دیگر به او یاداوری کرد که "هرگز" هیچ چیز به خوبی و خوشی تمام نمیشود.

ریگولوس، در حالیکه داشت فکر میکرد نکند لی لی را زیادی محکم هل داده باشد، چشمانش را بست و از پرده ی متصل به طاق نما عبور کرد.

* * *

سکوت...

پدیده ی عجیب و گاها خنده داری ست. گاهی چنان دلنشین و دل انگیز بنظر می رسد که دوست داری ساعت ها بنشینی و گوش به صدایش بسپاری... صدای آوازش که ملتمسانه فریاد میکشد، و هرگز شنیده نمیشود. و گاه چنان در اعماقش فرو میروی که برای یک لحظه، احساس میکنی با بلند ترین فریاد هایت هم توان شکستنش را نداری... نوعی حس تقدس درش موج میزند، که از ایجاد کوچکترین صدایی ممانعت میکند.

و هر از چند گاهی کسی پیدا میشود... شجاعت و جسارتش را یک جا جمع میکند، چشمش را به روی تمامی این تئوری های از پیش اثبات شده می بندد...

و گوش میدهد.

ریگولوس بطور ناگهانی چشمانش را باز کرد. نمیدانست چرا آژیر خطر دوباره از کار افتاده است... یا شاید هم گوش هایش ایراد پیدا کرده بودند. صدای آژیر را می شنید... اما انگار مایل ها با او فاصله داشت... نه تنها از نظر مکانی بلکه از نظر زمانی هم صدا سالها عقب تر از خودش بود.

تند و تند پلک زد... مکانی که درونش وارد شده بود را نمی شناخت. حس عذاب وجدان وحشتناکی بطور ناگهانی به او هجوم آورد... اتاقی که می دید یک اتاق جدید بود... لی لی را جا گذاشته بود. از کجا باید می دانست؟!

نور سفید رنگی دور تا دورش را در بر گرفته بود... سالن بزرگی که دورش را گرفته بود نورگیر های بزرگی در سقفش نگه داشته بود. نیمکت های بزرگی با نظم و ترتیب دور تا دور سالن را گرفته بودند... و اولین چیزی که نگاه ریگولوس را جلب کرد شماره هایی بود که روی ستون های بزرگ سالن چسبانده شده بودند...
ایستگاه کینگزکراس.

نفس عمیقی کشید... و با احتیاط یک قدم برداشت. بنظر میرسید که پیرامونش در برابر چشمانش به خود شکل میدهد...

_بلک.

با وحشت از جا پرید. صدا انگار از همه جا می آمد... از درون و بیرون مغزش.

_بلک.

نفس عمیقی کشید... سعی کرد صدا را بشناسد. در گذشته های دور صدا را شنیده بود... یا شاید هم نشنیده بود.

_بلک!

چشمانش را بست... و ناگهان برگشت. به ترسناکی صحنه ای که انتظارش را داشت نبود... پیرمردی بلند قد و لاغر با موها و ریش های نقره ای. پوزخند زد و با لحن خود پیرمرد زمزمه کرد:
_دامبلدور.

پیرمرد لبخند زد... و لبخندش تبدیل به خنده شد.
_دست از مسخره بازی بردار...
_اینجا کجاست؟

دامبلدور تقریبا بلافاصله لحن تحکم آمیز و جسورانه ی ریگولوس را که با احترام نامحسوس اما بزرگی آمیخته بود تقلید کرد.
_بنظر خودت کجاست؟!
_ایستگاه کینگزکراس.
_بخاطر خدا... چرا همه تون همینو میگید خب؟!
_مگه شما چند وقته اینجایید...؟!
_مدتها ست... مدتهای طولانی.

ریگولوس نفس عمیقی کشید... و چشمانش را بست...
_لی لی...
_بله درسته... لی لی. میخوای برگردی؟
_نه... لی لی... من...

دامبلدور عینکش را آهسته صاف کرد، و خندید.
_چند نفر هستن که میخوان ببیننت...

آهسته کنار رفت. پشت سرش، در یک گروه سه نفره، زنی با موهای طلایی و فرفری، و چشمانی که درست شبیه چشمان ریگولوس بودند، مردی با موهای مشکی و قدی بلند، و پسری با موهای آشفته و کراوات گریفیندوری دور گردنش ایستاده بودند... انگار از آخرین باری که ریگولوس آنها را دیده بود روند رشد شان متوقف شده بود، هیچ یک کوچکترین تغییری نکرده بودند.

نفس عمیقی کشید... قطراتی از چیز داغ و ناشناخته ای را حس کرد که به چشمانش هجوم آوردند. زمزمه کرد: اینجا کجاست...

منتظر جواب نماند. به سمت خانواده ای که زمانی خانواده ی "او" بودند هجوم برد، و هر سه را با هم در آغوش گرفت.

صدای آهسته ی ولبورگا را شنید... لبخندش درون صدایش مشخص بود.
_ریگولوس... میتونی بری... هر وقت دلت بخواد میتونی به عقب برگردی...

نفس عمیقی کشید... و زمزمه کرد:
_اگه برم... دوباره میتونم بیام پیشتون؟
_البته...!

آهسته از مادرش جدا شد. در طی همان هم آغوشی چند ثانیه ای، خیلی چیز ها تغییر کرده بود. دوباره احساس میکرد خانواده اش جایی در این دنیای بزرگ منتظرش هستند... چند قدم به عقب رفت.
_باید برم... لی لی منتظرمه. ولی میام... برمیگردم!

همین که "باید برم" از دهانش بیرون آمد، روند محو شدن "همه چیز" شروع شد... همه چیز در برابر چشمان ناباورش رنگ می باخت... و سازمان اسرار دوباره جلوی چشمانش شکل می گرفت. کاراگاهان را می دید که سعی داشتند لی لی را از اتاق بیرون ببرند، و لی لی که دیوانه وار به پشت طاق نما اشاره میکرد و نام ریگولوس را جیغ میکشید... احتمالا غیب شدن ریگولوس در برابر چشمانش شوک عصبی فوق العاده ای به او وارد کرده بود.

خندید... و به سمت لی لی دوید. جالب بود که دیگر پاهایش روی رنگ ها لیز نمیخورد... رنگ های زرد و آبی و سرخ...! فریاد کشید:
_لی لی... من اومدم!

لی لی همچنان جیغ می کشید.

_لی لی... من... اومدم... لی لی!

صدای مادرش میان صدای جیغ های لی لی درون ذهنش شکل گرفت...
"هر وقت دلت بخواد میتونی به عقب برگردی..."
هرگز نمیتوانست به گذشته برگردد. "عقب" با "گذشته" خیلی خیلی فرق داشت... ریگولوس دیگر متعلق به هیچ کجا نبود.

نفهمید کی شروع به فریاد زدن کرد، اما وقتی کاراگاهان بالاخره موفق شدند لی لی را از سالن بیرون ببرند، هنوز داشت دیوانه وار لی لی را صدا میکرد.

نفس عمیقی کشید... فایده ای نداشت. نمیتوانست فریاد هایش را برای کسانی که نمی شنوند هدر دهد. فریاد هایش کم کم به زمزمه تبدیل شدند... و سپس دوباره همه جا در سکوت فرو رفت.

سکوت...

پدیده ی عجیب و گاها خنده داری ست. گاهی چنان دلنشین و دل انگیز بنظر می رسد که دوست داری ساعت ها بنشینی و گوش به صدایش بسپاری... صدای آوازش که ملتمسانه فریاد میکشد، و هرگز شنیده نمیشود. و گاه چنان در اعماقش فرو میروی که برای یک لحظه، احساس میکنی با بلند ترین فریاد هایت هم توان شکستنش را نداری... نوعی حس تقدس درش موج میزند، که از ایجاد کوچکترین صدایی ممانعت میکند.

و هر از چند گاهی کسی پیدا میشود... شجاعت و جسارتش را یک جا جمع میکند، چشمش را به روی تمامی این تئوری های از پیش اثبات شده می بندد...

و سکوت میکند.


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۴ ۲:۰۰:۲۷

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.