هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۱۸:۳۵ سه شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۹
#89

محفل ققنوس

مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۶:۱۱ دوشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱:۲۰ شنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۹
از کدوم سرویس جاسوسی پول میگیری؟
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 38
آفلاین
در یکی از خانه‌های پرشمار لندن که اکنون از طریق لوله‌کشی آب، میزبان عبوژ شده بودند، برایان سیندرطوفانی، فرزند برایانعلی سیندرطوفانی، زندگی می‌کرد. برایان مدرس کلاس‌های انگیزشی پرشماری از جمله «تو زیبا و دلفریبی»، «تو با کائنات همسویی»، «تو وقتی سین می‌زنی، جواب هم می‌دی» و «تو کمالات بیشتری از دخترخاله‌هایت داری» بود. او در حرفه‌ی خودش حرف نداشت! همین‌قدر بدانید که او به قدری جملات انگیزشی را تاثیرگذار به زبان می‌آورد که در روح خودش هم رسوخ می‌کرد و باورش می‌شد.

دینگ دینگ!

- بیا تو.

- چرا گفتی بیا تو؟ اگر من نبودم چی؟ اگر یکی خودش رو شکل من جا زده بود؟ اگه یکی از اونا بود و می‌خواست برای گرفتن من کمین کنه؟

- کی می‌خواد تو رو بگیره؟

- مامورا دیگه. ولش کن حالا ... بو بکش. بو نمیاد؟

- بوی توطئه برای ایجاد نظم نوین جهانی؟

- نه احمق! بوی سَم.

مودی جنس را کف دست برایان گذاشت.

- بوش کافیه که بری بالا! فقط می‌گن این نژاد یکم پارانویا میاره ... ولی همش حرفه. من خودم هیچی حس نکردم. صبر کن ببینم! اون کارت چیه درمیاری؟ نکنه شوخیت گرفته؟ فکر کردی من به این سیستم کثیف اعتماد دارم؟ می‌دونی نات به نات پولی که با این سیستم شیطانی منتقل می‌شه رو ردیابی می‌کنن؟ هاه! از آب خوردنمونم خبر دارن. اصلا واسه همین طراحیش کردن. فکر کردی راحتی ما واسشون اهمیتی داشته؟ جدای از این! کافیه اراده کنن و حساب یه مهره‌ای مثل من که واسشون خطر داره رو صفر کنن. تازه با این سیستم جدید JATF ...

- هی! هی! نقد درآوردم! تو این گالیون‌ها رو می‌گیری و دهنت رو می‌بندی. تصویر کوچک شده


مودی که رفت، برایان زد زیرش. او به تازگی مجری برنامه‌ای در جادوگر تی وی هم شده بود و به لطف متاع ناب مودی، در کنار فعالیت انگیزشی، به بیان فلسه و حکمت نیز می‌پرداخت.

برایان دانشجو هم بود. اگرچه او جز بازی‌های رومیزی جادویی، افتخاری در دنیای تحصیل نداشت و اصولا درسی پاس نکرده بود، اما هر روز به خودش می‌گفت «تو دانشجو می‌شی» و عاقبت آن را جذب کرد. حالا در راستای اخذ مدرک «زبان بین‌المللی عشق ورزی» باید «وصایا» هم پاس می‌کرد که نمی‌دانست چه ارتباطی به عشق ورزی دارد. خلاصه، برایان تصمیم گرفت حالا که ذهنش باز شده، وصایا را تورقی بکند.

«به این‌ها راضی نشوید. شما این را می‌خواهید؟ ما باید آدم بشویم. توقع شما باید این باشد که آدمتان بکنند. مرلین همه‌ی ما را آدم کند! »

برایان دچار احساس کویر بودگی شد و یک لیوان آب شیر برای خودش ریخت. برایان عبوژها را می‌نوشید و همزمان آن جملات مریض از نظرش می‌گذشت. او حس جدیدی را تجربه می‌کرد. کاملا حالی به حالی شده بود. انگار که گم‌شده‌اش پیدا شده. برایان به «آدم کردن» حتا از دعوت به روشنایی و عشق ورزی هم مشتاق‌تر بود.


تیزترین کارِ قُرون این‌جاست! بزترین آگاهِ اعصار.


پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۸:۱۸ شنبه ۳ خرداد ۱۳۹۹
#88

خانوم فیگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۵:۳۰ دوشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۹
از این گردش گردون، نصیبم غم و درده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 38
آفلاین
فهرست رول:

1. مقدمه
2. خلاصه
3. فرهنگ لغات دخمه‌های قلعه
4. رول

مقدمه:

با خواندن خلاصه این سوژه چیزی از آن نخواهید فهمید. همان طور که با خواندن پست‌هایش.

خلاصه تا پیش از پست تراورز:

هکتور معجونی به نام «عبوژ» خریده که خورنده را «حالی به حالی» می‌کند. با خوردن معجون از وهم معجون ساز بودن خارج شده و به دنبال یادگیری از پایه رفته و مشغول طبخ معجون‌های ابتدایی از روی دستورالعمل کتب مرجع می‌شود.. اما باقی‌مانده معجون با ورود به سینک، وارد فاضلاب و سپس سیستم تصفیه و دست آخر آب آشامیدنی کل لندن می‌شود.
***

تیم زنده گیریِ دایره‌ی حفاظت از موجودات جادویی‌ِ در حال انقراض، به رهبری باروفیو و و معاونت آرتور ویزلی، حالی به حالی شده و افتاده در سطح لندن و به منقرض کردن و سرقت و گازگیری می‌پردازد. آرتور باروفیو را منقرض می‌کند و بر کرسی رهبری او تکیه زده و دیکتاتوری پیشه می‌کند. غافل از این که خودش باروفینه شده.
پایان خلاصه!

فرهنگ لغات دخمه‌های قلعه:

باسیهاگر: موجودی افسانه‌ای که در دخمه‌های قلعه زندگی می‌کرد و از ترکیب باسیلیسک و هاگرید به وجود می‌آید.
باروفینه: موجودی که باروفیو او را گاز بگیرد تبدیل به باروفینه می‌شود. باروفینه‌ها با دیدن حیوان به باروفیو تبدیل می‌شوند.
***


- آقا شما می‌دادین؟
- نه من فقط می‌گیرم.
- خوب این همه که می‌گیری کجا می‌ره؟ بالاخره به یکی می‌دیش دیگه. بخیل!

پیرزن کپسول خالی گاز را زد زیر بغلش و هلک و هلک مسیری که به سوی آرتوفیو آمده بود را برگشت. در راه مسیرش را به سمت کلیسای محل کج تا دعا کند که انقلاب شود. شنیده بود اگر در کشوری انقلاب شود، به جای ایستادن در صف و پر کردن کپسول گاز، آن را در لوله می‌کنند و لوله را می‌کنند در خانه آدم. این را هم شنیده بود که پس از انقلاب رتبه کشورها در تکنولوژی فضایی می‌رود بالا. پیرزن همکلاسی آرسینوس بود و آرسینوس اینا معلم خوبی نداشتند و پیرزن ریاضیش خوب نبود و نمی‌دانست وقتی تکنولوژی فضایی نباشد، رتبه‌ای هم نیست و اگر رتبه یک را از دو بالاتر بدانیم، هیچ از همه‌شان بالاتر است. پیرزن اما به جایش فضانوردیش خوب بود. او گل پسری داشت که شاهدانه می‌کاشت. اما امان از انقلاب سبز کشاورزی و ارزش‌های وارونه در نظام کثیف سرمایه‌داری. او به جای آن که مازاد تولیدش را بین فقرا تقسیم کند، برای تنظیم بازار و جلوگیری از افت قیمت همه آن را آتش می‌زد. اما انسان مدرن خوب راه گول زدن خودش را بلد است. پسرک آن همه نعمت الهی را به آتش می‌کشید اما تمام دودش را خودش به تنهایی تنفس می‌کرد تا با فعالیت در راستای جلوگیری از آلودگی هوا بتواند خودش را انسان فداکاری بداند.

- اینم که خیار بود ... اصلا نگرفت فقط کویرمون کرد.

پسرک رفت و جرعه‌ای آب از شیر نوشید. و جرعه‌ای دیگر. و جرعه‌ای دیگر. و جرعه‌ای دیگر. و جرعه‌ای دیگر. و جرعه‌ای دیگر. و جرعه‌ای دیگر. و جرعه‌ای دیگر. و جرعه‌ای دیگر. و جرعه‌ای دیگر. و جرعه‌ای دیگر. و جرعه‌ای دیگر. و جرعه‌ای دیگر. و جرعه‌ای دیگر. و جرعه‌ای دیگر. و جرعه‌ای دیگر.

- چرا زود اومدی ننه؟

و جرعه‌ای دیگر.

- کیلیسا تعطیل بود!

و جرعه‌ای دیگر.

- بشنو و باور نکن ننه! اینا کیلیسا تعطیل بکن نیستن که! جون آدما واسشون مفت نمیرزه. آخر یه خری اعتراف کردنی مریضیو میپاشه تو سک و صورت پدر روحانی و اونم بین همتون پخش می‌کنه.‎

- می‌گم رفتم تعطیل بود.

- ای بابا! ساده‌ای ننه ساده‌ای. اصن هر چی تو بگی ... فک کنم دیلی داشت. آبو که خوردم تازه حالی به حالی شدم.


هیچ‌وقت یک پیرزن رو از خونه خالی نترسون! هیچ‌وقت!


پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۱:۰۲ جمعه ۲ خرداد ۱۳۹۹
#87

تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۶ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از تبار مشتای آهنیم، زنده تو شهر دزدای پاپتیم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 520
آفلاین
- عبوژ، میدونین چرا بهش میگن عبوژ؟ یعنی عبوص لژوژ!

صدای خنده ای نبود، حضار از جوک های بی پایانش خسته شده بودند. هر روز همین طور بود، بیا جوک بگو، پولت را بگیر و بعد برو. چه رفتن های بیهوده ای دقیقا مانند طنزش، مانند رویاهای سرکوب شده اش زیر تیغ سانسور، زیر تیغ آسلام. هیچ وقت با این موضوع کنار نیامد که هیچ استعدادی در نوشتن نداشت و تنها طنز زندگیش را دیگران در جایی که از آن متولد شده بود میدیدند.

روز ها صرف نوشتن و روی صحنه رفتن میشد و شب ها نوبت چیز، این چیز لعنتی! دیگر یادش نمی امد که کیست، چیست و کجاست. رها شد.

***


- آرتوفیو! آرتوفیو! خیلی خفنه!!!!! وای با اینکه میدونم نباید بیشتر از یه علامت تعجب تایپ میکنم ولی میکنم دیگه!!!!!!!

سکوت.

- گیر نده بهم دیگه، واقعا بامزه بود این دیگه مئل عبوژ که گفتی اون روز.

سکوت. سنگ کنار دستش حرف نمیزد، همانطور که معمولا سنگ ها حرف نمیزنند. رون هنوز با اینکه پسر برگزیده نیست کنار نیامده بود، با دزدیده شدن عشق زندگیش توسط باسیهاگر کنار نیامده بود. سعی کرد بنویسد، انتقامش را از خالقش بگیرد و به او ثابت کند که با پنل مدیریت یا بدون آن، او پسر برگزیده است اما چیز، این چیز لعنتی!

- تو هم میدونی عبوژ چیه؟!

رون سرش را بالا گرفت. چهره ای زمخت، تیره و زخمی جلوی نور آفتاب را گرفته و به او زل زده بود. میان ساحل سنگی که با پنل برای خود ساخته بود، این فرد با گونی پاره و خاکی بر تن نمیگذاشت آفتاب به او برسد. تسبیحش را دور دستش گرداند و گفت:
- میدونی عبوژ چیه حاجی؟!
- تو از کجا میدونی چیه؟ مگه تو همون تراورزی نبودی که بلاکت کردم؟ شناسه هری رو دزدیده بودی پس نمیدادی؟
- نه، تو هم نمیدونی عبوژ چیه.
- قبل از اینکه نوبت من بشه، یه اینترو توی رول ظاهر شد، تویی که عبوژ رو ساختی؟ نگو همه ی اینا بعد از بلاک شدنت اتفاق افتاد!

آفتاب اندکی به سمت چپ متمایل شد تا نورش بر چهره رون بتابد و سپس سخن گفت:
- هنوز هم بی مزه ای، هنوز هم پسر برگزیده نیستی! فکر کردی با چهار خط دیالوگ مسخره در مورد یه یارویی به اسم تراورز رولت در حد رولای قدیم دخمه میشه؟

آفتاب دهان گشود، چشم بست و چرخید و چرخید. در میان چرخشش رون حقیقت را دید، باسیهاگر را.
- هیچوقت زنت نمیشم، عشق من باسیهاگره!
- دیگه حتی نمیتونم صدات کنم پسرم، باسیهاگر سوپ پیاز بهتری درست میکنه، اون فقیرتره، لباس کثیف تره، اون یه ویزلیه واقعیه!
- اگر یک باسیهاگر و ده رون ویزلی به من بدهید منچستر یونایتد را قهرمان جهان خواهم کرد.
- ! if basihager don't trust you i'm gon shoot you

و باسیهاگر رون را خورد، عبوژ از لوله های لندن گذر کرد و در پنل زیر دست حسن مصطفی رخنه کرد، جشنواره تئاتر را زیر سوال قرار داد و ریاضی فرد سابقا یا حاضرا آرسینوس حیگر را تقویت کرد تا این بار تیم درستی را قهرمان مسابقات اعلام کند. چیز، چیز لعنتی!


every fairytale needs a good old-fashioned villain

حاجیت بازی رو بلده

حاجی بودیم وقتی حج مد نبود...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۱۷:۰۵ جمعه ۲۸ تیر ۱۳۹۸
#86

سوجی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۰ چهارشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۳:۴۸:۴۹ یکشنبه ۸ بهمن ۱۴۰۲
از یخچال گریمولد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 91
آفلاین
تیم زنده گیریِ دایره‌ی حفاظت از موجودات جادویی‌ِ در حال انقراض، به رهبری آرتور ویزلی، حالا در گوشه دیگری از لندن طی عملیاتی سهمگین و حساب شده خودشان را برای دستبرد زدن به یک موبایل‌فروشی آماده می‌کردند. چرا که آرتور ویزلی بعد از منقرض کردن باروفیو و رسیدن به ریاست دایره‌ی حفاظت از چی چی، به یک دیکتاتور کوچک تبدیل شده بود و علایق شخصی‌اش در زمینه‌ی تکنولوژی مشنگی را به جای حفاظت از چی چی در دستور کار قرار داده بود.

برده‌ای که تخت روان آرتور را به سمت موبایل‌فروشی حمل می‌کرد، با ترس و لرز سرش را چرخاند و گفت:
- رییس، به نظرتون یه‌کم عجیب نیست که تیم زنده گیریِ دایره‌ی حفاظت از موجودات جادویی‌ِ در حال انقراض می‌خواد از یه مغازه‌ی مشنگی دزدی کنه؟ ما نباید مشغول زنده‌گیری موجودای جادویی می‌بودیم؟

آرتور که داشت سیبیل هیتلری قرمز رنگش را می‌خاراند، با این حرف کارمند-برده‌اش، شلاقش را در هوا چرخاند و داد زد:
- حرف نباشه! از این به بعد هرکس اعتراضی داره...

اما با تیر کشیدن ناگهانی گردنش، حرفش نصفه ماند. دستش را به سمت جای دندان‌های باروفیو روی گردنش برد. زخم دچار درد شدیدی شد و آرتور حس کرد که بدنش دچار تغییر شکل است. ناگهان تمایل شدیدی به گاز گرفتن گردن برده‌هایش را در خودش حس کرد.

یکی دیگر از برده‌ها که سرش را برگردانده بود ببیند آرتور چرا حرفش را نصفه گذاشته، چشم‌هایش گرد شد و با تعجب گفت:
- باروفیو؟

اما دیگر دیر خیلی شده بود، چون آرتوفیو همزمان از روی تخت روان به روی او پرید و گردنش را گاز گرفت.

در لوله‌های شهر لندن
مولکول‌های عبوژ که در آخرین انشعاب‌های لوله‌کشی شهر لندن بودند و دیگر فاصله‌ای با سرازیر شدن از شیر آب‌های ملت نداشتند، با سنسورهای دقیق «حالی به حالی شدن یاب» درونشان متوجه تغییرات عجیبی در سطح لندن شدند. اینکه مردم بدون دخالت آن‌ها حالشان عوض می‌شد، باروفیو می‌شدند و همدیگر را گاز می‌گرفتند آن‌ها را عصبانی می‌کرد! رئیس مولکول‌های عبوژ مشت‌هایش را بالا برد و داد زد:
- حالی به حالی کردن همه چیز کار ماست! حق ماست! فقط ما باید انجامش بدیم! حملـههه‌عــهه!

و بدین ترتیب، عبوژهای کوچک و عصبانی و بیشمار، با سرعت بیشتری به سمت شیر آب‌های لندن شتافتند.



پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۰:۲۷ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
#85

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۵۰:۵۳ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
سیستم تصفیه آب، سراسر عبوژ شده بود! جای آب شیرین خوشگل و سفید و شفاف و خوردنی که مردم لندن هر روز می‌خوردند و مرلین را بابتش شکر می‌کردند و یکشنبه ها روی سر و صورتشان می‌پاشیدند را حالا یک مشت مولکول عبوژ سبز و بدقواره و اورک-شکل گرفته بود که از سر و کله هم بالا می‌رفتند و روی هم سر می‌خوردند و روی سر و صورت مردم هم پاشیده نمی‌شدند و خیلی کثیف و زشت و بدبو بودند.
مولکولهای عبوژ همینطوری رفتند و حال و حول مردم را عوض کردند. در مسیرشان، یه چندتایی عبوژ بازیگوش تصمیم گرفتند مسیرشان را یک ذره کج هم بکنند و وارد رودخانه تیمز شوند. از آنجا هم گذشتند و وارد دریای شمال شدند. دریای شمال که تاکنون عبوژ ندیده بود، به شدت به مکتب عبوژ علاقمند شد و به مریدی معجون مذکور پرداخت. کالت عبوژ خیلی زود فراگیر شد و از دریای شمال به اقیانوس اطلس گسترش پیدا کرد. طولی نکشید که سراسر دریاهای جهان به نحوی به کالت عبوژ گرایش پیدا کردند. پس از گسترش عبوژ در تمام آبهای جهان، نوبت مردم جهان بود که با نوشیدن عبوژ، "حالی به حالی" شوند.

لندن

ابوسعید ابوالخیر، سوار بر امام محمد غزالی، پروازکنان از پشت کوه های بلند لندن پدیدار می‌شد. در سمت دیگر، نیمبوس های 2000ای که سوار هری پاترها شده بودند، خودشان را برای نبردی سهمگین آماده می‌کردند.
تیم زنده گیریِ دایره‌ی حفاظت از موجودات جادویی‌ِ در حال انقراض، به رهبری باروفیو، در گوشه دیگری از لندن طی عملیاتی سهمگین و حساب شده به دنبال آخرین باروفیوی زنده بود. باروفیو، موجودی نایاب بود که مطابق جی پی اس‌های جادویی وزارتخانه، تنها یک قلاده زنده از آن در دنیا باقی مانده و آن هم در طویله شخصی باروفیو زندگی می‌کرد.
آرتور ویزلی، بدو بدو کنار باروفیو می‌رفت.
-رییس، به نظرتون یه‌کم عجیب نیست که تیم زنده گیریِ دایره‌ی حفاظت از موجودات جادویی‌ِ در حال انقراض به رهبری خودتون، داره دنبال خودتون می‌گرده؟
-عجیبه ره نیسته. ما اگه منقرضه ره شیم، شما جواب ننه ما ره میدی؟ شما جواب عیال روستایی ما ره میدی که صب تا شب تو ده کاره ره میکنه و لباساره میشوره و گاواره میدوشه و بچه ها ره بزرگ میکنه و پشکلای گاوا ره جمع میکنه؟ شما جواب شبایی ره میدی که عیال ما خودش شکم خالی میخوابه و واسه بچه ها پشکلای گاوا ره میپزه و به اسم کوفته به خوردشون میده؟ د آخه تو جوابشونه ره میدی پدسّگ؟

آرتور از لحن خشمگین باروفیو ناراحت شد. آرتور تحمل زورگویی های باروفیو را نداشت. آرتور آرام نمی‌گرفت. آرتور باید کاری می‌کرد.
-به کی گفتی پدسّگ، پدفّنگ؟

آرتور یقه باروفیو را گرفت. باروفیو هم یقه آرتور را گرفت. آرتور با دماغش توی کله باروفیو کوبید. باروفیو گردن آرتور را گاز گرفت. خون آرتور به سر و صورت باروفیو پاچید. باروفیو کور شد و اشتباهی گردن خودش را گاز گرفت. خون باروفیو به سر و صورت آرتور پاچید. خون آرتور و باروفیو همینطور بیرون پاچید و همه را خونی کرد و دریایی از خون صفحه را در بر گرفت و تمام اعضای تیم زنده گیریِ دایره‌ی حفاظت از موجودات جادویی‌ِ در حال انقراض را غرق و با خود، آخرین فرد زنده گونه باروفیوها را هم منقرض کرد.
دریای خون همینطور پیش می‌رفت و پیش می‌رفت تا اینکه به مقر وزارت وزیر تازه نفس رسید.

در سمت دیگری از لندن، هکتور دگورث گرنجر پاتیلش را با متانت خاصی هم می‌زد.



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۲۰:۰۰ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۸
#84

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
ویبره هکتور همینطور شدید شد. انقدر شدید شد که هکتور شروع کرد به دود کردن. بعد از چند دقیقه، دیگه واقعا حال و احوالی بهش نموند و مجبور شد ویبره ش رو آروم کنه. هکتور میتونست تغییراتی رو در وجودش حس کنه. حس میکرد علاقه ش به کتاب خوندن بیشتر شده. به خصوص خوندن کتابای معجون سازی از معجون سازای بزرگ. حس نمیکرد بزرگترین معجون ساز دنیاست. ولی حس میکرد با مطالعه و تحقیق میتونه بشه. هکتور منطق رو به دست آورده بود. هکتور از ویبره زدن بدش اومده بود. هکتور کاملا حالی به حالی شده بود!

و بعد به شیشه معجون عبوژ که تا نصفه خالی شده بود نگاه کرد. شیشه ش رو برای ذخیره کردن معجون درمان جوش، که جزو معجون های بسیار مبتدی بود، نیاز داشت. برای همین "عبوژ" داخل شیشه رو توی رو شویی خالی کرد و در حالی که با دقت به کتاب معجون سازی مبتدی نگاه میکرد، رفت سراغ پاتیلش.

و اما توی رو شویی، قطرات معجون با تمام سرعت به داخل فاضلاب حرکت کردن... توی ورودی فاضلاب چند لحظه وایسادن و نقشه فاضلاب رو نگاه کردن. فاضلاب هاگوارتز به دو قسمت تقسیم میشد. یه قسمتش مستقیم میریخت به دریا و بخش دیگه ش مستقیم به فاضلاب لندن پیوند میخورد، بعد از ماچ و رو بوسی، همه شون با هم میرفتن برای خوردن چای و شیرینی توی تصفیه خونه و از اونجا هم میرفتن برای آب لوله کشی مردم لندن...

قطره های معجون عبوژ به هم نگاه کردن. یکم مردد بودن. یه عده شون میخواستن برن توی دریا و همه موجودات آبزی رو حالی به حالی کنن. اما یه عده دیگه شون دوست داشتن برن لندن و شهر و تمدن رو از نزدیک ببینن.
بالاخره بحث بین قطره های معجون بالا گرفت و بینشون دعوا شد. ولی معجون های تمدن دوست موفق شدن معجون های دریا دوست رو حالی به حالی کنن و با خودشون متحد کنن تا همه شون برن توی فاضلاب منتهی به لندن، با آب مخلوط بشن، و همینطور زیاد بشن و کل فاضلاب رو با خودشون یکی کنن.

چند ساعت بعد، معجون که حسابی زیاد شده بود و دلش میخواست همه رو حالی به حالی کنه، رسید به سیستم تصفیه آب لندن. اما سیستم تصفیه آب، که نصفش ماگلی بود و نصفش جادویی، نتونست این حجم از معجون "عبوژ" رو تحمل کنه، حالی به حالی شد و به جای اینکه معجون رو تصفیه کنه و آب رو زلال، خودشم تبدیل شد به معجون و همه معجونا با هم رفتن به سمت شهر لندن که کل شهر و ساکنینش رو حالی به حالی کنن!



پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۳:۱۱ سه شنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۷
#83

هوريس اسلاگهورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۳ جمعه ۳ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۳ شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۰
از می عشق تو چنان مستم، که ندانم که نیست یا هستم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 279
آفلاین
جایی در اعماق شهر لندن و در میان اتاق‌های بی‌شمار وزارتخانه سحر و جادو، یک نمایشگر جادویی شروع به چشمک زدن کرد. مسئول مربوطه که سرش پایین بود، ابتدا تصویری تحت عنوان «مدل مو و میک آپ جدید سلستینا واربک» را لایک کرد و سپس پایین تر رفت و مشغول تماشای ویدیوی «فیلم لو رفته از بازیکن کوییدیچ مشهور در مهمانی شبانه» شد. نمایشگر که دید مورد توجه مسئول مربوطه واقع نشده، علاوه بر چشمک، بوق را نیز در دستور کار قرار داد. مسئول سر بلند کرد و متوجه اضافه شدن نقطه نورانی جدیدی در نقشه‌ی درون نمایشگر شد.

- گاومیش!

تصویر کوچک شده


تیم زنده گیریِ دایره‌ی حفاظت از موجودات جادویی‌ِ در حال انقراض، به رهبری باروفیو در محل ماموریت مستقر بودند.گاومیش بالدار، موجودی نایاب بود که مطابق جی پی اس‌های جادویی وزارتخانه، تنها یک قلاده نر از آن باقی مانده و آن هم در طویله شخصی باروفیو زندگی می‌کرد. اکنون با پیدا شدن یک قلاده ماده، امید می‌رفت که این گونه از انقراض نجات پیدا کند. شکاربانان گاومیش ماده را دوره کرده و رفته رفته حلقه محاصره را تنگ‌تر می‌کردند. گاومیش نر باروفیو که مطابق معمول پشت سر او یورتمه می‌رفت ناگهان متوجه هم‌نوعش شد. گاومیش سال‌ها آخرین بازمانده نسلشان بود و اکنون یک جفت را در مقابل خود می‌دید. از طرفی گاومیش‌ها سم سفتی دارند. کاومیش وحشیانه به سمت گاومیشه یورش برد و با او به شدت ازدواج کرد. عاقبت با گذر چند ساعت طاقت فرسا، در اثر این ازدواج ناخواسته و مقاومت‌های خانواده دختر، هر دو گاومیش جان به جان آفرین تسلیم کردند و نسلشان منقرض شد.

- الفاتحه!

اعضای تیم زنده‌گیری در حالی که زمزمه کنان فاتحه می‌فرستادند از صحنه دور شدند.

تصویر کوچک شده


هکتور که از عاقبت نه چندان خوب مگس مذکور نداشت، درنگ نکرد و معجون را سر کشید.

- دیگه حالی به آدم می‌مونه؟ نه والّا! احوالی به آدم می‌مونه؟ نه والّا!

هکتور با صدایی رسا این آواز را سر می‌داد و با ویبره‌ای که مدام شدت می‌گرفت، منتظر تاثیر معجون بود.


ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۹۷/۱۲/۱۴ ۵:۵۴:۳۴

ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده


پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۱۶:۵۰ جمعه ۱۰ اسفند ۱۳۹۷
#82

یوآن بمپتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۹ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۵۴:۳۲ جمعه ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
از اکسیژن به دی‌اُکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 65
آفلاین
سوژه‌ی جدید:


پُستچی، جعبه‌ای رو که روش عبارات «جیجی‌کالا» و «برسد به دستِ هکتور دگورث گرنجر» به چشم می‌خورد، کنار درِ قلعه‌ی هاگوارتز گذاشت و سه‌بار در زد.
بعد، سوار جاروش شد و رفت.

چند لحظه بعد، درِ قلعه به مقدارِ نیم‌متر باز شد و یه دست، جعبه رو یواشکی برداشت و در رو بست.

مقر هکتور

هکتور با شور و شوقی غیرقابل‌وصف، جعبه رو تُندتُند باز کرد و بطری‌ای طلایی‌رنگ رو از توش در آورد.
- عبوژ!

عبوژ، اسم معجونِ درون بطری بود. هکتور توی مجلّه‌های مختلف خونده بود که طبق گفته‌ی سازنده‌ی معجونِ عبوژ، هرکی این معجون رو مصرف کنه «حالی به حالی» میشه.

هکتور به فکر فرو رفت...
اون خیلی به «حالی به حالی» نیاز داشت.
اون می‌تونست ذهن لینی رو حالی به حالی کنه و سرورش بشه.
اون می‌تونست نظر کلّ ملّت هاگوارتز رو عوض کنه و هر سال رنک «استاد برتر» رو بگیره و هر سال شونصد امتیاز به اسلیترین اضافه کنه.
اصلاً اون می‌تونست ذهن داوران اتحادیه‌ی معجون‌سازانِ جهان رو حالی به حالی کنه و بالاخره بتونه توی جدولِ لیگِ معجون‌سازان، از قعر جدول فاصله بگیره و چه‌بسا صدرنشین بشه!

- عـــــــــا! من دیگه نمی‌تونم تحمل کنـــــم!

هکتور که دیگه تحمل زندگی توی تخیلات رو نداشت، دست‌به‌کار شد و مشغول آماده‌سازی معجونِ عبوژ شد.

چند دقیقه بعد...

- بالاخره آماده شد!

در همین لحظه، ناگهان مگسی بطور سفارشی پیداش شد و روی بشقابِ مملوء از معجون نشست و یه لیس به معجون زد.

هکتور:

ناگهان مگس جیغ کشید و فوراً به یه گاومیش بالدار تبدیل شد و پروازکنان از پنجره زد بیرون.

هکتور:


How do i smell?


پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۱۰:۴۸ پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۷
#81

دارین ماردنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 97
آفلاین
بانز از پشت سر صدای هلهله و جیغ و فریاد شنید. آدرنالین خونش بالا رفت. مثل موشک در مجرا های فاضلاب جلو می رفت. می دانست که پشت سرش جنگی به پا شده. همانطور که می دوید ناگهان کسی گردنش را گرفت و کشید.

- کجا داری در می ری؟

بانز به پشت بر زمین افتاد. نفسش بند آمده و هوا تو سینه اش گیر کرده بود. موش غول آسا گفت :
- من حالا حالا ها باهات کار دارم.

بانز در حالی که با حالت خفگی سرفه می کرد بریده بریده گفت :
- با من چی کار داری؟

بعد از سی ثانیه که نفسش جا آمد با بدخلقی پرسید :
- اصلا تو چطور فهمیدی دارم فرار می کنم؟ من که نامریی ام.

موش ابرویی بالا انداخت و با غرور گفت :
- نا سلامتی من شاه موشام. الکی که نیست. من قدرتای خاصی دارم. مثلاً نادیدنی ها رو هم می بینم.

ناگهان یک موش لاغر مردنی که اندازه ی یک انسان بالغ هیکل داشت از نا کجایی سر و کله اش پیدا شد. در حالی که نفس نفس می زد گفت :
- اعلی حضرت ، بالاخره... بالاخره... آرنولد... بالاخره...

موش غول که از عصبانیت صورتش بنفش شده بود جیغ کشید :
- د جون بکن دیگه! آرنولد چی؟
- آرنولد پفکی مرد... شخصی به اسم یوآن تومبون یک دفعه سر و کلش پیدا شد و... اونو کشت...

یک دفعه لبخندی سر تا سر صورت موش غول آسا را پوشاند و گفت :
- جدی می گی؟
- آره.

موش غول آسا از خوشحالی شیهه کشید. بانز هم همانطور دراز کشیده از شنیدن مرگ یک محفلی از شادی می رقصید. می خواست بداند چه کسی یعنی کدام مرگخوار همچین کار بزرگی کرده است. پرسید :
- گفتی اسمش چی بود؟
- یوآن تمون.
- تمبون؟

یک دفعه موشی از پشت به سر موش لاغر کوبید و گفت :
- احمق ، اسمش یوآن تمپتمون بود!

موش هیولا که از خوشحالی سر از پا نمی شناخت گفت :
- اینکه اسمش چی بوده مهم نیست. مهم اینه که بالاخره آرنولد پفکی مرد. امروز رو باید جشن بگیریم.

بانز که برخاسته بود گفت :
- خب دیگه من کم کم رفع زحمت کنم. نمی خواهم مزاحم جشنتون بشم. خداح...
- اول می خواستم تو رو به عنوان شام بخورم. ولی به خاطر کشته شدن آرنولد ما امروز جشن می گیریم و من تو رو نمی کشم. بگو تو این مجرا های فاضلاب دنبال چی می گردی؟ شاید بتونم کمکت کنم.

بانز با خوشحالی ماجرا را برای موش تعریف کرد و گفت دنبال چه می گردد. آخر سر شاه موش گفت :
- اون دفترچه دسته منه. چند هفته پیش تو مجرای فاضلاب جنوبی پیداش کردیم. اونو بهت می دم به شرط اینکه...

بانز با شنیدن کلمه ی شرط به خود لرزید. باز قرار بود چه بلایی سرش بیاید؟

- به شرط اینکه ما رو سرگرم کنی. امروز روز جشنه. من می خوام تو به میدان اصلی شهر ما بیای و ما رو سرگرم کنی. اون موقع من دفترچه بهت می دم.

بانز که فکر می کرد قرار است چه کار شاقی انجام دهد بعد از چند لحظه سکوت با صدایی دو رگه گفت :
- همین؟ فقط باید شما رو سرگرم کنم؟
- فکر نکن کار آسونیه. پنج مرحله داره. تو مرحله ی اول باید برقصی ، تو مرحله ی دوم باید با گربه هایی اندازه ی شیر بجنگی و بکشیشون. بعدش باید جوک تعریف کنی. اگه جوکت بی مزه بود می خوریمت. تو مرحله ی سوم باید...
- نمی خوام بقیشو بشنوم. ولی قبول می کنم.

بانز چاره ای نداشت. بانز برای اربابش هر کاری می کرد.



عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۲۰:۳۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۶
#80

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
خلاصه:


هاگوارتز

مرگخوارا دیگه از انتظار خسته شده بودن؛ هر چی نباشه، شش ماه و بیست و پنج روز از ورود بانز به چاه مرلینگاه میگذشت. مرگخوارا هم مثل هر موجود زنده دیگه ای به هم ایستایی و تغذیه نیاز داشتن.

- مرد!

مرگخوارا با تعجب به آستوریا نگاه کردن؛ آستوریا میخواست به همین آسونی میخواست ماموریت اربابش رو انجام نده؟!
کسی جرئت نمیکرد چیزی بگه...

- قراره از خود دامبلدور بپرسیم!

انتظاری هم جز نگاه متحیر مرگخوارا نداشت.

- چجوری مطمئن باشیم داره راستشو میگه؟ شاید نکته انحرافی بده!
- خب... بذار روشن کنم؛ دامبلدور خیلی محفلیاشو دوست داره؛ نه؟!
-
- خب!
-

آستوریا از شدت نفهمیدگی مرگخوارا، میخواست صورت خودشو ناخونی کنه، ولی عوضش صورت مرگخوار مذکور رو ناخونی کرد. مرگخوار هم از شدت درد، اشک ریزان منطقه رو ترک کرد.
- یکی از محفلیا رو گروگان میگیریم!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.