wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: دخمه های قلعه
ارسال شده در: چهارشنبه 29 خرداد 1398 21:00
تاریخ عضویت: 1397/04/01
تولد نقش: 1397/04/01
آخرین ورود: سه‌شنبه 18 مهر 1402 23:01
از: زیر سایه ارباب
پست‌ها: 552
آفلاین
ویبره هکتور همینطور شدید شد. انقدر شدید شد که هکتور شروع کرد به دود کردن. بعد از چند دقیقه، دیگه واقعا حال و احوالی بهش نموند و مجبور شد ویبره ش رو آروم کنه. هکتور میتونست تغییراتی رو در وجودش حس کنه. حس میکرد علاقه ش به کتاب خوندن بیشتر شده. به خصوص خوندن کتابای معجون سازی از معجون سازای بزرگ. حس نمیکرد بزرگترین معجون ساز دنیاست. ولی حس میکرد با مطالعه و تحقیق میتونه بشه. هکتور منطق رو به دست آورده بود. هکتور از ویبره زدن بدش اومده بود. هکتور کاملا حالی به حالی شده بود!

و بعد به شیشه معجون عبوژ که تا نصفه خالی شده بود نگاه کرد. شیشه ش رو برای ذخیره کردن معجون درمان جوش، که جزو معجون های بسیار مبتدی بود، نیاز داشت. برای همین "عبوژ" داخل شیشه رو توی رو شویی خالی کرد و در حالی که با دقت به کتاب معجون سازی مبتدی نگاه میکرد، رفت سراغ پاتیلش.

و اما توی رو شویی، قطرات معجون با تمام سرعت به داخل فاضلاب حرکت کردن... توی ورودی فاضلاب چند لحظه وایسادن و نقشه فاضلاب رو نگاه کردن. فاضلاب هاگوارتز به دو قسمت تقسیم میشد. یه قسمتش مستقیم میریخت به دریا و بخش دیگه ش مستقیم به فاضلاب لندن پیوند میخورد، بعد از ماچ و رو بوسی، همه شون با هم میرفتن برای خوردن چای و شیرینی توی تصفیه خونه و از اونجا هم میرفتن برای آب لوله کشی مردم لندن...

قطره های معجون عبوژ به هم نگاه کردن. یکم مردد بودن. یه عده شون میخواستن برن توی دریا و همه موجودات آبزی رو حالی به حالی کنن. اما یه عده دیگه شون دوست داشتن برن لندن و شهر و تمدن رو از نزدیک ببینن.
بالاخره بحث بین قطره های معجون بالا گرفت و بینشون دعوا شد. ولی معجون های تمدن دوست موفق شدن معجون های دریا دوست رو حالی به حالی کنن و با خودشون متحد کنن تا همه شون برن توی فاضلاب منتهی به لندن، با آب مخلوط بشن، و همینطور زیاد بشن و کل فاضلاب رو با خودشون یکی کنن.

چند ساعت بعد، معجون که حسابی زیاد شده بود و دلش میخواست همه رو حالی به حالی کنه، رسید به سیستم تصفیه آب لندن. اما سیستم تصفیه آب، که نصفش ماگلی بود و نصفش جادویی، نتونست این حجم از معجون "عبوژ" رو تحمل کنه، حالی به حالی شد و به جای اینکه معجون رو تصفیه کنه و آب رو زلال، خودشم تبدیل شد به معجون و همه معجونا با هم رفتن به سمت شهر لندن که کل شهر و ساکنینش رو حالی به حالی کنن!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: دخمه های قلعه
ارسال شده در: سه‌شنبه 14 اسفند 1397 03:11
تاریخ عضویت: 1397/01/03
تولد نقش: 1397/01/03
آخرین ورود: جمعه 25 مهر 1404 10:06
از: می عشق تو چنان مستم، که ندانم که نیست یا هستم
پست‌ها: 279
مدیر فنی دیوان جادوگران
آفلاین
جایی در اعماق شهر لندن و در میان اتاق‌های بی‌شمار وزارتخانه سحر و جادو، یک نمایشگر جادویی شروع به چشمک زدن کرد. مسئول مربوطه که سرش پایین بود، ابتدا تصویری تحت عنوان «مدل مو و میک آپ جدید سلستینا واربک» را لایک کرد و سپس پایین تر رفت و مشغول تماشای ویدیوی «فیلم لو رفته از بازیکن کوییدیچ مشهور در مهمانی شبانه» شد. نمایشگر که دید مورد توجه مسئول مربوطه واقع نشده، علاوه بر چشمک، بوق را نیز در دستور کار قرار داد. مسئول سر بلند کرد و متوجه اضافه شدن نقطه نورانی جدیدی در نقشه‌ی درون نمایشگر شد.

- گاومیش!

تصویر تغییر اندازه داده شده


تیم زنده گیریِ دایره‌ی حفاظت از موجودات جادویی‌ِ در حال انقراض، به رهبری باروفیو در محل ماموریت مستقر بودند.گاومیش بالدار، موجودی نایاب بود که مطابق جی پی اس‌های جادویی وزارتخانه، تنها یک قلاده نر از آن باقی مانده و آن هم در طویله شخصی باروفیو زندگی می‌کرد. اکنون با پیدا شدن یک قلاده ماده، امید می‌رفت که این گونه از انقراض نجات پیدا کند. شکاربانان گاومیش ماده را دوره کرده و رفته رفته حلقه محاصره را تنگ‌تر می‌کردند. گاومیش نر باروفیو که مطابق معمول پشت سر او یورتمه می‌رفت ناگهان متوجه هم‌نوعش شد. گاومیش سال‌ها آخرین بازمانده نسلشان بود و اکنون یک جفت را در مقابل خود می‌دید. از طرفی گاومیش‌ها سم سفتی دارند. کاومیش وحشیانه به سمت گاومیشه یورش برد و با او به شدت ازدواج کرد. عاقبت با گذر چند ساعت طاقت فرسا، در اثر این ازدواج ناخواسته و مقاومت‌های خانواده دختر، هر دو گاومیش جان به جان آفرین تسلیم کردند و نسلشان منقرض شد.

- الفاتحه!

اعضای تیم زنده‌گیری در حالی که زمزمه کنان فاتحه می‌فرستادند از صحنه دور شدند.

تصویر تغییر اندازه داده شده


هکتور که از عاقبت نه چندان خوب مگس مذکور نداشت، درنگ نکرد و معجون را سر کشید.

- دیگه حالی به آدم می‌مونه؟ نه والّا! احوالی به آدم می‌مونه؟ نه والّا!

هکتور با صدایی رسا این آواز را سر می‌داد و با ویبره‌ای که مدام شدت می‌گرفت، منتظر تاثیر معجون بود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در 1397/12/14 5:54:34
ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: دخمه های قلعه
ارسال شده در: جمعه 10 اسفند 1397 16:50
تاریخ عضویت: 1397/01/14
تولد نقش: 1397/01/15
آخرین ورود: یکشنبه 8 تیر 1404 02:40
از: اکسیژن به دی‌اُکسید کربن!
پست‌ها: 65
آفلاین
سوژه‌ی جدید:


پُستچی، جعبه‌ای رو که روش عبارات «جیجی‌کالا» و «برسد به دستِ هکتور دگورث گرنجر» به چشم می‌خورد، کنار درِ قلعه‌ی هاگوارتز گذاشت و سه‌بار در زد.
بعد، سوار جاروش شد و رفت.

چند لحظه بعد، درِ قلعه به مقدارِ نیم‌متر باز شد و یه دست، جعبه رو یواشکی برداشت و در رو بست.

مقر هکتور

هکتور با شور و شوقی غیرقابل‌وصف، جعبه رو تُندتُند باز کرد و بطری‌ای طلایی‌رنگ رو از توش در آورد.
- عبوژ!

عبوژ، اسم معجونِ درون بطری بود. هکتور توی مجلّه‌های مختلف خونده بود که طبق گفته‌ی سازنده‌ی معجونِ عبوژ، هرکی این معجون رو مصرف کنه «حالی به حالی» میشه.

هکتور به فکر فرو رفت...
اون خیلی به «حالی به حالی» نیاز داشت.
اون می‌تونست ذهن لینی رو حالی به حالی کنه و سرورش بشه.
اون می‌تونست نظر کلّ ملّت هاگوارتز رو عوض کنه و هر سال رنک «استاد برتر» رو بگیره و هر سال شونصد امتیاز به اسلیترین اضافه کنه.
اصلاً اون می‌تونست ذهن داوران اتحادیه‌ی معجون‌سازانِ جهان رو حالی به حالی کنه و بالاخره بتونه توی جدولِ لیگِ معجون‌سازان، از قعر جدول فاصله بگیره و چه‌بسا صدرنشین بشه!

- عـــــــــا! من دیگه نمی‌تونم تحمل کنـــــم!

هکتور که دیگه تحمل زندگی توی تخیلات رو نداشت، دست‌به‌کار شد و مشغول آماده‌سازی معجونِ عبوژ شد.

چند دقیقه بعد...

- بالاخره آماده شد!

در همین لحظه، ناگهان مگسی بطور سفارشی پیداش شد و روی بشقابِ مملوء از معجون نشست و یه لیس به معجون زد.

هکتور:

ناگهان مگس جیغ کشید و فوراً به یه گاومیش بالدار تبدیل شد و پروازکنان از پنجره زد بیرون.

هکتور:

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
How do i smell?
پاسخ به: دخمه های قلعه
ارسال شده در: پنجشنبه 6 اردیبهشت 1397 11:48
تاریخ عضویت: 1396/06/24
تولد نقش: 1396/06/26
آخرین ورود: پنجشنبه 12 تیر 1399 22:39
پست‌ها: 97
آفلاین
بانز از پشت سر صدای هلهله و جیغ و فریاد شنید. آدرنالین خونش بالا رفت. مثل موشک در مجرا های فاضلاب جلو می رفت. می دانست که پشت سرش جنگی به پا شده. همانطور که می دوید ناگهان کسی گردنش را گرفت و کشید.

- کجا داری در می ری؟

بانز به پشت بر زمین افتاد. نفسش بند آمده و هوا تو سینه اش گیر کرده بود. موش غول آسا گفت :
- من حالا حالا ها باهات کار دارم.

بانز در حالی که با حالت خفگی سرفه می کرد بریده بریده گفت :
- با من چی کار داری؟

بعد از سی ثانیه که نفسش جا آمد با بدخلقی پرسید :
- اصلا تو چطور فهمیدی دارم فرار می کنم؟ من که نامریی ام.

موش ابرویی بالا انداخت و با غرور گفت :
- نا سلامتی من شاه موشام. الکی که نیست. من قدرتای خاصی دارم. مثلاً نادیدنی ها رو هم می بینم.

ناگهان یک موش لاغر مردنی که اندازه ی یک انسان بالغ هیکل داشت از نا کجایی سر و کله اش پیدا شد. در حالی که نفس نفس می زد گفت :
- اعلی حضرت ، بالاخره... بالاخره... آرنولد... بالاخره...

موش غول که از عصبانیت صورتش بنفش شده بود جیغ کشید :
- د جون بکن دیگه! آرنولد چی؟
- آرنولد پفکی مرد... شخصی به اسم یوآن تومبون یک دفعه سر و کلش پیدا شد و... اونو کشت...

یک دفعه لبخندی سر تا سر صورت موش غول آسا را پوشاند و گفت :
- جدی می گی؟
- آره.

موش غول آسا از خوشحالی شیهه کشید. بانز هم همانطور دراز کشیده از شنیدن مرگ یک محفلی از شادی می رقصید. می خواست بداند چه کسی یعنی کدام مرگخوار همچین کار بزرگی کرده است. پرسید :
- گفتی اسمش چی بود؟
- یوآن تمون.
- تمبون؟

یک دفعه موشی از پشت به سر موش لاغر کوبید و گفت :
- احمق ، اسمش یوآن تمپتمون بود!

موش هیولا که از خوشحالی سر از پا نمی شناخت گفت :
- اینکه اسمش چی بوده مهم نیست. مهم اینه که بالاخره آرنولد پفکی مرد. امروز رو باید جشن بگیریم.

بانز که برخاسته بود گفت :
- خب دیگه من کم کم رفع زحمت کنم. نمی خواهم مزاحم جشنتون بشم. خداح...
- اول می خواستم تو رو به عنوان شام بخورم. ولی به خاطر کشته شدن آرنولد ما امروز جشن می گیریم و من تو رو نمی کشم. بگو تو این مجرا های فاضلاب دنبال چی می گردی؟ شاید بتونم کمکت کنم.

بانز با خوشحالی ماجرا را برای موش تعریف کرد و گفت دنبال چه می گردد. آخر سر شاه موش گفت :
- اون دفترچه دسته منه. چند هفته پیش تو مجرای فاضلاب جنوبی پیداش کردیم. اونو بهت می دم به شرط اینکه...

بانز با شنیدن کلمه ی شرط به خود لرزید. باز قرار بود چه بلایی سرش بیاید؟

- به شرط اینکه ما رو سرگرم کنی. امروز روز جشنه. من می خوام تو به میدان اصلی شهر ما بیای و ما رو سرگرم کنی. اون موقع من دفترچه بهت می دم.

بانز که فکر می کرد قرار است چه کار شاقی انجام دهد بعد از چند لحظه سکوت با صدایی دو رگه گفت :
- همین؟ فقط باید شما رو سرگرم کنم؟
- فکر نکن کار آسونیه. پنج مرحله داره. تو مرحله ی اول باید برقصی ، تو مرحله ی دوم باید با گربه هایی اندازه ی شیر بجنگی و بکشیشون. بعدش باید جوک تعریف کنی. اگه جوکت بی مزه بود می خوریمت. تو مرحله ی سوم باید...
- نمی خوام بقیشو بشنوم. ولی قبول می کنم.

بانز چاره ای نداشت. بانز برای اربابش هر کاری می کرد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.
پاسخ به: دخمه های قلعه
ارسال شده در: سه‌شنبه 15 اسفند 1396 20:37
تاریخ عضویت: 1395/06/25
تولد نقش: 1396/03/13
آخرین ورود: شنبه 14 خرداد 1401 10:21
از: پشت بوم محفل!
پست‌ها: 503
آفلاین
خلاصه:


هاگوارتز

مرگخوارا دیگه از انتظار خسته شده بودن؛ هر چی نباشه، شش ماه و بیست و پنج روز از ورود بانز به چاه مرلینگاه میگذشت. مرگخوارا هم مثل هر موجود زنده دیگه ای به هم ایستایی و تغذیه نیاز داشتن.

- مرد!

مرگخوارا با تعجب به آستوریا نگاه کردن؛ آستوریا میخواست به همین آسونی میخواست ماموریت اربابش رو انجام نده؟!
کسی جرئت نمیکرد چیزی بگه...

- قراره از خود دامبلدور بپرسیم!

انتظاری هم جز نگاه متحیر مرگخوارا نداشت.

- چجوری مطمئن باشیم داره راستشو میگه؟ شاید نکته انحرافی بده!
- خب... بذار روشن کنم؛ دامبلدور خیلی محفلیاشو دوست داره؛ نه؟!
-
- خب!
-

آستوریا از شدت نفهمیدگی مرگخوارا، میخواست صورت خودشو ناخونی کنه، ولی عوضش صورت مرگخوار مذکور رو ناخونی کرد. مرگخوار هم از شدت درد، اشک ریزان منطقه رو ترک کرد.
- یکی از محفلیا رو گروگان میگیریم!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: دخمه های قلعه
ارسال شده در: شنبه 12 اسفند 1396 09:27
تاریخ عضویت: 1396/08/30
تولد نقش: 1396/09/03
آخرین ورود: سه‌شنبه 13 دی 1401 11:24
از: اتاق مدیریت هاگزهد
پست‌ها: 78
آفلاین
وقتی بانز بر روی دوش آن موش بود موش در مجارای فاضلاب قدم میزد.بوی بد فاضلاب به مشام بانز می خورود ،کم مانده بود بالا بیاورد ،که ناگهان بانز گفت:
-یه نظری بدم؟
-نه.
-منو ول کنی برم خیلی خوب میشه.
-ساکت میشی یا ساکتت کنم؟
-باشه باشه ،چقدر عصبی .

کم مانده بود بانز به خاطر بوی بد فاضلاب بیهوش شود که بالاخره به جای عجیب و غریبی رسیدن، آنجا پر از موش های فاضلابی بود.کمی نزدیکتر شدند،بانز متوجه تپه ای شد که روی آن صندلی بزرگی بود که بر روی آن موش بود که انگار رئیس آنها بود .روی گردن آن موش گردنبندی طلایی بود و یکی از دندان هایش روکش طلایی داشت .
موش که روی دوشش بانز بود جلو آمد و گفت:
-رئیس برای شما یه چیزی آوردم.
-چه چیزی آوردی؟

موش بانز را بر روی زمین گذاشت ،ناگهان بانز گفت:
-من اصلا بدردوتون نمی خورم.

رئیس موشا با صدایی نسبتا بلند شروع به گفتند کرد:
-چند ماه پیش گربه ای به نام آرنولد به پدرم رئیس شهر قهوه ای حمله کرد و او ن رو کشت و خودش رئیس شهر قهوه ای شد و موش های فاضلابی رو از اونجا بیرون کرد ،اون موشا به سمت روستایی به نام روستا شورشیا بود اومدند،اون روستا همین جاست.آرنولد متوجه شکایاتی شد که از طرف شهر های کناری اومده بود. اون شکایت ها در مورد موش های فاضلابی بود اون به خاطر نفرت از موشا شکایتو قبول کرد و تصمیم به نا بودی ما گرفت منم لشکر خودمو برای روبرویی اون گربه آماده کردم ،حالا که تو اومدی تورو گروگان میگریم تا که این جنگو پیروز شیم.

بانز در فکر بود که آرنولد محفلیه و او مرگخواره و آرنولد سایشو باتیر میزند و اگه بفهمه آن را گروگان گرفتند حتما حمله میکنند که ناگهان صدای کسی از مجارای فاضلاب می آمد که می گفت:
-حمله نکنید ای موشای ترسو.

آن صدای آرنولد بود ،حالا باید بانز برای فرار از آنجا ف نقشه ای میکشید .آرنولد پارد آنجا شد وگفت:
-نابودتون میکنم ای موشای تمیز.

که ناگهان چشم آرنولد به بانز خورد وگفت :
-تتو اینجا چیکار نمیکنی ای مرگخوار تمیز،نمیکشمت.

بانز از یکی از لوله های مجارای فاضلاب فرار کرد.


افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!

تصویر تغییر اندازه داده شده

تصویر تغییر اندازه داده شده


تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: دخمه های قلعه
ارسال شده در: دوشنبه 23 بهمن 1396 16:54
تاریخ عضویت: 1396/06/24
تولد نقش: 1396/06/26
آخرین ورود: پنجشنبه 12 تیر 1399 22:39
پست‌ها: 97
آفلاین
موش او را به سوی خود کشید. با دندان هایش آستینش را گرفت و گفت :
- کجا؟

بانز که به تته پته افتاده بود گفت :
- ااه... چیزه... با اجازتون دیگه مرخص شم. دوستام منتظرمن. من نمی تونم...
- نه ، نه ، نه. اصلا حرفشم نزن. تو به شهر موش های فاضلابی اومدی. باید پذیرایی شی و از دوستانت و دنیای بیرون بگی.
- آخه ، من نمی تونم... من باید یک دفترچه رو پیدا کنم.

موش داد زد :
- اگه یکبار دیگه لج کنی خودم می خورمت! شیر فهم شد؟ اینجا رییس منم. رییس موش ها منم می فهمی؟ پس باید از دستورم اطاعات کنی و با من به مهمونی موش ها بیای.

بانز که زبانش بند آمده بود بعد چند لحظه گفت :
- باشه. باشه.
- آفرین.

موش بانز را در هوا چرخاند و بر روی کولش انداخت و دوان دوان در مجاری های فاضلاب به سوی شهر موش ها راه افتاد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.
پاسخ به: دخمه های قلعه
ارسال شده در: یکشنبه 22 بهمن 1396 13:44
تاریخ عضویت: 1396/11/14
تولد نقش: 1396/11/19
آخرین ورود: چهارشنبه 21 شهریور 1397 21:19
از: خلاف آمد عادت بطلب کام
پست‌ها: 109
آفلاین
ولی از شانس بدش بوی به جا مانده از شهرقهوه ای اش نامرئی نبود و موش عظیم الجثه هم نامردی نکرده با کنجکاوی بو می کشید.

بانز کمی خودش را عقب کشید:
-اممم...خوبید شما؟

موش قصه ما هم که گیس کردن موهای پایش بخاطر صدای بوداری به تاخیر افتاده بود صدای هیپوگریف کُشان ای در داد:
-کیستی که جرات نمودی هوای کثیف فاضلاب دانان را با بوی مشکوک ات مغشوش نمایی؟
-ما ناخن پای دانان هم نیستیم به مرلین،اگه راه خروج رو نشون بدید من بو مو میذارم رو کولم میرم حتی.

با درامدن چند تن از دوستان چشم قرمزِ پشمالوترازمخاطب اش بقیه حرفش به شکم اش می ریزد.

نگاه گرفتن از مخاطب همانا و نزدیک شدن دماغ صورتی و کنجکاو به آستین چپش همانا:
-قلمروی دانان چندین قرن است که مهمان نداشته،حیف است که مهمان نوازی ای درخور نداشته باشیم.

بانز لعنت بر کک تنبان مرلینی نثار کرد و چشم چرخاند که دوپای نامرئی دیگر هم قرض کند که...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در 1396/11/22 13:49:32
lost between reality and dreams
پاسخ به: دخمه های قلعه
ارسال شده در: یکشنبه 22 بهمن 1396 00:24
تاریخ عضویت: 1391/06/13
تولد نقش: 1395/12/19
آخرین ورود: دوشنبه 25 تیر 1397 22:49
از: وزارت سحر و جادو
پست‌ها: 1513
آفلاین
بانز که همچنان حالت جیغول نامرئی اش را حفظ کرده بود، به روزنه نور برخورد کرد...
و سپس سقوط کرد.
سقوطش آنقدر به طول انجامید که حتی توانست در حین سقوط، ناخن های بلند و نامرئی دست و پایش را هم بگیرد!

- اوه... رودخونه سفیده این که.

بانز درست میگفت. این محل، که به نظر یک راهروی بلند و بزرگ بود، رودخانه اش مثل آب عادی بود. نه قهوه ای بود و نه هیچ رنگ دیگری. کاملا عادی و تمیز بود.
بانز که کاملا خیس شده بود، از جایش برخاست تا در طول راهرو پیش برود.
- مرلین اون شهر قهوه ای رو حتی سر دشمنای ارباب هم نازل نکنه.

این فاضلاب، از نظر تمیزی، در مقابل آن شهر قهوه ای، همچون بهشت بود. البته اینکه بودن در آنجا، توقع بانز را هم پایین آورده بود، چندان بی تاثیر نبود.
بهرحال، بانز رفت و رفت، تا اینکه به موجودی عظیم و قوز کرده رسید که البته پشتش را به او کرده بود و نشسته بود.
بانز جلو رفت و با نوک انگشتش ضربه ای به او زد.
- میشه بگی من کجا هستم دقیقا؟

جانور سرش را چرخاند و بانز با دیدن چهره عظیم و هیولا مانند موشی که مقابلش بود، به نامرئی بودنش صدها و هزاران درود فرستاد!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: دخمه های قلعه
ارسال شده در: پنجشنبه 16 آذر 1396 22:32
تاریخ عضویت: 1396/08/15
تولد نقش: 1396/08/15
آخرین ورود: دوشنبه 24 دی 1397 22:25
از: روی صورت پادشاه
پست‌ها: 18
آفلاین
بانز از تاریکی می ترسید. بانز از محیط های بسته هم می ترسید. بانز از دریاچه های قهوه ای هم می ترسید. بانز از خودش هم می ترسید. بانز از ترس هم می ترسید. این شد که تمام حجم ترس های بانز ناگهان در معده اش جمع شدند و کلی خودشان را در اسید معده بانز پلکاندند و بعد هم ریختند توی روده باریک بانز و آنجا هم کلی روی پرزها غلتیدند و پایین رفتند و پروتئین هایشان جذب شد و بعد هم رفتند توی روده بزرگ بانز و کلی بالا رفتند و بعد هم افقی رفتند و بعد دوباره پایین آمدند و بصورت ترس های ترسناک و قهوه ای رنگی وارد محیط تاریک اطراف شدند.
بانز، لرزان و ترسان، چشم هایش را برای دیدن و شناسایی هیولاهای تاریکی و خون آشام ها و ارواح سرگردان و میرتل های گریان و پروفسور بینزها گشاد کرد. بعد هم سریعا توی دریاچه قهوه ای شیرجه زد تا وسطش قایم شود و هیچ موجود خبیث و زاده تاریکی ای دیگر نتواند او را بگیرد و ببرد و بخورد.

بانز شنا کرد و شنا کرد و همچنان شنا کرد و از میان انواع عتیقه جات قاچاقی و جلبک ها و کراکن های قهوه ای خفته در دریاچه گذشت و جلو رفت و جلو رفت تا بالاخره توانست از دور، روزنه نوری ببیند.
بله! بانز بالاخره توانسته بود به انتهای دریاچه قهوه ای برسد! بانز یک قهرمان بود! بانز یک افسانه بود! بانز، پسری بود که زنده ماند! بانز، ناجی جادوگران بود! بانز کسی بود که پرده های پادشاهی قهوه بر دریاچه قهوه ای را کنار زده بود و به ریسمان امید و روشنایی رسیده بود!
بانز سوار بر جریان دریاچه قهوه ای جلو رفت تا بالاخره به روزنه نور رسید.
-آررره! کاغذپاره ها، من دارم میام! :قیافه جیغول نامرئی:

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟