wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: دخمه های قلعه
ارسال شده در: یکشنبه 22 فروردین 1400 23:22
تاریخ عضویت: 1393/07/19
تولد نقش: 1393/07/20
آخرین ورود: دیروز ساعت 13:49
از: مسلسلستان!
پست‌ها: 601
آفلاین
-سربازا به جای خودشون!

سربازان در هم لولیدند و له شدند و لای هم رفتند و لوله شدند.

-ای بابا. صدبار گفتم سرباز خوب بفرستید برامون. اینا که لوله شدن.

رییس ارتش حکومت ویزلی‌ها، مالی ویزلی بزرگ و با عظمت و قدرتمتد و قدرتمدار، به توده لوله‌های روبرویش نگاه کرد که در پادگان ارتش ویزلی‌ها یک عالمه بودند و پهن شده بودند و لای هم شنا می‌کردند. مالی ویزلی نگاه کرد، دید درست نیست این همه لوله وسط پذیرایی خانه‌اش ولو شده باشند و اگر خواهر آرتور اینا بخواهند یهویی بیایند خانه‌شان، کلی برایش حرف در می‌آورند و مخصوصا آن یکی خواهر بزرگتر آرتور که آنقدر افاده دارد که هر وقت می‌خواهد برود سرویس بهداشتی، باید یک یارویی همراهش باشد و دم در بایستد و افاده‌هایش را برایش نگه دارد تا خانم برود اجابت مزاج کند، برگردد، افاده‌هایش را از یاروهه پس بگیرد و برود مدرسه دنبال هفده بچه زشت و بی‌خاصیتش و برشان دارد بیارد خانه کج و کوله‌اش با آن پرده‌های دو گالیونی که حتی مادرِ خرفت و کور و کچل و احمق آرتور هم با آن چشم‌های این‌وری و آن‌وری‌اش می‌تواند ببیند چقدر تار و پودشان وا رفته و اصلا خیلی بدند.
پس تصمیم گرفت لوله‌ها را جمع کند و پس بفرستد کارخانه سازنده‌شان و بگوید سربازانی که فرستاده‌اند تبدیل به لوله شدند و یاروهای کارخانه یا سرباز تازه برایشان می‌فرستند یا مالی همه‌شان را سوپ می‌کند و به رون می‌دهد.
مالی صاف ایستاد. دامنش را درست کرد. آستین‌هایش را بالا زد. رفت. پلاستیک برداشت. لوله‌ها را جمع کرد. گذاشت توی پلاستیک. تلفن را برداشت. زنگ زد.
-سربازایی که فرستادید همه تبدیل به لوله شدن. این چه وضعشه آقا؟ ما اینجا سعی داریم از سیاره حفاظت کنیم. ما می‌خوایم یه ارتش محکم داشته باشیم که حافظ حقوق ویزلی‌های جهان باشه علیه باسیهاگر ملعون. ما سر هر دری یه عکس از باسیهاگر زدیم که ملت دشمنشونو بشناسن. ما دستور دادیم همه باسیلیک‌ها و هاگریدها غیرقانونی بشن. بعد شما می‌گی سرباز ندارین؟ مگه می‌شه آقا؟ من ملکه این سیاره‌م. من وزیر ارتش این سیاره‌م! نمی‌ذارم!

ملکه سیاره، گوشی را محکم قطع کرد و محکم سر جایش نشست و محکم اخم کرد و محکم عصبانی شد. چند لحظه محکم سپری شد و مالی محکم فکر کرد.
بعد محکم گوشی را برداشت و محکم شماره جینی را گرفت.
-جینی، بالاخره وقتش رسیده... وقت ماموریتی که این همه سال براش تربیتت کردم... وقت وظیفه‌ای که بعنوان پرنسس جهان بهت محول شده... وظیفه‌ای که هفتمین پیشگوی ماه زمین پیشین ازش گفته بود...

مالی محکم مکث کرد تا اثر کلماتش محکم منتقل شود و جینی محکم متوجه شود چقدر همه‌چیز محکم است.

-وقتش رسیده که سربازای لوله‌شده ارتش حکومت وحشت آرتور ویزلی باروفینه رو برداری، با خودت به سرزمین‌های دوردست ببری و درمان لوله‌شدگیشونو پیدا کنی. جینی، آینده این سرزمین به تو و این لوله‌ها بستگی داره‌. جینی، مادرت دوسِت داره و می‌دونه از پس این وظیفه خطیر برمیای. جینی، امید همه ما تویی...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط وینکی در 1400/1/22 23:25:45
ویرایش شده توسط وینکی در 1400/1/22 23:27:12

Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL
پاسخ به: دخمه های قلعه
ارسال شده در: شنبه 19 مهر 1399 18:59
تاریخ عضویت: 1398/06/21
تولد نقش: 1398/06/25
آخرین ورود: دیروز ساعت 20:49
از: خونِ جوانان محفل لاله دمیده...
پست‌ها: 585
مدیر فنی دیوان جادوگران
آفلاین
دنیای جادوگری همیشه جای عجیبی بود. خصوصا بعد از انقراض و شکل‌گیری دوباره انسان‌ها عجیب‌تر هم شده بود. مثلا موز دیگر شکل قبلی خود را نداشت و ظاهری پهن داشت. هرچیز پهنی، دراز و هر درازی، پهن شده بود. و این یعنی دنیای وارونه‌ای شکل گرفته بود. درنهایت هم تنها ویزلی‌ها و چند کاراکتری که خودشان را نخود هرآشی می‌کردند (که برای شکل‌گیری تراژدی داستان ضروری بودند.) زنده ماندند. ویزلی‌ها هم تکثیر شده بودند و سلطنت ویزلیسیمی خودشان را تشکیل داده بودند.

***


درهر زمانی شرایط یک چیز نسبی است. مثلا اگر باسیهاگر از شرایط خود ناراضی و توسط ظلم زمانه له شده بود، در عوض کسان دیگری در شرایط رویایی خودشان زندگی می‌کردند. بازهم مثلا همان کسان دیگر همیشه منتظر بودند تا یک خاندانی، لردی، چیزی به قدرت برسد و بعد از آن سریعا دست به دستمال شوند. برایشان فرقی نمی‌کرد چه کسی و از چه طریقی به قدرت رسیده است. همین که اصیل باشند برایشان کفایت می‌کرد!

ویزلی‌ها خوشحال، باسیهاگر ستم‌دیده و سیریوس علی الظاهر فردی سودجو از ستم‌دیدگان بود. اما ماروولو از سلطنت طلبان دو آتیشه بود که قبل از به حکومت رسیدن ویزلی‌ها، سالیان سال آنور آب یک شبکه دوهزاری بی مخاطب داشت که مدام به بر پک و پوز خودش می‌کوفت و فریاد اصالت سرمی‌داد. ماروولو قبل از حکومت ویزلی‌ها ید طولایی در خدمت به سلطنت قبلی داشت. اما بعد از تغییر شرایط و حاکم شدن ویزلی‌ها، به سرزمین مادری خود بازگشت. از دستمال‌کشی اتاق آرتور شروع کرده بود اما پسر باهوشی بود. خیلی سریع پیشرفت کرد.

کمی گذشت تا آنکه آرتور به پاس خدمات ماروولو، او را به عنوان نخست وزیر خودش برگزید. همیشه مدعی بود که در دوران نخست وزیری من، قیمت چوبدستی حتی یک گالیون هم بالا نرفت. درست هم می‌گفت چون او در تولید چوبدستی خودکفا شده بود و اون خانم هم که اونجاست، طرفدار حکومت قبلیه، برن گمشن، آره عیب نداره چیه؟!!

بازهم گذشت و گذشت تا آنکه خطر وجود سیریوس نامی که باسیهاگرهای شهر را علیه حکومت تحریک می‌کرد، به گوش ماروولو رسید. سیریوس خیلی زود توانست منبری شود و باسیهاگرهای فراوانی را دور خود جمع کند. شاید ماروولو حرف‌های سیریوس را درک نمی‌کرد و البته این موضوع کاملا طبیعی بود. کسی که شکمش سیر است را چه به اینحرفها. اما باسیهاگرها سیریوس را خوب می‌فهمیدند. لازم نبود سیریوس برایشان از اشکالات متن در انتقال مفهوم بگوید. آنها دلی پاک داشتند و حرف های اورا روی هوا می‌گرفتند.

ماروولو برای نگه داشتن حکومت تمام تلاشش را می‌کرد. چون دیگر تحمل اداره یک شبکه دسته چندم آنور آبی را نداشت و از شرایط فعلی‌اش راضی بود. پس به سراغ آرتور رفت و او را از ماجرا با خبر کرد.
- دادا آرتور یه سیریوس نامی پیدا شده که ادبشم فقط روی زبونشه! وگرنه یَک منافقیه که دومی نداره. بایستی برای سلامت حکومت مون هم که شده امثال این ویروس‌ کثیف رو حذف کنیم.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط سیریوس بلک در 1399/7/19 19:51:48
We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are

پاسخ به: دخمه های قلعه
ارسال شده در: پنجشنبه 17 مهر 1399 17:48
تاریخ عضویت: 1399/05/22
تولد نقش: 1399/05/25
آخرین ورود: جمعه 7 شهریور 1404 03:09
از: من بپرس اصیلم اون لخت و پتی مشنگ پرسته نه عیب نداره چیه!
پست‌ها: 132
مدیر فنی دیوان جادوگران
آفلاین
خلاصه: پاراگراف آخر پست قبل!


شرایط که بد باشد، فضا خوراک محبوب و مشهور شدن می‌شود! مثلا یک بار یک آوازه‌خوانی بود که دید ملت جانشان به لب رسیده و دارند انقلاب می‌کنند. رفت اول صف اعتراضات و برای انقلابشان آهنگ هم خواند و بعد هم که انقلاب شد، برچسب ضدانقلاب چسباند روی بقیه‌ی آوازه‌خوان‌ها و حذفشان کرد و خودش ماند و حوضش! مدتی که گذشت و آب‌ها از آسیاب افتاد، دوباره رفت اول صف اعتراضات که فضا چرا تنگ است؛ انگار نه انگار که خودش اول کسی بوده که تنگ کرده! مردم هم کلی حال کردند و جوری استاد استاد به نافش بستند که انگار آواز را این بابا ساخته و آن اساتید مطرود اصلا نبوده‌اند! بگذریم.

شرایط بد بود و باسیهاگر معترض بود و هرجا سخن از اعتراض است، نام سیریوس بلک می‌درخشد! بالاخره سیریوس سال‌ها حبس کشیده بود و تجربیات خوبی در این دوران به دست آورده بود. او بعد از چند بار گوشمالی و دستمالی و دیگر بولی‌های مالشی توسط گنگ‌های زندان، تصمیم گرفت چند نوچه دست و پا کند و گنگ خودش را داشته باشد تا دیگر بولی نشود. برای همین به سراغ دیگر سوژه‌های بولی می‌رفت و ژست دلسوزی می‌گرفت تا اعتماد آن‌ها را جلب کند. در آن سال‌ها، همه فکر می‌کردند سیریوس رفیق گرمابه و گلستان لرد سیاه بوده و با یک طلسم، یک خیابان مشنگی را کل یوم منفجر کرده و یک دوجین آدم را فرستاده آن دنیا و دبدبه و کبکبه‌ای دارد. غافل از این که یک موش کثیف این کارها را کرده و او را شکست داده و او دمش را هم نتوانسته بخورد! خلاصه که آن بدبخت‌ها هم فکر می‌کردند او برای خودش کسی است و می‌رفتند زیر بلیطش.

اکنون سیریوس تصمیم داشت همین روش را خارج از زندان نیز به کار بگیرد؛ به سراغ تک تک کارگران آسیب دیده و دیگر اقشار کم درآمد برود و رول یک انقلابی سفت و سخت را برایشان بازی کند تا عده‌ای پشت سرش بایستند.

- سلام باسیهاگر! تو باسیهاگر باهوش و زحمتکشی هستی. به نظرت این ناعادلانه نیست که هیچ باسیهاگری توی حکومت نیست و یه عالمه ویزلی توی حکومت هست؟!

- ناعادلانه؟ خوب باسیهاگر یه دونه است و ویزلی‌ها 3 میلیاردن. با احتمالات هم حساب کنی شانس اونا برای رسیدن به قدرت بیشتره. من فقط از کارفرمام ناراضیم که حق بیمه‌مو نمی‌ده!

- منم دقیقا همینو می‌گم! شاید چون نویسنده داره دیالوگای منو می‌نویسه و تو لحن منو نمی‌شنوی منظورم خوب منتقل نشده باشه. حرفم اینه که به نظرت نباید یه سازوکاری باشه که باسیهاگرها بیان به سیریوس‌ها رای بدن که حقشون رو از کارفرماها بگیرن و بعد با هم ویزلی‌ها رو سرنگون کنن و تخت رو برای سیریوس‌ها خالی کنن؟ هوم؟ موافقی؟

- اینی که الان گفتی، چجوری ترجمه‌ی اونی بود که قبلش گفتی؟

باسیهاگر، باسیهاگر باهوشی بود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط ماروولو گانت در 1399/7/17 20:23:54
پاسخ به: دخمه های قلعه
ارسال شده در: شنبه 29 شهریور 1399 01:04
تاریخ عضویت: 1393/07/19
تولد نقش: 1393/07/20
آخرین ورود: دیروز ساعت 13:49
از: مسلسلستان!
پست‌ها: 601
آفلاین
رودولف حالی به حالی شده بود. برایان حالی به حالی شده بود. هکتور حالی به حالی شده بود. دایره محافظت از موجودات جادویی به رهبری آرتور ویزلی حالی به حالی شده بود. حکیم ابوالقاسم فردوسی حالی به حالی شده بود. مادرش حالی به حالی شده بود. تمام مردم دنیا حالی به حالی شده بودند. عبوژ همین‌طور که لای مردم رشد و مردم بیشتری را تصرف می‌کرد، قدرت می‌گرفت و توی دهان و دماغ و چشم و مغز مردم بالا می‌رفت. هی بالا رفت و رشد کرد و تصرف کرد تا رسید به مغز مردم و تویش رفت و خلاصه اینقدر رسوخ کرد تا بالاخره دچار آگاهی جمعی از طریق ادراک اجتماعی شد و آی‌کیواش پله پله بالا رفت تا دیگر حتی از برایان هم باهوش‌تر شد و به نیروانا رسید. عبوژ حالا تبدیل به یک موجودیت هوشمندِ چند جسمیتی شده بود‌. عبوژ قهرمان بود. عبوژ آلفا و امگا بود. عبوژ ابتدا و انتها بود. عبوژ زنده می‌کرد و می‌میراند. عبوژ تنها ثابتِ هستیِ متغیر بود.
عبوژ به این مرحله از ادراک که رسید، تصمیم گرفت دیگر خیلی می‌داند و کسی مثل او نمی‌داند. پس از توی گوش همه مردم بیرون ریخت و شروع کرد زمین را خوردن. عبوژ خورد و خورد تا دیگر چیزی از زمین نماند و مردم وسط فضا شناور ماندند.
-عه. زمین کو؟
-نرقص.
-نمی‌رقصم که. شناورم.
-هااا. ببخشید.
-خیر. نمی‌بخشم. به شناور بودنم توهین کردی.

مردم شماره ۱ پرید روی مردم شماره ۲ و گلویش را درید و خونش را خورد. بعد برگشت سر جای اولش.
-خب. زمین کو؟
-عبوژا زمینو خوردن.
-ای بابا. بدون زمین که نمیشه.

مردم شماره ۳ راست می‌گفت. بدون زمین نمی‌شد. پس همه مردمان شناور دور هم جمع شدند و دست هم را گرفتند و با هم یک گوی بزرگ ساختند که شد سطح زمین. بعد هم هرچه درونشان بود -اعم از دندان و زبان و زبان کوچک و اپی‌گلوت و مری و معده و روده و حنجره و شش و قلب و خون و مخ و بصل‌النخاع و خود نخاع و سندروم روده تحریک‌پذیر و دیابت و رویاهای کودکی و ترس‌های بزرگسالی- را ریختند توی گوی تا محتویات درون زمین را شکل دهد.

چهار میلیارد و پانصد میلیون سال گذشت تا دوباره زندگی روی کره انسان شکل گرفت. اولین میتوکندری‌ها در دریاها همدیگر را خوردند و سلول شدند و سلول‌ها گنده شدند و داروین آمد و میمون‌ها را آدم کرد و دوباره هوموسیپینس گونه برتر زمین شد و نئاندرتال‌ها را خورد و قرون وسطی را گذراند و وارد رنسانس شد و بعدش انقلاب صنعتی کرد و مدرنیسم آمد و مردم دچار بحران اگزیستنسیال شدند و مارکس آمد و بعدش جنگ جهانی بود و بعدش جنگ سرد و بعدش برایان سیندرفورد. اما یک روز که آدم‌ها داشتند روی کره انسان زندگی می‌کردند، یکهو پایشان گیر کرد و افتادند توی یک چاه بزرگ و همه‌شان مردند. چرا؟ چون چهار میلیارد و پانصد میلیون سال پیش مردم شماره ۱ زده بود مردم شماره ۲ را کشته بود. درنتیجه مردم شماره ۲ جای خودش را در سطح زمین پر نکرده و یک چاله بزرگ جایش خالی مانده بود.
این میان، تنها گونه‌ای که منقرض نشده بود، خانواده ویزلی‌ها بود. آرتور، خانواده‌اش را با دایره حفاظت از موجودات جادویی برداشته بود و همه با هم توی ماشین پرنده‌اش در هوا مانده بودند و باروفینه شده بودند و توی ماشین چراگاه ساخته بودند و می‌چریدند و زنده می‌ماندند.
خانواده ویزلی‌ها بعد از دیدن انقراض دوباره انسان‌ها روی زمین فرود آمدند و نژاد خودشان را پخش کردند و جهانی پر از ویزلی‌ها ساختند که با ویزلیسم فاشیسم اداره می‌شد و رییسش آرتور ویزلی بود که با رعب و وحشت بر مردم حکومت می‌کرد و همه را تحت نظر داشت و مخالفانش را می‌زد و تازه همیشه هم شب بود و باران می‌بارید و مردم کت‌های بلند می‌پوشیدند و کلاه داشتند و فضا خیلی خفقان‌آور بود.

اما یک نفر از سلطنت وحشت آرتور ویزلی‌ِ باروفینه راضی نبود: باسیهاگر!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!

Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL
پاسخ به: دخمه های قلعه
ارسال شده در: سه‌شنبه 28 مرداد 1399 16:01
تاریخ عضویت: 1397/07/09
تولد نقش: 1397/07/14
آخرین ورود: شنبه 22 دی 1403 13:04
از: هاگوارتز-تالار اسلیترین
پست‌ها: 217
آفلاین
برایان وسایلش را روی میز گذاشت و دست به سینه به حاضران کلاسش خیره شد.
امروز موضوعِ از پیش تایین شدِی کلاس، *شما با کمالات هستید، خودتون رو باور داشته باشید* اعلام شده بود و طبیعتا شرکت کنندگان زیادی در این کلاس بودند.

نگاهی گذرا به افراد کرد و در ذهنش تک تک کلمات *وصایا* رژه ارتشی میرفتند، باید این افکار جدید را به خورد شرکت کنندگان میدادو آنها را که در نظرش مغروقینی در دریای مواج پوچ گرایی بودند را نجات میداد.

دقایق سپری میشد و کلاس طولانی تر!

-خیله خب از الان کلاس به حالت گفتگو محور تغییر وضعیت میده! میتونید بحث کنید.

بحث های پوچ و بی ارزش کمالات گرایانهِ ی رودولف با ساحره هایی که دچار ضعف اعتماد به نفس بودند به درازا میکشید و برایان فرصت داشت افکارش را برای تغییر جهت کلاس متمرکز کند.

*ناک ناک*

-متوجه نیستید اینجا کلاس داریم؟

با ورود جن خانگی که بطری های شیشه ای آب را با چرخ دستی وارد اتاق میکرد عصبانیت برایان کاسته شد و دوباره کلاس به جو قبل باز گشت.
یادش می آمد برای این که نخواهد گالیون خرج کند بطری ها را از زباله دان شهر لندن جمع کرده بود و جن های خدمه را مجبور کرد از آنها برای توضیع آب بین شاگردانش استفاده کنند.

مباحثه کنندگانی که حالا اکثریت کلاس را تشکیل میدادند دهان های کف کرده و گلو های کویرین خود را با جرعه ای آب عبوژ دار طراوت بخشیدند و این طراوت از عبوژ ها در دقایقی نچندان طولانی به قلب و روح افراد حاظر رسوخ کرد.

رودولف احساس عجیبی داشت دیگر حسی به کمالات نداشت و در دل، خود را سرزنش میکرد که چرا وقتش را اینجا تلف میکند.
باید برای خودش کسی میشد که کمالات به سویش از سوی کائنات روانه شوند.

در ذهنش نجوایی بود که او را برای یافتن مسیرش به کوچه پس کوچه های شهر پر فریب لندن فرا میخواند.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli

پاسخ به: دخمه های قلعه
ارسال شده در: سه‌شنبه 20 خرداد 1399 19:35
تاریخ عضویت: 1399/03/05
آخرین ورود: شنبه 15 شهریور 1399 02:20
از: کدوم سرویس جاسوسی پول میگیری؟
پست‌ها: 38
آفلاین
در یکی از خانه‌های پرشمار لندن که اکنون از طریق لوله‌کشی آب، میزبان عبوژ شده بودند، برایان سیندرطوفانی، فرزند برایانعلی سیندرطوفانی، زندگی می‌کرد. برایان مدرس کلاس‌های انگیزشی پرشماری از جمله «تو زیبا و دلفریبی»، «تو با کائنات همسویی»، «تو وقتی سین می‌زنی، جواب هم می‌دی» و «تو کمالات بیشتری از دخترخاله‌هایت داری» بود. او در حرفه‌ی خودش حرف نداشت! همین‌قدر بدانید که او به قدری جملات انگیزشی را تاثیرگذار به زبان می‌آورد که در روح خودش هم رسوخ می‌کرد و باورش می‌شد.

دینگ دینگ!

- بیا تو.

- چرا گفتی بیا تو؟ اگر من نبودم چی؟ اگر یکی خودش رو شکل من جا زده بود؟ اگه یکی از اونا بود و می‌خواست برای گرفتن من کمین کنه؟

- کی می‌خواد تو رو بگیره؟

- مامورا دیگه. ولش کن حالا ... بو بکش. بو نمیاد؟

- بوی توطئه برای ایجاد نظم نوین جهانی؟

- نه احمق! بوی سَم.

مودی جنس را کف دست برایان گذاشت.

- بوش کافیه که بری بالا! فقط می‌گن این نژاد یکم پارانویا میاره ... ولی همش حرفه. من خودم هیچی حس نکردم. صبر کن ببینم! اون کارت چیه درمیاری؟ نکنه شوخیت گرفته؟ فکر کردی من به این سیستم کثیف اعتماد دارم؟ می‌دونی نات به نات پولی که با این سیستم شیطانی منتقل می‌شه رو ردیابی می‌کنن؟ هاه! از آب خوردنمونم خبر دارن. اصلا واسه همین طراحیش کردن. فکر کردی راحتی ما واسشون اهمیتی داشته؟ جدای از این! کافیه اراده کنن و حساب یه مهره‌ای مثل من که واسشون خطر داره رو صفر کنن. تازه با این سیستم جدید JATF ...

- هی! هی! نقد درآوردم! تو این گالیون‌ها رو می‌گیری و دهنت رو می‌بندی. تصویر تغییر اندازه داده شده


مودی که رفت، برایان زد زیرش. او به تازگی مجری برنامه‌ای در جادوگر تی وی هم شده بود و به لطف متاع ناب مودی، در کنار فعالیت انگیزشی، به بیان فلسه و حکمت نیز می‌پرداخت.

برایان دانشجو هم بود. اگرچه او جز بازی‌های رومیزی جادویی، افتخاری در دنیای تحصیل نداشت و اصولا درسی پاس نکرده بود، اما هر روز به خودش می‌گفت «تو دانشجو می‌شی» و عاقبت آن را جذب کرد. حالا در راستای اخذ مدرک «زبان بین‌المللی عشق ورزی» باید «وصایا» هم پاس می‌کرد که نمی‌دانست چه ارتباطی به عشق ورزی دارد. خلاصه، برایان تصمیم گرفت حالا که ذهنش باز شده، وصایا را تورقی بکند.

«به این‌ها راضی نشوید. شما این را می‌خواهید؟ ما باید آدم بشویم. توقع شما باید این باشد که آدمتان بکنند. مرلین همه‌ی ما را آدم کند! »

برایان دچار احساس کویر بودگی شد و یک لیوان آب شیر برای خودش ریخت. برایان عبوژها را می‌نوشید و همزمان آن جملات مریض از نظرش می‌گذشت. او حس جدیدی را تجربه می‌کرد. کاملا حالی به حالی شده بود. انگار که گم‌شده‌اش پیدا شده. برایان به «آدم کردن» حتا از دعوت به روشنایی و عشق ورزی هم مشتاق‌تر بود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تیزترین کارِ قُرون این‌جاست! بزترین آگاهِ اعصار.
پاسخ به: دخمه های قلعه
ارسال شده در: شنبه 3 خرداد 1399 09:18
تاریخ عضویت: 1396/05/21
تولد نقش: 1396/05/22
آخرین ورود: دوشنبه 5 خرداد 1399 06:30
از: این گردش گردون، نصیبم غم و درده!
پست‌ها: 38
آفلاین
فهرست رول:

1. مقدمه
2. خلاصه
3. فرهنگ لغات دخمه‌های قلعه
4. رول

مقدمه:

با خواندن خلاصه این سوژه چیزی از آن نخواهید فهمید. همان طور که با خواندن پست‌هایش.

خلاصه تا پیش از پست تراورز:

هکتور معجونی به نام «عبوژ» خریده که خورنده را «حالی به حالی» می‌کند. با خوردن معجون از وهم معجون ساز بودن خارج شده و به دنبال یادگیری از پایه رفته و مشغول طبخ معجون‌های ابتدایی از روی دستورالعمل کتب مرجع می‌شود.. اما باقی‌مانده معجون با ورود به سینک، وارد فاضلاب و سپس سیستم تصفیه و دست آخر آب آشامیدنی کل لندن می‌شود.
***

تیم زنده گیریِ دایره‌ی حفاظت از موجودات جادویی‌ِ در حال انقراض، به رهبری باروفیو و و معاونت آرتور ویزلی، حالی به حالی شده و افتاده در سطح لندن و به منقرض کردن و سرقت و گازگیری می‌پردازد. آرتور باروفیو را منقرض می‌کند و بر کرسی رهبری او تکیه زده و دیکتاتوری پیشه می‌کند. غافل از این که خودش باروفینه شده.
پایان خلاصه!

فرهنگ لغات دخمه‌های قلعه:

باسیهاگر: موجودی افسانه‌ای که در دخمه‌های قلعه زندگی می‌کرد و از ترکیب باسیلیسک و هاگرید به وجود می‌آید.
باروفینه: موجودی که باروفیو او را گاز بگیرد تبدیل به باروفینه می‌شود. باروفینه‌ها با دیدن حیوان به باروفیو تبدیل می‌شوند.
***


- آقا شما می‌دادین؟
- نه من فقط می‌گیرم.
- خوب این همه که می‌گیری کجا می‌ره؟ بالاخره به یکی می‌دیش دیگه. بخیل!

پیرزن کپسول خالی گاز را زد زیر بغلش و هلک و هلک مسیری که به سوی آرتوفیو آمده بود را برگشت. در راه مسیرش را به سمت کلیسای محل کج تا دعا کند که انقلاب شود. شنیده بود اگر در کشوری انقلاب شود، به جای ایستادن در صف و پر کردن کپسول گاز، آن را در لوله می‌کنند و لوله را می‌کنند در خانه آدم. این را هم شنیده بود که پس از انقلاب رتبه کشورها در تکنولوژی فضایی می‌رود بالا. پیرزن همکلاسی آرسینوس بود و آرسینوس اینا معلم خوبی نداشتند و پیرزن ریاضیش خوب نبود و نمی‌دانست وقتی تکنولوژی فضایی نباشد، رتبه‌ای هم نیست و اگر رتبه یک را از دو بالاتر بدانیم، هیچ از همه‌شان بالاتر است. پیرزن اما به جایش فضانوردیش خوب بود. او گل پسری داشت که شاهدانه می‌کاشت. اما امان از انقلاب سبز کشاورزی و ارزش‌های وارونه در نظام کثیف سرمایه‌داری. او به جای آن که مازاد تولیدش را بین فقرا تقسیم کند، برای تنظیم بازار و جلوگیری از افت قیمت همه آن را آتش می‌زد. اما انسان مدرن خوب راه گول زدن خودش را بلد است. پسرک آن همه نعمت الهی را به آتش می‌کشید اما تمام دودش را خودش به تنهایی تنفس می‌کرد تا با فعالیت در راستای جلوگیری از آلودگی هوا بتواند خودش را انسان فداکاری بداند.

- اینم که خیار بود ... اصلا نگرفت فقط کویرمون کرد.

پسرک رفت و جرعه‌ای آب از شیر نوشید. و جرعه‌ای دیگر. و جرعه‌ای دیگر. و جرعه‌ای دیگر. و جرعه‌ای دیگر. و جرعه‌ای دیگر. و جرعه‌ای دیگر. و جرعه‌ای دیگر. و جرعه‌ای دیگر. و جرعه‌ای دیگر. و جرعه‌ای دیگر. و جرعه‌ای دیگر. و جرعه‌ای دیگر. و جرعه‌ای دیگر. و جرعه‌ای دیگر. و جرعه‌ای دیگر.

- چرا زود اومدی ننه؟

و جرعه‌ای دیگر.

- کیلیسا تعطیل بود!

و جرعه‌ای دیگر.

- بشنو و باور نکن ننه! اینا کیلیسا تعطیل بکن نیستن که! جون آدما واسشون مفت نمیرزه. آخر یه خری اعتراف کردنی مریضیو میپاشه تو سک و صورت پدر روحانی و اونم بین همتون پخش می‌کنه.‎

- می‌گم رفتم تعطیل بود.

- ای بابا! ساده‌ای ننه ساده‌ای. اصن هر چی تو بگی ... فک کنم دیلی داشت. آبو که خوردم تازه حالی به حالی شدم.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
هیچ‌وقت یک پیرزن رو از خونه خالی نترسون! هیچ‌وقت!
پاسخ به: دخمه های قلعه
ارسال شده در: جمعه 2 خرداد 1399 02:02
تاریخ عضویت: 1393/05/06
تولد نقش: 1399/02/31
آخرین ورود: یکشنبه 30 مرداد 1401 15:19
از: تبار مشتای آهنیم، زنده تو شهر دزدای پاپتیم
پست‌ها: 520
آفلاین
- عبوژ، میدونین چرا بهش میگن عبوژ؟ یعنی عبوص لژوژ!

صدای خنده ای نبود، حضار از جوک های بی پایانش خسته شده بودند. هر روز همین طور بود، بیا جوک بگو، پولت را بگیر و بعد برو. چه رفتن های بیهوده ای دقیقا مانند طنزش، مانند رویاهای سرکوب شده اش زیر تیغ سانسور، زیر تیغ آسلام. هیچ وقت با این موضوع کنار نیامد که هیچ استعدادی در نوشتن نداشت و تنها طنز زندگیش را دیگران در جایی که از آن متولد شده بود میدیدند.

روز ها صرف نوشتن و روی صحنه رفتن میشد و شب ها نوبت چیز، این چیز لعنتی! دیگر یادش نمی امد که کیست، چیست و کجاست. رها شد.

***


- آرتوفیو! آرتوفیو! خیلی خفنه!!!!! وای با اینکه میدونم نباید بیشتر از یه علامت تعجب تایپ میکنم ولی میکنم دیگه!!!!!!!

سکوت.

- گیر نده بهم دیگه، واقعا بامزه بود این دیگه مئل عبوژ که گفتی اون روز.

سکوت. سنگ کنار دستش حرف نمیزد، همانطور که معمولا سنگ ها حرف نمیزنند. رون هنوز با اینکه پسر برگزیده نیست کنار نیامده بود، با دزدیده شدن عشق زندگیش توسط باسیهاگر کنار نیامده بود. سعی کرد بنویسد، انتقامش را از خالقش بگیرد و به او ثابت کند که با پنل مدیریت یا بدون آن، او پسر برگزیده است اما چیز، این چیز لعنتی!

- تو هم میدونی عبوژ چیه؟!

رون سرش را بالا گرفت. چهره ای زمخت، تیره و زخمی جلوی نور آفتاب را گرفته و به او زل زده بود. میان ساحل سنگی که با پنل برای خود ساخته بود، این فرد با گونی پاره و خاکی بر تن نمیگذاشت آفتاب به او برسد. تسبیحش را دور دستش گرداند و گفت:
- میدونی عبوژ چیه حاجی؟!
- تو از کجا میدونی چیه؟ مگه تو همون تراورزی نبودی که بلاکت کردم؟ شناسه هری رو دزدیده بودی پس نمیدادی؟
- نه، تو هم نمیدونی عبوژ چیه.
- قبل از اینکه نوبت من بشه، یه اینترو توی رول ظاهر شد، تویی که عبوژ رو ساختی؟ نگو همه ی اینا بعد از بلاک شدنت اتفاق افتاد!

آفتاب اندکی به سمت چپ متمایل شد تا نورش بر چهره رون بتابد و سپس سخن گفت:
- هنوز هم بی مزه ای، هنوز هم پسر برگزیده نیستی! فکر کردی با چهار خط دیالوگ مسخره در مورد یه یارویی به اسم تراورز رولت در حد رولای قدیم دخمه میشه؟

آفتاب دهان گشود، چشم بست و چرخید و چرخید. در میان چرخشش رون حقیقت را دید، باسیهاگر را.
- هیچوقت زنت نمیشم، عشق من باسیهاگره!
- دیگه حتی نمیتونم صدات کنم پسرم، باسیهاگر سوپ پیاز بهتری درست میکنه، اون فقیرتره، لباس کثیف تره، اون یه ویزلیه واقعیه!
- اگر یک باسیهاگر و ده رون ویزلی به من بدهید منچستر یونایتد را قهرمان جهان خواهم کرد.
- ! if basihager don't trust you i'm gon shoot you

و باسیهاگر رون را خورد، عبوژ از لوله های لندن گذر کرد و در پنل زیر دست حسن مصطفی رخنه کرد، جشنواره تئاتر را زیر سوال قرار داد و ریاضی فرد سابقا یا حاضرا آرسینوس حیگر را تقویت کرد تا این بار تیم درستی را قهرمان مسابقات اعلام کند. چیز، چیز لعنتی!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
every fairytale needs a good old-fashioned villain

حاجیت بازی رو بلده

حاجی بودیم وقتی حج مد نبود...


تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: دخمه های قلعه
ارسال شده در: جمعه 28 تیر 1398 18:05
تاریخ عضویت: 1397/03/02
تولد نقش: 1397/03/02
آخرین ورود: سه‌شنبه 16 مرداد 1403 00:44
از: یخچال گریمولد
پست‌ها: 91
آفلاین
تیم زنده گیریِ دایره‌ی حفاظت از موجودات جادویی‌ِ در حال انقراض، به رهبری آرتور ویزلی، حالا در گوشه دیگری از لندن طی عملیاتی سهمگین و حساب شده خودشان را برای دستبرد زدن به یک موبایل‌فروشی آماده می‌کردند. چرا که آرتور ویزلی بعد از منقرض کردن باروفیو و رسیدن به ریاست دایره‌ی حفاظت از چی چی، به یک دیکتاتور کوچک تبدیل شده بود و علایق شخصی‌اش در زمینه‌ی تکنولوژی مشنگی را به جای حفاظت از چی چی در دستور کار قرار داده بود.

برده‌ای که تخت روان آرتور را به سمت موبایل‌فروشی حمل می‌کرد، با ترس و لرز سرش را چرخاند و گفت:
- رییس، به نظرتون یه‌کم عجیب نیست که تیم زنده گیریِ دایره‌ی حفاظت از موجودات جادویی‌ِ در حال انقراض می‌خواد از یه مغازه‌ی مشنگی دزدی کنه؟ ما نباید مشغول زنده‌گیری موجودای جادویی می‌بودیم؟

آرتور که داشت سیبیل هیتلری قرمز رنگش را می‌خاراند، با این حرف کارمند-برده‌اش، شلاقش را در هوا چرخاند و داد زد:
- حرف نباشه! از این به بعد هرکس اعتراضی داره...

اما با تیر کشیدن ناگهانی گردنش، حرفش نصفه ماند. دستش را به سمت جای دندان‌های باروفیو روی گردنش برد. زخم دچار درد شدیدی شد و آرتور حس کرد که بدنش دچار تغییر شکل است. ناگهان تمایل شدیدی به گاز گرفتن گردن برده‌هایش را در خودش حس کرد.

یکی دیگر از برده‌ها که سرش را برگردانده بود ببیند آرتور چرا حرفش را نصفه گذاشته، چشم‌هایش گرد شد و با تعجب گفت:
- باروفیو؟

اما دیگر دیر خیلی شده بود، چون آرتوفیو همزمان از روی تخت روان به روی او پرید و گردنش را گاز گرفت.

در لوله‌های شهر لندن
مولکول‌های عبوژ که در آخرین انشعاب‌های لوله‌کشی شهر لندن بودند و دیگر فاصله‌ای با سرازیر شدن از شیر آب‌های ملت نداشتند، با سنسورهای دقیق «حالی به حالی شدن یاب» درونشان متوجه تغییرات عجیبی در سطح لندن شدند. اینکه مردم بدون دخالت آن‌ها حالشان عوض می‌شد، باروفیو می‌شدند و همدیگر را گاز می‌گرفتند آن‌ها را عصبانی می‌کرد! رئیس مولکول‌های عبوژ مشت‌هایش را بالا برد و داد زد:
- حالی به حالی کردن همه چیز کار ماست! حق ماست! فقط ما باید انجامش بدیم! حملـههه‌عــهه!

و بدین ترتیب، عبوژهای کوچک و عصبانی و بیشمار، با سرعت بیشتری به سمت شیر آب‌های لندن شتافتند.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: دخمه های قلعه
ارسال شده در: پنجشنبه 20 تیر 1398 01:27
تاریخ عضویت: 1393/07/19
تولد نقش: 1393/07/20
آخرین ورود: دیروز ساعت 13:49
از: مسلسلستان!
پست‌ها: 601
آفلاین
سیستم تصفیه آب، سراسر عبوژ شده بود! جای آب شیرین خوشگل و سفید و شفاف و خوردنی که مردم لندن هر روز می‌خوردند و مرلین را بابتش شکر می‌کردند و یکشنبه ها روی سر و صورتشان می‌پاشیدند را حالا یک مشت مولکول عبوژ سبز و بدقواره و اورک-شکل گرفته بود که از سر و کله هم بالا می‌رفتند و روی هم سر می‌خوردند و روی سر و صورت مردم هم پاشیده نمی‌شدند و خیلی کثیف و زشت و بدبو بودند.
مولکولهای عبوژ همینطوری رفتند و حال و حول مردم را عوض کردند. در مسیرشان، یه چندتایی عبوژ بازیگوش تصمیم گرفتند مسیرشان را یک ذره کج هم بکنند و وارد رودخانه تیمز شوند. از آنجا هم گذشتند و وارد دریای شمال شدند. دریای شمال که تاکنون عبوژ ندیده بود، به شدت به مکتب عبوژ علاقمند شد و به مریدی معجون مذکور پرداخت. کالت عبوژ خیلی زود فراگیر شد و از دریای شمال به اقیانوس اطلس گسترش پیدا کرد. طولی نکشید که سراسر دریاهای جهان به نحوی به کالت عبوژ گرایش پیدا کردند. پس از گسترش عبوژ در تمام آبهای جهان، نوبت مردم جهان بود که با نوشیدن عبوژ، "حالی به حالی" شوند.

لندن

ابوسعید ابوالخیر، سوار بر امام محمد غزالی، پروازکنان از پشت کوه های بلند لندن پدیدار می‌شد. در سمت دیگر، نیمبوس های 2000ای که سوار هری پاترها شده بودند، خودشان را برای نبردی سهمگین آماده می‌کردند.
تیم زنده گیریِ دایره‌ی حفاظت از موجودات جادویی‌ِ در حال انقراض، به رهبری باروفیو، در گوشه دیگری از لندن طی عملیاتی سهمگین و حساب شده به دنبال آخرین باروفیوی زنده بود. باروفیو، موجودی نایاب بود که مطابق جی پی اس‌های جادویی وزارتخانه، تنها یک قلاده زنده از آن در دنیا باقی مانده و آن هم در طویله شخصی باروفیو زندگی می‌کرد.
آرتور ویزلی، بدو بدو کنار باروفیو می‌رفت.
-رییس، به نظرتون یه‌کم عجیب نیست که تیم زنده گیریِ دایره‌ی حفاظت از موجودات جادویی‌ِ در حال انقراض به رهبری خودتون، داره دنبال خودتون می‌گرده؟
-عجیبه ره نیسته. ما اگه منقرضه ره شیم، شما جواب ننه ما ره میدی؟ شما جواب عیال روستایی ما ره میدی که صب تا شب تو ده کاره ره میکنه و لباساره میشوره و گاواره میدوشه و بچه ها ره بزرگ میکنه و پشکلای گاوا ره جمع میکنه؟ شما جواب شبایی ره میدی که عیال ما خودش شکم خالی میخوابه و واسه بچه ها پشکلای گاوا ره میپزه و به اسم کوفته به خوردشون میده؟ د آخه تو جوابشونه ره میدی پدسّگ؟

آرتور از لحن خشمگین باروفیو ناراحت شد. آرتور تحمل زورگویی های باروفیو را نداشت. آرتور آرام نمی‌گرفت. آرتور باید کاری می‌کرد.
-به کی گفتی پدسّگ، پدفّنگ؟

آرتور یقه باروفیو را گرفت. باروفیو هم یقه آرتور را گرفت. آرتور با دماغش توی کله باروفیو کوبید. باروفیو گردن آرتور را گاز گرفت. خون آرتور به سر و صورت باروفیو پاچید. باروفیو کور شد و اشتباهی گردن خودش را گاز گرفت. خون باروفیو به سر و صورت آرتور پاچید. خون آرتور و باروفیو همینطور بیرون پاچید و همه را خونی کرد و دریایی از خون صفحه را در بر گرفت و تمام اعضای تیم زنده گیریِ دایره‌ی حفاظت از موجودات جادویی‌ِ در حال انقراض را غرق و با خود، آخرین فرد زنده گونه باروفیوها را هم منقرض کرد.
دریای خون همینطور پیش می‌رفت و پیش می‌رفت تا اینکه به مقر وزارت وزیر تازه نفس رسید.

در سمت دیگری از لندن، هکتور دگورث گرنجر پاتیلش را با متانت خاصی هم می‌زد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!

Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟