هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۲:۵۸ سه شنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۹

مارکوس فنویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۲:۴۰:۰۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۲
از صومعه ی سند رینگ رومانی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
دفتر خاطرات مارکوس فنویک سال 1900
---------------------------------------------------------------

-بله خیلی خوب یادمه دقیقا تو روز سال نو بود که برای هدیه ی سال نو بهم یه بلیت سفر به آزکابان بهم هدیه دادن تحملم کم بود خیلی زود بلیت رو خرج کردم رفتم اونجا و در اولین دیدار یه دزد رو دیدم که داشت رو دیوار یه چیزی می نوشت انگار زبون نداشت و از اون طریق میتونست حرف بزنه اما خب دیگه از کنار اون سلول گذشتم و رفتم یه نفر رو دیدم که داشت سر خودشو به دیوار میکوبوند از اونم گذشتم یه گروه معجون گر رو دیدم که داشتند زندانیا رو شکنجه می کردند البته ترسناک اون شکنجه کردنشون نبود بلکه این بود اون سرباز هایی که اومده بودند من رو برای بازدید همراهی کنند فرار کردند خب قاعدتا هم باید فرار می کردند چون اونجا فقط مجنون گرا بودند یعنی وای بد بد بد شد خیلی بد شد
به هر حال از از بقیه اش بگذریم که من با مجنون گرا چیکار کردم که بهم حمله ور شدند به هر حال این اولین باری بود که از پاترمورم استفاده کردم خفاش چنگال دار بزرگ اسمیه که من روش گذاشتم ام در حقیقت فقط یه خفاش عادی و سریع بود .
خب این خاطره ی سال نو ی من بود بعد از اون بود که از آزکابان متنفر شدم.


Mr.Marcoos Fenoeek


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۵:۲۲ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۹

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
روزی که پاترونس کتی تغییر کرد روزی بود که انگار زندگی برای کتی ته کشید. پاترونس او از یک شیر بزرگ سفید ماده به مارش هری تغییر کرد. پرنده ای از خانواده عقاب، باز هم هر وقت به روزی که پاترونسش تغییر کرد فکر میکند، دلش ریش میشود. یکی از روز های زیبای اکتبر بود، قرار بود تولدی برای او بگیرند، تولدی که نشان میداد او بزرگ شده است. همیشه سعی داشتند سورپرایزش کنند ولی کتی هیچ وقت سورپرایز نمیشد. نشانه ها را کنار هم جمع میکرد و نقششان را میفهمید. خودش هم از اینکه همه چیز را میفهمید زجر میکشید و صد البته، دروغ گو و پنهان کار خوبی هم نبود و همه سریع میفهمیدند که کتی نقششان را فهمیده و تولد کلا به هم میریخت. اما اینبار قرار نبود سورپرایز شود قرار بود با دوست هایش روز خوبی را سپری کند. صبح زود سریع بلند شد لباس زیبایی که مادرش برای فرستاده بود که از جمله: پیراهنی سفید و دامنی کوتاه با رنگ سفید و چکمه های سیاه سفید. زیاد با لباس های دیگرش فرقی نمیکرد اما یاد گرفته بود قدر دان باشد.
قرار بود در باغ جشن را بگیرند، تا نیمه های روز خوب پیش رفته بود و به همه خوش گذشته بود اما بعد از ظهر... دیوانه ساز ها که دنبال سیوروس بلک بودند شادی شان ته کشیده بود، شادی زیادی برای تولد کتی بوجود آمده بود، و دیوانه ساز ها حمله کردند. زیادی دور شده بودند و اساتید خبر نداشتند، با وارد شدن دیوانه ساز ها همه به وحشت افتادند. کتی داشت دیوانه میشد:
- چرا من؟ چرا همش من؟ چرا روزی که بالاخره تونستم یکم خوش باشم باید خراب بشه؟ چرا؟

احساس یک پرنده را داشت، میخواست مانند آنها پرواز کند و انتقامش را بگیرد، بال هایش را باز کند و آنها را نابود کند! خشمش را یک جا جمع کرد و از ته حنجره فریادی سر داد:
- اکسپکتو پاترونوم!

به جای شیر سفیدش پرنده ای عظیم بیرون زد و همه را در حیرت فرو برد! یک مارش هری از نوک چوب کتی بیرون زده بود.
پرنده دیوانه ساز ها را نابود و به طرف کتی حرکت کرد.
- چرا داره اینطرفی میاد؟

پلاکس با فریاد این را به کتی گفت:
- فرار کن!

توصیه خوبی بود ولی کتی خشکش زده بود.
مثل این بود که میخواهد به کتی حمله کند. تنها کاری که کتی کرد این بود که دست هایش را روی سرش گذاشت و روی زمین نشست. لحظه ای که پرنده عظیم روی زمین آمد، مانند دوستی در سینه کتی فرو رفت، انگار به جای چوب از وجود کتی بیرون آمده بود. کتی متعجب بلند شد و به دستانش نگاه کرد، در آن لحظه چه اتفاقی افتاده بود؟


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۵۰ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۹

پلاکس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۸ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۴۹:۲۸ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۴۰۲
از ما هم شنیدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 219
آفلاین
ناگهان سکوت اطراف با فریاد سهمگین پلاکس شکسته شد:
_ آقا! آقا! هی آقا! تکون نخورین! آقا همونجا بی‌حرکت وایسین.

مرد جوان که روی صندلی پارک نشسته و می‌خواست به سمت چپ بچرخد، در حالیکه زبانش نرسیده به بستنی متوقف شده بود بی حرکت ایستاد.
پلاکس دوان دوان خودش را به او رساند و بستنی را به آرامی از دستانش خارج کرد.
_ میتونی زبونتو ببری تو و صحبت کنی! ولی اصلاً حرکت نکن.
_ چرا فریاد می‌زنی؟

پلاکس بستنی قیفی مرد را درون سطل زباله انداخت.
_ محشره! حالتت رو میگم... فوق العاده است!

مرد جوان سعی داشت با تکان دادن بینی اش آن را بخاراند. اما مسلما موفق نبود.
_ خب تو کی هستی؟
_ من پلاکسم دیگه!

سپس صندلی کوچکی روی زمین ظاهر کرد و روبروی مرد نشست.

_ تو پلاکسِ دیگه هستی؟
_ نه من پلاکس بلک هستم.
_ خب «دیگه» کیه؟

پلاکس با کلافگی موهایش را عقب داد و به سمتی اشاره کرد:
: دیگه! تو فکر کن «دیگه» اونه!

مرد جوان به سختی چشمانش را چرخاند تا «دیگه» را ببیند.
_اون که دیگه نیست! اون کتیه، کتی بل!

صدای پلاکس بلندتر شد:
_ تو منو نمیشناسی اونوقت کتی که هنوز نیومده تو رو میشناسی! اصلا ولش کن خودت کی هستی؟

مرد جوان چشمانش را در کاسه چرخاند و همان طور که سعی می کرد خیلی بی حرکت ژست مغروری بگیرد گفت:
_ من رهگذر هستم!
_ رهگذر هستی؟ اسمی چیزی نداری یعنی؟

رهگذر به چند برگی که در دستش بود نگاه کرد:
_ تو نمایشنامه نوشته رهگذر!
_ خوب هر کی هستی، حالتت رو نگه دار و حرف نزن، تمرکزش به هم میریزه!

بله، رهگذر هم مثل شما فکر کرد که «تمرکزش» باید اشتباه تایپی باشد؛ اما نبود!

_ تو میخوای چیکار کنی؟
_ می خوام بکشمت!

بلافاصله رنگ صورت رهگذر پرید و بدنش به لرزه افتاد.

_ هی داری چیکار می کنی؟ تو که صدای منو میشنوی! من که نمیتونم با حرکت صحبت کنم! میکِشَمِت!

رهگذر دیگر نلرزید. ژست قبلی اش را دوباره گرفت:
_ خودم میدونستم! اما نمیشه، من خیلی کار دارم باید برم.

پلاکس بلند شد و قلمش را از پشت گوشش بیرون کشید؛ در حالی که تهدید وار قلم را به سمت رهگذر می‌برد زمزمه کرد:
_ ساکت باش! من که میدونم تو نیوتی که تغییر کاربری دادی، و بعد از باخت سنگینت اومدی پست منو محاوره‌ای کنی که نقدش پر از اشکال باشه! اما کور خوندی!

سپس قلمش را چرخاند و نیوت رهگذر را سرجایش خشک‌ کرد (قلمو چوبدستی اش بود).
پلاکس برگشت و روی صندلی اش نشست. از داخل موهایش سه پایه و بوم را بیرون کشید. (چیه فک کردین فقط بلاتریکس مو‌داره؟ نخیر ایده موهای بلاتریکس رو رولینگ از روی من گرفت! )
زبانش را برای تمرکز بیشتر لای دندان هایش گذاشت و مشغول شد.

آفتابِ در حال تابیدن به خواب رفت، ماه به آسمان آمد، ستاره ها چشمک زدند، ماه رفت و خورشید آمد و دوباره آسمان روشن شد.
ابرها حرکت کردند، پاییز تمام شد و شاخه های خشک درختان زیر سنگینی برف خموده گشتند.
برفها آب شدند و شاخه‌های خشک شکوفه زدند؛ و زیبایی دنیا را فرا گرفت.

ریش های نیوت رهگذر نما به زمین نزدیک شده بود و گرد پیری روی صورتش نشسته بود.
پلاکس بالاخره از روی بوم نقاشی بلند شد و زبانش را درون دهانش برد.
کش و قوسی به خودش داد و از زاویه های مختلف اثر هنری زیبایش را بررسی کرد.
_ خوبه! دیگه تموم شد.

رهگذر چشمانش را تکان داد و «اهم اهم» ـی کرد.
پلاکس که انگار تازه متوجه حضور او شده بود طلسمش را باطل کرد.
رهگذر روی زمین افتاد، چند دقیقه بعد به سختی بلند شد و گرد و خاک و برگ و برف ریخته روی بدنش را تکاند.

_ حالا ببینم چی کشیدی؟

قدم قدم به تابلو پلاکس نزدیک شد، بالاخره کنار پلاکس ایستاد و تابلو را از نظر گذرانید.
_ یعنی واقعا من این شکلی ام؟

پلاکس چانه اش را خاراند و نگاهش را از نیوت به تابلو و از تابلو به نیوت منتقل نمود:
_ نه بابا! حیفه این شکل تو باشه. خیلی مگس خوشگلیه!
_ خب پس چرا منو چرا این همههه وقت نگه داشتی؟
_ آخه روی سرت نشسته بود! اگه تکون میخوردی میپرید. :yap:

رهگذر که دیگر عمرش را کرده بود و مدیران هم داشتند متوجه نیوت بودنش می‌شدند، همانجا جان به جان آفرین تسلیم کرد و old شد.

_ عجب تابلویی شد! بلاتریکس حتماً باید اینو ببینه!

پایان



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۰:۲۵ شنبه ۱۷ آبان ۱۳۹۹

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
مغزش داشت منفجر میشد، داشت دیوانه میشد، سرش پر بود از اعداد و ارقام، فرمول و حاصل و... چند شب بود خواب درست نداشت. مغزش عین دیوانه ها داشت کار میکرد اعداد جلویش جمع میشدند بعد ضرب بعد تقسیم، اعداد همچنان در ذهنش تجزیه میشدند. بلند شد. حالتی عجیب داشت میخواست اینقدر فریاد بزند تا گلویش پاره شود.
- ولم کنین! من نمیخوام هیچی تو مغزم باشه! اصلا ولم کنین چرا نمیتونم یک خواب راحت داشته باشم؟

53 ساعت بود داشت روی عبارتی کار میکرد. نمیدانست چرا؟ ولی حسی به او میگفت باید حلش کند. وقتی بلند شد کمی استراحت کند انگار داشت دیوانه میشد میدانست تا حلش نکند مغزش او را راحتش نخواهد گذاشت. زیر چشمانش گود افتاده بود و موهای سیاهش درخشندگی همیشه را نداشت. فقط میخواست کمی بخوابد، مگر خواسته زیادی بود؟
بلاجبار دوباره سر میزش نشست. مغزش آرام گرفت.آن سر درد وحشت ناک تمام شد. خوب بود ولی چقدر دیگر میتوانست ادامه دهد؟ دوباره راه را رفت. حل یک عبارت ریاضی چه دردی از او دوا میکند؟ چه سودی به بقیه میرسد؟ میخواست کاغذ را پاره کند و برود و بخوابد. کاغذ را بالاگرفت و سعی کرد پاره اش کند. پاره نمیشد! محکم تر کشید و با چوب جادو به او سیخونک زد. نگهان پاهایی سیاه از کاغذ درآمدند و کاغذ را روی دامن کتی انداختند.
میخواست جیغ بکشد و فرار کند. جادو بود ولی حس میکرد دیوانه شده. پس حالا سعی کرد حداقل حلش کند!


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۰۵ پنجشنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۹

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
نقاب را از چهره‌اش برداشت.
نقابی که مدتی بود جزئی از اعضای صورتش شده و بدون آن معذب بود؛ انگار چیزی کم داشت.

به شخص درون آینه خیره شد. چیزی درست نبود.
صورتش را می‌شناخت. اما آن چشم‌ها، چشمان خودش نبودند. آن نگاه، نگاه او نبود.
کدامشان حقیقی بود؟
کدامشان به او تعلق داشت؟
این سوال را نیز از ذهنش برداشت و به سمت قدح اندیشه‌اش برد... آن نیز به جمع هزاران سوال بی‌جوابش اضافه شد، تا شاید روزی کسی جوابی برایشان بیابد.

پشت میزش نشست و برای دهمین بار در طول آن روز لیست کارهایش را مرور کرد. تمامشان انجام شده بودند. پس چرا بی قرار بود؟ گویی چیزی را از قلم انداخته است.
چندین روز بود که این حس رهایش نمی‌کرد. بین زمین و آسمان معلق بود و دستش به هیچ‌کدام نمی‌رسید.
کلافگی امانش را برید و از پشت میز بلند شد. بی هدف طول و عرض اتاق را رفت و آمد.
رفت و آمد تمام زندگی‌اش را مرور کرد. اما پاسخ را نمی‌یافت. اشکالی وجود داشت که از پیدا کردنش عاجز شده بود.
بار دیگر به آینه نگاه کرد. تنها چیزی که به دنبالش بود یک کور سوی امید بود. امیدی که به آن چنگ بزند و به زمین برگردد.
حتی یک جمله برایش کافی بود. یک جمله که آن را تبدیل به هدف کند. اما هیچ نبود.
بالاخره مثل بقیه روز‌ها خسته شد. خسته از جنگیدن برای سرپا ماندن و کنار گذاشتن آن نقاب، و باز هم مثل تمام آن بیست و دو روز آن را نیافت.
به شخص درون آینه لبخندی زد... لبخندی که تبدیل به انقباض احمقانه عضلات دهانش شد. نقابش را به چهره زد و اتاق را ترک کرد.



I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۱:۳۰ شنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۹

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
- هی پلاکس، مطمئنی مشکلی برات پیش نمیاد؟
- نه کتی، هیچ مشکلی ندارم فقط این دهنتو بسته نگه دار، باشه؟
-باشه پلاکس به کسی نمیگم، حتی علی!
-خب نه بیا بگو!
- پلاکس به من اعتماد نداری؟
- خب باشه، برو باید ماموریتمون درست انجام بشه وگرنه راهمون نمیدن.
- باشه خب من رفتم، مواظب خودت باش.
- تو هم، فعلا!

هر دو برای مرگخوار شدن درخواست داده بودند و شرط قبول شدنشان این بود:
باید پایگاه محفل را منفجر میکردند!
آخر این چه شرطی بود؟ پلاکس درونش مانده بود که باید چه کنند و مثل همیشه کتی پرسیده بود:
- نقشه ای داری؟

و مثل همیشه پلاکس پاسخ داده بود:
- آره یک نقشه عالی!

و مثل همیشه نقشه ای نداشت! تنها نقشه ای که به ذهنشان رسیده بود این بود: نقشه دردسر ساز!
لحظه آخر از هری کش رفته بودند تا کمی ازش استفاده کنند. پس از بار ها ممکن بود نقشه شان نقش بر آّب نشود و عمل کند؟
طبق نقشه باید پیش میرفتند، بله مطمئنن اول که گفتند قصد آتش زدن محفل را داریم نقشه عمل نکرد و به جایش رویشان پودر عطسه آور ریخت. باز هم البته، همه سازندگان آن نقشه عضو محفل بودند. ( به جز پیتر پتی گرو) که به شدت بچه ها از او متنفر بودند! بنابراین باید حیله ای به کار میبردند! این نقشه ای بود که به ذهن کتی رسید:
- ای نقشه ما میخواهیم یک شوخی خیلی خیلی بزرگ بکنیم کمکمان میکنی؟

و صد البته عمل کرد!
حالا طبق نقشه باید به پایگاه میرفتند.( به زور مکان پایگاه را از زیر زبون اسنیپ درآورده بودند) کمی ترقه و بمب ساعتی هم همراهشان برده بودند.( پلاکس پیشنهاد داد) قرار بود آنجا را اینجوری منفجر کنند. باید تبدیل به حیوان میشدند.( هر دو حیوان نما بودند برای همین نقشه این پیشنهاد را داد) و صد البته پلاکس باید تبدیل میشد چون کتی یک شیر سفید ماده بود و پلاکس مار بود و مار هم حیوانی انعطاف پذیر بود. قرار بود سپر لوپین را بشکنند و نقشه هم پیشنهاد داده بود: قلقلکش کنید!
پس باید لوپین را بیرون بکشند و قلقلکش بدهند!

- پلاکس مطمئنی جواب میده؟
- آره کتی مطمئنم! برو اون پر دو متری رو بیار که درست کردم.
- باشه الان میارم... بیا اینم از پر.
- خوبه! خب شروع کنیم.
- آره، شروع کنیم.

اول نقشه برای بیرون آمدن لوپین باید از شیری سفید رونمایی میشد!

- آفرین کتی برو .

و البته باید موقعی را انتخاب میکردند که فقط لوپین در سالن باشد و بقیه در جا های دیگر!

- کتی برو، الان موقشه!

کتی غرشی کوتاه کرد که فقط تا لوپین برود.
همان طور که انتظار میرفت، لوپین از جایش جهید و به بیرون دوید.
- کی اونجاست بیا...

ناگهان شیری ماده و سفید دید!
-چقدر زیبایی!

همان طور که کتی داشت لوپین را سرگرم میکرد پلاکس پر را جلو برد.

- چه شیر باشکوهی! بیا این طرف تر.

کتی چه باید میکرد؟ پلاکس داشت تقلا میکرد که پر به لوپین برسد ولی لوپین هی آن طرف تر میرفت... فکری به ذهنش رسید!
غرشی کرد به معنای اینکه: من بچه دارم و چه عجیب که لوپین فهمید چه میگوید!
- آخی تو بچه داری؟

کتی سرش را تکان آرامی داد و به سمت پلاکس حرکت کرد.
-خب بچه ها کجان؟ آهان دارم میام!

همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد! پلاکس روی لوپین افتاد پر را نصف کرد و تا میتوانست لوپین را غلغلک کرد!و در آن لحظه جلوی چشم لوپین کتی دوباره انسان شد!

- بدو پلاکس فقط برو!

سپر از بین رفته بود و با فریاد های لوپین همه داشتند می آمدند. پلاکس سریع بلند شد. بمب ساعتی بزرگ را برداشت و کوک کرد در 10 ثانیه!

- بدو پلاکس دیگه نمیتونم نگهش دارم!
- باشه کتی الان...

پلاکس ماری سبز رنگ شد و بمب را در دهانش گرفت. نباید میفشردش.

- پلاکس!

روی دمش کمی بلند شد و بمب را پرتاب کرد...
- کتی فرار کن!

ناگهان لوپین دید که جلوی چشم او هر دو فرار کردند!
- از ترسشون، این دوتا جغله را فرستاد...

ناگهان چیزی یادش اومد، سپر!
تا برگشت پایگاه منفجر شد. هر دو کارشان را خوب انجام داده بودند.


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱۰ ۱۱:۳۷:۱۸

ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۵۲ پنجشنبه ۸ آبان ۱۳۹۹

ایزابلا تینتوئیستل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۳ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۰:۴۶ پنجشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۰
از ارباب دورم نکن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 123
آفلاین

_اربابم کجایییی ؟ اربابممممممممممممممممممممم کجایی؟ دقیقا کجایی...

زمزمه نا موزونی خانه ریدل ها رو در بر گرفت:
_کجایی تو بی من دقیقا کجایی .

و صدای ضجه ای اهنگ رو قطع کرد.

_ارباببببببب بدون شما چیکار کنممممم. ارباااااااااااااابا کجایین؟ چرا مارو تنها گذاشتین

سدریک که چند وقتی بود کاملا بیدار بود به طرف لینی ای دوید که بعد از چند سال به شکل جانور نما نبود تا ارومش کند.
چند هفته بود که خانه ی ریدل ها در جو بدی قرار گرفته بود . با غیب شدن لرد ولدمورت ،ایزا دیگر گاز نمیگرفت، پلاکس نقاشی نمی کرد و حتی از اسنیپ حرف نمی زد، اگلا پیپ ش را( حتی خاموش )نمی کشید، هکتور معجون نمی ساخت، سو چند هفته بود که کلاهش را گوشه اتاقش ول کرده بود و سراغ ش رو نمیگرفت، ملانی با غم به کیف پزشکی مملو از وسایل پزشکی اش خیره شده بود و مروپ تمام میوه هایش رو در سطل خالی کرده بود.
دوباره اهنگ سوزناک خانه رو در بر گرفت.

_یه پاییز زرد و زمستون سرد و
یه خانه ی تنگ و یه زخم مار شکلو
رو دستم گذاشتی.
غم جمعه عصر و غریبیه جادو
یه دنیا سوالو تو مغزم گذاشتی
جهانی دروغ و یه دنیا ی بی جادو
یه درد عمیق و یه تیزی تیغ و
یه قلب مریض و یه آه غلیض
یه دنیا محالو تو سینم گذاشتی
اربام کجایی دقیقا کجایی؟
کجایی تو بی من، تو بی من کجایی

_ما همین جاییم پاتریشیا
مرگخوران بی توجه به صدایی که بسیار شبیه به ارباب بود توجهی نکردند زیرا چند روز بود ارباب رو در همه جای خونه میدیدند ولی ارباب سرابی بیش نبود.
_کجاییی ارباب . کجا رفتی ارباب
_من همینجا ایم پاتریشا . اکه بار دیگه...

مرگخواران در جای خود خشک شدند و در صدم ثانیه به سوی اربابی که دعا می کردند واقعی باشد دویدند . ایزابلا که مثل یوز ایرانی می دوید زود تر از همه به لرد رسید.
_واقعیه . وااااااقعیهههههههه . ارباب اومدن. ارب...
_شلیل مامان برگشتی شلیل مامان برگشته.

پاتریشیا در حالی که برگ هایش جوانه می زد جیغ زد:
_ارباب. واقعا خودتونین؟
_بله پاتریشیا خودمونیم
_اربابااااااااااب فدای جان پیچ هاتون بشیم
نیم ساعت بعد.
_حالا بیا وسط.
ربکا با رقص بندری و هکتور ویبره کنان به وسط خانه ی ریدل ها امدند.
_خجالت هم خوب چیزیه.
_زمان سالازار اگه یه نفر خوب بندری نمی رقصید، سالازار با یه کروشیو حساب شو می رسید
_بفرما شلیل مامان، گیلاس ارگانیک .
_مادرمان هنوز هم باید میوه بخوریم
_بخور گیلاس مامان . بخور جون بگیری.

و این گونه بود که با آمدن لرد تمام غم های خانه ریدل ها رفتن پی کارشون.
ایزا هر که دم دستش بود گاز می گرفت، پلاکس نقاشی تمام مرگخواران می کشید، اگلا پیپ ش را روشن کرده بود و می کشید، هکتور معجون می پروند، سو کلاهش را از زاویه های مختلف برسی می کرد ، ملانی با شادی تمام مرگخواران رو ویزیت می کرد و مروپ تمام میوه هایش رو در حلق لرد فرو کرده بود.

امروز بود که ارباب مرگخواران برگشته بود


!Warning
Risk of biting


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۲۷ پنجشنبه ۸ آبان ۱۳۹۹

مرگخواران

پروفسور بینز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ چهارشنبه ۶ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۴:۵۹:۴۹
از توی دیوار
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 72
آفلاین
سحرگاه بود. مه نازکی بر روی زمین قرار گرفته بود. هوا کمی سرد بود. درختان هنوز از باران دیشب خیس بودند و قطرات آب، از برگ هایشان بر روی زمین می افتاد. خورشید هنوز در کشمکش طلوع بود و پرندگان در هوای گرگ و میش سحر، فعالیت روزانه شان را شروع کرده بودند و صدای جیغ و دادشان تمام فضا را برداشته بود.

دو جادوگر یکی با ردای سیاه و قامتی خمیده و در انتهای روزگار خود و دیگری جوان و راست قامت با استواری تمام، روبروی یکدیگر ایستاده بودند. پیرمرد چوبدستی اش را در دست می فشرد، اما لرزش دستش مانع از تمرکز او می شد. جادوگر جوان اما به خوبی پیرمرد را نشانه گرفته بود و منتظر کوچکترین حرکتی از او بود.

- آواداکداورا!

پیرمرد، نور سبزی را دید که نشانگر همیشگی طلسم مرگ بود. از چند لحظه ای که قبل از برخورد طلسم داشت، استفاده کرد. نفس عمیقی کشید و بوی خاک باران خورده را وارد ریه هایش کرد. همیشه از این رایحه خوشش می آمد. بوی چمنی که زیر پا له شده و عطرش فضا را آکنده می کرد. چشمانش را بست و به صدای اطرافش گوش داد. طبیعت... آخرین چیزی بود که قبل از مرگش آن را حس می کرد.

با برخورد طلسم مرگ، جسم بی جان پیرمرد بر روی زمین افتاد. جادوگر نگاهی به جسد جلوی رویش انداخت و با پوزخندی گفت:
- تو بودی می خواستی از لرد ولدمورت دفاع کنی؟ حتما پیش خودت می گفتی که ارزش این همه فداکاری اینا رو هم داره. نه؟

صدای پرنده ای در دوردست طنین انداز شد. طبیعت، بدون توجه به اتفاقی که افتاده بود، روند طبیعی خودش را در پیش گرفته بود. چند دقیقه بعد خورشید طلوع می کرد و جانوران جنگل کارهای زیادی داشتند تا انجام دهند.

- اون خیلی وقته که مرده. می فهمی؟ مُرده! اون تا الان باید پوسیده باشه! فکر کردی همینطوری بخوای از یه قاتل حمایت بکنی، بی جواب می مونه کار هات؟

جادوگر جوان این را گفت و بر روی زمین تف کرد. از هر فردی که کوچکترین ارتباطی با لرد ولدمورت داشت، متنفر بود. چند روزی بود که پیرمرد را دنبال می کرد و امروز، به مقصودش رسیده بود. توانسته بود انتقام بگیرد.

- حالا تو هم همینجا می مونی. مثل اون که تو اون خرابه موند! می پوسی! کسی حتی از مرگت هم خبردار نمیشه.

پیرمرد، چشمانش را باز کرد. نگاهی به جادوگر بالای سرش انداخت، گوشش سوت می کشید و به خوبی نمی توانست حرف های او را بشنود. سرش را تکان داد تا شاید صدای گوشش کمتر شود. تاثیری نداشت. نگاهی به اطرافش انداخت. همه چیز همانگونه بود که چند لحظه پیش قبل از اینکه خوابش ببرد، دیده بود.
کمی فکر کرد... جادوگر جوان با او فاصله داشت، ولی الان بالا سر او ایستاده بود و با او حرف می زد. چه اتفاقی افتاده بود؟ کمی فکر کرد...

- مطمئن باش با افتخار میگم که من کشتمت! وقتی که فهمیدن نیستی، وقتی که فهمیدن غیبت زده، اون موقع با افتخار اعلام می کنم که کشتمت!

به آرامی به یادش آمد. نور سبز رنگی که به سرعت به سمتش می آمد و در نهایت، به او برخورد کرد. اما مگر با طلسم مرگ، نباید می مرد؟ اگر مرده بود، پس چگونه می توانست حرکت کند؟ چرا جادوگر جوان به او مشکوک نمی شد؟ حرکاتش را نمی دید؟ دستش را بالا آورد و جلوی صورتش گرفت. دستش شفاف بود. دست دیگرش را نگاه کرد، آن هم شفاف بود.
- من روح شدم... ولی من که کار نیمه تمومی ندارم... چرا باید تو این زمین لعنتی گرفتار بمونم؟
- فهمیدی؟! اربابت مُرد! دیگه هم برنگشت. این بار دیگه واقعا مُرد، نه مثل دفعه های قبلی که هر بار ناقص تر میشد و برمی گشت!

این بار حرف های جادوگر را شنید. اربابش برنگشته بود؟ تمام این مدت به این انتظار ایستاده بود. تنها امیدش این بود که روزی اربابش برگردد و دوباره بتوانند دنیا را تصاحب کنند. اگر برنگشته بود... دلیلی نداشت که در این دنیا بماند... کار نا تمامی نداشت...

بینز نگاهی به صورت جادوگر جوان که از شدت خشم و غرور، قرمز شده بود، انداخت. نگاهش را بالاتر برد و به آسمان نگاه کرد. خورشید بالاتر آمده بود و روز جدیدی شروع شده بود. نور آفتاب چشمانش را زد، دستش را جلوی چشمانش گرفت تا سایه بانی برای نور آفتاب شود، اما یادش رفته بود که روح شده و دیگر نور از او عبور می کرد.
- پس چرا اینطوری میشم؟

به دستش دقیق تر شد. به آرامی در حال رنگ باختن بود. از خاکستری به سمت بی رنگ بودن می رفت. بقیه بدنش را نیز نگاه انداخت. آن ها نیز در حال بی رنگ شدن بودند. زمانش فرا رسیده بود. چشمانش را بست و خودش را در هوا رها کرد تا آخرین لحظات حضورش در این دنیا را نیز به سرانجام برساند.

.
.
.

چشمانش را باز کرد. نفس عمیقی کشید و به آرامی چشمانش را به جهان دیگری که به احتمال زیاد، جهان زیرین بود، گشود. اما چیزی که می دید، قابل باور نبود... . هنوز همانجایی بود که چند لحظه پیش قرار داشت. نگاهی به اطراف انداخت. چشمانش را چند بار باز و بسته کرد. اشتباه نمی کرد. هنوز داخل همان جنگل بود. به سرعت به سمت جایی که جادوگر جوان ایستاده بود، چرخید. اما او آنجا نبود. برگشت به جنازه خودش نگاه کرد. مرتب و آراسته دراز کشیده بود و چوبدستی اش درون دستانش و بر روی سینه اش قرار گرفته بود. اما او به آن آراستگی بر زمین نیفتاده بود... یک جای کار ایراد داشت... .

- دوباره برگشتی بچه؟
- کی اونجاسـ...

باور نمی کرد. درست رو به رویش ایستاده بود. دقیق تر نگاه کرد. خودش بود. با لکنت گفت:
- شما؟ ولی آخه چطوری...
- ما همیشه برمی گردیم. قبلا برگشتیم، این بار هم بر می گردیم. ولی این بار برگشتیم که تا همیشه بمونیم. الانم کار نا تموم جنابعالی خدمت به ماست. جسدتم ما درست کردیم. جمع کن بریم.

خندید... اربابش بازگشته بود... .




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۰۱ پنجشنبه ۸ آبان ۱۳۹۹

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین

داشت دیوانه میشد چرا اینقدر داد میکشید؟ هر دو دقیقه یک بار فریادی بیخ گوشش میکشید!


-کتی! رولت باید عالی باشه میفهمی؟


هنوز در مرحله ایفای نقش بود، یک ماه هم از آمادنش نگذشته بود! داشت عین  (بوق) ازش کار میکشید!


- چرا 2 دوتا اینتر زدی؟ باید 1 و نصفی بزنی!

- پلاکس ولی اخه یکی و نصفی اینتر نداریم!

- اون کاری که میگمو بکن! این جا منم که حرف میزنم!

- خب حداقل...

- گفتم... ساکت!


داشت منفجر میشد! یک داد دیگر مساوی بود با منفجر شدن کتی! حال میداد، با آن خشم میتوانست یک پاترونس درست حسابی بسازد که در گینس هم بنویسندش!

و حال دادن دیگر این بود که شیرش پلاکس را بخورد! همه با شادی پاترونس میسازن اونوقت کتی باید خشمش فوران کنه تا پاترونسش گل کنه!
همون وقت بود که پلاکس گفت:

- تو یک عجوبه کشف نشده ای!


هیچ کسی نبود که آموزش کتی را به عهده بگیرد پس وقتی پلاکس این مسئولیت را قبول کرد در پوست خودش نمیگنجید! البته بعد با خودش گفت:
- من واقعا غلط کردم اصلا همون مربی نداشته باشم بهتره!
شاید پلاکس مربی کاملی نبود اما با هم عهد بسته بودند که با هم تلاش کنند و پیشرفت کنند!
البته خودتان وقتی با یک مربی مرگ خوار تازه کار روبه رو شوید کلکتان کنده است!

- کتی! دوباره رفتی توی فکر؟
- خب...
- من اینجا حرف میزنم!
- خب بزار حداقل جواب سوالتو بدم!
- گفتم من فقط اینجا حرف میزنم. حالا بگو ببینم نقطه کجا میاد در رول؟
- ببین در...
- گفتم من فقط اینجا حرف میزنم!
- پلاکس، سوال پرس...
- گفتم من فقط اینجا حرف میزنم، حالا هم بدلیل اینکه جواب سوالمو ندادی منفی میگیری!
- ولی پلاکس...
- یک منفی دیگه برای حرف زدن زیادت!

واقعا اگر در هفته اینده دیوانه نمیشد کم بود!



ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۹ ۱۰:۳۲:۳۵

ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۴:۰۰ سه شنبه ۶ آبان ۱۳۹۹

ماروولو گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۳۵ چهارشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۵:۲۵ جمعه ۱۷ تیر ۱۴۰۱
از من بپرس اصیلم اون لخت و پتی مشنگ پرسته نه عیب نداره چیه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 117
آفلاین
- مروپ؟ مروپ هوی! معلوم نیست کدوم گوری رفته که نمیاد این خریدا رو از دست پدر پیرش بگیره. اصلا غلط می‌کنه تنها و بی اجازه جایی رفته باشه! مگه مردای این خونه غیرت ندارن؟

همان طور که جورابش را تا می‌کرد تا به گوشه‌ای بیندازد، در حالی که گاه زیر لبی غرولند می‌کرد و گاه اوج می‌گرفت و فریاد می‌زد، عرض کوتاه خانه‌ی محقرشان را طی کرد تا به اتاق دخترش برسد.

- یه زمانی پدر ارج و قرب داشت ... صدای پاش که می‌اومد همه صف می‌کشیدن تا استقبال کنن و بارشو از دستش ... پدرسوخته تو که این‌جایی! چرا جواب نمی‌دی پس؟!

مروپ کنج تختش، رو به پنجره نشسته بود، اما بی آن که به آن نگاه کند، سرش را انداخته بود پایین و به زانوهای جمع شده‌ی خودش تکیه داده بود.

- ببــ... ببخشید پدر ... حـــ حواسم نبود.

- صدات چرا این شکلی شده دختر؟ وقتی با من حرف می‌زنی اون ورو نیگا نکن ... کری؟!

- چـ... چشم.

بر خلاف انتظار مروپ، خبری از سیلی نبود. فروکش کردن خشم ماروولو را می‌شد در خوابیدن ورم رگ‌های گردنش، سفید شدن چهره‌ی کبودش و پایین آمدن شانه‌هایش دید. مانند بادکنکی که آرام آرام بادش خالی می‌شود، تمام نفسی که برای فریاد زدن آماده کرده بود را با صدایی که بی شباهت به «آه» نبود از دماغش بیرون داد.

- واس چی ...؟ تو گریه کردی دختر؟

مروپ واکنش او را درک نمی‌کرد. روزی نبود که پدرش اشک او را درنیاورد و بعد با نیشخند و تمسخر گریه‌هایش را به تماشا بنشیند. انگار ماروولو نیز متوجه سوالی شد که در ذهن مروپ ایجاد کرد.

- تو عین ننه خدابیامرزتی. اونم اشکش دم مشکش بود. چیز غریبی هم نی! گریه سلاح زنه ... هق هق می‌کنه که جلب توجه کنه و خواستشو بشونه به کرسی یا بگه من مظلومم! اما ...

حرفش را قطع کرد و رفت کنار دخترش نشست. مروپ اشک‌هایش را به محض ورود پدرش پاک کرده بود اما هنوز بغض در چهره‌اش مشهود بود.

- به نظرت کسی تو تنهایی اسلحه می‌کشه؟ هان؟ دارم ازت سوال می‌کنم.

- نه پدر.

- باریکلا. پس این بارو نمی‌شه پای سلیطه بازی گذاشت! اشکت اشکه. راستکیِ راستکی!

مروپ حالا دیگر بغض فروخورده‌اش را فراموش کرده بود. در تمام زندگیش تصور می‌کرد پدرش کوچک‌ترین درکی نسبت به او و احساساتش ندارد. کمابیش مطمئن بود که برای او بی‌اهمیت‌ترین موجود دنیاست. جرات نگاه کردن به چهره‌ی ماروولو را نداشت اما لحن ناآشنای پدرش کافی بود که بداند او جدی‌تر از همیشه است. لبانش از هم باز شد اما بهت راه تمام کلمات را سد کرده بود.

- نمی‌خواد بگی دردت چیه. فقط یه چی بهت می‌گم، خوب تو گوشت فرو کن. می‌شنفی؟

- بلـ... بله پدر.

- درسته که یه ضعیفه‌ای ... رو همین حساب عقل درست و درمونی هم نداری ... اما خوب، این طبیعتته! به جاش همین طبیعت بهت یه دل گنده داده.

صدای ماروولو می‌لرزید. انگار زبانش از ادای این جملات ابا داشت. برای گفتن هر کلمه، با غرورش کشتی می‌گرفت و عرق روی پیشانیش خبر از چقر بودن این حریف می‌داد.

- و من پدرتم. دیدمش. خوب؟ دلت ... خیلی ... چیزه ... مهربونه! خیلی! کسی که همچین دلی داره ... اشکش گرونه. می‌فهمی چی می‌گم؟ ارزش نداره. هیشکی و هیچی، ارزش یه لحظه بغض راستکیتو نداره. خوب؟

پس از ثانیه‌ای مکث، ناگهان مانند گلوله‌ی رها شده از توپ بلند شد و از اتاق بیرون رفت.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.