ناگهان سکوت اطراف با فریاد سهمگین پلاکس شکسته شد:
_
آقا! آقا! هی آقا! تکون نخورین! آقا همونجا بیحرکت وایسین.
مرد جوان که روی صندلی پارک نشسته و میخواست به سمت چپ بچرخد، در حالیکه زبانش نرسیده به بستنی متوقف شده بود بی حرکت ایستاد.
پلاکس دوان دوان خودش را به او رساند و بستنی را به آرامی از دستانش خارج کرد.
_ میتونی زبونتو ببری تو و صحبت کنی! ولی اصلاً حرکت نکن.
_ چرا فریاد میزنی؟
پلاکس بستنی قیفی مرد را درون سطل زباله انداخت.
_ محشره! حالتت رو میگم... فوق العاده است!
مرد جوان سعی داشت با تکان دادن بینی اش آن را بخاراند. اما مسلما موفق نبود.
_ خب تو کی هستی؟
_ من پلاکسم دیگه!
سپس صندلی کوچکی روی زمین ظاهر کرد و روبروی مرد نشست.
_ تو پلاکسِ دیگه هستی؟
_ نه من پلاکس بلک هستم.
_ خب «دیگه» کیه؟
پلاکس با کلافگی موهایش را عقب داد و به سمتی اشاره کرد:
: دیگه! تو فکر کن «دیگه» اونه!
مرد جوان به سختی چشمانش را چرخاند تا «دیگه» را ببیند.
_اون که دیگه نیست! اون کتیه، کتی بل!
صدای پلاکس بلندتر شد:
_ تو منو نمیشناسی اونوقت کتی که هنوز نیومده تو رو میشناسی! اصلا ولش کن خودت کی هستی؟
مرد جوان چشمانش را در کاسه چرخاند و همان طور که سعی می کرد خیلی بی حرکت ژست مغروری بگیرد گفت:
_ من رهگذر هستم!
_ رهگذر هستی؟ اسمی چیزی نداری یعنی؟
رهگذر به چند برگی که در دستش بود نگاه کرد:
_ تو نمایشنامه نوشته رهگذر!
_ خوب هر کی هستی، حالتت رو نگه دار و حرف نزن، تمرکزش به هم میریزه!
بله، رهگذر هم مثل شما فکر کرد که «تمرکزش» باید اشتباه تایپی باشد؛ اما نبود!
_ تو میخوای چیکار کنی؟
_ می خوام بکشمت!
بلافاصله رنگ صورت رهگذر پرید و بدنش به لرزه افتاد.
_ هی داری چیکار می کنی؟ تو که صدای منو میشنوی! من که نمیتونم با حرکت صحبت کنم! میکِشَمِت!
رهگذر دیگر نلرزید. ژست قبلی اش را دوباره گرفت:
_ خودم میدونستم! اما نمیشه، من خیلی کار دارم باید برم.
پلاکس بلند شد و قلمش را از پشت گوشش بیرون کشید؛ در حالی که تهدید وار قلم را به سمت رهگذر میبرد زمزمه کرد:
_ ساکت باش! من که میدونم تو نیوتی که تغییر کاربری دادی، و بعد از باخت سنگینت اومدی پست منو محاورهای کنی که نقدش پر از اشکال باشه! اما کور خوندی!
سپس قلمش را چرخاند و
نیوت رهگذر را سرجایش خشک کرد (قلمو چوبدستی اش بود).
پلاکس برگشت و روی صندلی اش نشست. از داخل موهایش سه پایه و بوم را بیرون کشید. (چیه فک کردین فقط بلاتریکس موداره؟ نخیر ایده موهای بلاتریکس رو رولینگ از روی من گرفت! )
زبانش را برای تمرکز بیشتر لای دندان هایش گذاشت و مشغول شد.
آفتابِ در حال تابیدن به خواب رفت، ماه به آسمان آمد، ستاره ها چشمک زدند، ماه رفت و خورشید آمد و دوباره آسمان روشن شد.
ابرها حرکت کردند، پاییز تمام شد و شاخه های خشک درختان زیر سنگینی برف خموده گشتند.
برفها آب شدند و شاخههای خشک شکوفه زدند؛ و زیبایی دنیا را فرا گرفت.
ریش های
نیوت رهگذر نما به زمین نزدیک شده بود و گرد پیری روی صورتش نشسته بود.
پلاکس بالاخره از روی بوم نقاشی بلند شد و زبانش را درون دهانش برد.
کش و قوسی به خودش داد و از زاویه های مختلف اثر هنری زیبایش را بررسی کرد.
_ خوبه! دیگه تموم شد.
رهگذر چشمانش را تکان داد و «اهم اهم» ـی کرد.
پلاکس که انگار تازه متوجه حضور او شده بود طلسمش را باطل کرد.
رهگذر روی زمین افتاد، چند دقیقه بعد به سختی بلند شد و گرد و خاک و برگ و برف ریخته روی بدنش را تکاند.
_ حالا ببینم چی کشیدی؟
قدم قدم به تابلو پلاکس نزدیک شد، بالاخره کنار پلاکس ایستاد و
تابلو را از نظر گذرانید.
_ یعنی واقعا من این شکلی ام؟

پلاکس چانه اش را خاراند و نگاهش را از نیوت به تابلو و از تابلو به نیوت منتقل نمود:
_ نه بابا! حیفه این شکل تو باشه. خیلی مگس خوشگلیه!

_ خب پس چرا منو چرا این همههه وقت نگه داشتی؟
_ آخه روی سرت نشسته بود! اگه تکون میخوردی میپرید. :yap:
رهگذر که دیگر عمرش را کرده بود و مدیران هم داشتند متوجه نیوت بودنش میشدند، همانجا جان به جان آفرین تسلیم کرد و old شد.
_ عجب تابلویی شد! بلاتریکس حتماً باید اینو ببینه!
پایان