هاگرید با خونسردی ای غیر عادی، مردم را از نظر گذراند.
سپس هیجان زده شد و فریادی بلند کشید. مردم هم او را همراهی کردند.
هاگرید گلویش را صاف کرد:
-اهم... خب شاید با خودتون فکر کنید، این مثلا وزیری که انتخاب کردن، کجا رفته! یادتونه بهتون قبلا گفتم این وزیر، برامون وزیر نمیشه؟ وزارتشو قبول نداشتم؟ گفتم ویلبرت بیاد؟
- خب ما که موافق بودیم باهات. حالا حرفت چیه؟!
هاگرید سینه سپر کرد و ادامه داد:
-الان این وزیری که مردم انتخابش کردن و ما علیهش داشتیم تظاهرات میکردیم گذاشت رفت! حتی به خودش زحمت نداد که باهاتون حرف بزنه! فرار کردش.
مردم منتظر ماندند. هاگرید که دستپاچه شده بود با صدای آرام تری ادامه داد:
-یعنی... منظورم خب الان اینه که وزیر ضعیف شده و آدمای زیادی تو کابینه ش نیستن. پس باید انقلاب کنیم علیهش!
مردم هورا کشیدند و با خوشحالی او را همراهی کردند!
-خب بعدش انقلاب کنیم که کی بیاد جاش؟
هاگرید ایده ای نداشت.
-خب حالا فعلا انقلاب میکنیم. این مسئله ی مهمی نیستش حالا.
-به عنوان اولین حرکت انقلابیمون باید چی کار کنیم؟
هاگرید شکمش را خاراند.
-دیوار... نویسی مثلا؟ تو کل شهر؟
مردم موافق بودند. آنها به شدت میخواستند که این وزارت و وزیر ظالمش را سنگون کنند! این وزیر کارهای بسیار زشتی کرده بود.
کارکنان وزارت خانه اش را خورده بود. کسی بود که سازمان ملل جادوگری به علت دورگه بودنش میخواست او را به عنوان بیگانه از وزارت خانه اخراج کند.
او حتی عاشق یک سیب شده بود!
این جرم های غیر قابل پذیرش بودند.