The Cursed~
فصل یک
قسمت دوم
--
قلعه ی هاگوارتز
خوابگاه دختران گریفیندور
زمان حال:چمدونش رو کنار تختش گذاشت
لباس ها و کتاباش رو به نوبت از چمدونش خارج کرد
با دیدن اسم آخرین کتاب لبخند غمگینی زد
همیشه این کتاب رو با پدرش میخوند
و حالا..؟!
"کاش یکم بیشتر میفهمیدی لیلی"
"واقعا متوجه نمیشی؟!"
"لیلی یکم بزرگ شو"جملات دیشب پدرش تو مغزش اکو میشد انگار اونا نمیخواستن به حال خودش ولش کنن
کتاب رو به سینش چسبوند و اونو به آغوش کشید
انگار که پدرش رو بغل میکرد..
-چته؟
با شنیدن صدا شکه شد به طرف تخت روبه روش برگشت
کتاب رو روی تخت گذاشت و رو به سوزانا گفت:
-حوصله ندارم سوزانا..تنهام بزار
سوزانا رو تخت غلتی زد دستش رو زیر چونش گذاشت و با چشمای درشتش به لیلی خیره شد
-میدونی اول فکر کردم منو اینجا راه نمیدن ولی وقتی با ارشد اینجا رفیق باشی راحت میای تو درسته یک سال اومدم ولی خب با ملانی بدجور صمیمیم میدونی..
لیلی از روی تخت بلند شد و بی توجه به دوستش ردای هاگوارتز و پلیورش رو درآورد
کرواتش رو شل کرد و روی تخت دراز کشید
سوزانا حرفش رو قطع کرد..میدونست اون گوش نمیده
لبخند غمگینی زد و از روی تخت بلند شد
در رو باز کرد تا به خوابگاه خودش بره..
لیلی با صدای آرومی زمزمه کرد"ممنونم"
که از گوش های تیز سوزانا دور نموند
سوزانا خنده ی کوچیکی کرد و زمزمه کرد"خواهش میکنم"
صدای بسته شدن در نشون میداد که سوزانا دیگه اینجا نیست
پتو رو در آغوشش گرفت و اجازه داد اشک هاش بالشتش رو خیس کنن
اشک هایی که از دیشب جلوشونو گرفته بود
و حالا او بود و تنهایی خودش
جادو..
چیزی که قرار بود کمکش کنه کسی بشه که پدرش دوست داره
..
صبح روز بعد:-اگه یکدفعه ی دیگه اشتباه کنی از کلاس میندازمت بیرون پاتر
لیلی با ناراحتی سرش رو پایین انداخت
-متاسفم پرفسور استیونز
استیونز نفسشو با عصبانیت فوت کرد و به در اشاره کرد
-فعلا برو یه هوایی بخور ...فردا بیا دفترم راجبش حرف بزنیم
لیلی اروم سر تکون داد و از کلاس خارج شد
به سمت خونه ی هاگرید قدم برداشت
الان فقط به اون نیاز داشت
تا باهاش حرف بزنه
تا ازش کمک بخواد..
برای بار چندم در زد
-هاگرید؟..چرا در رو باز نمیکنی؟
عصبی مشتش رو به در کوبید روی زمین نشست
پاهاش رو توی بغلش گرفت
سعی کرد زندگیش را مرور کند
گاهی اوقات فکر میکرد اگر دختر هری پاتر نبود چی میشد؟
اوه معلومه خبری از خوشبختی نبود.
"تو دختره اونی؟!
اون دنیای جادوگران رو نجات داده.
تو خیلی خوشبختی
باید به داستن همچین پدر و برادر هایی افتخار کنی"چرا او یک ویزلی بدنیا نیامد؟
ویزلی ها خیلی شوخ طبع و مهربان هستند
آنها خوش قلبترین آدم هایی بودن که لیلی تا به حال دیده بود
جدای از هاگوارتز و کار های مسخره اش با کلاه گروهبندی ان هم مشکل داشت
او میتوانست آینده ی درخشانی در هافلپاف و ریونکلاو داشته باشد و حالا چی؟..
فقط انتظار های مسخره از او بالاتر رفته
"نجات دنیا؟"اونا شوخیشون گرفته؟
او گمان نمیکرد پیر خرفت دیگری مثل دامبلدور پیدا شود تا همچین کار مسخره ای بکند
..صدای کوچکی رشته ی افکارش را پاره کرد
با ذوق به سمت منبع صدا برگشت تا شاید هاگرید را ببیند
اما.
هیچکس پشتش نبود
با تعجب جلو تر رفت
سنگ دیگه ای به جلوی پایش پرت شد
سنگ از روبه رو می آمد ولی رو به رویش به غییر از جنگل هیچی نبود
انگارسنگ ها خودشان از روی زمین بلند میشدند و به طرف او می آمدند
نکه عجیب باشد
هیچ چیز اینجا عجیب نیست.
فقط..لیلی نمیتوانست منبع پرتاب سنگ ها را ببیند
آروم از خانه ی هاگرید فاصله گرفت
به سمت جنگل رفت
میدانست که حق ندارد اینجا بیاید
ولی..
جلوتر رفت
او حالا وسط جنگل بود ..
با پرت نشدن سنگ دیگه ای رفت تا به سمت خانه ی هاگرید برگردد
حتما باز هم یکی از شوخی های بچه های هاگوارتز بود
اما..
با فاصله گرفتن از اونجا طناب سیاهی به شکل دست دور پایش حلقه شد
او را محکم زمین انداخت
..
قلعه ی هاگوارتز:با لبخند وارد کلاس شد
به مرد پیر که با ابرو های درهم کشیده به او نگاه میکرد خیره شد
از بامزگی قیافش خنده ای کرد
و با دیدن موهای مرد که درحال قرمز شدن بود خندش رو خورد و سعی کرد جدی باشد
مرد با اخم همیشگیش پرسید
-چی میخوای پاتر.
هری گلوشو صاف کرد و شروع به حرف زدن کرد
-خب پروفسور استیونز کاملا واضحه که از دیدن من خیلی خوشحال شدید ولی خب من اومدم دخترم لیلی رو ببینم متاسفانه یهصحبت گرم و صمیمی بمونه برای بعد
استیونز غرولندی کرد گفت:
-کسی هم درخواست صحبت نکرد.
اوه همون لیلی پاتر؟..حالش بد بود فرستادمش هوا بخوره
هری با تعجب به استیونز خیره شد
هری:
-حالش بد بود؟..ولی اون توی محوطه ی هاگوارتز نبود ..و
استیونز با بیحوصلگی لب زد:
-چمیدونم؟!..شاید رفته پیش هاگرید
هری با ترس زمزمه کرد
-ولی هاگرید تا چند دقیقه ی قبل پیش من بود..
جنگل زمان حال:جیغ میزد و به سرعت میدوید ولی لعنت بهش اون موجود سیاه زیادی سریع بود
توی اون سرعت قطعا نمیتونست از چوب دستیش استفاده کنه
اما اگه به دوییدن ادامه میداد اون موجود بهش میرسید
پس..؟!
لیلی از حرکت ایستاد
چوب دستیش رو از جیب لباسش درآورد
فاصله ی اون جسم با خودش کمتر و کمتر میشد
سعی کرد وردی رو به زبون بیاره
-"کیجیکا مالا"اما هیچ صدمه ای به موجود وارد نشد
حالا اون فقط چند متر با لیلی فاصله داشت
چشماش رو بست
ریزش اشکش رو حس میکرد
اما..
ناگهان روی برگ ها پرت شد انگار که کسی او را هل داده باشد
چشمانش رو به سرعت باز کرد
پسری با ردای هاگوارتز پشت به او ایستاده بود
پسر با صدای بلند فریاد زد
-از اینجا برو.همین حالا
لیلی با بهت به اتفاقاتی که می افتاد نگاه میکرد..توانایی تکون خوردن نداشت
پسر چوب دستیش رو به سوی جسم سیاه نشانه گرفته بود
ورد نامفهومی رو فریاد زد
جسم سیاه لحظه ای از حرکت ایستادو به عقب پرت شد
ولی ثانیه ای بعد او بلند شد و با سرعتی سریعتر از قبل به آنها نزدیک شد
پسر با دیدن لیلی که با تعجب به او نگاه میکند بلند تر از قبل داد زد
-گفتم برو.
لیلی به خودش آمد بلند شد تا از اونجا دور شود
سعی میکرد با بیشترین سرعتش از اونجا دور بشه
اما..
صدای نعره ی دردناکی به گوشش رسید
به طرف صدا برگشت
جسم سیاه به پسر حمله ور شده بود
ولی..
هیچکس نمیتوانست تفاوت بین آنها رو درست بفهمد..
انگار جسم سیاه در سلول های پسر حل شده بود
صدای گریه ی پسرک درحالی که از پدرش کمک میخواست به راحتی قابل شنیدن بود
لیلی به او نگاه کرد..
اون پسر بخاطر خودش توی این دردسر ها افتاده بود
به سرعت به سمت پسر رفت
تازه متوجه صورت پسرک شده بود
موهای سفید
چشمان سیاه
ردای اسلیترین
وایسا ببینم اون مالفوی بود؟!
با دیدن جسم سیاه از افکارش بیرون اومد و آرام به سمت چوب دستی رفت
در چند قدمیه چوب دستی پسر بود که جسم سیاه متوجه او شد
اما..
او به سمت لیلی هجوم برد
لیلی خواست چوب دستیه پسر رو که روی زمین افتاده بود بردارد که دستی از روی زمین دست او را گرفت
طناب سیاه رنگی دور دستانش حلقه شد
یک جسم سیاه دیگر؟!
اینجا چخخبر بود؟
جسم سیاه با نعره ی وحشتناکی از زمین بیرون آمد و کم کم مانند دیگری شد
آن دو دقیقا شبیه هم شدند
لیلی ترسیده بود..
درحالی که نفس نفس میزد سعی کرد چوب دستی خودش را بردارد
که توسط یکی از آنها به درخت کوبیده شد
دیگری هم به سراغ مالفوی رفت
گردن لیلی اسیر دستای اون شده بود
قیافه ی ترسناک اون جلوی چشمای او قرار گرفته بود
لیلی سعی میکرد چشماش رو ببنده تا اون رو نبینه ولی..
نمیتوانست درست نفس بکشد
جسم سیاه درحال خفه کردن او بود
سعی میکرد گردنش رو از دست اون غول زشت و بد قواره راحت کند
انگار یک وزنه ی دویست کیلویی روی قفسه ی سینه اش قرار گرفته بود
دیگر واقعا نمیتوانست نفس بکشد برای ذره ای هوا تقلا میکرد..
انگار همه جا کم کم سیاه میشد
مشتش که جسم سیاه رو گرفته بود کم کم باز شد
صدا های نامفهومی میشنید..
به ارامی چشمانش بسته شد
..
مرسی که وقت ارزشمندتو پای خوندن این داستان گذاشتی
دوست دارم~
اگر مشکلی پیدا کردی یا به نظرت قشنگ بود تو پیام ها بهم بگو خوشحال میشم))
با احترامات:
لیلی لونا پاتر*)
پایان پارت دوم