**به دليل اجازه نگرفتن از بردن اسامي افراد معذوريم!**
آخراي سال 83 بود كه يادمه يه تاپيك ساخته بودن به اسم ""دوئل نميدونم چي چي!""
قرار گذاشته بوديم تا يه مسابقه دوئل بزاريم تويه يه كنفرانس ياهو مسنجر.
البته اولش گفتن بزاريم تويه همون جادوگران كه همه مخالفت كردن چون خيلي كار سختي بود.
خلاصه بعد از چند هفته قرار شد كه همه راس يه ساعتي آن بشيم تا دوئلو شروع كنيم.آخرشم معلوم نشد اين دوئل به چه درد ميخوره
براي وقت گذروني بود
حدود 10-15 نفري ثبت نام كردن كه بعد گفتيم گروهارو چهار نفره بكنيم.
بعد قرار شد گروه ما با يه گروه ديگه(عجب اطلاعات دقيقي به خدا يادم نمياد!)راس ساعت 8(فكر كنم 8 بود!)آن بشيم تا مسابقه بزاريم.
چند نفري رو كه يادم مياد اومدن اينا بودن:توماس جانسون-جك اسلوپر-ديپت-خودم و ....(يادم نيست!خاطره نميگفتم سنگين تر بودم )
خلاصه از هشت نفري كه قرار بود بيان مسابقه فقط 3 نفر اومدن! اون لحظه ميخواستيم بريم دم خونشون بزنيم لت و پارشون كنيم
بعد گفتيم خدايا چي كار كنيم چي كار نكنيم.خلاصه يه كم صبر كرديم بازم نيومدن.تصميم گرفتيم طلسم برگذار نشدن دوئل رو كه حدود 1 ماه بود روش داشتيم بحث ميكرديمو بشكنيم.
جك اسلوپر گفت:من فكر كردندي يك نفر ديگر را آوردندي!
من:آخه خنگولي! دوئل براي جادوگرانياست الان كسي آن نيست كه!
توماس:چرا يه نفرو من آن دارم!
من:ميمردي زودتر بگي
ناگهان با يك حركت غافلگير كننده ديپت هم آن شد.
يه تيريپ ميخواستم برم فحش بكشم تو روش بگم آخه(بوق بوق)*مگه تو(بوق بيق بوووووغ!)
گفتم ولش كن.خلاصه ديپتم به جمعمون اضافه شد.
شديم چهار نفر گفتيم دو به دو مسابقه بزاريم.ديديم اي دل غافل حالا كي داوري كنه!
جك اسلوپر:بريم به يكي بگيم بياد داور وايسته!
من:باز شروع كردي؟؟ خب اگه كسي بود كه اين همه واينميستاديم!هي تامي برو به همون يه نفري كه آنه بگو بياد!
توماس:اتفاقا جادوگرانيه.لودو بگمنه!
من: كث... (بوق بوق) خب پس چرا زودتر نگفتي سه ساعت از كارتمون رفت(واقعا رفته بود! )
خلاصه لودو بگمنو آورديم!
حالا بشين سه ساعت قوانينو بگو تا ياد بگيره اونم كه خنگ خلاصه با هزار زحمت بهش فهمونديم(زور چپوني!)
خلاصه ميخواستيم مسابقه رو شروع كنيم كه ناگهان بلاي آسماني بر من نازل گشت و كارت 10 ساعتم به اتمام رسيد!
بدو اين طرف بدو اون طرف.خلاصه رفتم از تويه خيابون يه كارت ديگه خريدم برگشتم.
جاتون خالي آنقدر فحش نوش جان كردم كه تا عمر دارم يادم نيمره
بعد از معذرت خواهي ناگه يك بلاي طبيعي ديگر نازل گشت و كارت توماس جانسون تمام شد!
خلاصه اونم برگشت و من حسابي حالشو گرفتم و فحشاشو پس دادم!
خلاصه كم كم داشتيم شروع ميكرديم كه يك نفر ديگه آن شد
بازم بازار فحش و ناسزا داغ داغ بود**كه يك عضو واقعا ارزشي! *** آن گشت.
من:بريم بيارينش تا اين يكي كارتمم تموم نشده!
جك اسلوپر:به همين صورت هم بازي ميتوان كرد!
من:آخه عقل كل الان 3 به 2 هستيم!
جك اسلوپر:تا آنجا كه ميبينم 6 نفريم!
من:اون روي سگم رو بالا نيارا! بابا لودو داوره!
خلاصه جك اسلوپر تازه فهميد كه لودو داوره!
بعد از كلنجارات فراوان اون عضو ارزشي رو آورديم و مسابقه رو شروع كرديم!
بعد تازه فهميديم عجب اشتباهي!
اقا هي اون طلسم ميزد هي ما ميزديم!خلاصه قوانينو دوباره درست كرديم و بالاخره مسابقه رو داديم رفت پي كارش.
بعدش من مسئول گزارش تويه پيام امروز شدم و بعد از گفتن گزارش دممونو گذاشتيم رو كولمون كه از نت بريم بيرون.
راستي يادم رفت بگم كه گروه ما برنده شد.فردا اومديم كه جايزه رو بگيريم بره**** ديديم اي دل غافل مسابقه غير رسمي اعلام شده!
خلاصه هي زديم تو سرمون كه يه مسابقه ديگه برگزار كنيم كه در شرف شروع شدن بود كه ناظر عزيز لطف كردن و تاپيك مربوطه رو پاكيدن!
خلاصه اين بود عواقب برگزاري يك دوئل جادوگري!
------------------------------
*بي پي جي 13
**البته فحشا زير نظر حاجي داراي پي جي 13 بود
***تيكه كلام و يه جورايي سوتي خودم!
****البته جايزه رو خودمون اعلام كرده بوديم كه يه اكانت مجاني بزارن خودمونم تاييد كرده بوديم
هوم چه جالب!!!
بذا منم يه خاطره بدم...
11 دي پارسال، روز تولد سايت بود و يه ميتينگ گذاشته بودن به چه بزرگي...تا يك يا دو ماه فقط نام نويسي و تداركاتش بود! بعد يادمه كالين هم مدير بود و ما هم خيلي دوست بوديم( جدي نگيريد!!!) بعد اين گيزر داده بود كه تو بايد بياي ميتينگ...منم شهرستان روزهاي امتحانات هم ميشد وسط زمستون اخه من چجور بيام تا يه ماه شديدا در گيزر به سر ميبردم!
بعدش گفتن يه ميتينگ داريم يه كنفرانس...كسايي كه نميتونن بيان ميتينگ بيان كنفرانس!
منم ذوق كرده بودم بدجور عين كنفرانس نديده ها اومدم يه كارت اضافه گرفتم كه يه وقت كارتم تموم نشه...! هم ميتينگ و هم كنفرانس روزهاي پنجشنبه بود و از قضا روز ميتينگ من امتحان رياضي داشتم! سر امتحان نشسته بودم فكر ميكردم اينا الان دارن چيكار ميكنن و واسه خودم خيال بافي ميكردم(ميتينگ نديدم ديگه ) يهو ديدم معلمه بالا سرم واستاده ميگه سرت به ورقه خودت باشه تقلب نكن بابا ول كن چه تقلبي
خلاصه روز ميتينگ رسيد و on time نشستم پاي كامپيوتر....هيچكس ان نبود 5 يا ده ديقه صبر كردم بلاتريكس(آمبريج- مودي) پيداش شد! گفتم اين ميتينمگ چي شد گفت صبر كن الان بچه ها پيداشون ميشه! و الحق هم يهويي ديدم نصف ليستم ان لاينه!!!
بعدش يه نفر(يادم نيست كي) همرو اينوايت كرد...نرسيده بلا گير داد بايد كادو تولد بديد!!!
پاتر گفت من سيم سرور ميدم
منم كه اون موقع حسابي كل كل باز بودم چيزي به ذهنم نرسيد گفتم كتاب كم آوردگان تاريخ رو ميدم بلا گفت نميشه كتاب به چه دردم ميخوره(نكته كنكوري: معمولا من تو تولد دوستامم بهشون كتاب ميدم ) خلاصه نشستم فكر كردم كه چي بدم! اون موقع دوست من تازه تو سايت عضو شده بود شناسشم گذاشته بود پاول چانگ كه ميشه برادر من....منم عين خنگا گفتم اوكي منم برادرمو ميدم بچه ها شروع كردن كه مگه خانه عفافه!!! خلاصه گفتم من برادرمو ميدم كه ميدم! و دادم!!!! بعدش منم اومدم پيش بلا هركي ميرسيد گيزر ميدادم كادو بده با هم از همه كادو ميگرفتيم....
بعدش اون موقع يه داستان اومده بود به نام هري پاتر و زوج ايده ال....البته من هيچوقت كاملشو نخوندم و در حالي كه ت كنفرانس بودم فقط 5 فصلشو خوندم!!! بعد بچه ها شروع كردن به صحبت كردن درباره اون...منم هيچي نفهميدم البته! بعدش يكي گفت اين جيني و هري كجان(زوج ايده ال هري و جيني بودن) منم خوب جوون بودم و كم عقل گفتم پيش منن يكي ديگه فكر كنم همين داركي گفت رفتن پيش گراپي
نميدونم همون روز بود يا يه روز ديگه ولي فكر كنم طي همون كنفرانس بود كه هري و مملي در دسترس نبودن و داشتن سايتو از .com ميبردن به .org يعني روز تولد سايت در دسترس نبود!!! بعدش ديگه درست شد و هري گفت بر و بچ بريزين تو سايت...من رفتم كش داشتم سايت نيومد! مملي گفت رفرش كن alt+f5 فكر كنم(من هميشه اين دوتا يادم ميره اشتباه بود خودتون ببخشيد)
فكر كنم ميتينگ يه 5 ساعتي طول كشيد و وسطاش سايت درست شد .نصف ميتينگ ما علاف نشسته بوديم! خلاصه رفتيم تو سايت و حالي برديم و بعد هم رفتيم خوابيديم قصه ما به سر رسيد جادوگران هم به .org رسيد ملت تو اين تاپيك هم سرشون درد گرفت بس كه همر زدم
خب می بینم که دفترچه خاطرات گذاشتید! من قبلا یه همچین چیزی تو قدح اندیشه ندیدم؟
به هر حال من می خوام یک خاطره بگم که در چه مواقعی همه باهم هستن و چقدر باهم صمیمی* هستن!
آخرین روز سال 83 بود و چندساعت تا سال تحویل مونده بود من از صبح تو نت بودم با خیلیا چت کردم و تبریک گفتم تا تقریبا چندساعت به سال تحویل شیکم یک کنفرانس زد و من و حاجی و بلا و شیکم و یکی دیگه که نمی شناسمش امدیم اول همه سلام و احوال پرسی و اینا بعدشم تبریک ها شروع شد بعدشم نشستیم از قدیما گفتیم! بعدشم یکم حاجی شوخی کرد که بلا گفت حاجی آبشنگولی خوردی؟ بعدشم بحث رو لباسایی که پوشیده بودیم همه با لباس خونه بودیم و یک نیم ساعت بیشتر تا سال تحویل نمونده بود! همه با پیژامه بودن در کل می شه گفت اون کنفرانس پیژامه پارتی بود بعد یک ده دقیقه بیشتر نمونده بود که همه داشتن احضار می شدن منم احضار شدم و از نت امدم بیرون!ناگهان سال تحویل شد و من با مامان و بابام روبوسی کردم و عیدو تبریک گفتم داداشمم نزاشت ببوسمش منم زدم تو سرش! بعدشم بدو بدو امدم دوباره نت دیدم باز همه رو خطن همه در حال بغل گرفتن و ماچ و اینا بودن چون حاجی گفته بود در این روز آزاده! تا تقریبا شب شد بچه ها بیشتر پدیدار شدن و کنفرانس زده شد همه در حال تبریک بودن و من تبریکم به این صورت بود!
فلور دلاکور: مرغ و خروس و اردک عید شما مبارک
همه یک شعری گفتن و دوباره شوخی ها شروع شد
بعد من امدم بیرون و صبر کردم تا مامانم و بابام بخوابن دوباره امدم نت اون وقت حاجی و مملی و سالازار و ولدمورت(مرلین سابق) بودن و چند نفر دیگه هم بودن در خاطرم نیست! همه داشتن شعرهایه هری پاتری می گفتن و همه شاد و هیجان زده بودن!
منم یک چندتا شعر در پیتی گفتم
بعد نصف شب یکی امد تو سایت حال همه رو گرفت تا صبح درگیر بودن ولی فرداش یکم اوضاع خوب شد!
سال 83 رو اینطوری تموم کردم و سال 84 رو اینجوری شروع کردم سال 83 با جادوگران بودم و سالهایه بعد هم خواهم بود
اینم از صمیمیت بین بچه هایه جادوگران که حتی موقع سال تحویل هم همدیگه رو ول نمی کنن
++++++++++++++++++++++++++
از اونایی که اسمشونو بردم اجازه می گیرم(بعد از بعد!)
*= صمیمیت از نوع ویدا اسلامیه ایی نمی باشد
خب خاطره
من يه خاطره ميخام بگم از ميتينگ اخير يعني 4 تير(اخير يعني آخرين ميتينگ)
خاطره كه نيست يجورايي آشنا شدن من با اعضاست ولي باحاله بخوندنش مي ارزه
سوم تيرماه بود كه من اومدم سايت و ديدم امپراطور كبير تاريكي نوشته من هر روز الكامپ(الكامپ=نمايشگاه كامپيوتر و الكترونيك) تو نمايشگاهم.هر كي ميخاد با ما آشنا شه بياد اونجا.خلاصه من از خونه پا شدم از هولم تاكسي در بست گرفتم(اگه دو دقيقه صبر مي كردم با تاكسي هاي خطي ميومدم 200 تومان بيشتر نميدادم).رسيدم نمايشگاه .
اين نكته رو هم بگم بدليل استقبال كم نميشگاه الكامپ در ضلع شرقي نمايشگاه برگزار مي شد و محل قرار ما(يعني دم حوض مسجد ابراهيم) كاملا در ضلع غربي بود.يه آقاهه هم گيزر داده بود نمايشگاه اونوره تو چرا اينوري ميري!!!
همونطور كه گفتم از هولم دربست اومده بودم و بهمين علت يك ربع زود رسيدم.ديدم كسي دور حوض نيست.يه كم اونجا قدم زدم بازم كسي نيومد.براي تنوع هم كه شده رفتم دستشوئي!!!!!!!!!
از دسشوئي كه برگشتم ديدم يه نفر با لباس آبي كنار حوض وايستاده.يه لبخند بهش زدم و اونم يه لبخند به من زد.(بعد ها يعني چند دقيقه بعد فهميدم اون سيريوسه).بازم يه مقدار قدم زدم.يكي ديگه اومد با لباس زرد و اين دو تا با هم دست دادن و آبيه به زرده گفت تئودن!!
حس كردم يه نمه اسمش تابلوئه(همه :بابا تو چقدر آي كيويي)اما بازم ترسيدم برم بگم من جادوگرم!!!!
خلاصه منتظر موندم تا بالاخره سيريوس جان گفت جادوگراني.(اگه نمي گفت من تا صبحم شده اونجا وايميستادم!)
با خوشحالي رفتم جلو و گفتم آره
سيريوس مثل اين افرادي كه بازجويي مي كنن گفت شناسه ات.منم سريع گفتم لي جردن.
خب تااون لحظه من با سيريوسو تئودن و ققنوس عزيز آشنا شدم.(حدس مي زنم اولين ميتينگ ققنوس بود چون اونم مثل من شنونده بود تا گفتنده!
بعد از چند دقيقه آستكبار مملي برما آشكار گشت.او آمد!
سيريوس گفت اون ابره. تئودن و سيريوس اونو ميشناختن.
(نكته اخلاقي:تئودن چند تا سي دي به ابر داد من هنوز تو كفم بدونم اونا چي بود!!)
ابر اومد و چند دقيقه بعد رفت نشست كنار حوض و با ام پي تي پليرش ور رفت.
حاجي قول داده بود ساعت 10 بياد اما 10 و چهل دقيق از دور نور سفيدي بر ما نمايان گشت.لحظه به لحظه جسم سفيد نزديكتر مي شد و چند لحظه بعد ما فهميديم اين سفيدي كسي نيست بجز امپراطور كبير تاريكي!!
قصه ما به سر نرسيد.كلاغه به خونش رسيد.
ادامه دارد.ماجراهاي داخل ميتينگ در پست بعدي
خب خب خب....گفتم يه خاطره ديگه بگم
اگر حوصله ندارين و وقتشو ندارين بخونينش.سيوش كنين بعدا بخونينش.ضرر نميكنين.شما هم حتما خاطره هاتونو بنويسين مطمئن باشين همه ميخونن.
-----------------------------------------------------------------------
البته اين خاطره مربوط ميشه فقط به دو نفر*
با اجازه توماس جانسون**منم يه خاطره در مورد قراري كه با هم گذاشتيم بگم.
جاتون خالي!اولين بار بود كه ميخواستم يه جادوگراني رو از نزديك ببينم.اونايي كه تجربه كردن ميفهمن من چي ميگم.
خلاصه شب قبلش توماسو آن ديدم.بعد از صحبتهاي فراوان نميدونم چي شد بهش گفتم بلند شه فردا بياد مجتمع تجاري پايتخت***
نميدونم چي شد اونم قبول كرد اصلا فكرشو نميكردم.
خلاصه بعد از تبادل عكس حسابي هيجان زده بودم كه فردا ميخوام يك جادوگراني رو ببينم.****
خلاصه بعد از كلي كلنجار با خودم گرفتم خوابيدم*****
فردا صبح بلند شدم رفتم كلاس زبان.(منم كلاس زبان ميرما ) خلاصه كلاس تموم شد و منم كه حساس! چون دوست ندارم كسي علاف بمونه جاتون خالي دربست گرفتم ونك.
خلاصه رسيدم اونجا خيلي زود رسيدم.گفتم يه سر بزنم كافي شاپ داييم(بگذريم كه در ونك چه ديدم و چه ها كردم )
بعدش پاي پياده رفتم به سمت ميرداماد.
وسط راه داشتم فكر ميكردم شايد اونم داره پياده مياد.هي اينور اونورمو نگاه كردم گفتم شايد ببينمش.
خلاصه جاتون خالي يه پسره كپ توماس
آقا هي برو اين طرف يارو روشو ميكرد اون طرف....هي ميرفتم اون طرف يارو روشو ميكرد اين طرف.خلاصه اعصابم داغون شد رفتم بقلش ضل زده تو چشاش فهميدم ضايع كردم!
برگشت گفت:چيه داداش؟چيزي گم كردي؟
گفتم:نه ببخشيد اشتباه گرفتم.
گفت:خواهش.چيزي گم كردي بگو برات پيدا كنيم.
گفتم:نه.چيزي گم نكردم.گفتم كه اشتباه گرفتم ببخشيد.
داشتم ميرفتم كه سيريش دوباره برگشت گفت:آقا يه كمكي در حق من ميكني.من ميخوام برم كرج پول ندارم.با ماشين داشتم ميومدم حذب الله ريخت سرم ماشينمو ازم گرفتن بردن.حالا موندم چي كار كنم.با هزار تومنم كارم راه ميفته!(قابل توجه است كه با 1000 تومان ميخواست بره كرج و اينكه اگر ميخواست بره كرج پس چرا وليعصرو داشت ميومد بالا؟عجب آدمايي پيدا ميشنا!البته از اينا زياد ديدم!)
منم كه پررو داشتم فكر ميكردم يه جواب دندون شكن بهش بدم.(شوخي كردم جدي نگيريد!منو از نزديك بيينين ميفهمين چه پسر گلي هستم )
خلاصه چون تجربشو داشتم برگشتم گفتم:اگر شما چيزي پيدا كردي به ما هم بده
يارو هم يه ذره من و من كرد و زير لب چيزي گفت و دمشو گذاشت رو كولش و رفت
خلاصه رسيديم ميرداماد.ديدم هنوز زوده.گفتم يه سر برم اسكان!(روبروي مجتمع پايتخت)
رفتم اسكان يه چرخ زدم.ديدم موهام بد مدلي وايستاده گفتم برم يه آبي به موهام بزنم.ژلم كه نياورده بودم
خلاصه رفتم تو دست شويي و يه آبي زدم به موهام خواستم بيام بيرون يارو گيزر داد يه پولي بهش بدم(از همينايي كه وايميستن دم در دست شويي و پول ميگيرن! )
حالا بگرد دنبال پول خورد.همه پولامم دو هزار توماني بود
خلاصه اين جيبو بگرد.كيفو بگرد اين ور اون ور.يه بيست و پنج توماني پيدا كردم
خلاصه گذاشتم كف دست يارو و با شروع غر زدنش راهي بيرون شدم.
خلاصه رفتم سر قرار ديدم نيومده.هي قدم بزن.ديدم باز نيومد.نيم ساعت گذشت.منه خنگم شمارمو بهش داده بودم ولي يادم رفته بود شماره بگيرم
يه دفعه ديدم زمين داره ميلرزه.
اين ور اون ورو ديدم. زلزلست؟..نه بابا ساختمونا نميلرزن....اون ورو ببين....نه بابا گراپي نيستش....خلاصه ديدم اي دله غافل مفايل بود داشت ويبره ميزد
خلاصه برداشتمو چون ميخواستم اولين ديدارم با يه جادوگراني خوب و خوش بگذره چيزي بهش نگفتم.اگر كس ديگه اي بود هزارتا فحش بهش ميدادم
خلاصه گفت تو ترافيكه.منم ميخواستم بزارم اون بياد بعد برم سي دي بخرم******
خلاصه بعد از يه ساعتي تاخير رسيد.
شبش رمز گذاشته بوديم.فهميدم خودشه ولي وايستادم تا رمزو بگه بعد.
""هوا خيلي گرمه!""
""مرده شور كجا بودي خفه شدم از گرما؟ ""(شوخي كردم بابا )
گفتم:آره واقعا گرمه.بعد خلاصه بعد از احوال پرسي و چاق سلامتي رفتيم تو(البته يه تيكه رو سانسور كردم! بووووووووق)
خلاصه رفتيم تو و منم براي بابام يه برنامه حسابداري شخصي ميخواستم.رفتيم تو مغازه گيزرش آوردم.گفت 8 تومن.
گفتم"" ما بريم يه دور بزنيم الان ميايم ميخريم
البته اينم شوخي بود چون انقدر حجيم بود كه آدم قاطي ميكرد.يه چيز ساده براي تويه خونه ميخواستم.خلاصه گيزر نياوردم.
دو سه تا سي دي بازي خريديم و خلاصه كارمون تموم شد.ديديم هنوز زوده بريم.يه دور زديم بازم ديديم زوده.گفتيم بريم كافي شاپ هون جا.
گفتم""بريم ونك كافي شاپ داييم.مگه خليم بريم اينجا؟""
گفت""بابا كي حوصله داره تا اونجا بره! "
(بووووووووووووووووق)
خلاصه رفتيم نشستيم و سفارش ميلك شيك شكلات داديمو نشستيم .هي از اين ور ميگفتم از اون ور ميشنيدم!همشم غيبت *******
خلاصه بخور بخور راه انداختيمو بماند كه چه ها ديديم!و چه ها شنفتيم!(و البته باز هم چه ها شنيديم!)
خلاصه زديم بيرون.
قرار بود بيان دنبالش سر راه كه اومدن و بعد رفتش.
منم دست از پا درازتر رفتم به سمت ميدون ونك پيش داييم يه ميلك شيك ديگه هم اونجا بزنيم
بماند كه در راه كيف پولم رو تويه تاكسي جا گذاشتم و مجبور شدم از داييم قرض بگيرم
حالا پولاش به درك!كارت اينترنترو بگو سر راه خريده بودم
خلاصه اين بود خاطره اون روز ما و مكافاتهايي كه كشيديم!
------------------------------------------------------
لازم به ذكره كه از اون روز به بعد هيچ اثري از توماس جي جانسون در سايت جادوگران ديده نشد (شما نديدينش؟)البته در اين مورد دو احتمال وجود داره:
1-به كعبه ي آمالش رسيده!(ديدار با من )
2-منو ديده ترسيده!
--------------------------------------------------------
نتيجه گيري اخلاقي:رفتار كاملا آسلامي گزارش شده!
نتيجه گيري علمي:از اين به بعد در روزهاي اداري قرار نگذاريد كه ترافكي بيداد ميكنه.
نتيجه گيري كلي:خيلي هم خوش نگذشت! به هر حال من بزرگتر بودم و بايد بيشتر حرف ميزدم يه جورايي.ولي منم كه زبون درست و حسابي ندارم!خلاصه حرف كم ميزديم.
---------------------------------------------------------
*خودم و خودش!
**از نام بردن اسامي معذوريم!
***واقع در چهارراه وليعصر-ميرداماد
****لازم به ذكره كهاجازم هميشه پيش مامان بابام استاده *****مگه ميشه از اين نت دل كند؟؟
******از نوع مجاز و آصلامي البته!
*******شماها هم بودين توش نگران نباشيم!