هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خاطرات هري پاتري
پیام زده شده در: ۱۴:۳۶ پنجشنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۴
#35

سدریک مرحوم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۶ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۲۷ جمعه ۲۵ آذر ۱۳۸۴
از در حال حاضر قبرستون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
بنده خاطرات رمانی از کتابهای هری پات ندارم اما وقتی برای اولین بار سه جلد (زندانی آزکابان،جام آتش ،سازمان یگان ققنوس جلد 1)از کتابهاش رو بین کتابهای کتابخانه دیدم آنقدر ذوق زده شدم که نفهمیدم چی کار می کنم ... اما با صدای خواهرم یهو به خودم اومدم و دیدم چهار تا از کتابها در دستم بود اون گفت همه ی این ها رو می خوای طی دو هفته بخونی اونهم با این قطوریشون ...
من هم نا امیدانه سر تکان دادم و یکی رو گذاشتم (جام آتش)و از آن به بعد دیگه حتی قیافه ی کتاب سازمان یگان ققنوس جلد 2 را ندیدم و حالا هم خیلی مشتاقم آنرا بخوانم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اوهوی .......والده مورت نامرد .......! اون دنیا به هم می رسیم.
ننه ات بمیره...! من جوون بودم آرزو داشتم ننه ام هزار آرزو واسم داشت می خواست برام بره خواستگاری
راستی هری دسّت درد نکنه میّتمو رسوندی دست ننه بابام.
شما را به ارواح خاک مرلین برای شادی روح من صلوات


اوهوی .......والده مورت نامرد .......! اون دنیا به هم می رسیم.
ننه ات بمیره...! من جوون بودم آرزو داشتم ننه ام هزØ


خاطرات هري پاتري
پیام زده شده در: ۰:۴۴ پنجشنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۴
#34

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۶ سه شنبه ۷ مهر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۰:۳۶ پنجشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۵
از قدح انديشه دومبول!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 837
آفلاین
يه خاطره داغ داغ هري پاتري دارم
همين امروز برام اتفاق افتاد.
به سلامتي كتاب رو از نشر زهره خريدم و شب كه رسيدم خونه وقت نكردم بخونمش.
البته اشتباه نكنيد.
خونده بودم قبلا تو نت ولي خب با كتاب يه چيز ديگست.خواستم دوباره بخونم.
داشتم ميگفتم....شب وقت نكردم بخونم.صبح كه براي رفتن به مدرسه بلند شدم يه لحظه يه جوري شدم و تب هري پاتر افتاد به جونم....خلاصه كتابو برداشتم برو كه رفتيم.
اتفاقا در اون لحظه اي كه تب هري پاتري بهم دست داده بود فكر كردم كه چه خوب!زنگ تفريح به هواي دستم(كه تو گچه)نميرم حياط ميشينم ميخونم.
خلاصه جاتون خالي رفتيم مدرسه و زنگ اول هندسه.
نشستيم سر كلاس و ديدم هر كاري ميكنم تو مغزم فرو نميره مطالب.گفتم چي كار بكنم چي كار نكنم....يه دفعه ياد كتاب هري پاتر افتادم....اتفاقا يك عدد روزنامه ناقابل هم تويه كيفم بود خريده بودم كه رفتم خونه بگيرم بخونم.

آره خلاصه جلد اول كتاب رو درآوردم و گذاشتم لاي كتاب هندسه و به هواي كتاب هندسه داشتم ميخوندمش.
خوشبختانه بچه ها اون لحظات هواسشون به درس بود و نفهميدن من دارم كتاب ميخونم.
خلاصه آخراي فصل اول(وزير ديگر) بودم كه معلم استراحت داد!
من هم محو در كتاب اصلا حواسم نبود.
بچه ها متوجه شدن من دارم كتاب ميخونم و بعد خدا اون روزو نياره!
همه شروع كردن تعنه زدن!
يكي ميگفت:بابا فهميديم تو هم كتاب ميخوني!
دوست صميميم كه ميدونست من به هري پاتر تعصب دارم برگشت گفت:من كه تصميم گرفتم يه دونه عكس هري پاتر بگيرم بعد بزارم جلوي در اطاقم هر دفعه ميرم تو ميام بيرون هم لگدش كنم هم پاهامو باهاش تميز كنم!(البته ناگفته نماند كه من نفهميدم چي شد!مگه آدم مياد بيرون از اطاق يا ميره تو پاش كثيف ميشه؟ )
من هم رگ غيرت هري پاتري زد بالا و جاتون خالي دو سه تا پس گردني زدم به اين ور اون وريا.
بعدش يه ذره خنديديم و بچه ها گفتن:حالا چجوري ها هست اين كتابه؟
گفتم:خيلي باحاله حتما بخونين البته من حوصله ندارم تعريف كنم اگه ميخواين ميدم ببرين خونه بخونين.
دوست صميميم كه ميدونست من ديروز اومدم نشر زهره برگشت گفت:كتابو از اونجا خريدي؟
گفتم:آره.
اون يكي گفت:الان مگه تو كلاس چيزي از كتاب ميفهمي؟
گفتم:آره!يعني من قبلا كتابو يه بار تو نت خوندم!
بچه ها همه:مااااااااااا بابا اين مغزش خرابه دوباره داره ميخونه.
يكي از بچه ها:ببينم حالا اينو از كجا خريدي؟
گفتم:خنگ خدا همين الان گفتما!از نشر زهره.
يه دفعه يكي با لحن جدي برگشت گفت:راستي هري پاترم اونجا بود؟از نزديك ديديش؟
منم به اين حالت: ابروهامو انداختم بالا و بعد به اين حالت شدم: بابا اينا خيلي شوتن.
خلاصه جاتون خالي همون موقع همه ميگفتن هري پاتر كتاب چرتيه!
منم هر چي اونا ميگفتن ميگفتم شماها چه جور منتقدايي هستين كه هنوز كتاب رو نخوندين؟

خلاصه بحث خيلي اوج گرفته بود و من هم حواسم نبود كه كتاب رو گذاشتم رو ميز.
انقدر تو بحث بوديم كه معلم حل تمرين رو توسط بچه ها شروع كرده بود و ما هنوز داشتيم بحث ميكرديم.
در اين بين يه دفعه معلم با حالت قدم زنان به سمت ما اومد و من هم شانس آوردم متوجه شدم و كتاب رو گذاشتم لاي درس آزمون(يك كتاب آموزشي)
بعد معلم اومد و مشكوكانه نگاه كرد و من هم براي اينكه بحث رو عوض كنم يه موقع گيزر نده برگشتم گفتم:راستي آقا ميشه يه سوال خصوصي بكنم؟(با اين حالت: (حالت شيطون بازي!)
معلم:پررو نشو بچه برگرد رو به تخته!
منم چون معلممونو چون باهاش خيلي جورم ميشناختم برگشتم.
بعد از چند دقيقه گفت حالا سوال خصوصيت چي بود؟
من: آقا شما ازدواج كردين؟!
معلم: درستو گوش بده بچه....در ضمن از اين به بعد نشين كتاب هري پاتر و پرنس نيمه اصيل رو بخون!...اون روزنامه اي كه تويه كيفت هستش رو بده ببينم.
من هم با حالت متعجبي به او نگاه كردم و برگشتم و موضوع رو فهميدم.
دوست صميميم در بين صحبت هاي من و معلم با يك شيطنت كوچك كتاب هري پاتر رو از لاي درس آزمون آورده بود بيرون و روزنامه رو هم يه تيكشو انداخته بود بيرون! (اين دوست صميميم عضو سايتم هستا!ولي اصلا فعال نيست!تو مسنجر مياد:اسمش Nava هستش)
منم روزنامه رو دادم به معلم و ديدم معلم تو كلاس داره روزنامه ميخونه گفتم خب منم كتاب بخونم!(چقدر پررو!)
در اين بين معلم ديد و روزنامه رو بست و كتاب و روزنامه رو تا آخر زنگ توبيخ كرد!

خلاصه اون زنگ تموم شد و زنگ ديني شد!
جاتون خالي واقعا!
يه معلم ديني داريم كه اگر يه سوال بكني تا آخر زنگ روش بحث ميكنه و تمام امتحاناش اپن بوكه(كتاب باز)
فصل دو بودم و باز تب هري پاتر به درونم نفوذ كرد!
چاره ي مشكل فقط يك چيز بود!
يك سوال خيلي مهم!
آقا بشين فكر كن كه چه سوالي بكنم!
خلاصه يه دفعه وسط صحبت هاي معلم نميدونم كي گفت قرآن من هم يه لامپ بالا سرم روشن شد!
گفتم:استاد اجازه؟
گفت:بگو.
گفتم:آقا اولين قرآن رو كه حضرت علي و غيره نوشته بودن چي كار كردن؟ (سر كاري تر از اين دارين؟...اگه بلد باشه كه بايد سه ساعت حرف بزنه اگر بلد نباشه نميگه بلد نيستم كه!يه چيزي سر هم ميكنه و ميگه و تا آخر زنگ براي اينكه معلوم نشه دروغ گفته صحبت ميكنه و توضيح ميده تا آخر سر درست دربياد!
جاتون خالي من هم سوال كردم و بعد نشستم تا آخر زنگ كتاب رو خوندم!(البته يه موقه نگين كه من سوال كردم بعد چه شكلي اصلا بهش توجه نكردم....خب جواب شما اينه كه برگشت گفت آها!...بايد در اين باره بحث كنيم...خب بچه ها كي ميتونه بگه.....من هم همن موقع نگاهم رو به كتاب معطوف كردم و از زير بحث دررفتم!به همين راحتي!)

اين بود خاطره من از مدرسه و كتاب ششم هري پاتر!



Re: خاطرات هري پاتري
پیام زده شده در: ۱۵:۰۸ چهارشنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۴
#33

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
من 5 سال قبل توی مدرسه چنان همه بچه هارو هری باتر خون کرده بودم که دیگه کار بجایی رسید که ناظممون سر کلاس ها میامد و میگفت هر کس با خودش هری باتر آورده بده به من چون اگر من از شما بگیرم 5 نمره انضبات کم میکنم تازه به اضافه اخراج موقت .
خلاصه داستان بعد دو سه روز دفتر مدیر مدرسمون بر از کتابهای توقیفی هری باتر شده بود




خاطرات هري پاتري
پیام زده شده در: ۲۳:۱۴ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
#32

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۶ سه شنبه ۷ مهر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۰:۳۶ پنجشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۵
از قدح انديشه دومبول!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 837
آفلاین
خب يك چند تا پست دوستان زدن تويه يه تاپيك مشابه كه حيفم اومد پاكشون كنم بره.به هر حال گفتم اول اينجا كپيشون كنم و بعد اون تاپيك رو پاك كنم.
-------------------------------------------------------------------------
زاخارياس اسميت:
نقل قول:

**به دليل اجازه نگرفتن از بردن اسامي افراد معذوريم!**
آخراي سال 83 بود كه يادمه يه تاپيك ساخته بودن به اسم ""دوئل نميدونم چي چي!""
قرار گذاشته بوديم تا يه مسابقه دوئل بزاريم تويه يه كنفرانس ياهو مسنجر.
البته اولش گفتن بزاريم تويه همون جادوگران كه همه مخالفت كردن چون خيلي كار سختي بود.
خلاصه بعد از چند هفته قرار شد كه همه راس يه ساعتي آن بشيم تا دوئلو شروع كنيم.آخرشم معلوم نشد اين دوئل به چه درد ميخوره
براي وقت گذروني بود
حدود 10-15 نفري ثبت نام كردن كه بعد گفتيم گروهارو چهار نفره بكنيم.
بعد قرار شد گروه ما با يه گروه ديگه(عجب اطلاعات دقيقي به خدا يادم نمياد!)راس ساعت 8(فكر كنم 8 بود!)آن بشيم تا مسابقه بزاريم.
چند نفري رو كه يادم مياد اومدن اينا بودن:توماس جانسون-جك اسلوپر-ديپت-خودم و ....(يادم نيست!خاطره نميگفتم سنگين تر بودم )
خلاصه از هشت نفري كه قرار بود بيان مسابقه فقط 3 نفر اومدن! اون لحظه ميخواستيم بريم دم خونشون بزنيم لت و پارشون كنيم
بعد گفتيم خدايا چي كار كنيم چي كار نكنيم.خلاصه يه كم صبر كرديم بازم نيومدن.تصميم گرفتيم طلسم برگذار نشدن دوئل رو كه حدود 1 ماه بود روش داشتيم بحث ميكرديمو بشكنيم.
جك اسلوپر گفت:من فكر كردندي يك نفر ديگر را آوردندي!
من:آخه خنگولي! دوئل براي جادوگرانياست الان كسي آن نيست كه!
توماس:چرا يه نفرو من آن دارم!
من:ميمردي زودتر بگي
ناگهان با يك حركت غافلگير كننده ديپت هم آن شد.
يه تيريپ ميخواستم برم فحش بكشم تو روش بگم آخه(بوق بوق)*مگه تو(بوق بيق بوووووغ!)
گفتم ولش كن.خلاصه ديپتم به جمعمون اضافه شد.
شديم چهار نفر گفتيم دو به دو مسابقه بزاريم.ديديم اي دل غافل حالا كي داوري كنه!
جك اسلوپر:بريم به يكي بگيم بياد داور وايسته!
من:باز شروع كردي؟؟ خب اگه كسي بود كه اين همه واينميستاديم!هي تامي برو به همون يه نفري كه آنه بگو بياد!
توماس:اتفاقا جادوگرانيه.لودو بگمنه!
من: كث... (بوق بوق) خب پس چرا زودتر نگفتي سه ساعت از كارتمون رفت(واقعا رفته بود! )
خلاصه لودو بگمنو آورديم!
حالا بشين سه ساعت قوانينو بگو تا ياد بگيره اونم كه خنگ خلاصه با هزار زحمت بهش فهمونديم(زور چپوني!)
خلاصه ميخواستيم مسابقه رو شروع كنيم كه ناگهان بلاي آسماني بر من نازل گشت و كارت 10 ساعتم به اتمام رسيد!
بدو اين طرف بدو اون طرف.خلاصه رفتم از تويه خيابون يه كارت ديگه خريدم برگشتم.
جاتون خالي آنقدر فحش نوش جان كردم كه تا عمر دارم يادم نيمره
بعد از معذرت خواهي ناگه يك بلاي طبيعي ديگر نازل گشت و كارت توماس جانسون تمام شد!
خلاصه اونم برگشت و من حسابي حالشو گرفتم و فحشاشو پس دادم!
خلاصه كم كم داشتيم شروع ميكرديم كه يك نفر ديگه آن شد
بازم بازار فحش و ناسزا داغ داغ بود**كه يك عضو واقعا ارزشي! *** آن گشت.
من:بريم بيارينش تا اين يكي كارتمم تموم نشده!
جك اسلوپر:به همين صورت هم بازي ميتوان كرد!
من:آخه عقل كل الان 3 به 2 هستيم!
جك اسلوپر:تا آنجا كه ميبينم 6 نفريم!
من:اون روي سگم رو بالا نيارا! بابا لودو داوره!
خلاصه جك اسلوپر تازه فهميد كه لودو داوره!
بعد از كلنجارات فراوان اون عضو ارزشي رو آورديم و مسابقه رو شروع كرديم!
بعد تازه فهميديم عجب اشتباهي!
اقا هي اون طلسم ميزد هي ما ميزديم!خلاصه قوانينو دوباره درست كرديم و بالاخره مسابقه رو داديم رفت پي كارش.
بعدش من مسئول گزارش تويه پيام امروز شدم و بعد از گفتن گزارش دممونو گذاشتيم رو كولمون كه از نت بريم بيرون.
راستي يادم رفت بگم كه گروه ما برنده شد.فردا اومديم كه جايزه رو بگيريم بره**** ديديم اي دل غافل مسابقه غير رسمي اعلام شده!
خلاصه هي زديم تو سرمون كه يه مسابقه ديگه برگزار كنيم كه در شرف شروع شدن بود كه ناظر عزيز لطف كردن و تاپيك مربوطه رو پاكيدن!
خلاصه اين بود عواقب برگزاري يك دوئل جادوگري!
------------------------------
*بي پي جي 13
**البته فحشا زير نظر حاجي داراي پي جي 13 بود
***تيكه كلام و يه جورايي سوتي خودم!
****البته جايزه رو خودمون اعلام كرده بوديم كه يه اكانت مجاني بزارن خودمونم تاييد كرده بوديم

چو چانگ:
نقل قول:

هوم چه جالب!!!

بذا منم يه خاطره بدم...

11 دي پارسال، روز تولد سايت بود و يه ميتينگ گذاشته بودن به چه بزرگي...تا يك يا دو ماه فقط نام نويسي و تداركاتش بود! بعد يادمه كالين هم مدير بود و ما هم خيلي دوست بوديم( جدي نگيريد!!!) بعد اين گيزر داده بود كه تو بايد بياي ميتينگ...منم شهرستان روزهاي امتحانات هم ميشد وسط زمستون اخه من چجور بيام تا يه ماه شديدا در گيزر به سر ميبردم!
بعدش گفتن يه ميتينگ داريم يه كنفرانس...كسايي كه نميتونن بيان ميتينگ بيان كنفرانس!
منم ذوق كرده بودم بدجور عين كنفرانس نديده ها اومدم يه كارت اضافه گرفتم كه يه وقت كارتم تموم نشه...! هم ميتينگ و هم كنفرانس روزهاي پنجشنبه بود و از قضا روز ميتينگ من امتحان رياضي داشتم! سر امتحان نشسته بودم فكر ميكردم اينا الان دارن چيكار ميكنن و واسه خودم خيال بافي ميكردم(ميتينگ نديدم ديگه ) يهو ديدم معلمه بالا سرم واستاده ميگه سرت به ورقه خودت باشه تقلب نكن بابا ول كن چه تقلبي

خلاصه روز ميتينگ رسيد و on time نشستم پاي كامپيوتر....هيچكس ان نبود 5 يا ده ديقه صبر كردم بلاتريكس(آمبريج- مودي) پيداش شد! گفتم اين ميتينمگ چي شد گفت صبر كن الان بچه ها پيداشون ميشه! و الحق هم يهويي ديدم نصف ليستم ان لاينه!!!

بعدش يه نفر(يادم نيست كي) همرو اينوايت كرد...نرسيده بلا گير داد بايد كادو تولد بديد!!!
پاتر گفت من سيم سرور ميدم
منم كه اون موقع حسابي كل كل باز بودم چيزي به ذهنم نرسيد گفتم كتاب كم آوردگان تاريخ رو ميدم بلا گفت نميشه كتاب به چه دردم ميخوره(نكته كنكوري: معمولا من تو تولد دوستامم بهشون كتاب ميدم ) خلاصه نشستم فكر كردم كه چي بدم! اون موقع دوست من تازه تو سايت عضو شده بود شناسشم گذاشته بود پاول چانگ كه ميشه برادر من....منم عين خنگا گفتم اوكي منم برادرمو ميدم بچه ها شروع كردن كه مگه خانه عفافه!!! خلاصه گفتم من برادرمو ميدم كه ميدم! و دادم!!!! بعدش منم اومدم پيش بلا هركي ميرسيد گيزر ميدادم كادو بده با هم از همه كادو ميگرفتيم....

بعدش اون موقع يه داستان اومده بود به نام هري پاتر و زوج ايده ال....البته من هيچوقت كاملشو نخوندم و در حالي كه ت كنفرانس بودم فقط 5 فصلشو خوندم!!! بعد بچه ها شروع كردن به صحبت كردن درباره اون...منم هيچي نفهميدم البته! بعدش يكي گفت اين جيني و هري كجان(زوج ايده ال هري و جيني بودن) منم خوب جوون بودم و كم عقل گفتم پيش منن يكي ديگه فكر كنم همين داركي گفت رفتن پيش گراپي

نميدونم همون روز بود يا يه روز ديگه ولي فكر كنم طي همون كنفرانس بود كه هري و مملي در دسترس نبودن و داشتن سايتو از .com ميبردن به .org يعني روز تولد سايت در دسترس نبود!!! بعدش ديگه درست شد و هري گفت بر و بچ بريزين تو سايت...من رفتم كش داشتم سايت نيومد! مملي گفت رفرش كن alt+f5 فكر كنم(من هميشه اين دوتا يادم ميره اشتباه بود خودتون ببخشيد)

فكر كنم ميتينگ يه 5 ساعتي طول كشيد و وسطاش سايت درست شد .نصف ميتينگ ما علاف نشسته بوديم! خلاصه رفتيم تو سايت و حالي برديم و بعد هم رفتيم خوابيديم قصه ما به سر رسيد جادوگران هم به .org رسيد ملت تو اين تاپيك هم سرشون درد گرفت بس كه همر زدم

فلور دلاكور:
نقل قول:

خب می بینم که دفترچه خاطرات گذاشتید! من قبلا یه همچین چیزی تو قدح اندیشه ندیدم؟

به هر حال من می خوام یک خاطره بگم که در چه مواقعی همه باهم هستن و چقدر باهم صمیمی* هستن!

آخرین روز سال 83 بود و چندساعت تا سال تحویل مونده بود من از صبح تو نت بودم با خیلیا چت کردم و تبریک گفتم تا تقریبا چندساعت به سال تحویل شیکم یک کنفرانس زد و من و حاجی و بلا و شیکم و یکی دیگه که نمی شناسمش امدیم اول همه سلام و احوال پرسی و اینا بعدشم تبریک ها شروع شد بعدشم نشستیم از قدیما گفتیم! بعدشم یکم حاجی شوخی کرد که بلا گفت حاجی آبشنگولی خوردی؟ بعدشم بحث رو لباسایی که پوشیده بودیم همه با لباس خونه بودیم و یک نیم ساعت بیشتر تا سال تحویل نمونده بود! همه با پیژامه بودن در کل می شه گفت اون کنفرانس پیژامه پارتی بود بعد یک ده دقیقه بیشتر نمونده بود که همه داشتن احضار می شدن منم احضار شدم و از نت امدم بیرون!ناگهان سال تحویل شد و من با مامان و بابام روبوسی کردم و عیدو تبریک گفتم داداشمم نزاشت ببوسمش منم زدم تو سرش! بعدشم بدو بدو امدم دوباره نت دیدم باز همه رو خطن همه در حال بغل گرفتن و ماچ و اینا بودن چون حاجی گفته بود در این روز آزاده! تا تقریبا شب شد بچه ها بیشتر پدیدار شدن و کنفرانس زده شد همه در حال تبریک بودن و من تبریکم به این صورت بود!
فلور دلاکور: مرغ و خروس و اردک عید شما مبارک
همه یک شعری گفتن و دوباره شوخی ها شروع شد
بعد من امدم بیرون و صبر کردم تا مامانم و بابام بخوابن دوباره امدم نت اون وقت حاجی و مملی و سالازار و ولدمورت(مرلین سابق) بودن و چند نفر دیگه هم بودن در خاطرم نیست! همه داشتن شعرهایه هری پاتری می گفتن و همه شاد و هیجان زده بودن!
منم یک چندتا شعر در پیتی گفتم

بعد نصف شب یکی امد تو سایت حال همه رو گرفت تا صبح درگیر بودن ولی فرداش یکم اوضاع خوب شد!

سال 83 رو اینطوری تموم کردم و سال 84 رو اینجوری شروع کردم سال 83 با جادوگران بودم و سالهایه بعد هم خواهم بود

اینم از صمیمیت بین بچه هایه جادوگران که حتی موقع سال تحویل هم همدیگه رو ول نمی کنن

++++++++++++++++++++++++++
از اونایی که اسمشونو بردم اجازه می گیرم(بعد از بعد!)
*= صمیمیت از نوع ویدا اسلامیه ایی نمی باشد

لي جردن:
نقل قول:

خب خاطره
من يه خاطره ميخام بگم از ميتينگ اخير يعني 4 تير(اخير يعني آخرين ميتينگ)
خاطره كه نيست يجورايي آشنا شدن من با اعضاست ولي باحاله بخوندنش مي ارزه


سوم تيرماه بود كه من اومدم سايت و ديدم امپراطور كبير تاريكي نوشته من هر روز الكامپ(الكامپ=نمايشگاه كامپيوتر و الكترونيك) تو نمايشگاهم.هر كي ميخاد با ما آشنا شه بياد اونجا.خلاصه من از خونه پا شدم از هولم تاكسي در بست گرفتم(اگه دو دقيقه صبر مي كردم با تاكسي هاي خطي ميومدم 200 تومان بيشتر نميدادم).رسيدم نمايشگاه .

اين نكته رو هم بگم بدليل استقبال كم نميشگاه الكامپ در ضلع شرقي نمايشگاه برگزار مي شد و محل قرار ما(يعني دم حوض مسجد ابراهيم) كاملا در ضلع غربي بود.يه آقاهه هم گيزر داده بود نمايشگاه اونوره تو چرا اينوري ميري!!!

همونطور كه گفتم از هولم دربست اومده بودم و بهمين علت يك ربع زود رسيدم.ديدم كسي دور حوض نيست.يه كم اونجا قدم زدم بازم كسي نيومد.براي تنوع هم كه شده رفتم دستشوئي!!!!!!!!!
از دسشوئي كه برگشتم ديدم يه نفر با لباس آبي كنار حوض وايستاده.يه لبخند بهش زدم و اونم يه لبخند به من زد.(بعد ها يعني چند دقيقه بعد فهميدم اون سيريوسه).بازم يه مقدار قدم زدم.يكي ديگه اومد با لباس زرد و اين دو تا با هم دست دادن و آبيه به زرده گفت تئودن!!

حس كردم يه نمه اسمش تابلوئه(همه :بابا تو چقدر آي كيويي)اما بازم ترسيدم برم بگم من جادوگرم!!!!
خلاصه منتظر موندم تا بالاخره سيريوس جان گفت جادوگراني.(اگه نمي گفت من تا صبحم شده اونجا وايميستادم!)
با خوشحالي رفتم جلو و گفتم آره

سيريوس مثل اين افرادي كه بازجويي مي كنن گفت شناسه ات.منم سريع گفتم لي جردن.
خب تااون لحظه من با سيريوسو تئودن و ققنوس عزيز آشنا شدم.(حدس مي زنم اولين ميتينگ ققنوس بود چون اونم مثل من شنونده بود تا گفتنده!

بعد از چند دقيقه آستكبار مملي برما آشكار گشت.او آمد!
سيريوس گفت اون ابره. تئودن و سيريوس اونو ميشناختن.

(نكته اخلاقي:تئودن چند تا سي دي به ابر داد من هنوز تو كفم بدونم اونا چي بود!!)
ابر اومد و چند دقيقه بعد رفت نشست كنار حوض و با ام پي تي پليرش ور رفت.

حاجي قول داده بود ساعت 10 بياد اما 10 و چهل دقيق از دور نور سفيدي بر ما نمايان گشت.لحظه به لحظه جسم سفيد نزديكتر مي شد و چند لحظه بعد ما فهميديم اين سفيدي كسي نيست بجز امپراطور كبير تاريكي!!

قصه ما به سر نرسيد.كلاغه به خونش رسيد.
ادامه دارد.ماجراهاي داخل ميتينگ در پست بعدي

زاخارياس اسميت:
نقل قول:

خب خب خب....گفتم يه خاطره ديگه بگم
اگر حوصله ندارين و وقتشو ندارين بخونينش.سيوش كنين بعدا بخونينش.ضرر نميكنين.شما هم حتما خاطره هاتونو بنويسين مطمئن باشين همه ميخونن.
-----------------------------------------------------------------------
البته اين خاطره مربوط ميشه فقط به دو نفر*
با اجازه توماس جانسون**منم يه خاطره در مورد قراري كه با هم گذاشتيم بگم.
جاتون خالي!اولين بار بود كه ميخواستم يه جادوگراني رو از نزديك ببينم.اونايي كه تجربه كردن ميفهمن من چي ميگم.
خلاصه شب قبلش توماسو آن ديدم.بعد از صحبتهاي فراوان نميدونم چي شد بهش گفتم بلند شه فردا بياد مجتمع تجاري پايتخت***
نميدونم چي شد اونم قبول كرد اصلا فكرشو نميكردم.
خلاصه بعد از تبادل عكس حسابي هيجان زده بودم كه فردا ميخوام يك جادوگراني رو ببينم.****
خلاصه بعد از كلي كلنجار با خودم گرفتم خوابيدم*****
فردا صبح بلند شدم رفتم كلاس زبان.(منم كلاس زبان ميرما ) خلاصه كلاس تموم شد و منم كه حساس! چون دوست ندارم كسي علاف بمونه جاتون خالي دربست گرفتم ونك.
خلاصه رسيدم اونجا خيلي زود رسيدم.گفتم يه سر بزنم كافي شاپ داييم(بگذريم كه در ونك چه ديدم و چه ها كردم )
بعدش پاي پياده رفتم به سمت ميرداماد.
وسط راه داشتم فكر ميكردم شايد اونم داره پياده مياد.هي اينور اونورمو نگاه كردم گفتم شايد ببينمش.
خلاصه جاتون خالي يه پسره كپ توماس
آقا هي برو اين طرف يارو روشو ميكرد اون طرف....هي ميرفتم اون طرف يارو روشو ميكرد اين طرف.خلاصه اعصابم داغون شد رفتم بقلش ضل زده تو چشاش فهميدم ضايع كردم!
برگشت گفت:چيه داداش؟چيزي گم كردي؟
گفتم:نه ببخشيد اشتباه گرفتم.
گفت:خواهش.چيزي گم كردي بگو برات پيدا كنيم.
گفتم:نه.چيزي گم نكردم.گفتم كه اشتباه گرفتم ببخشيد.
داشتم ميرفتم كه سيريش دوباره برگشت گفت:آقا يه كمكي در حق من ميكني.من ميخوام برم كرج پول ندارم.با ماشين داشتم ميومدم حذب الله ريخت سرم ماشينمو ازم گرفتن بردن.حالا موندم چي كار كنم.با هزار تومنم كارم راه ميفته!(قابل توجه است كه با 1000 تومان ميخواست بره كرج و اينكه اگر ميخواست بره كرج پس چرا وليعصرو داشت ميومد بالا؟عجب آدمايي پيدا ميشنا!البته از اينا زياد ديدم!)
منم كه پررو داشتم فكر ميكردم يه جواب دندون شكن بهش بدم.(شوخي كردم جدي نگيريد!منو از نزديك بيينين ميفهمين چه پسر گلي هستم )
خلاصه چون تجربشو داشتم برگشتم گفتم:اگر شما چيزي پيدا كردي به ما هم بده
يارو هم يه ذره من و من كرد و زير لب چيزي گفت و دمشو گذاشت رو كولش و رفت
خلاصه رسيديم ميرداماد.ديدم هنوز زوده.گفتم يه سر برم اسكان!(روبروي مجتمع پايتخت)
رفتم اسكان يه چرخ زدم.ديدم موهام بد مدلي وايستاده گفتم برم يه آبي به موهام بزنم.ژلم كه نياورده بودم
خلاصه رفتم تو دست شويي و يه آبي زدم به موهام خواستم بيام بيرون يارو گيزر داد يه پولي بهش بدم(از همينايي كه وايميستن دم در دست شويي و پول ميگيرن! )
حالا بگرد دنبال پول خورد.همه پولامم دو هزار توماني بود
خلاصه اين جيبو بگرد.كيفو بگرد اين ور اون ور.يه بيست و پنج توماني پيدا كردم
خلاصه گذاشتم كف دست يارو و با شروع غر زدنش راهي بيرون شدم.
خلاصه رفتم سر قرار ديدم نيومده.هي قدم بزن.ديدم باز نيومد.نيم ساعت گذشت.منه خنگم شمارمو بهش داده بودم ولي يادم رفته بود شماره بگيرم
يه دفعه ديدم زمين داره ميلرزه.
اين ور اون ورو ديدم. زلزلست؟..نه بابا ساختمونا نميلرزن....اون ورو ببين....نه بابا گراپي نيستش....خلاصه ديدم اي دله غافل مفايل بود داشت ويبره ميزد
خلاصه برداشتمو چون ميخواستم اولين ديدارم با يه جادوگراني خوب و خوش بگذره چيزي بهش نگفتم.اگر كس ديگه اي بود هزارتا فحش بهش ميدادم
خلاصه گفت تو ترافيكه.منم ميخواستم بزارم اون بياد بعد برم سي دي بخرم******
خلاصه بعد از يه ساعتي تاخير رسيد.
شبش رمز گذاشته بوديم.فهميدم خودشه ولي وايستادم تا رمزو بگه بعد.
""هوا خيلي گرمه!""
""مرده شور كجا بودي خفه شدم از گرما؟ ""(شوخي كردم بابا )
گفتم:آره واقعا گرمه.بعد خلاصه بعد از احوال پرسي و چاق سلامتي رفتيم تو(البته يه تيكه رو سانسور كردم! بووووووووق)
خلاصه رفتيم تو و منم براي بابام يه برنامه حسابداري شخصي ميخواستم.رفتيم تو مغازه گيزرش آوردم.گفت 8 تومن.
گفتم"" ما بريم يه دور بزنيم الان ميايم ميخريم
البته اينم شوخي بود چون انقدر حجيم بود كه آدم قاطي ميكرد.يه چيز ساده براي تويه خونه ميخواستم.خلاصه گيزر نياوردم.
دو سه تا سي دي بازي خريديم و خلاصه كارمون تموم شد.ديديم هنوز زوده بريم.يه دور زديم بازم ديديم زوده.گفتيم بريم كافي شاپ هون جا.
گفتم""بريم ونك كافي شاپ داييم.مگه خليم بريم اينجا؟""
گفت""بابا كي حوصله داره تا اونجا بره! "
(بووووووووووووووووق)
خلاصه رفتيم نشستيم و سفارش ميلك شيك شكلات داديمو نشستيم .هي از اين ور ميگفتم از اون ور ميشنيدم!همشم غيبت *******
خلاصه بخور بخور راه انداختيمو بماند كه چه ها ديديم!و چه ها شنفتيم!(و البته باز هم چه ها شنيديم!)
خلاصه زديم بيرون.
قرار بود بيان دنبالش سر راه كه اومدن و بعد رفتش.
منم دست از پا درازتر رفتم به سمت ميدون ونك پيش داييم يه ميلك شيك ديگه هم اونجا بزنيم
بماند كه در راه كيف پولم رو تويه تاكسي جا گذاشتم و مجبور شدم از داييم قرض بگيرم
حالا پولاش به درك!كارت اينترنترو بگو سر راه خريده بودم
خلاصه اين بود خاطره اون روز ما و مكافاتهايي كه كشيديم!
------------------------------------------------------
لازم به ذكره كه از اون روز به بعد هيچ اثري از توماس جي جانسون در سايت جادوگران ديده نشد (شما نديدينش؟)البته در اين مورد دو احتمال وجود داره:
1-به كعبه ي آمالش رسيده!(ديدار با من )
2-منو ديده ترسيده!
--------------------------------------------------------
نتيجه گيري اخلاقي:رفتار كاملا آسلامي گزارش شده!
نتيجه گيري علمي:از اين به بعد در روزهاي اداري قرار نگذاريد كه ترافكي بيداد ميكنه.
نتيجه گيري كلي:خيلي هم خوش نگذشت! به هر حال من بزرگتر بودم و بايد بيشتر حرف ميزدم يه جورايي.ولي منم كه زبون درست و حسابي ندارم!خلاصه حرف كم ميزديم.
---------------------------------------------------------
*خودم و خودش!
**از نام بردن اسامي معذوريم!
***واقع در چهارراه وليعصر-ميرداماد
****لازم به ذكره كهاجازم هميشه پيش مامان بابام استاده *****مگه ميشه از اين نت دل كند؟؟
******از نوع مجاز و آصلامي البته!
*******شماها هم بودين توش نگران نباشيم!



Re: خاطرات هری پاتر خوانی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۱ جمعه ۸ مهر ۱۳۸۴
#31

maziar


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۹ جمعه ۳۱ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۰۰ دوشنبه ۱۱ دی ۱۳۸۵
از تپلستان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 203
آفلاین
چون من خيلي کتاب هري پاتر را مي خواندم پدرم همش لطف ميکردند! مواظب بودند که کتاب را نخوانم.
يک شب بود به جاي حساس کتاب( ۵ بود فکر کنم) رسيده بود م که پدر گرامي گفتند برو آشغالها رو بزار پايين.
منم کتابو زير پيرنم قايم کردم رفتم پايين حدود يک ساعتي خوندمش!!


dont wait for t


Re: خاطرات هری پاتر خوانی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۵ جمعه ۸ مهر ۱۳۸۴
#30

استيو هالف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۵ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۷ چهارشنبه ۶ شهریور ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 131
آفلاین
نميدونم تا حالا شده يه معلم يه حال اساسي ازتون بگيره يا نه جريان ما اين بود كه من كلاس اول راهنمايي بودم و تازه با كتاب هري پاتر آشنا شده بودم . كتاب 2 رو بردم سر كلاس و يواشكي ميخودنم به اونجاش رسيدم كه تازه در تالار باز شده بود غرق در خوندن بودم كه ناگهان سوزش عجيبي روي صورتم حس كردم بله معلم بنده با دست شريفشون بعد هم با پاي شريفشون بنده رو از كلاس بيرون كردند



Re: خاطرات هری پاتر خوانی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۱ جمعه ۸ مهر ۱۳۸۴
#29

برتی بات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۱ شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۲۴ جمعه ۹ تیر ۱۳۸۵
از اعماق شهر لندن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 203
آفلاین
این چیزایی که می گم واقعا برام اتفاق افتاده و شامل خاطرات هری پاتر و سایت جادوگرانه:

اون اوایل که من هری پاتر رو تازه کشفیده بودم یعنی سال پنجم ابتدایی و اول راهنمایی، اون وقع من زندانی آزکابانو در عرض یه ماه،سه بار خوندم. هر بار که تموم میشد بلافاصله بر می گشتم و دوباره از اول شروع می کردم. بدون وقفه. تا اینکه همه ی فامیل شروع کردن به مسخره کردن که این برتی(البته من اسمم چیز دیگه ست ها. برتی نیست!!!)خل شده و فک می کنه که اگه یه کتابو چند بار بخونه ممکنه یه وقت پایانش تغییر کنه. این طوری شد که ما دست از سر کچل این زندانی مادر مرده برداشتیم.

خلاصه گذشت و نزدیک امتحانات نوبت دوم ما از نمایشگاه کتاب تهران بقیه ی جلدای هری پاتر یعنی تا جام آتش خریدیم.که از طرف خونواده تا پایان امتحانات توقیف شد. البته من نتونستم طاقت بیارم و به صورت قاچاقی سنگ جادو و تالار اسرارو خوندم و صد البته نهایتا توسط برادر گرامی و دهن لق، لو رفته شدم و همچنین دچار افت معدل گردیدم.
همون موقعی که ما از نمایشگاه این کتابو خریدیم یکی از افراد فامیل که دید خیلیا واسه هری پاتر سر و دست می شکونن، از من پرسید که آیا کتاب به درد بخوری هست؟ و من هم هر چی تعریف به ذهنم می رسید، انجام دادم و ایشون هم کتابا رو واسه ی بچه ش خرید.
بعد از چند وقت ما این بچه ی خوشبخت رو دیدیم و ازش پرسیدیم که چند بار هر جلدو خونده، اونم گفت که من نصف صفحه از هر کدومو خوندم و خوشم نیومد. منم گذاشتم به حساب بی سلیقگی طرف و هنوزم که هنوزه نظرم در موردش عوض نشده.

تا قبل از انتشار کتاب 5 من نزدیک به 8 بار هر جلدو خونده بودم و از شانس گند من وقتی که ما ترجمه رو پیدا کردیم، تحت تحریم خرجی از سوی خوانواده بودیم.و به ناچار جلدای مختلفو در دو نوبت خریدیم.

کتاب 6 هم که منتشر شد، منم مثل خیلیا نتونستم تا ترجمه صبر کنم و نشستم با بدبختی متن انگلیسی رو خوندم. که البته روزی ده ساعت خیره شده به مانیتور باعث شد که شماره ی چشمم 25/0 شماره بره بالا. و دیروز(پنجشنبه) هم توی مدرسه، سه تا هری پاتریست نه چندان پر و پا قرص پیدا کردم و از اونجایی که هنوز سه فصل بیشتر از ترجمه رو نخونده بودن، تمام حرفای من توی حلقومم گیر کرد. وقتی هم بهشون گفتم که من متن اصلی رو خونده م، بهم گفتم تو مخت تاب داره.منم واسه اینکه کم نیارم گفتم نخیر من زبان انگلیسیم قویه.

در ضمن من از هری پاتریستای خیر ببینی هستم. چونکه تا به حال 24 نفرو هری پاتر خون کرده م.

و اما سایت جادوگران که من از طریق یکی از دوستای برادرم که البته الان دیگه نیست، ازش با خبر شدم و شروع کردم شدم جادوگرانیست.
بعد از اونم لغت ارزشی رو خیلی استفاده میکنم. توی تابستون هم بعضی شبا یکی دو ساعت خوابم نمی برد چون داشتم دنبال سوژه ی رول می گشتم. ولی مطمئنا تا حد سرژ جو گیر نشده م. البته از وقتی که روی وبلاگ سرژ کار می کنم، تمرکزم روی جادوگران کمتر شده و باید به فکر وبلاگ هم باشم که البته به نظرم بهتره ، چونکه برای سال تحصیلی وابستگیمو به جادوگران کمتر میکنه. منظورم اینه که وقتی فکر میکنم که الان چند تا از بچه های جادوگران دارن مطالب منو توی وبلاگ می خونن، یه مقدار از حالت خماری در اثر کمبود جادوگران بیرون میام.

به هر حال این سایت و خود هری پاتر، میشه گفت که جزو دلخوشی های زندگی منه. چیزایی که تقریبا همیشه منتظرشونم و این انتظار همه تون می دونید که انتظار شیرینیه.


جلد هفتم کتابهای هری پاتر:"هری پاتر و چهل دزد بغداد."


بدون نام
سلام
من وقتی کتاب شاهزاده اومد رفتم خریدم ولی سه شب بعدش خوندم(چون کار داشتم)
خلاصه من 3 شب بعد ساعت 23 شروع کردم به خواندن و ساعت 6:30 تمامش کردم
آقایان و خانمها چشمتون روز بعد نبینه...آقا ما پاشدیم بریم بخوابیم...پامون محکم خورد به میز ...من هم از درد یک آخ بلند جانانه سر دادم
بابام بیدار شد اومد گفت" ای پسره...چشمت کور نشین تا این موقع صبح کتاب کوفتی هری پاتر بخون
بعدش چند تا فحش دیگه نثارمون کرد و رفت
این بود یک خاطره نچندان خوب از هری پاتر
ولی باز هم عشق هری پاتری در وجودمه
بای



Re: خاطرات هری پاتر خوانی
پیام زده شده در: ۱۱:۴۸ جمعه ۸ مهر ۱۳۸۴
#27

hanieh


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۸ پنجشنبه ۷ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۱:۱۲ چهارشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۸۴
از هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
من وقتی کتاب هری پاتر و فرمان ققنوس امد من اول جلد دوشو خریدم


زنده باد هری پاتر


Re: خاطرات هری پاتر خوانی
پیام زده شده در: ۱۱:۲۷ جمعه ۸ مهر ۱۳۸۴
#26

ساحل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۲ پنجشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۸ جمعه ۱۲ اسفند ۱۳۸۴
از کوچه دیاگون
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 44
آفلاین
همیشه از خوندن هر کتابی برام خاطره می مونه ، هری پاتر که جای خود دارد .

به یاد میارم که چند سال پیش کتاب تالار اسرار رو در حالی به پایان رسوندم که در هواپیما بودم و بعد از حدود دو سه ساعت پرواز از تر کیه داشتیم در فرودگاه مهرآباد فرود می اومدیم . خواهرم مدام بهم می گفت که "موقع فرود کتاب نخون ، حالت بد می شه!" من هم اهمیتی نمیدادم و به خوندن ادامه می دادم. غرق در داستان بودم . زمانی به خودم اومدم که همه از جا بلند شده بودند و مامانم بهم می گفت " وقت پیاده شدنه."

کتاب جام آتش رو هم شمال بودم که خریدم و نصفه شب توی بالکن درحالی که از همه جا پر از صدای جیرجیرک و می اومد خوندم. ( چه رمانتیک :bigkiss: )

بعد از مدت ها که تونستم کتاب محفل ققنوس با متن انگلیسیش رو پیدا کنم ، در یک سفر تور چند کشوره شروع به خوندنش کردم. (کتاب ارباب حلقه ها روهم همونجا خوندم . به خوبی به یاد دارم که شب و در هواپیما پرواز وین به بارسلون بودم. همه خوابیده بودن و بیرون از هواپیما داشت بارون می اومد و در تاریکی آسمون رعد و برق میزد و من ( که فوق لعاده ترسو هستم) برای اینکه به این فکر نکنم که " اگه یه آذرخش به هواپیما بخوره ما چقدر جزغاله میشیم ؟! " نشته بودم وارباب حلقه ها می خوندم)


چند هفته پیش بود . از خواهرم شنیدم که یکی از بچه های فامیل داره کتاب شاهزاده دورگه رو می خونه ، در حالی که من هنوز سر خرید کتاب ( اینکه کدوم ترجمه رو بخرم) تردید داشتم . من هم حسابی بهم بر خورد و عصر همان روز بلند شدم و با پای پیاده راه افتادم به طرف کتاب فروشی محبو بم ، پاتوق همیشگی. همیشه اون کتابفوشی رو دوست داشتم ، از سیر تا پیاز کتابفروشی خبر داشتم و احساس غرور می کردم که از جای کتاب هایی دراونجا خبر دارم که فروشنده هاش هم ازش خبر ندارن.اما این دفعه که رفتم یه هو ماتم برد : فروشنده ها همه ی کتاب هارو جمع کرده بودن و به جاش دفترهای پر زرق و برق چیده بودن! تازه یادم افتاد که به خاطر بازشدن مدارس این کارو کردن . من هم کم نیاوردم و به خودم گفتم باشه ! اشکالی نداره ، من که از جای کتاب ها خبر دارم! و رفتم و طبقه بندی های زیر کتابخونه ها رو که از دید همه پنهون بود و من می دونستم که خیلی از کتاب های خفن رو اونجا قایم می کنن نگاه کردم. دوباره هاج و واج موندم. تمام سری کتاب های جالب و هیجان انگیز از جمله هری پاتر ها رو جمع کرده بودن و به جاش کتاب های کمک درسی و کنکوری گذاشته بودن! کلی پیش خودم ضایع شدم. کتابفروشی حسابی شلوغ و پر از بچه های یک و یه دونه ای شده بود که برای خرید دفتر و جامدادی تا عمه و خاله و زندایی شون هم دنبال خودشون راه انداخته بودن !
" قرمز می خوام!"
" عمه جون !قرمز که داری ! از این دفتر سبز ها بخر." "نه.قرمز!"
" مامان جون. عمه سودابه راست می گه..."
رفته بودن رو اعصابم . من دربه در داشتم کتابفروشی رو زیرورو می کردم که هری پاتر پیدا کنم ( چیز به این مهمی!) اونقت اینا راه رو بند آورده بودن و سر دفتر قرمز و سبز بحث می کردن! تا جای ممکنه نمی خواستم از فروشنده کمک بگیرم چون خیلی سرشون شلوغ بود و مدام در رفت و آمد بودن. بعد که دیدم دیگه واقعا چاره ای ندارم از یکی از فروشنده ها که دختر جوانی بود و من رو می شناخت خواستم کتاب رو بهم بده. بیچاره داشت از حال می رفت اما از انبار کتاب رو پیدا کرد و آورد. من هم انقدر خوشحال شدم که دیگه به مترجمش اهمیتی ندادم .
وقتی به خونه رسیدم ساعت حدود 7 بعد از ظهر بود. زودتر شام خوردم و از ساعت 8 شب شروع به خوندن کتاب کردم تا ....ساعت 3 صبح! بعد دیدم کهچشام واقعا دارن باباقوری میشن تا 11 صبح گرفتم خوابدیم. وقتی بیدار شدم دوباره خوندن رو از سر گرفتم و .... عصر اون روز کتاب تموم بود. کتاب رو بستم با خودم گفتم :" فکر می کنم به بیست و چهار ساعت خواب احتیاج داشته باشم..."



Nur Liebe Und Die Richtigkeit!!
تنها برای عشق و عد







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.