هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۵:۳۳ جمعه ۲۸ دی ۱۳۸۶

حامد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۶ دی ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۲۴ پنجشنبه ۸ فروردین ۱۳۸۷
از از تو چه پنهون تو پارک میخوابیم.
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5
آفلاین
هری سر میز صبحانه با چنگالش بازی میکرد و به نقطه ای خیره شده بود. بلند شد عینکش را برداشت و به سمت اتاق شیروانی خانه در حرکت بود. شمشیر گریفیندور که در دستش قرار دادشت را حمل میکرد. خشم زاید الوصفی او را در برگرفته بود. دیروز عینکش را که شکسته بود می خواست به وسیله جادو تعمیر کند اما حواسش نبود که به سن قانونی نرسیده و بخاطر طلسمی که انجام داده بود بازجویی میشد.

تایید شد !


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۳۰ ۸:۳۶:۵۰


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۲:۱۱ پنجشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۶

هانیبال لکترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۸ دوشنبه ۱۷ دی ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۵۲ چهارشنبه ۶ مهر ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 29
آفلاین
سلام
عینک – شیروانی- نقطه – چنگال- شمشیر- بازجویی- برملا- تعمیر- خشم - حمل

مردی عینک به چشم از فروشگاه کنار ایستگاه مترو در حال تعمیر بیرون امد. یقه ی بارانی بلندش را بالا کشید.و چند ثانیه به صدای برخورد باران به شیروانی های اطراف گوش سپرد . از خشمی که تا همین جند دقیقه ی پیش در وجودش می جوشیددیگر اثری نبود.به نقطه ای دوردست خیره شدوبه صدای چرق چرق چنگال پلاستیکی که زیر پا خرد می کرد توجهی نداشت.
:- چه بلایی سر اون بیچاره ها اوردی؟ مرد به وضوح از جا پرید وبه دختر رو به رویش خیره ماند.لبخند ی بی رمق زد و جواب داد:- شمشیر تو از رو بستی. داری منو بازجویی می کنی؟ حمل بر بی ادبی نباشهمی دونم سوالو با سوال جواب نمی دن اما......من دوست ندارم شگردای کارموبرای هرکسی برملا کنم.بعد از شش سال دوری اینطوری ازم استقبال می کنی؟
دخترک که صورت معصومش از سرما سرخ شده بود زمزمه کرد:- ازت متنفرم تو برادرمنو کشتی. مرد زمزمه اش را پاسخ داد :-می دونم بیا بریم باید در موردش جای بهتری حرف بزنیم. ودست دختررا گرفت و دو ناپدید شدند.

تایید شد!


ویرایش شده توسط doctor hannibal lecter در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۷ ۲۲:۱۳:۲۳
ویرایش شده توسط doctor hannibal lecter در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۷ ۲۲:۲۰:۱۲
ویرایش شده توسط doctor hannibal lecter در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۷ ۲۲:۳۳:۵۰
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۸ ۰:۴۰:۴۱

دستمالی کثیف....چ�


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۲:۱۶ پنجشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۶

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
بازي با كلمات نوع ديگري از داستان نويسيست براي كساني كه به نوشتن علاقه دارند
با بكار بردن 10 كلمه يه داستان كوتاه و زيبا بنويسيد
مقررات:
1-از 10 كلمه تعيين شده حتما بايد حداقل 7 كلمه در داستان بكار برده شود
2-از يك كلمه چندين بار و به شكلهاي گوناگون ميتونيد استفاده كنيد ولي يك كلمه به حساب مياد(حركت => حركتي-حركت كردم...)
3-كلمات تعيين شده بايد با رنگي غير از رنگ متن مشخص شود
4-برداشتن و يا اضافه كردن پسوند به كلمات همچنين تغيير در نحوه گفتن آنها بلامانع است (چطور=> چطوري---دلم ميخواست=> دلت ميخواست)
5- داستانها نباید بیش از ده خط شود.

كلمات جدید:
عینک - شیروانی - خشم - شمشیر - نقطه - حمل - چنگال - بازجویی - تعمیر - برملا





Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۵:۰۶ سه شنبه ۲۵ دی ۱۳۸۶

نیکلاس   فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۴ شنبه ۲۲ دی ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۳۸ جمعه ۲۷ اسفند ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 174
آفلاین
توی سالن کافی نت نشسته بودم .همون جای همیشگی. روبروی فروشگاه اغذیه فروشی.
امروز قرار بود آرزوهام تحقق پیداکنه.بالاخره میتونستم کاری کنم رقیبم جلوم سر تعظیم فرود بیاره. این چند روزه که منتظر اعلام نتایج بودم حتی ثانیه ها هم به زور سپری میشدن.رفتم تو اینترنت .همون سایت همیشگی.وقتی اون صحنه رو دیدم دیوانه شدم.درست مثل یه شوخی بود. آنقدر عصبانی و ناراحت بودم که وقتی بلند شدم نفهمیدم دستم خورد به(وب )افتادو شکست.
رو کردم به آقای ویزلی که از ترس مثل موش یه گوشه کز کرده بود و گفتم:
من دیگه اینجا نمیام . نوشتم توی بازی با کلمات تایید نشد. دیگه انگیزه ندارم.

تایید شد! البته بهتر بود یه داستان کاملا هری پاتری مینوشتی.


ویرایش شده توسط nicholas_green در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۵ ۱۵:۰۹:۳۴
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۵ ۱۷:۳۲:۵۸
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۵ ۱۷:۳۵:۲۳

شناسه ، شناسه ، شناسه.

هنگامی که به دنبال من آمدی تا تو را برای خودم انتخاب کنم ، حس خوبی نداشتم ، اما به خاطر خودت ، انتخابت


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۶



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۸ شنبه ۲۲ دی ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۰۸ سه شنبه ۲۵ دی ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
در سالن فروشگاه جديد لوازم شوخي:
رون با برادرش در فروشگاه لوازم شوخي شروع به كار كرده بود .
حالا ديگر جادوهاي فراواني را فرا گرفته بود . روز اول كه به فروشگاه رفت يك موش پلاستيكي را خراب كرد و سرش را شكست . برادرش با عصبانيت به رون گفت : اي دست و پا چلفتي . برو و تا درستش نكردي بر نگرد ...
رون هم موش را برداشت و با خواندن چند ورد و در عرض چند ثانيه آن را به شكل اولش دراورد و به همراه يك تعظيم گفت :
اينم از موش . خسيس

تایید شد!


ویرایش شده توسط نوستر آداموس در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۴ ۲۲:۱۳:۰۷
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۵ ۱۲:۲۳:۳۵


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۹:۱۳ یکشنبه ۲۳ دی ۱۳۸۶

نیکلاس   فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۴ شنبه ۲۲ دی ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۳۸ جمعه ۲۷ اسفند ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 174
آفلاین
ثانیه های بیشماری داشت پشت سر هم رد میشد .ولی اون هنوز از توی انبار بالای فروشگاه بیرون نیامده بود . طبق یه عادت همیشگی وقتی تو نقشه هاش شکست میخورد به انجا میرفت و ساعتهای طولانی راجع به اشتباهاتی که کرده بود فکر میکرد.
یا شایدم راجع به کارهایی که نکرده بود ولی کسی بی دلیل از اون عصبانی شده بود.
یه بار دیگه چشماشو بست ،تحقق دادن به ایده های بدی که از عواقب کارش توی ذهنش بود باعث میشد نتونه روی اتفاقی که صبح توسالن عمومی اونم درست جلوی چشمای اقای ویزلی صاحب فروشگاه افتاده بود فکر کند.
دقیقا داشت روی این مسائل ذهنشو متمرکز میکرد که یکدفعه دید یه موش به طرفش اومد . از زمان بچگی از حیوونا بیزار بود .الان زمانش بود که داد بزنه و سریعا از اونجا فرار کنه . ولی اگه میرفت پایین و با اقای ویزلی بر خورد میکرد...........
اوه نه این کار درست مثل یه شوخی بود . پس باید اون موشو کنار خودش تحمل میکرد. ولی برای یه لحظه یکدفعه اتفاق جالبی افتاد.
همین طورکه داشت این موشو با چشماش تعقیب میکرد . موش جلو اومد و دقیقا وقتی وبروی اون قرار گرفت به اون تعظیم کرد.
اون با خودش فکر کرد : خندهداره یه حیوون کثیف اونم درست جلوی من که از اونا بیزارم .ولی همان موقع موش به لب پاچه شلوار اون نزدیک شد انگار میخواست با کشیدن پاچه اونو به جایی ببره.
یعنی قضیه چی بود؟؟ این موجود واقعا موش بودیا یک............................


پ.ن : اگه میخواین بقیشو بشنوین یه مجوز بدین تا بقیشو توی کارگاه نمایش نامه نویسی بنویسم(البته اگه باحاله)

تایید نشد!
برای بازی با کلمات بهتره یه داستان کوتاه و تکمیل شده که کمتر از ده خط باشه ارسال کنی... بعد از تایید میتونی این داستانت رو کامل کنی و در قسمت کارگاه نمایشنامه نویسی ارسال کنی تا تایید بشه. موفق باشی


ویرایش شده توسط nicholas_green در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۳ ۱۹:۱۷:۰۷
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۴ ۱۰:۰۶:۵۷

شناسه ، شناسه ، شناسه.

هنگامی که به دنبال من آمدی تا تو را برای خودم انتخاب کنم ، حس خوبی نداشتم ، اما به خاطر خودت ، انتخابت


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۷:۱۶ شنبه ۲۲ دی ۱۳۸۶

آقای الیوندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۴ چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۲۴ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۰
از دستت عصبانیم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 266
آفلاین
روزی هری و رون و هرمیون در کوچه ی دیاگون مشغول خرید بودند که رون گفت : بیاین بریم مغازه ی فرد و جرج.
وقتی به آنجا رسیدند در سردر آن نوشته بود :
فروشگاه شوخی های ویزلی
اما توجه آن ها بیشتر به اعلامیه ای جلب شد که روی آن نوشته بود:
محصول جدید- موش های تحقق- جهت کسب اطلاعات بیشتر به داخل مغازه مراجعه شود.
آن سه چند ثانیه به آن اعلامیه خیره شدند سپس در زدند و وارد شدند. وقتی چشمشان به اطراف افتاد از تعجب شاخ در آوردند. مغازه ی آن ها دیگر مثل قدیم کوچک نبود بلکه سالن بزرگی بود که دور تا دور آن پر قفسه بود. آن سه به پشت پیشخوان رفتند و کسی که پشت پیشخوان بود تعظیم کوتاهی کرد بعد به دستور رون دنبال فرد و جرج رفت. آن ها ابتدا با هم احوال پرسی کردند سپس قضیه ی موش های تحقق را پرسیدند.
فرد گفت : این موش ها می تونن همه جا جاسوسی کنند.
جرج گفت : هیچ طلسمی هم روشون اثر نداره.
رون گفت : مامان حتما با دیدن اینا عصبانی می شه.
فرد گفت : عصبانی هم شد و هر چی از این موشا توی خونه داشتیم شکست.


چوبدستی ساز معروف
چوب می خوای؟
تصویر کوچک شده


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۶:۵۸ شنبه ۲۲ دی ۱۳۸۶

مالی ویزلی old45


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ یکشنبه ۸ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۵۹ پنجشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۱
از بارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 86
آفلاین
هری برای چند ثانیه داشت فکر می کرد که آیا این واقعیت دارد دراکو موش مانند، دامبلدور را شکست داده و او در مقابل دراکو تعظیم کرده و فقط داشت آنها را عصبانی نگاه می کرد. او دوست داشت همه اینها تحقق نداشته باشد و او در سالن فروشگاه ویزلی در کنار دوستانش باشد.


تایید شد!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۲ ۹:۱۷:۵۱


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۵:۴۴ شنبه ۲۲ دی ۱۳۸۶

آلاستر مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۴ شنبه ۲۲ دی ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۱۲ پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۸۶
از هاگوارت تالار راونکلاو (تو هر تالاری میتونم برم)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 8
آفلاین
موش عظیم الجثه هر ثانیه به رون ویزلی نزدیک میشد وبا هیبتی عصبانی سالن فروشگاه را به سمت او طی می کرد.در بین راه تقریبا همه چیز رامی شکست انگار خواسته ی دوقلوها داشت تحقق می یافت و از نظر آنها این یک شوخی جالب بود.اما وقتی برادرشان به زور یک نیروی عجیب و نامرئی توسط موش تعظیم کرد اوضاع عوض شد. دوقلوها فورا دست به کار شدند و با باطل کردن طلسم شان موش رون را به حالت اول برگرداندند.
از آن روز به بعد آنها هرگز سعی نکردند به حیوانات از این راه جادو یاد بدهند.


تایید شد!


ویرایش شده توسط مودی (اورور نه قلابی) در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۲ ۶:۱۲:۲۸
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۲ ۹:۱۵:۰۴

عضو اوباش هاگزمید


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۸:۰۷ جمعه ۲۱ دی ۱۳۸۶

فرمانده ماركوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۱۳ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۰۵ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۲
از اسکاتلند در محل قلعه خانوادگی جدیدا هم با کنت همخونه شد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 54
آفلاین
موش - ثانیه - فروشگاه - تحقق - ویزلی - تعظیم - شکست - عصبانی - سالن - شوخی
__________
با عظمت یک مرد شکست خورده وارد شد نه نه نه کابوس هایش تحقق پیدا کرده بود مردی که در فروشگاه کار میکرد با خستگی دوباره تکرار کرد آقا میتونم کمکتون کنم؟
مرد به خودش آمد و به سمت فروشنده برگشت
فروشنده با تعظیم بلند و بالایی خوشحالی خودش را از توجه مرد ابراز کرد
چند ثانیه گذشت او رون ویزلی بود آمده بود تا برای پسرش یک موش بخرد او این موش را برای عذر خواهی از پسرش میخرید زیرا از روی عصبانیت او را ناراحت کرده بود او از آنجا به طرف سالن نمایش حرکت کرد زیرا پسرش در آنجا منتظرش بود ولی همه اینها یک شوخی بیش نبود :bat:

تایید شد!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۲ ۹:۱۲:۵۷

خدایا مرا آن ده که آن به :oop







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.