کالین نا امید آغوشش را بست و ....كالين نا اميد آغوشش را بست و به بازي با آفتابه اش مشغول شد.
هدي هم كه بعد از چند دقيقه مشت كوبيدن به زمين متوجه شده بود كسي تحويلش نمي گيرد با ناراحتي گوشه اي نشست و به پرهاي كج و كوله شده اش(در اثر مشت كوفيدن!) خيره شد.
در اين ميان مگورين و ليلي بي توجه به آنها مشغول صحبت بودند:
ليلي:خب مگور جون تو پكيج شماره ي چندو مي خواي؟
مگور:پكيج ديگه چيه؟
ليلي:پكيج ديگه عزيزم...منظورم برنامه هاي تور بالاكه
مگور:تور؟...بالاك؟
ليلي:خب تو كه اطلاعات نداري براي چي الكي اومدي اينجا وقت ما رو بگيري
...مگه سواد نداري؟اين تابلو رو بخون!
ليلي به تابلوي بزرگي كه كنار ريسپشن دسك نسب شده بود اشاره كرد كه با خط خرچنگ در قورباغه اي روي آن نوشته بود:
توقف بيجا مانع كسب است!مگورين چند دقيقه مثل...(!) به تابلو نگاه كرد و گفت:خب؟!
ليلي در حاليكه از سرش دود بلند مي شد با عصبانيت گفت: هدي بيا اينو بنداز بيرون!
هدي:هوووم من نمي تونم...دارم با كالين مسئله ي شرعي حل مي كنم!
(هدي توي دلش: حقته!حقته!
اونموقع كه من به زمين مشت مي كوبيدم كه تحويل نگرفتي!حالا بكش!
)
ليلي با درماندگي به كالين نگاه كرد(يعني بيا اينو بنداز بيرون!) اما كالين كه از پيدا كردن فردي براي آرشاد كردن در پوست خودش نمي گنجيد در جواب ِ نگاه پرخواهش ليلي با قيافه اي حق به جانب گفت: خواهر محترمه!من كه نمي توانم تبليغ آسلام و حل مسائل شرعي را نيمه كاره رها كنم!همي مگر نمي داني آسلام در خطر است؟!
ليلي با نا اميدي نگاهي به مگور انداخت و درحاليكه سعي مي كرد به اعصابش مسلط باشد به آرامي گفت: ببين مگور جون اينجا يه جاييه كه بهش مي گن آژانس مسافر بري...تا اينجاشو فهميدي؟
مگوردر حاليكه جيبهايش را مي گشت گفت:
هين
ليلي:خب كار ما توي اين آژانس ترتيب دادن تورهاي تفريحي به جزاير بالاكه...ببين بالاك يه جايي هست كه...خب فهمش براي تو سخته...يه جاي مثل هاوايي كه...
در همين موقع مگور با عصبانيتي ناگهاني چند كاغذ را از جيبش بيرون آورد و گفت:فكر كردي من خرم؟!فكر كردي من نمي فهمم؟ من خودم تاحالا 50 تا تور بالاك برگذار كردم!من مدال درجه اول تور گايدي از طرف سازمان گردشگري دارم!اينا اينم مدركش!چرا به آدم توهين مي كنيد!
چرا شخصيت آدمو خورد مي كنيد؟!
ليلي:
كالين و هدي:
مگور دوباره يكي از آن تكان هاي دلربا(!!) به موهايش داد و مدارك را در جيبش گذاشت.
ليلي:...امم...خب....خب من چه كاري...چه كاري مي تونم برات انجام بدم مگورين جون...
هدي پاشو برو يه ليوان آب براي خانم بيار!مگورين با بي خيالي گفت:خب من كه از همون اول گفتم!...مي خوام اينجا استخدام بشم!
ليلي سرفه اي كرد و با محبت گفت:ببين عزيزم ما اينجا كمبود نيرو نداريم...تازه خودمون هم زيادي هستيم...صبح تا شب داريم پشه مي پرونيم!
مگورين:من نمي دونم من مي خوام استخدام بشم!
ليلي:گفتم كه نمي....
مگور:من مي خوام استخدام شم!
ليلي:نمي شه!!
مگور :مي خوام!!
ليلي:
....
...
..
.
ده دقيقه بعد مگور با اين قيافه
روي يكي از صندلي ها نشسته بود ودر حاليكه به سوالات گزينش تور بالاك جواب مي داد زير لب زمزمه مي كرد:من كه گفتم نمي خوام استخدام شم...من گفتم فقط مي خوام فرم پر كنم....من فقط مي خوام برم بالاك
...من فقط مي خوام برم بالاك...من مي خوام برم بالاك...
ليلي در حاليكه آستين هاي خود را پايين مي كشيد مشغول جا سازي لانچيكو اش(!) در زير ريسپشن دسك بود!
در گوشه ي ديگر آژانس هدي و كالين درحاليكه از شدت ترس به خود مي لرزيدند يكديگر را در آغوش گرفته بودند.
هدي:كالين جون تو رو خدا بيا از اينجا بريم بيرون
كالين:ها!؟
...اين حركتش اصلاً آسلامي نبود
...شما هميشه با اين همه خشانت مشتري جذب مي كنيد؟
مگورين:من مي خوام برم بالاك....مي خوام فرم پر كنم برم بالاك....من مي خوام برم بالاك...