هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۲:۰۴ جمعه ۷ فروردین ۱۳۸۸
#51

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
او شکارچی مرگخوارها بود...یعنی میخواست که باشد اما روج لطیف و قلب شکسته اش توانی برای ادامه اینکار برای او نگذاشته بود.

خسته شده بود، مرگ جاناتان همه ی توانش را گرفته بود نمی دانست چطور و چگونه باید ادامه دهد. اندکی فکر کرد و مادر پیرش را به یاد آورد، مادرس که سالها به خاطر او زحمت کشیده بود، مادری که او را طوری تربیت نموده بود که نتواند دزدی کند.

او نمی توانست حتی به سرقت از گرینگوتز فکر کند. بدون پول و بی کسو تنها آنجا ایستاده بود. هوای سرد گونه هایش را آزار میداد و اشکهایش آنها را نوازش میکرد. اما این نوازش ها برایش تلخ و سخت بود.

آلیس خیلی تنها شده بود اما هنوز مادرش را داشت مادری که باید او را از گرسنگی و تنهایی نجات میداد. باید باز میگشت او اکنون چوب دستی داشت، آموزش های هاگوارتز را به یاد می آورد تا بتواند به هاگزمید آپارات کند.

همه ی اندامهایش از سرما میلرزید...به آرامی اشکهایش را پاک کرد و تمرکز کرد تا به هاگزمید باز گردد.

با صدایی نه چندان زیاد در هاگزمید ظاهر شد...هوا گرمتر از آنجا بود...شالش را از دور صورتش باز کرد و به سمت خانه حرکت کرد.

به خانه رسید و در زد...صدای مادرش را شنید که اورا صدا میزد.:
- آلیس...آلیس...تویی؟

آلیس گریه کرد، تا میتوانست گریست از خودش و مادرش شرمنده بود، از اینکه این همه اورا رنجانده بود شرمنده بود..
- آلیس جان بیا...صاحب کافه هم اینجاست...میخواهد که به کارت برگردی!باورت میشه؟ اومده دنبالت.

آلیس دوباره اشکهایش را پاک کرد و به طرف مادرش حرکت کرد و اورا در آغوش گرفت. او اکنون کنار مادرش بود...و جاناتان به خاطره هایش پیوسته بود.

پایان سوژه

-----------------------------
از همه عزیزانی که سوژه رو ادامه دادن متشکرم...داستان فوق العاده ای شده بود، اما چون داشت از حالت خودش خارج میشد تمومش کردم.

خیلی ممنون


[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۲۰:۵۷ پنجشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۷
#50

نيكلاس  فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۸ چهارشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۰۰ سه شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
انتقام، این کلمه ای بود که بار ها در ذهنش پیچیده بود ولی هر بار با قسمتی از وجودش، قسمتی که میترسید ان را پس میزد.
بالاخره در جدال این دو حس دو حس انتقام برنده شد .

اولین چیزی که لازم داشت یه چوب دستی بود.
باید برمیگشت و چوب دستی رو که انداخت بود پیدا میکرد ،
قطره اشکی با یاد اوری مرگ جاناتن گونه اش را خیس کرد شالش رو روی صورتش پیچید و به طرف مکان مرگ جاناتان رفت .
مینروا هنوز انجا بود ودر هوای سرد بخار نفسش ابری بالای سرش درست کرده بود نمیخواست اونرو ببینه با احتیاط از کنارش گذشت و
دنبال چوب دستیش گشت هیچی، هیچ اثری ازش نبود
به درختی تکیه داد و با نفسش دستاشو گرم کرد اروم سر خورد تا همانجا زیر درخت بشینه .
درخت یک طرفش تو خالی بود ومیشد براحتی توش جا شد الیس اروم رفت داخلش تا از سرما در امان بمونه والبته با تصویری غیر منتظرانه روبرو بشه ؛ چوب دستیش اونجا بود درست جلوی پاهاش اگه یک قدم دیگر بر میداشت اونو شکسته بود البته نمیدونست بعدا باید دعا میکرد که همون موقع اونو شکسته بود .
چوب دستی رو برداشت و گل های روشو پاک کرد میخواست بره و با جاناتان خداحافظی بکنه ولی ممکن بود مک گونگال اونو ببینه و از کارش منصرف کنه .
تصمیم گرفت دیگه گریه نکنه باید انسانی خسن و بی رحم میسد تا بتونه انتقام بگیره نفسشو بیرون داد خوب حالا باید چکار میکرد تنها بی کس و فقیر.
اولین چیز پول بود برای هر کاری به پول نیاز داشت گرینکوتز جایی برای پول دار شدن.
اما اون نمیتونست دزد باشه ،همیشه از این کار تنفر داشت.
ولی حالا اوضاع فرق داره الیس دیگه یه بزدل نیست.
اون شکارچی مرگخوارهاست.


به سه چیز طمع داشته باش
1-علمتصویر کوچک شده
2-زندگی خوب
3-دوست خوب


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۲۱:۳۱ شنبه ۵ بهمن ۱۳۸۷
#49

وندلین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۶ سه شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۸:۳۸ پنجشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۰
از همین دور و ورا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 17
آفلاین
آلیس فقیر و در مانده در خیابان های هاگزمید به دنبال کار می گشت اما کاری پیدا نمی کرد، مادر پیرش گرسنه بود و او نمی دانست باید چه کند.
-----------------------
به فکر مادر مریضش بود. نزدیک ظهر بود. سایه اش کمی جلوتر از پایش افتاده بود. سلانه سلانه به سمت خانه حرکت میکرد تا اینکه به خانه رسید. پله ها رو به سختی پیمود وقتی در خونشون رو دید خشکش زد، در خانه باز بود، سر چند تا از همسایه ها از چارچوب در به درون خانه فرو رفته بود و مثل موش های پیری سرتا سر خونه رو می کاوید توی اتاق محقری که مادرش استراحت میکرد چند نفر در رفت و آمد بودند.
یکی از همسایه ها گفت: بیچاره دختره، فقط به مادرش امید داشت.
دیگری گفت: مثل اینکه چند ساعت پیش چند تا از اراذل به خونشون حمله کردند و این بدبخت رو به این روز انداختند.
- کی پیداش کرده؟
- همسایه رو به رویی
صدای لرزان پیرزنی از توی اتاق می آمد. تر س توی صداش موج میزد. به سوال های ماموران وزارت جواب میداد.
- تعریف کن که چه اتفاقی افتاد
- من توی خونم بودم که صدای جیغ شنیدم بعد از سوراخ در به راهرو نگاهی انداختم، ترسیدم که در رو باز کنم، در این خونه باز بود میشد حرکت چند نفر رو توی اتاق دید، یهو صدای شکستن چیزی اومد، و بعد یه جیغ دیگه، صدای همین پیرزن مفلوک بود، مثل اینکه یکی از اون کثافت ها با لگد توی پهلوش زده بود، و بعد اونها خیلی سریع به راهرو اومدند و آپارتمان رو ترک کردند.
- همین؟
- بله، فکر کنم همین قدر بود ... نه... من تونستم صورت یکی از اون ها رو ببینم
- می شناختیش؟
- درست نه، چند بار توی اون مغازهی غبار گرفته ی پایین خیابون دیدمش، روی صورتش یه خالکوبی به شکل مار داره، یا نوشته ای که به شکل مار دیده میشه، یا چیزی شبیه به این.
- خوبه، ما رسیدگی میکنیم.

آلیس به سختی تونست اونچه رو که دیده بو و شنیده بود رو باور کنه، به آرومی برگشت و به طرف پله ها رفت، اما دیگه نتونست خودشو نگه داره هق هقش شروع شد، بیشتر از این نمیتونست این محیط رو تحمل کنه بنابراین پله هارو دوید.
صدای پا تنها چیزی بود که باعث شد سر همسایه ها روی گردنشون برگرده.
آلیس توی خیابان خلوت فقط گریه میکرد و میدوید. فقط به انتقام فکر میکرد، اما نه شاید اون پسر قاتل مادرش نباشه، شاید فقط کمک کرده، ولی نه، اون هم باید مجازات بشه، جسد مادرش چی میشه؟ به خودش گفت: دیگه چه اهمیتی داره، حتما وزارتخونه برای دفن اجساد بی صاحب فکری کرده، اما نمیتونست خودش رو راضی کنه که مادرش با بی احترامی تمام به خاک سپرده بشه.
حرف اون مامور یادش اومد خوبه، ما رسیدگی میکنیم.
نه، خودش باید انتقامش رو میگرفت...


تصویر کوچک شده


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۸:۰۷ سه شنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۷
#48

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
ترس وجودش را فرا گرفته بود، بازهم بر سرعت گام هایش افزود و به سمت جنگل شروع به دویدن کرد. درد پایش او را عذاب می داد اما مجبور بود. دانه های سرد و بلوری برف به سرعت با صورتش بر خورد می کرد و آن را سرد تر می کرد.

سردی هوا به شدت آزرارش می داد، بالاخره به جنگل سفید پوش کاج رسید و کمی ایستاد. به شدت نفس می زد و بخاری که از دهانش خارج می شد به راحتی قابل مشاهده بود.

احساس سبکی می کرد و از اینکه آن چوبدستی را انداخته بود خشنود بود، البته او همیشه در آرزوی داشتن یک چوبدستی نو و جدید بود اما به این امر عادت نداشت و وجود چوبدستی آلیس را آزار می داد. علامت جمجمه سبز رنگی که ماری از دهانش خارج می شد به راحتی قابل مشاهده بود و همچنین پر توهایی که از آن به اطراف می پاشید نیز در آسمان هاگزمید می درخشید.

ندر فکر جاناتان بود، نمی توانست از او دل بکند و رهایش کند؛ تصمیم گرفته بود که منتظرش بماند. اما هر چه به اطرافنگاه می کرد او را نمی یافت.بالاخره با کمی دقت توانست او را در حال جنگ با مرگخواری در یابد، نفس عمیقی کشید و خیالش آسوده شد.

اما در همین لحظات بود که صدای فریادی به گوش رسید، به نظرش صدا آشنا بود، هنگامی که محل قبلی جاناتان را نگاه کرد دید اثری از وی نیست به سرعت با چشم اطراف را نگاه کرد...کمی آن طرف تر او را یافت.

طوری روی زمین افتاده بود که گویی صدها سال است همین جا آرامیده...او مرده بود.آلیس فریادی کشید اما به طرف جاناتان ندوید و همانجا گریست و گریست تا جنگ میان مرگخواران و بقیه به پایان رسید.

بالاخره از جایش بلند شد و به راه افتاد و به طرف جسد معشوقش به راه افتاد، نمی توانست باور کند که جاناتان دیگر کنار او نیست... اما واقعیت داشت.

همین که به جسد جاناتان رسید روی او افتاد و بازهم گریست.

چند روز بعد

آلیس فقیر و در مانده در خیابان های هاگزمید به دنبال کار می گشت اما کاری پیدا نمی کرد، مادر پیرش گرسنه بود و او نمی دانست باید چه کند.


[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


*پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۱:۵۱ شنبه ۶ مهر ۱۳۸۷
#47

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
[spoiler=برای ناظر و نویسندگان این تاپیک]
پایین شهر شرح حوادث و زندگی مصیبت بار جادوگران فقیری است که چوبدستی و هنر جادوگری ندارند و در قالب نمایشنامه در محدوده هاگزمید شروع و در همین محدوده به پایان می رسد، هر چند امکان رجوع شخصیت ها به اماکن غیر از هاگزمید هست اما نه در این نوع که شما نوشتید. از هاگزمید در شمال بریتانیا تا دیاگون در لندن که واقع در جنوب بریتانیا است.

شخصیت آلیس بدون بهره گیری از جادو و چوبدستی و آپارات از بار جونز در هاگزمید، چطور به کوچه دیاگون در لندن میره؟! یعنی خونه ایشون اونجاست؟! اصلا جور در نمیاد با عقل. سوژه سازی اولیه مشکل داشت و مرگخواران و هورکراکس رو دخالت دادین که هیچ ربطی به این تاپیک نداره. ناظرین به من قول نظارت بر محتوا رو دادند اما به هیچ وجه این مورد رو من مشاهده نکردم. حتی یک ویرایش !!!

ناهنجاری بدتر از این در نمایشنامه ها که یکی آلیس و مادرش به همراه جاناتان رو در خانه در کوچه دیاگون شرح میده، و نفر بعدی خروج آلیس و جاناتان را در هاگزمید و چوبدستی فروش الیواندر !!! واقعا جالبه، چون چوبدستی فروشی الیواندر توی دیاگونه، نه هاگزمید! حتی افرادی که اینجا نوشتند، به هری پاتر آشنایی کاملی ندارند که ایفای نقش می کنند. ناظر هم بدون نظارت رها کرده به حال خودش اینجارو.



کاری که من می کنم، اسمش جمع و جور کردن سوژه است:
[/spoiler]



اشعه های کم رنگ خورشید از پشت ابرها نور اندکی را از خود نمایان ساخته بود. دانه های برف همچنان آرام آرام می بارید. زن میانسال و لاغر اندامی که شنل زمستانی یکدست سیاهی بر تن داشت، در مقابل ایستگاه قطار ایستاده بود. در حالیکه کلاه سیاه و بلند و نوک تیزش را روی سرش صاف می کرد، با اشاره دست دانش آموزان شنل پوش هاگوارتز را فرا می خواند. دیدگان آلیس چهره عبوس و چروک زن را دنبال می کرد.

او را کاملا به یاد می آورد. او پروفسور مک گونگال، استاد و معاون هاگوارتز بود. سخت گیری های او را در تحویل تکالیف در ذهنش مرور می کرد. همچنان آرام آرام به همراه جاناتان روی لایه تازه و نازکی از برف در کف سنگفرش شده خیابان اصلی هاگزمید گام بر می داشت. سرش را چرخانده بود و جای پاهایش را در برف ها جستجو می کرد. هنگامی که سرش را بالا گرفت ریل های قطار را در کنار خود یافت که خیس و نمناک شده بود. با تعجب به جاناتان نگاه می کرد که گرم صحبت با خانم مک گونگال بود.

صدای زن عبوس با لحنی جدی و محکم به گوش آلیس که در چند قدمی جاناتان ایستاده بود، می رسید:

- اوه آقای پارکر... از دیدن شما خوشحالم...حتما تازه رسیدید...مطمئنا آلبوس خوشحال میشه شما رو ببینه...

در نگاه سرد و جدی پروفسور مک گونگال، تمایلی به گفتگو با جاناتان پارکر دیده نمی شد. بیشتر به نظر می آمد با اکراه و کنایه چنین پاسخ می گفت. جاناتان با تبسمی مصنوعی و صدای گرمی گفت:

- ممنون پروفسور...من هم خوشحال شدم...فقط خواستم مطمئن بشم امنیت برقراره که دانش آموزا رو به هاگزمید آوردین؟! چون من موارد مشکوکی مشاهده کردم این روزهای اخیر توی هاگزمید...

پروفسور مک گونگال با تاکید و صدایی بلند پاسخ گفت:

- بله. باید خیالمون راحت باشه...گارد وزارت هم مشارکت داره...مشکلی نیست...

و با انگشتان دستش به مقابل فروشگاه زونکو اشاره کرد که چند مرد بلند قامت و شنل پوش به دیوار تکیه زده بودند و با هم حرف می زدند. دیدگان زن عبوس روی آلیس متمرکز شد. آلیس به محض اینکه متوجه شد چشمان پروفسور مک گونگال او را دنبال می کند، سرش را پایین گرفت و به کفش های کهنه سیاهش خیره ماند. پروفسور مک گونگال با صدایی گرفته و کمی شاد گفت:

- اوه..خدای من...آلیس...این تو هستی؟! پارکینسون...خودتی؟

و از کنار جاناتان به سرعت عبور کرد و خود را به آلیس رساند. آلیس که مطمئن شد پروفسور مک گونگال او را به یاد آورده، ناچار شد سرش را بالا بگیرد و لبخندی مصنوعی بزند. خیلی کوتاه به مانند پروفسور مک گونگال، او را در آغوش گرفت. جاناتان که متعجب بود، ابروانش را بالا انداخته بود و با لحنی سرشار از شک پرسید:

- هوم...مینروا، آلیس رو میشناسی؟!

فرصتی نماند تا پروفسور مک گونگال پاسخی تحویل جاناتان دهد. پروفسور مک گونگال در حالی که دستش را جلوی دهانش گرفته بود، به همراه آلیس و جاناتان به درخشش هاله های سبز پیرامون جمجمه ای که بر فراز هاگزمید، در آسمان نقش بسته بود، خیره مانده بود. صدای انفجارهای پی در پی در گوش آلیس طنین می انداخت. شعله های آتش را روی ریل قطار مشاهده می کرد. پروفسور مک گونگال که وحشت در چهره اش موج می زد، چوبدستی بدست دانش آموزان هاگوارتز را به سوی قایق ها هدایت می کرد.

آلیس می توانست اخگر سبز رنگی را مشاهده کند که بر سینه جاناتان فرو نشست. در مقابل فروشگاه زونکو جرقه هایی رنگارنگ از چوبدستی های گارد وزارت بیرون می جهید. در مقابل چشمان آلیس، جاناتان با صورت در برف ها فرو رفته بود. صدایی جیغی گوشخراش در گوشش طنین می انداخت. چشمان رو به سیاهی می رفت. دیگر قادر به دیدن و شنیدن چیزی نبود.

درد مرگباری در تنش احساس می کرد. دستش را به داخل شنل نازکش فرو کرده بود و چوبدستی را در دست لرزانش گرفته بود. ذهنش حتی جادو و افسون را در سطل آشغال افکارش دفن کرده بود. چیزی به خاطر نداشت. احساس می کرد که فردی او را شکنجه می دهد. در حالیکه کج راه می رفت به سوی ریل حرکت کرد، خودش را روی زمین می کشید. درد سابق را در پایش احساس کرده بود.

ذهنش کشش فکر به جاناتان را نداشت که کنارش در برف ها فرو رفته بود. با عجله خود را به سوی درختان کاج سفید پوش جنگل می رساند. سرش را به عقب می چرخاند، کسی پشت سرش نبود. با این حال گام هایش را سریع تر می کرد. در حالیکه نفس نفس می زد، زیر لب به زندگی اش لعنت می فرستاد. با خشم چوبدستی که در دست داشت را به گوشه ای پرتاب کرد. با گام هایی سریع تر از قبل در جنگل پیش می رفت.

متوجه گذر زمان نبود. هوا رو به تاریکی می رفت. باد روی صورتش شلاق می انداخت. رقص درختان در باد را نگاه می کرد که دانه های برف را پراکنده می کردند. قطرات اشکش از دیدگانش جاری شده بودند.

-------------------------------------------------------------------------------

خواهشا فقر رو به زندگی آلیس اضافه کنید. تلاش های مجدد او. گاهی بیراهه رفتن- دست زدن به سرقت. مخصوصا این که جادو و چوبدستی را از دست داد و این کاملا گذرا بود برایش. جنگل محفل و مرگخوار و لرد و اینها ربطی به اینجا ندارند.


"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۰:۰۳ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۷
#46

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
آليس سرش را پايين انداخت،خيلي خوشحال شده بود اما خجالت مي كشيد سرش را بالا باورد.

- آليس حرف بدي زدم؟

آليس سرش را بالا آورد و به آرامي گفت:
- نه،فقط...فقط جا خوردم.
آن دو لحظاتي به هم نگريستند،آليس نيز خيلي دوست داشت احساسش را به جاناتان ابراز كند اما براش خيلي مشكل بود،او جاناتان را خيلي دوست مي داشت ولي سخن گفتن در اين باره برايش مشكل بود.

آنها در سكوت نوشيدني شكلاتي شان را خوردند و از آنجا خارج شدند.

- جان تو راجع به كارت با من حرفي نزدي؟
- اگه ممكنه بعدا بهت بگم.
- خب...آخه...آخه من كنجكاو شدم.

جاناتان با خود فكر مي كرد:آيا وقتش رسيده كه راجع به ماموريتش به او چيزي بگويد؟آيا آليس تاب شنيدنش را دارد؟

- آليس،مطمئني الان مي خواي بدوني؟
- معلومه كه مطمئنم!
- ماموريت من يه ماموريت خطرناكه كه به اسمشونبر و مرگخوارا مربوط ميشه.

آليس ايستاد... خيلي جا خورده بود و همچنين مي ترسيد او تابحال در باره آنها فكر هم نكرده بود،باورش نمي شد او بايد با آنها چه مي كرد؟حتي نام مرگخوار او را مي ترساند،اما...اما اكنون به سوي آنها مي رفت.

آليس بالخره با صداي جاناتان از افكارش بيرون آمد و با صدايي لرزان پرسيد:

- م...مي شه بگي يعني چي؟
- آليس من فعلا بيشتر از اين نمي تونم برات توضيح بدم اما بدون كه ممكنه بازم با مرگخوارا رو به رو بشيم،البته قبلش من بايد جنگيدن رو با تو تمرين كنم تو بايد بتوني از پس حداقل خودت بر بياي تو خيلي باهوشي من مطمئنم كه به زودي ياد مي گيري.

جنگيدن،مرگخوارا،اسمشونبر،چوبدستي،عشق و ... كلماتي بودند كه در مغز آليس مي چرخيدند و او را به فكر وا مي داشتند او چه قدرتي داشت؟


ویرایش شده توسط پروفسور گرابلي پلنك در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۴ ۰:۲۹:۲۱
ویرایش شده توسط پروفسور گرابلي پلنك در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۴ ۰:۳۲:۵۱

[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱:۴۲ شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۷
#45

فرد ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۳ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۸ یکشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۵
از مغازه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 106
آفلاین
یه چیز خیلی توجهم رو جلب کرد اونم این بود که یکی نوشته لندن،یکی نوشته دیاگون،یکی نوشته هاگزمید!این درست نیست!چون این تاپیک تو انجمن هاگزمیده،پس بهتره همه ی مکانخا به اینجا معطوف بشه!
__________________________________________________




_خب،من تو بریستول بدنیا اومدم!پدرم معلم دفاع در برابر جادوی سیاه هاگوارتز بود و مادرم خونه دار!در واقع من هرگز مادرمو درست ندیدم...
_میتونم بپرسم چرا؟!
_خب،چون اون وقتی من 4سالم بود توسط مرگخوارا کشته شد.
_اوه!خیلی متاسفم!ولی چطور؟
_ تو همون حمله مرگخوار به کوچه دیاگون...
_آها!بله،با این که اون موقع نبودم ولی خیلی از اون ماجرا شنیده م!همون ماجرا 24 اوت؟!
_دقیقا!پدرم بعد از اون حادثه از کارش استعفا داد!دیگه امیدی برای کار کردن نداشت و من رو به خونه مادریزرگ مادریم فرستاد.چون والدین خودشم مرده بودند!
_اینطور که معلومه گذشته تلخی داشتی!
_بله!اما نه به سختی حال تو!

آلیس از این همدردی های جاناتان استقبال میکرد.این اولین باری بود که کسی با او درد دل میکرد.تا پیش از این تنها همدمش مادر مریضش بود.

در همین حین نوشیدنی شکلاتی را که سفارش داده بودند،برایشان آوردند.لیوانهایی که در آنها نوشیدنی قرار داشت به طرز زیبایی برای کریسمس تزیین شده بودند.

آنها بدون هیچ حرفی مشغول به خوردن شدند.بارها در کافه باز و بسته شد و هجوم هوای سرد به صورتشان برخورد میکرد.آلیس بارها در دل از جاناتان تشکر کرد که او را به این جای گرم آورده است.

پس از آنکه نوشیدنی هایشان را نوشیدند جان پرسید:تو از گذشته ت بگو..

_من تو لندن به دنیا اومدم!پدرم مثل خودم پیشخدمت یه بار تو پایین شهر لندن بود و مادرم هم تو خونه ی مشنگا کار میکرد.وقتی من 12 سالم بود پدرم از کار زیاد مرد و من با مادرم تنها شدم.مادرمم تو 16 سالگیم مریض شد و برای همین مجبور شدم درس رو کنار بذارم برم دنبال کار.اوایل شغل مادرمم رو ادامه دادم،اما بعد تو این کافه استخدام شدم!راستی نگفتی،پدرت زنده ست؟!
_نه،اون 3سال بعداز مرگ مادرم مرد.
_متاسفم!
_آلیس میخواستم بگم که...

جان به سختی این جمله را گفت.نمی دانست چطور به آلیس بفهماند که به او علاقه دارد.سرانجام تصکیک گرفت بوسیله اتفاقی که در چوبدستی فروشی افتاد منظ.رش را بیان کند.

_ببین!من تو چوبدستی فروشی متوجه یه چیزی شدم!اونم اینه که اخلاق ما به هم شبیه هست!چون فقط دونفر که اخلاقشون شبیه هم باشه چوبشون هم شبیه هم میشه!
_خب و این میتونه چیو برسونه!؟

لحن گفتار آلیس تردیدی همراه با شعف را نشان میداد.

_میخواستم بگم که من به تو علاقه دارم!

آلیس خوشحال تر از همیشه بود.بلاخره کسی هم عاشق او شده بود.


ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۳ ۱:۴۳:۵۸

ّّFor What I've Done
I Start Again
And Whatever Pain May Come
Today This Ends
I'm Forgiving What I've Done



Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۴:۲۵ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۷
#44

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



!!! ... پيشنهاد ... !!!
به نظر من بهتر بود داستان رو اينقدر به سمتِ شخصيت هاي هري پاتري نميكشوندين، ميتونستيم از ليست شخصيت ها اسامي بگيريم، ما نميخوايم اينجا مثه بقيه داستان ها سوژه اي تكراري رو دنبال كنه! ... اينكه يه محفلي ميوفته دنبال يه مرگخوار يا بالعكس ! ... بهتره داستان رو واقعي تر و البته هيجاني تر ادامه بديم و دنياي جادويي رو هم داشته باشيم! ... اين نظر من بود، براي بهتر شدن موضوع گفتم! ... با تشكر

~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~


آليس با تعجب به جاناتان و چشمانِ خماره ش خيره شده بود، زيبا بود و بيكران ! ... منتظر پاسخي از سوي او بود، اما از دهان جاناتان هيچ كلمه اي جز " مباركت باشه !" خارج نشد و با لبخندي موضوع را خاتمه داد.
و باز هم هزاران فكر در سر آليس بود كه ميچرخيد.
- چرا براي من چوبي همانند چوب دستي خودش خريده ؟!
- اين همه لطف چه معنايي ميتوني داشته باشه ؟!
- چرا در مورد خودش حرف نميزنه ؟!
.
.
و ...

به انتهاي فروشگاههاي بزرگي كه در هاگزميد بود نزديك ميشدند، خورشيد پرتوهايش را بر روي دشت هاي اطراف و آن منطقه مسطولي كرده بود. سرماي زياد باعث شده بود تا آليس موهاي بلند و بلوندش را كه تا كمرش ميرسيد، با گيره ي كوچكي جمع كند و زير شال گردن رنگ و رو رفته اش قرار دهدد تا جلوي ديد وي را نگيرد.
جاناتان كه گويا وي را از گوشه ي چشمش زير نظر داشت گفت:
- هوا خيلي سرده!... بعد از چندين روز برف و بارون اين گرما به آدم نيرو ميده ! چطوره بريم يه نوشيدني گرم بخوريم ؟!
آليس كه منتظر چنين فرصتي بود، از خوشحالي دستانش را به هم زد و گفت:
- عاليه !


كافه ي مادام رزمرتا ...
هيچ گاه براي دخترِي مثل آليس اتفاق نيوفتاده بود كه روزي ، روزگاري همراه با مردِ جواني براي خوردن نوشيدني به كافه ي معروفي مثل اينجا بيايد. او اين همه احساس خوب را مديونِ جاناتان بود!
داخل كافه مملوء از دانش آموزاني بود كه براي تعطيلاتِ آخر هفته به هاگزميد آمده بودند، بيشتر صندلي ها جز يكي كه نزديك درِ وردي بود اشغال شده بود.
آليس و جاناتان بعد از سفارش نوشيدني گرم شكلاتي خود را به صندلي رسانيده و نشستند. همينطور كه جاناتان مشغول درآوردن دستكشِ چرمي اش بود، آليس بي درنگ پرسيد:
- ميخوام در مورد تو بدونم ! ... در مورد تو و كارهات !
حركت دستانِ جاناتان لحظه اي قطع شد. به گلبرگ هاي سرخي كه روي ميز پرپر شده بود، خيره شد.

آليس منتظر پاسخ وي بود ! آيا او از گفتن آنچه بود شرم داشت ؟!






Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۳:۴۶ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۷
#43

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
جاناتان و آليس لحظاتي را با تعجب به هم نگاه كردند.

- تو مشخصات چوب خودتو گفتي؟
-آره
-اما چوب براي منم روشن شد.
-خب...خب،اين امكان وجود داره كه دو نفر چوبشون مثل هم بشه.

جاناتان در ذهنش مرور كرد:البته در صورتي كه اخلاقياتشون هم شبيه هم باشه.
كوچه دياگون شلوغ تر از هميشه بود هه جادوگران و ساحره ها براي كريسمس آماده مي شدند.دانه هاي برف همچون پولك هاي نقره فام بر سر آنها فرود مي آمد.جاناتان و آليس به آرامي در كنار هم به سمت پاتيل درز دار مي رفتند.

جاناتان هنوز به آليس چيزي درباره ماموريتش نگفته بود.آليس نيز از وي نپرسيده بود.اما بايد به او مي گفت.با خود فكر مي كرد كه آليس سوال كرد:

-جاناتان تو معلمي؟
-آره،معلم دفاع در برابر جادوي سياه
آليس سرش را زير انداخت و گفت:
- من هم آرزو داشتم كه يه روز معلم دفاع در برابر جادوي سياه شم.از بچگي اين درس،درس مورد علاقه ي من بود.

آليس در افكارش فرو رفت...در گذشته ها.

فلش بك

آليس يازده ساله تازه وارد هاگوارتز شده بود.چقدر برايش جالب بود.آنجا زيبا ترين مكاني بود كه به عمر ديده بود.هنگام گروه بندي چقدر مي ترسيد.

اولين بار كه وارد كلاس دفاع در برابر جادوي سياه شد احساس جالبي داشت.استاد ورد ها را آموزش مي داد و آليس با تمام وجود ياد مي گرفت.چوبدستي هايي را كه قرض مي كرد يادش مي آمد.و...

پايان فلش بك

-آليس...آليس.
-...اوه!بله...ببخشيد.
-بايد بريم بيرون من اصلا راجع به كاريكه قراره انجام بديم برات حرفي نزدم.اما الان موقعشه بايد بهت بگم كه ما قراره...
---------------------------------
ببخشيد ولي مامورت رو مي گذارم به عهده نهر بعد


ویرایش شده توسط پروفسور گرابلي پلنك در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۱ ۱۴:۰۶:۳۹

[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۱:۳۵ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۷
#42

فنریر گری بکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۰ چهارشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ سه شنبه ۳ دی ۱۳۸۷
از اون دنیا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 208
آفلاین
کف زمین هنوز از باران شب قبل خیس و نمناک بودو ابرهای سردو گرفته ی بالای سرشان فضای هاگزمید را دلگیر تر از همیشه کرده بود ، روزهای آخرماه دسامبر بود و اهالی دهکده در خانه های خود مشغول تدوین مراسم کریسمس بودند.

آلیس آرام در کنار جاناتان حرکت میکرد ، وزش باد شدیدتر شده بود ، مردم خاکستری دهکده گامهایشان را بلندتر کرده بودند و صورتهایشان به درون شالگردنهایشان تمایل داشت .

زنگوله مغازه ی آقای الیواندر به صدا درآمد و جاناتان و آلیس وارد شدند . مرد پیر عینکی با موهایی ژولیده در حالیکه از نردبان کوچکی پایین می آمد به آنها سلام کرد و با دیدن چهره ی جاناتان سریعا او را شناخت.


-اوه آقای پارکر شما هستید؟ چه افتخاری ! سالها بود ندیده بودمتون وضعیت مدرسه ی دورمشترانگ چطوره هنوزم معلم دفاع در برابر جادوی سیاه هستین؟

آلیس متعجب به آن دو نگاه میکرد .

-آقای الیواندر از دیدنتون خیلی خوشحالم ، آره دیگه شغل اجدادیمونه کار دیگه ای بلد نیستیم.

ناگهان فرم صورت آقای الیواندر تغییر پیدا کرد وگفت: تام ، پدرت خیلی تو اون راه تلاش کرد ولی پیروزی با مرگخوارها بود . متاسفم جاناتان.

جان سرش را پایین انداخته بود وچیزی نمیگفت.

-خوب چه کمکی میتونم بکنم جاناتان . نگاه آقای الیواندر روی صورت آلیس ثابت شد سپس ادامه داد : خانم؟

جاناتان قبلا ز اینکه آلیس چیزی بگوید گفت: آآآآ... دنبال یک چوب خوب برای دوستمم آلیس.

آقای الیواندر پرسید : مشخصات چوب قبلیتونو میتونین بگین خانم آلیس؟

آلیس یکه خورده بود و گفت : من...من..هیچ وق..

جاناتان بلافاصله متوجه اوضاع آشفته ی آلیس شد و گفت: زبان اژدها و موی تک شاخ .

آقای الیواندر سریع برگشت و به طرف قفسه ای رفت .

آلیس اینبار از دست جاناتان کفری شده بود و به او با عصبانیت نگاه می کرد آرام بدون اینکه آقای الیواندر بشنود گفت: چرا دروغ گفتی؟ من هیچ وقت چوب نداشتم.

-بفرمایید. خانم آلیس.

آلیس چوب را در دستانش گرفت . ناگهان موجی در موهایش به وجود امد و ونوک چوبش روشن شد.

آقای الیواندر : خودشه درست مثل قبلیتون این طور نیست؟

-آره...ظاهرا که همونه.

جاناتان و آلیس از آقای الیواندر تشکر کردند و از آنجا بیرون رفتند.

-دیگه هیچ وقت دروغ نگو ، آلیس این را گفت و چند گام از جاناتان فاصله گرفت.

-صبر کن ...آلیس صبر کن... من فقط مشخصات چوب خودمو گفتم.
آلیس ایستاد و با تعجب رویش را به سمت جاناتان برگرداند....


ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۱ ۱۱:۳۹:۵۸

[b]زندگی صحنه ی یکتای هنر مندی ماست ، هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود ، صحن







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.