هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




Re: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۳۳ سه شنبه ۶ اسفند ۱۳۸۷
#1
پست شماره هفتو با اون قبلیه نقد کنید ممنون


به سه چیز طمع داشته باش
1-علمتصویر کوچک شده
2-زندگی خوب
3-دوست خوب


Re: در پايان باز مي شوم!
پیام زده شده در: ۱۳:۵۹ سه شنبه ۶ اسفند ۱۳۸۷
#2
روی زمین خوابیده بود و به حرکت ابرها نگاه میکرد؛ گهگاهی ابرها شکلی به خود میگرفتند که او را یاد کسانی می انداختند.

ابری سفید بالای سرش شکلی را درست کرد؛ شکلی را که دوست داشت واقعی باشد، صورت کسی بود, صورته:

((لیلی اوانز))

کسی که عشق و نفرت را برایش اورده بود؛ولی در این میان عشق اغلب پیروز میشد.

باد دوباره ابرها رو برد و ابرهای دیگر شکلی جدید به خود گرفتند؛ شکلی مارگونه!علامت لرد سیاه کسی که میتوانست با او به اهدافش برسد ،البته خدمتش به او در ظاهر بود؛ ظاهری که انقدر خوب ساخته شده بود که بزرگترین جادوگر در جادوی سیاه هم نتوانسته بود به ذات حقیقی ان پی ببرد والبته خودش هم هنوز شک داشت که از روی ظاهر است.

با کشته شدن جیمز و اندک اندک کاهش نفرتش ،دیگر دلیلی نبود که با او بماند ولی باید میماند قولش او را وادار میکرد.
قولی که هم به لرد سیاه داده بود و هم به کسی دیگر البوس دامبلدور!!

دیگر باید میرفت؛ ماموریتی نا خوشایند داشت که باید طوری انجام میداد گو اینکه از انجام ان خشنود بود.

-وقتش رسیده

مردی در شنل سیاه در بالای سرش جلوی نور افتاب را گرفته بود وزمزمه وار این را گفته بود.

-میدانم میتوانی بری؛برو و تنهایم بزار خودم تنهایی میروم

-لرد سیاه گفته که باید با هم باشیم تا مطمئن تر باشد.

-خودم برایش توضیح میدم.

-اما...

- دیگر بحث نکن همین که گفتم.

-باشه... باشه پس منتظر عواقبش باش.

مرد کلاه باشلقش را برسر کشید و رفت؛ رفتنش را تماشا کرد تا دیگر تنها نقطه ای سیاه از ان ماند روی پاهایش نشست و چوبدستیش را بیرون کشید، تنها چیزی که لازم داشت همین بود.

پیغام لرد سیاه را بیرون اورد کاغذی سرخ رنگ که رویش تنها یک جمله بود( برایم بیاورش)

میدانست او چی میخواست اخرین جان پیشش، جانپیشی که بعد از مرگش درست شده بود جادویی سیاه عظیمی که اورا به زندگی برگردانده بود تا وسیله ای برای این باشد تا اربابش دوباره بیاید.

پس از کشته شدنش به دست لرد سیاه ؛ جسمش را طوری حفظ کرده بودند تا دوباره بتواند به زندگی برگردد حالا مثل قبل نبود فقط زامبی ای بود کمی باشعورتر والبته صاحب جسم خودش، ولی همیشه باید تغزیه میشد که این هم کار لرد سیاه بود.
سرنوشت این بود.

هیچ وقت نمیشد جلوی تاریکی رو گرفت.

حتی اگر حالا خودش را میکشت دوباره کسی دیگر پیدا میشد تا جایش را بگیرد.

ولی اگر میرفت باز هم نابود میشد دیر یا زود فرقی نمیکرد.
باید از اخرین اراده اش استفاده میکرد تا جلوی تاریکی رو برای مدتی بگیره به خاطر کسی که دوستش داشت این بار هم عشق پیروز شد _بزرگترین قدرت_ و البته ناشناخته.

تصمیمش را گرفت.

چوب دستی را روی شقیقه اش گذاشت و بعد هیچی هجوم سریع خاطرات و سقوط در دالانی بی انتها.

لبخندی بر لبانش نشست
و جسمش بر روی زمین بی حرکت افتاد.


به سه چیز طمع داشته باش
1-علمتصویر کوچک شده
2-زندگی خوب
3-دوست خوب


Re: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ دوشنبه ۵ اسفند ۱۳۸۷
#3
باسلام
خواهشمندم پست شماره ی 198 را نقد کنید
با تشکر
نیکلاس فلامل
اه چقدر رسمی نوشتم حالم بهم خورد


به سه چیز طمع داشته باش
1-علمتصویر کوچک شده
2-زندگی خوب
3-دوست خوب


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۱:۴۷ دوشنبه ۵ اسفند ۱۳۸۷
#4
دیدار با بزرگان

شاید بزرگترین ارزوی هر جادوگر این باشه که یکی از بزرگترین جادوگرها رو ببینه اما البوس دامبلدور کسی بود که دیگران برای دیدنش میرفتند.
البته او بزرگترین جادوگر در تمام قرون نبود، ولی در حال حاضر از نظر خیلی ها برترین جادوگر محسوب میشد.
برای یاداوری دوران محبوبش خاطره ای رو با چوب دستی از سرش بیرون کشید و در قدح به تماشا نشست؛ سالهای جوانی، روز های خوبی را در بر میگرفتند. زمانی را به یاد اورد که از چیزی نمیترسید و ارزوهای بزرگ داشت؛ارزوهایی که به تحقق نرسیدند.
مدیره ای که از مدیران قبلی هاگوارتز بود با صدایی نخراشیده از درون قاب تابلویش بلند گفت: به چی فکر میکنی
البوس با اخمی سرش را از قدح در اورد: بزار راحت باشم
-خسته ای
- اره و تنها چیزی که میتونه این خستگی رو از تنم دربیاره اینه که مرلینو ببینم که اینم یک ارزوی غیر ممکنه
اینو گفت چون فکر میکرد اینجوری دست از سرش بر میدارد و دوباره در قابش میخوابد ولی مدیره ادامه داد:
- غیر ممکن اره ولی شدنیه
- بس کن؛ به ریش مرلین دیوانه ها هم از این حرف ها نمیزنند، لابد از بس داخل اون تابلو ها میچرخی شعورت رو از دست دادی
- البوس به شعور من توهین نکن؛ اگر میخوای مرلینو ببینی باید راهشو بدونی که دو نفر بیشتر نمیدونن، یکی خود مرلین و دیگری...
- نگو که اون تویی.
-هستم
-نه نیستی، اوه نگاه کن من سر چیزی که هنوز قبولش ندارم دارم بحث میکنم
-به هر حال تنها راهش اینه که فکر کنی ذهن دروازه ی همه در های بسته و غیرممکنه
- اما هرکسی حق نداره به این درها راه پیدا کنه
- توداری، البوس دامبلدور بزرگ دارنده نشان درجه اول مرلین و....
-خواهش میکنم، ادامه اش نده اینهارو بارها شنیدم
-خوب پس شروع کن بزار من شاهد این صحنه باشم
-باشه.باشه. فقط امتحان میکنیم نه چیز دیگه ای
. البوس برگشت و روی صندلی پشت میزش نشست؛ دسته های چرمیشو گرفت و چشم هاشو بست
سعی کرد به هر چیزی که از مرلین میدونه فکر کنه، عکسش روی نشان، دست خطش توی کتب جادوی کهن، وبقیه ی اطلاعاتی که ازش داشت؛ با این ها تصویری تقریبا واضحی از ان کشید
زیاد مطمئن نبود که واقعا اینطوری باشه ولی برای شروع خوب بود

فقط صدایش کم بود که این هم خودش درست کرد:(( من مرلین هستم))؛ سعی کرده بود صداش خردمندانه تر از خودش به نظر برسه
چند لحظه خودش به جای مرلین صحبت کرد ولی در حینی که دیگه داشت خسته میشد، نوری کنار تصویری که خودش از مرلین ساخته بود شکل گرفت، کم کم شبیه یکه انسان شد, دستها ،پاها و بقیه اجزا, شکل گرفتند نور حالا کاملا شبیه یک انسان شده بود که با ردایی که بر تنش دیده میشد گفت که یک جادوگر است
((من مرلین هستم)) نه او و با دست به تصویری که داشت محو میشد اشاره کرد البوس فقط تماشا میکرد اصلا نمیتوانست حرف بزند. این نه جادو بود نه توهم!!
همه چیز واقعی بود
-چرا میخواستی منو ببینی؟
-إإإإ خوب راستش دوست داشتم شما رو ببینم چون باعث ارامش من میشوید
-خوب الان چه احساسی داری؟
-خوب؛ خوبم
البوس مثل بچه ای خطاکار که به سوالات معلم جواب میدهد با چیزی که به نظر مرلین میرسید، حرف میزد.
تقریبا یک ساعت گذشته بود که البوس متوجه شد نور کم کم محو میشود.
با ستایش انرا نگاه کرد تا کاملا ناپدید شد؛ سرمست و کمی گیج از این ملاقات؛ سرش را بلند کرد و به سوی تابلوها برگرداند ولی مدیره ی گذشته ی هاگوارتز دیگر خواب بود.


به سه چیز طمع داشته باش
1-علمتصویر کوچک شده
2-زندگی خوب
3-دوست خوب


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۲۱:۱۶ پنجشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۷
#5
نیکلاس
فلامل
خواهشا نگید کدوم اسمه کدوم فامیل یکم فکر کنید
لقب: نیکی کوتوله البته شما حق ندارین به من اینو بگین چون من از همتون سنم بیشتره بای احترام موی سفید نداشتمه بذارید
میکیمیامم یعنی کیمیا گری میکنم
حرف من خودش از قسم بال تره ولی چون باور کنین که راست میگم مینویسم قسم میخورم
به خون جادوگریم قسم میخورم بی وفا نباشم مثل بعضی ها!! و خیان کار نباشم اونم مثل بعضی ها!!
البته شما باید پشتیبان من باشید ولی من هم قسم می خورم که از شما حمایت کنم و پشتتون رو خالی نذارم
خوب من خیلی مهربونم دست نشانده رو سر و ته میکنم تا خون از چشماش بیرون بریزه
صبحانه خوب فکر کنم گاو خوب باشه البته اگه وقت کنم بخورمش
من ارزو میکنم الف دال همیشه باشه و قهرماناشو تحسین کنه
اینجا
میتونید یکی از پست هامو ببنید پست 50


ویرایش شده توسط نيكلاس فلامل در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۱۷ ۲۱:۱۷:۳۳
ویرایش شده توسط نيكلاس فلامل در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۱۷ ۲۱:۲۴:۳۹

به سه چیز طمع داشته باش
1-علمتصویر کوچک شده
2-زندگی خوب
3-دوست خوب


Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۲۰:۵۷ پنجشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۷
#6
انتقام، این کلمه ای بود که بار ها در ذهنش پیچیده بود ولی هر بار با قسمتی از وجودش، قسمتی که میترسید ان را پس میزد.
بالاخره در جدال این دو حس دو حس انتقام برنده شد .

اولین چیزی که لازم داشت یه چوب دستی بود.
باید برمیگشت و چوب دستی رو که انداخت بود پیدا میکرد ،
قطره اشکی با یاد اوری مرگ جاناتن گونه اش را خیس کرد شالش رو روی صورتش پیچید و به طرف مکان مرگ جاناتان رفت .
مینروا هنوز انجا بود ودر هوای سرد بخار نفسش ابری بالای سرش درست کرده بود نمیخواست اونرو ببینه با احتیاط از کنارش گذشت و
دنبال چوب دستیش گشت هیچی، هیچ اثری ازش نبود
به درختی تکیه داد و با نفسش دستاشو گرم کرد اروم سر خورد تا همانجا زیر درخت بشینه .
درخت یک طرفش تو خالی بود ومیشد براحتی توش جا شد الیس اروم رفت داخلش تا از سرما در امان بمونه والبته با تصویری غیر منتظرانه روبرو بشه ؛ چوب دستیش اونجا بود درست جلوی پاهاش اگه یک قدم دیگر بر میداشت اونو شکسته بود البته نمیدونست بعدا باید دعا میکرد که همون موقع اونو شکسته بود .
چوب دستی رو برداشت و گل های روشو پاک کرد میخواست بره و با جاناتان خداحافظی بکنه ولی ممکن بود مک گونگال اونو ببینه و از کارش منصرف کنه .
تصمیم گرفت دیگه گریه نکنه باید انسانی خسن و بی رحم میسد تا بتونه انتقام بگیره نفسشو بیرون داد خوب حالا باید چکار میکرد تنها بی کس و فقیر.
اولین چیز پول بود برای هر کاری به پول نیاز داشت گرینکوتز جایی برای پول دار شدن.
اما اون نمیتونست دزد باشه ،همیشه از این کار تنفر داشت.
ولی حالا اوضاع فرق داره الیس دیگه یه بزدل نیست.
اون شکارچی مرگخوارهاست.


به سه چیز طمع داشته باش
1-علمتصویر کوچک شده
2-زندگی خوب
3-دوست خوب


Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۲:۱۴ سه شنبه ۸ بهمن ۱۳۸۷
#7
خوب من نامم رو اخر میگم و از سن شروع میکنم چون عجیب ترین چیزیه
که من دارم
سن: راستش حسابش از دستم در رفته ولی فکر کنم 680 سالم باشه حالا یه کم اینورتر یا اون ور ترشو ول کن
تاریخ تولد : این یکی اصلا یادم نیست
گروه : گریفیندور
چوب جادو: یه چوب جادوی معمولی از زبان گنجشک و پر ققنوس که فقط 100 سال ازمن کوچکتره چون قبلش یکی دیگه داشتم که گمش کردم
مو: زیاد مو ندارم ولی به جاش یه کلاه پشمی قشنگ میذارم
هیاکل(مجموع تمام هیکل) : قدی کوتاه با شکمی بزرگ که خیلی دوستش دارم
اخلاقات: انسانی کمی تا قسمتی شوخ همرا با تیک های ععصبی که مال سنمه ولی زیاد مهم نیست
علاقه مندی ها : طبیعت جادویی تک شاخ والبته سنگی که خودم می سازم سنگ جادو کوییدچ موقع جوانی هامون مثل حالا نبود ولی از دیدنش لذت می برم
تبهر : ساخت سنگ جادو
سخن یکی مونده به اخر : دوست دارم تا انسان خوبی در دنیا است زنده بمونم

و بالاخره نامم : نیکلاس فلامل یادم میاد دوستام بهم میگفتن نیکی

بسيار عالي... تاييد شد.


ویرایش شده توسط اسممو نبر در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۸ ۲۳:۰۹:۴۰
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۹ ۱۵:۲۶:۳۲


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۰:۲۵ دوشنبه ۷ بهمن ۱۳۸۷
#8
عزیز - ترس - عنکبوت - چوب - سبز - هوا - لحظه - پا - بیدار - وحشت
......................................................................
لحظه ای حس کردم سایه ای از جلوی چشمم رد شد، اما با انکه خیلی
سریع به ان نقطه نگاه کردم ،چیزی ندیدم
ارام پایم را یک قدم جلو گذاشتم .
داشتم با چوبی که در دست داشتم به طرف جایی که سایه را دیده بودم میرفتم، تنها چیزی بود که برای دفاع از خودم پیدا کردم.
سکوت غیر طبیعی اطرافم را گرفته بود که باعث میشد ترس بیشتر مو های بدنم را سیخ کند.
جلوی پایم گودالی سبز شد به ارتفاع 5 متر و درازای
11 متر اصلا نفهمیدم چطور پیداش شد.
شانس اوردم جلوی پایم را نگاه کردم، روی زمین دراز کشیدم تا بهتر بتونم درونش را ببنیم.
ابتدا همه جا سیاه بود اما با طلسمی توانستم کمی اونجا روشن کنم، تخته سنگی بزرگ ان پایین بود اما نه، حالا داشت تکان میخورد.
موجودی بزرگ بود، یک عنکبوت غول پیکر که حالا داشت روی هر هشت پایش بلند میشد نفسش باعث میشد تا هوای گودال
پوسیده به نظر بیاید.
برگشت و رویش را به من کرد، از دیدن ان چشمها با وحشت جیغ کشیدم و مطمئنم حالا که بیدار شده ،خیلی خطر ناک تربه نظر میاید.
آرام بلند شدم و با صدای خش خشی که عنکبوت برای بیرون امدن از گودال درست کرد پا به فرار گذاشتم.



تایید شد.


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۷ ۲۳:۲۳:۵۱






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.