هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





بدون نام
هافلپاف و اسليترين

به ساعت نگاه مي‌كنم متوجه‌ مي‌شم ساعت 2:18 دقيقه صبحه!
بازم به خاطر كابوسي كه ديدم از خواب پريدم. اين سومين شبي هست كه دارم كابوس مي‌بينم! توي اين سه شب هر بار همين كابوس رو ديدم! روي تختم نشستم. خيس عرقم، حس خوبي ندارم، يعني مي‌ترسم! از اين مي‌ترسم كه كابوس‌هام واقعيت پيدا كنه!
فردا با اسليترين بازي داريم. بايد بخوابم تا صبح سر حال باشم. نفس عميقي مي‌كشم و سعي مي‌كنم اين فكرا رو از سرم بيرون كنم. روي تختم دراز مي كشم. خوابم ديگه نمي‌بره. روي تختم هي جابه‌جا مي‌شم، نه خوابم نمي‌بره... آخر نفهميدم كي خوابم برد... يه ساعت بعد، دو ساعت بعد! نمي‌دونم!
- ااااااه! پاشو ديگه!
ناگهان تمام سرم تير كشيد. روي تختم نشستم، همه جا رو تار مي‌ديدم!
بعد از چند ثانيه‌ي منگي فهميدم كه توسط مشت و صداي عصباني دنيس از خواب پاشدم، ساعت 8 هستش، و خواب موندم!
- بابا پاشو ديگه مرلين!‌ چقدر مي‌خوابي؟! بابا بازي دير شد!
با اين حرف دنيس مثل برق از جام پاشدم و سريع رادامو تنم كردم و با عجله همراه دنيس به سمت ورزشگاه رفتيم.
با خودم گفتم:
- واي ديگه بدتر از اين نمي‌شد! روز مسابقه و خواب موندن؟!
وارد رختكن تيممون شديم كه صداهاي اعتراض بچه‌ها به هوا رفت...
- اي بابا ! بالاخره اومدن!
- ساعت خواب، خوش خواب...
- مي‌خواستي الانم نياي!
دنيس فرياد زد:
- بســـــــــه! الان وقت اين حرفا نيست! دير شده!
و شروع كرد دوباره در مورد تاكتيك‌هاي تيم صحبت كرد!
- خب! درك تو نبايد بزاري از نزديك به سمت دروازه شوت كنند و گرنه امتياز زيادي...
ناگهان انگار جرقه‌اي در ذهنم خورد...
- درك!
ياد كابوس‌هايي كه تو اين چند شب ديدم افتادم! صحنه‌ي سقوط درك و شكسته شدن گردنش جلوي چشمام زنده شد! كه با صداي اريكا به خودم اومدم:
- هي ! هي! مرلين! كجايي؟! امروز يه چيزيت ميشه‌ها!
اريكا مات و مبهوت داشت به من نگاه مي كرد، لبخند تصنعي زدم و گفتم:
- هيچي نيست! من خوبم!
دستم رو كشيد و به سمت زمين برد...
- بيا بريم پس...
وارد زمين شديم همه غريو شادي مي‌كشيدند...
- هافلپاف قهرمان امشبو اينجا بمان...
- اسلــــــي!اسلـــــــي! هي هي! ...
اين فرياد‌ها مانند پتكي بود كه انگار بر سر من مي‌كوبند و بيشتر افكارم رو بهم مي‌ريخت!
نگاهي به درك كردم مثل هميشه شادمان بود مثل يك قهرمان! متوجه نگاه من شد و مثل هميشه بهم لبخندي شيرين زد! اگر كابوسم واقعيت پيدا مي‌كرد چي؟! داشت گريه‌ام مي‌گرفت!
دنيس به وسط زمين رفت و با ايماگو دست داد.
همه رو جارو‌هاشون سوار شديم و با سوت مادام هوچ به هوا رفتيم.
سريع رفتم سر پستم وايسادم. سرخگون دست دنيس بود ايماگو جا گذاشت و به من پاس داد. سرخگون رو جلو مي‌بردم كه ناگهان اسنيپ جلوم سبز شد، سرخگن رو پاس دادم به اِما كه در اواسط راه پاسم توسط آميكوس كرو قطع شد. آميكوس كرو سرخگون رو با قدرت به طرف مونتاگ پرت كرد. مونتاگ سرخگون رو گرفت و به سرعت به سمت دروازه حمله كرد كه ناگهان بلاجر درك بهش برخورد كرد. از پشتش رد شدم و فرياد زدم :
- ايول...
ناگهاني چيزي در ذهنم جرقه زد... اين دقيقآ حركتي بود كه تو خواب كردم...
فرياد درك منو به خودم آورد:
- مرلين اينجا چي كار مي‌كني؟! برو كمك دنيس!
چشمم به دنيس افتاد كه توسط آميكوس كرو و توبياس اسنيپ محاصره شده بود. دنيس از بلاجري كه توسط سامانتا ولدمورت فرستاده بود، جاخالي داد. با سرعت به سمتش رفتم فرياد زدم:
- دنيس پايين!
دنيس سريع به من پاس داد. آميكوس كرو و توبياس اسنيپ غافلگير شدند و نتوانستند عكس العمل خوبي نشون دهند و من صاحب سرخگون شدم. كمي جلوتر رفتم و به اِما پاس دادم و اِما بدون معطلي سرخگون رو به سمت حلقه‌ي دروازه‌ي اسليتيرين شليك كرد.
سورس اسنيپ هر چند شيرجه زده بود كه سرخگون رو بگيره ولي موفق نشد و گل اول ما به ثمر رسيد. صداي شادي تماشاگران و گزارشگر به هوا رفت:
- به اين مي‌گن يك بازي تيمي قشنگ! مثلث هافل با مركزيت مك كينن خيلي خوب تو اين صحنه ظاهر شد!
بازم صحنه‌هاي آشنا در كابوس! سعي مي كردم به خودم بقبولونم كه اينها فقط شباهت‌هايي ساده است! هر چند دقيق!
- سورس اسنيپ سرخگون رو به اينيگو ايماگو پاس مي‌ده، اينيگو ايماگو با سرعت تمام به سمت دروازه‌ي هافل مي‌ره از بلاجري كه توسط درك به سمتش فرستاده شده جاخالي مي‌ده، سرخگون رو پاس مي ده به توبياس اسنيپ و شوت! گـــــل!يه گل بر اثر نمايش انفرادي ايماگو! دابي خوب عكس العمل نشون نداد و نتيجه‌ي اين عكس‌العمل ضعيف يك گل گل زيبا بود.
سي دقيقه گذشته بود و ما 130 به 10 از اسليترين جلو بوديم! من توي اين 30 دقيقه بازي شباهت‌هاي بي‌شماري با كابوسم يدا كرده بودم و هر لحظه اضطرابم بيشتر و بيشتر مي‌شد! ديگه مطمئن بودم كه لحظه‌ي سقوط نزديكه!
- اريكا سرخگون رو مي‌گيره و به دنيس پاس مي‌ده. دنيس از بلاجر سامانت ولدمورت جا خالي مي‌ده و به اِما پاس مي‌ده و دابز به مرلين كه تك به تك با دروازه‌بانه پاس مي‌ده، مرلين سرخگون رو مي‌گيره و به سرعت به سمت دروازه مي‌ره، اوه نگاه كنيد نمي‌دون چرا يه بلاجر به سمت درك داره مي‌ره؟!
ذهنم به سرعت به كار افتاد! بلاجر! درك! نتيجه 130 به 10؟! نـــــــــه! الان لحظه‌ي سقوطه!
سرخگون رو ول كردم و به سرعت تمام به سمت درك رفتم.
- اوه مك كينن رو نگاه كنيد! معلوم نيست چش شده! اونجا دروازه‌ي خودتونه!
نزديك درك بودم و بلاجر هم داشت همين طور به او نزديك‌تر مي‌شد سرعتمو بيشتر كردم و بين درك و بلاجر توقف كردم و محكم چوبمو گرفتم. همراه با برخورد بلاجر به كمرم درد وحشتناكي رو حس كردم و به نگاه هميشه مهربون درك نگاهي كردم كه با ناراحتي به من مي‌نگريست!
لبخندي زدم و از حال رفتم.
روي تخت درمانگاه بهوش اومدم و ديدم بچه‌هاي تيم و پست سر آنها بچه‌هاي هافل با نگراني به من نگاه مي‌كنند.
لبخندي زدم و گفتم:
- من خوبم!
همگي يه لبخند به من زدند.
رو به درك كردم كه از همه به من نزديك‌تر بود! (دقت كنيد اين نزديك‌تر ايهام داشت! 1- از لحاظ كنار تخت بودند. 2- از لحاظ عاطفي - جهت اطلاع داور) با ناراحتي پرسيدم:
- بازي چي شد؟!
درك آهي كشيد و گفت:
- مساوي شديم! بارتي همون موقع كه تو بيهوش شدي اسنيچ رو گرفت.
رو به همه كردم و با ناراحتي گفتم:
- هــــي! بخشيد بچه‌ها! اگه من گل رو زده بودم ما برده بوديم! ولي اون موقع درك رو نداشتيم!
و داستان روزي كه بر من گذشت رو براشون تعريف كردم.



Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۵۱ جمعه ۳ اسفند ۱۳۸۶

دابیold4


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۲ پنجشنبه ۲۰ دی ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۷
از اين دنيا چه ميدوني؟!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 82
آفلاین
هافلپاف در مقابل اسلیترین

رختكن ِ كوچك هافلپاف از هميشه دلگيرتر بود. همه ساكت بودند و دلشان از غصه و اندوه شكايت ميكرد. مرلين و درك كنار هم روي زمين نشسته بودند. دابي درست در كنار آنها بود. آلبوس ساكت بر روي نيمكت لم داده بود و اِما با چهره اي صورتي رنگ به دستانش زُِل زده بود و شرمنده به نظر مي رسيد. دنيس تمامي بچه ها را از نظر گذراند و بعد از همه به اريكا چشم دوخت! چهره ي امروز او از هميشه زيباتر شده بود. موهاي صورتي رنگ و لَختش دل هر كس را مي ربود و صورت گندم گونش جذاب بود. اريكا به دنيس چشم دوخت. در چشمان دنيس چيزي نارضايتي خود را بروز ميداد!
آخرين بازي هافلپاف و به طور قطع آخرين باخت آنها تا دقايقي ديگر آغاز ميشد. دنيس اينبار ساكت بود. از نگاه كردن به چهره بچه ها شرم داشت. كاپيتاني او جز باخت، چيز ديگري به ارمغان نياورده بود.
زمان به كندي يك قرن ميگذشت. دنيس به سختي از جا بلند شده و تنها گفت:
- ما مثل هميشه تمام تلاشمون رو ميكنيم!
بچه ها يكي يكي از اتاقك خارج شدند. تنها دنيس بود كه هنوز به چشمان اريكا دوخته شده بود. دنيس با كج خلقي از جا بلند شده و رو به دنيس گفت:
- چيه؟ باز چت شده؟
دنيس با طعنه گفت:
- ايندفعه دست برنميداري؟ اين گروه ماست. نميفهمم... آخه به قيمت چي؟
اريكا به سمت در چرخيد. موهايش در هوا شلاق زنان به احتزاز در آمد و دل دنيس را به لرزه در آورد!

باران تندي ميباريد. آسمان وحشتزده مي غرّيد و زمين خود را در گِل غرق كرده بود! تعداد تماشاگران اسليترين از حد خود فراتر رفته بودند. گويا اعضاي گروههاي ديگر هم گرد هم آمده بودند تا آخرين شكست هافلپاف را با چشمان خود ببينند. تماشاچيان اندك هافلپاف از هميشه كمتر بودند و بقيه، انگار روي آمدن به زمين كوييديچ را نداشتند!
مادام هوچ كلاه رداي خود را به سر كشيده بود و باران وحشاينه بر سرش مي ريخت. دنيس در حالي كه ميلرزيد با اينيگو دست داد. اريكا از پشت سر دنيس به سورس لبخند زد. با شنيدن صداي بي صداي سوت مادام هوچ در ميان نعره هاي آسمان، كفشها تا عمق گِلها فرو رفتند و بازيكنان به قلمرو آسمان پا گذاشتند.
تنها اضطراب بود كه در دلها رخنه كرده بود. آلبوس با چشماني اشك آلود دورادور زمين ميچرخيد تا شايد اينبار اسنيچ را ببيند. اريكا و درك سعي ميكردند تا جلوي مهاجم ها را بگيرند. كوافل در دستان دنيس بود. از دست بلاجر ِ پر سرعت سامانتا گريخت و كوافل را به سمت پايين، و در دستان اِما انداخت. موهاي اِما خيس و كثيف شده بود. به سمت سورس حركت كرد. توبياس به راحتي كوافل را از دستانش قاپيد و به سمت دروازه ي هافلپاف تاخت. بلاجر درك به او اصابت كرد. كوافل درون دستهاي آناكين جاي گرفت. ديگر مانعي در كار نبود. او از بلاجر كاملا كج و كوله اريكا گريخته بود و تا دقايقي ديگر كوافل را پرتاب ميكرد. دابي خلاف جهت كوافل، و به سمت حلقه ي چپ متمايل شد و اولين توپ اسليترين ها گل شد.
صداي تشويق باز هم در صداي باد و باران گم شد. دنيس موهاي خيسش را از جلوي چشمش كنار زد و به چهره ي خندان اريكا نگاه كرد. احساس عذاب و گناه تمامي بدنش را فرا گرفت. او اريكا را ديد كه دور از چشم ديگران به سورس لبخند ميزند.
صداي گزارشگر در ميان صداي آسمان گم شده بود، اما او همچنان گزارش ميكرد:
" اولين گل در دقايق اول بازي زده شد. هافلپافي ها واقعآ بدشانسي آوردن كه آخرين بازيشون رو بايد تو اين هوا به پاپان برسونن. حالا كوافل در دستان دنيس است. واااي...آميكوس با يك ضربه ي بك هند چرخشي ِ چماغش، بلاجر رو به پشت سرش پرتاب ميكند. دنيس گيج ميشه اما توپ رو از دست نميده. از كنار بلاجر ميگذره و توپ رو به مرلين ميده... چه ميكنن اين مدافعهاي اسليترين... هر دو باهم به يك بلاجر ضربه زدن. بلاجر با قدرت زياد به سمت مرلين ميره. بلاجر به جاروي او اصابت ميكنه... او خداي من داره سقوط ميكنه... كوافل در دستان اِما قرار ميگيره. اين مهاجمهاي هافلپاف كوافل رو ول نميكنن. اوووه... مرلين روي زمين افتاده. همزنمان كوافل از دستان اِما ول ميشه و تو دستاي اينيگو قرار ميگيره. سوت متوقف شدن بازي به صدا در مياد. با اين كه من هيچ صدايي نشنيدم!! "
دنيس ميداند كه اِما هم با اريكاست!
سمت چپ بدن مرلين پوشيده از گل شده بود. مادام هوچ به او كمك ميكرد تا بلند شود. گلها نرم بودند و او آسيبي نديده بود. سعي كرد گلها را از صورتش پاك كند و به اصرار خود سوار جارو شد و به آسمان بازگشت.
آلبوس تقريبآ داشت گريه ميكرد. هزارمين دور خود را دور زمين به پايان رساند و هنوز اسنيچ را نديده بود. ديدن اسنيچ در اين هوا واقعآ سخت بود. آنطرف تر اريكا او را زير نظر داشت و لبخند ميزد. دنيس خود را به او رساند و بر سرش فرياد زد:
- حواست كجاست؟؟ همراه ما باش.
اريكا نگاه تندي به او انداخت و به سمت ديگر زمين، در كنار درك پرواز كرد. سه مهاجم هافلپاف حمله ي شاهين وار خود را آغاز ميكنند. هر سه با آرايشي مانند سر نيزه، با سرعت تمام به سمت دروازه اسليترين حركت كردند. دنيس جلوتر از آندو و كوافل را به دست داشت. مهاجميناسليترين از سر راه آنها كنار رفتند و سامانتا بلاجري به سمت دنيس انداخت. دنيس كوافل را براي مرلين انداخت و از دست بلاجر گريخت. اِما تنها با يك افسون كوچك چوب جاروي مرلين را منحرف كرده و او را به سمت آميكوس متمايل كرد و آميكوس با يك بلاجر از او پزيرايي كرد. بلاجر به شانه ي مرلين برخورد كرد و او دوباره به سمت زمين پرتاب شد. اينبار با صورت بر روي گلها افتاد. سوت داور به صدا درآمد. دنيس زودتر از بقيه فرود آمد و مرلين را از زمين بلند كرد. صورت مرلين سراسر گل بود و او تلو تلو ميخورد. دنيس به سرعت تقاضاي استراحت كرد.

دنيس بر روي نيمكت نشسته و دستانش حفاظ سرش شده بودند. مرلين در حالي كه صورتش را با حوله تميز ميكرد، نعره زد:
- جاروي من الكي منحرف نشد. باز هم بهتون ميگم... اونها مدام دارن خطا ميكنن و داور تو اين هوا چيزي نميبينه.
دابي گفت:
- شايد باد باعثش شده!
- احمق نباش! باد چنين كاري نميكنه!
نصف بيشتر موهاي قهوه اي رنگش و تقريبآ تمامي لباسش به گل آراسته بود. البوس گوشه اي ايستاده بود و اشك مي ريخت. دنيس رو به او گفت:
- حتي يك بار هم اسنيچو نديدي آل؟
اشكهاي البوس از صورتش بر روي ردايش مي ريخت. او سرش را به شدت به چپ و راست تكان داد و گفت:
- چشمام هيچ جا رو نميبينه! انگار چشمام ضعيف شده و تار ميبينه!
دنيس لگدي به يكي از نيمكتها زد و فحشي به زبان راند. وقت استراحت تمام شده بود و بچه ها يكي يكي از رختكن به زمين باراني پيوستند.
تنها دنيس و اريكا در رختكن بودند. اريكا كنچ ديوار ايستاده بود و كلافه به دنيس نگاه ميكرد. دنيس دستش را روي ديوار قرار داد و اريكا را زنداني كرد. اعماق چشمهاي مشكي اريكا را كاويد و گفت:
- تو داري چيكار ميكني؟؟!
- خيلي خوب گذاشتي كوافل گل بشه.
- اليور همش تو رو زير نظر داره!
- اون دوستمه!
- من فكر نميكنم اون فقط دوستت باشه!
دنيس آشفته به نظر مي رسيد. به صورت خالي از هر گونه احساس اريكا چشم دوخت. منتظر اعتراف بود! آرزو ميكرد اريكا حرفهايش را تكذيب كند. اريكا به راحتي گفت:
- اون دوسم داره!
چهره دنيس از هم وا رفت. با تعجب به اريكا نگاه كرد. حوصله اريكا سر رفت. دست دنيس را كنار كشيد تا برود. دنيس يقه او را گرفت و به ديوار كوبيد. اريكا ترسيد! عصبانيت دنيس به حدي بود كه انتظار داشت از گوشهايش دود در بيايد! دستش را زير گلوي اريكا گذاشت و فشار داد. چشم هاي اريكا گرد شد. دنيس فرياد كشيد:
- من اينكارا رو به خاطر تــو ميكنم!
در اين لحظه در باز شد و درك در ميان در نمايان شد. با ديدن آندو ابروهايش را با تعجب بالا كشيد. احساس كرد آنها در حال عشق بازي هستند. پوزخند كمرنگي زد و گفت: الان وقت اين كاراست؟! همه منتظرن؛ زود بيايد.
و برگشت و بيرون رفت! فشار دست دنيس بر روي گلوي اريكا كم شد. اريكا با دستانش، دست دنيس را پايين آورد و با احتياط گفت:
- من اينكارا رو براي به دست آوردن او ميكنم!
دنيس آشفته گفت:
- چرا؟!
اريكا صورتي شد. نتوانست چيزي بگويد و به سرعت به سمت در رفت و دنيس را حيران تنها گذاشت!


بازي خيلي سريع شروع شد. باران همچنان مي باريد و شب سياهي خود را به نمايش مي گذاشت. دنيس از كنار دروازه، چشمانش مدام همراه با سورس ميچرخيد. در گذشت ده دقيقه، اسليترين چهار كوافل را گل كرده بود و 50 امتيازي شده بود!
دابي به سمت دانگ چرخيد و پرسيد:
- حواست كجاست؟؟ كوافل رو بگير.
دنيس به دوست عزيزش چشم دوخت. خيلي افسرده و شكسته به نظر ميرسيد. حال دنيس هم بهتر از او نبود. او، ساكت و ناراحت به بازي چشم دوخته بودند و بعضي ها گريه ميكردند. او در طي اين بازي ها چكار كرده بود؟؟؟ با دوستانش، با دوستان عزيزش چه كرده بود؟؟ دوستان و گروهش را به چه چيزي فروخته بود؟ به دختري كه دنيس از نگاه او يك حلزون هم به حساب نمي آمد؟!!
دختري كه عشق دنيس را فروخت؟!
اشكهاي دنيس در ميان باران هاي چكيده شده بر روي صورتش گم شد! كوافل به سرعت به سمتش مي آمد. با قدرت آن را گرفت و دقايقي بعد آنرا گل كرد. كوافل را بار ها و بارها گل كرد. ائ ميتوانست! ديگر نگاه تعجب برانگيز اريكا زادينگ برايش اهميتي نداشت! دنيس هرگز او را نمي بخشيد! تنها كاري كه بايد ميكرد، اين بود كه طلسم ِ چشمهاي آلبوس را باطل كند! او جستجوگر ماهري است. حتمآ اسنيچ را مي ربايد!

اولين پيروزي عجب طعم شيريني داشت!




ویرایش ناظر : عنوان مسابقه ویرایش شد !


ویرایش شده توسط دابی در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۳ ۲۳:۳۸:۱۸
ویرایش شده توسط دابی در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۳ ۲۳:۴۱:۳۰
ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۹ ۲۲:۱۸:۱۳

A man is talking to God.

The man: "God, how long is a million years?"
God: "To me, it's about a minute."
The man: "God, how much is a million dollars?"
God: "To me it's a penny."
The man: "God, may I have a penny?"
God: "Wait a minute." .


Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۴۵ جمعه ۳ اسفند ۱۳۸۶

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۹ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ سه شنبه ۹ دی ۱۳۹۳
از تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 457
آفلاین
.:. هافلپاف در مقابل اسليترين .:.


صداي نواخت يك آهنگ ِ آشناي جواتي با سوت!
بخار آب... فردي با دهان همچنان آهنگ را مينوازد...

- آب بريز...
- شررررررر...! (افكت خالي كردن آب روي سر!)
- پسر بيشتر آب بريز... كف رفته تو چِشَم... بدو...
- شرررررر...!

دوربين نزديكتر رفته و در ميان بخارها تصوير مبهمي از دنيس و آلبوس سورس پاتر رو در حمام نشان ميدهد... دنيس نشسته وسط حموم و آلبوس داره عين اين دلاك ها دنيس رو ميشوره!

- من نميدونم اين دابي كجاست!
- چي چي رو دابي كجاست!! اين هفته تمام نظافت تالار با توه!
- خوبه داري ميگي نظافت تالار! اونوقت چرا باس تو رو بشورم؟!!!
- بوقي ناظر هم جزو تالاره ديگه!
- آخ خدا... اين تالار ِ ما كي تازه وارد مياد من از اين همه كار راحت شم!
- يوهاهاها... ما اين سياست رو پياده كرديم كه تازه واردا خودشون برن دنبال جذب عضو جديد! خدا بيامرز لودو اين سيستم رو اختراع كرد!
- ها راستي الان لودو كجاست؟
- ها... فارق التحصيل شده ديگه! الانم با اِما ازدواج كردن...

پس از چند لحظه مجددآ صداي كشيده شدن كيسه توسط آلبوس بر بدن دنيس به همراه نواخت ِ سوت با دهان شنيده ميشود!

- مگه نميگم خفه!
- كِي گفتي؟!!!
- خوب مگه بايد بگم حتمآ! اين سوت مسخره رو نزن رو اعصابمه!


== فرداش ==

صداي تشويق اعضاي دوگروه كه در غالب تماشاچيان ِ كوييديچ روي سكوها نشسته اند از لاي درز هاي درب رختكن به داخل نفوذ ميكند...

مرلين: بچه ها من فشارم زده بالا!
دنيس: يك يا دو؟
مرلين: دو دارم!
دنيس: خوب براي دو راه حلي نميدونم! حالا بيا بريم تو مسابقه يه گوشه كناري خلوت پيدا ميشه!
دابي: دنيس نميخواي پُست منو عوض كني؟
دنيس: چطو؟
دابي: هيچي... آخه من تو مسابقه ي قبل يه توپ هم نگرفتم!
دنيس: خوب؟
دابي: هيچي گفتم شايد به درد دروازه باني نميخورم!
دنيس: نكنه قصد داري ركورد هافلپاف رو بشكوني؟؟ ما تو تمام ادوار جام كوييديچ هيچوقت دروازه بانامون هيچ توپي رو نگرفتن. چقدر پر توقعي تو!
دابي: آها! ببخشيد!


بازيكنان بدون مرور هيچ تاكتيكي و ذكر هيچ نكته اي از جانب كاپيتان بعد از اطلاف كمي وقت و انجام بازي "اتل متل توتوله! چيز مرلين كوتوله!..." از رختكن خارج شده و قدم بر چمن زمين كوييديچ هاگوارتز ميگذارند...
با ورود بازيكنان سر و صداي تماشاچيان بيشتر ميشه...

تماشاچيان ِ اسليترين به صورت هماهنگ: دنيس بايد برقصه! دنيس بايد برقصه!...

درميان بازيكنان هافلپاف:
درك با چهره ي تو دلش: اَاااا... يعني آوازه ي رقص دنيس تا تالار اسلي هم رسيده؟! بزار منم نشونشون بدم كه ازش كم ندارم...
و درك يهو شروع ميكنه بندري زدن وسط زمين... تصویر کوچک شده

صداي خنده و هرهر و كركر از بين تماشاچيان بلند ميشه!

اريكا با جاروش ميكوبه تو سر درك و اون رو ميكشه تو صَف ِ بازيكنان و ميگه:
- بوقي... اونا دارن مسخرمون ميكنن! بتمرگ سرجات!
و درك ميشينه رو زمين. و خنده ي تماشاچيان مجددآ بلند ميشه.
اريكا: بوقي نگفتم بشين كه! گفتم وايستا اينجا... اَه... تكون نخور!

در اين بين يهو پرسي ويزلي در ميانه ي ميدان به چشم ميخوره!
ابتدا همه فكر ميكنن كه پرسي براي انجام حركات آكروباتيك و سرگرم كردن تماشاچيان اونجا حضور داره!
اما ناگهان پرسي سوت ميزنه و كاپيتان ها رو به سمت خودش دعوت به دست دادن ميكنه!
و در اينجا همه ميفهمن كه پرسي داور بازيه!

كاپيتانها دقيقآ مثل تمام رولهاي اين تاپيك با هم دست ميدن.
پرسي يه نگاه به بازيكناي دو تيم ميكنه و ناگهان به سمت آناكين ميره.

پرسي: استفاده از گردنبند در زمين مسابقه مجاز نيست... لطفآ تحويل بديد.
آني موني: از كجا بدونم بلندش نميكني؟
پرسي: دمت گرم ديگه ما دزد هم شديم؟
آني: تو از وقتي يادمه دزد بودي!
و پرسي ضايع ميشه و سر جاش برميگرده!

بعد رو به كاپيتانها ميگه: خوب... دوست دارم امروز يك بازي جوانمردانه و زيبا رو شاهد باشم... قوانين رو رعايت كنيد.
كاپيتان ها:
پرسي سوت رو براي آغاز بازي به سمت دهنش ميبره ولي يهو منصرف ميشه!
- تيم هافلپاف چرا يه بازيكن كم داره؟؟؟
دنيس: چي؟ چرا چرت ميگي! ما هممون هستيم!
و دنيس شروع به شمارش ميكنه:
- خودم يك، دو... سه... چهار... پنج... شيش... با خودم ميشيم هفت نفر. ديدي درسته!
دابي: بوقي خودت رو دو بار شمردي!
مرلين: نكنه آلبوس نيست! نكنه هنوز داره توالت رو ميشوره؟
در همين لحظه يك عدد جاروي كوييديچ تو مغز سر مرلين خُرد ميشه!
جاروي خرد شده متعلق به آلبوسه...
- بوقي من به اين گندگي اينجام! كوري ها!!! مرتيكه! آبروم رو بردي!
اريكا ملت رو دعوت به آرامش ميكنه و بعد ميگه:
- بچه ها من يه پيشنهاد دارم... بيايد جلسه تشكيل بديم. بلاخره بايد بفهميم كه كي نيست!

و ملت هافلي دايره اي روي زمين ميكشن و و ميشينن دورش!


+ در ميان تماشاچيان: +
تماشاگر نماي يك: نارنجك رو بزنم؟
تماشاگر نماي دو: نه بوقي! چقدر حولي تو! صبر كن بازي شروع شه.

+ يك ساعت بعد +
دنيس به سمت پرسي مياد...
- ما نفهميديم كدوم بازيكنمون نيست... اگه اجازه بديد از تماشاچيا كمك بگيريم!

و دنيس به سمت جايگاه تماشاچيان هافلپاف ميره و خلاصه بعد از صحبت با اونا و ايجاد بحث و جدل و تعيين جايزه؛ مشخص شد كه اِما دابز مهاجم تيم در تركيب حضور ندارد!
لازم به ذكر است كه در اين ميان، بين ِ تماشاگران اختلاف نظر بوجود اومده بود و به براي رفع اختلاف نظر يك دعواي فيزيكي جزئي رخ داد كه طي آن هفتاد نفر زخمي و بيست نفر كشته شدند!

دنيس مجددآ به سمت پرسي ميره:
- آقا ما فهميدم... اِما دابز نيست. سريع سوت رو بزن بازي كنيم كه بدنا سرد شد...
پرسي: چي چي سوت رو بزنم با يه بازيكن كمتر كه نميتونم بازي رو شروع كنم. شما باس هفت نفر باشيد!
دنيس تو دلش: اووووف! حالا اگه تيم گريف بود كه با يه بازيكن هم ميشد بازي كنه! اِي الهي بميري پرسي!
پرسي: چيزي گفتي؟
دنيس: نه! مگه چيزي شنيدي؟!!!
پرسي: نه. ولي احساس كردم چيزي ميخواي بگي!
دنيس: بوقي! خوب... من الان يه بازيكن جور ميكنم... يه لحظه...
و دنيس روش رو به طرف حاميان هميشه در صحنه ي هافل، يعني تماشاچياش ميكنه تا يكي از قلچماق ترين هاشون رو برگذينه... اما... اما با سكوهاي خالي مواجه ميشه و ياد صحنه هاي دلخراش ِ لحظاتي قبل ميافته!

دنيس رو به مرلين:
- شماره ي اِما رو بگير!
مرلين گوشيش رو از زير كمربندش ميكشه بيرون و...
پرسي: هووووي! آوردن گوشي همراه به داخل زمين مسابقه ممنوع...
يهو صداي پرسي قطع ميشه چرا كه جاروي اريكا تا دسته فرو رفته تو حلقش!!!

- الو... اِما جون سلام. كجايي بَلا؟؟؟
- مرتيكه ي بي ناموس تو با اِما چيكار داري بوقي! اين چه طرز حرف زدنه مردك ِ دهن گشاد؟!
- اِ... آقا ببخشيد گمونم اشتباه گرفتم!
- نه داداش اشتباه نگرفتي! خودتو به اون ديوار نزن!
- ها... اره؟ چي؟ چطوري لودو جون الهي قربونت برم!
- زهر مار! ببند نيشتو!
- چطوري ديدي؟!!!
- به تو مربوط ني! مرتيكه تو با اِماي من چيكار داشتي زنگ زدي؟!!! ها؟ ها؟ بيام دهنت رو سرويس كنم؟
- هيچي به خدا... ببين...
و مرلين ماجرا رو براي لودو تعريف ميكنه و لودو در جواب ميگه كه اِما دماغش رو عمل كرده و نميتونه بياد مسابقه كوييديچ! چرا كه يه وقت ممكنه توپي چيزي بخوره خراب شه دماغش و اين كه كلي پول خرج عملش كرده تا دماغش يه خورده آدميزادي شده!

اون وسط دنيس گوشي رو از مرلين ميگره و خلاصه چون دنيسه و اينا بلاخره لودو رو راضي ميكنه كه خودش كه كلي سابقه ي بازي داره و اينا پاشه بياد جاي اِما بازي كنه و اينا...

سرانجام لودو طي يك آپارات ِ سنگين خودش رو ميرسونه و پرسي هم به خير و خوشي در سوت ميدمه بلاخره!


- بنام خداه! (اون "ه" به دليل ايجاد تلفظ به سبك عادل فردوسي پور ميباشه!) در خدمت شما هستم با گزارش بازي بين دو تيم اسليترين و هافلپاف... بازي در ورزشگاه كوييديچ هاگوارتز در حضور بيش از صدهزار تماشاگر انجام ميشه... يك روز ميان هفته و اينهمه تماشاگر در استاديوم بيانگر طرفداران پرشمار دو تيم هست!

گزارشگر آب دهانش رو قورت ميده و ادامه ميده:
- البته چند لحظه قبل شاهد قتل عام عده اي از هواداران هافل به دست خودشون بوديم كه الان من ميبينم اون قسمت از ورزشگاه هم توسط تماشاچيان اسليترين پر شده و ديگه صندلي خالي نيست... همينجا جا داره از هواداران ميليوني كه پشت درهاي استاديوم موندن درخواست كنم كه اينقدر فحش ندن. به خدا جا نيست!

پس از گرفتن نفس (تمام جملات بالا رو گزارشگر يه نفس گفت!):
- هييييييييييين! بله... من يادم رفت خودم رو معرفي كنم. استرجس هستم! خوشحال هستم! بله... اميدوارم در اين روز آفتابي و هواي بسيار مناسب براي انجام يك بازي كوييديچ شاهد يك بازي گرم و هيجاني باشيم! البته جاداره به چمن يكدست سبز رنگ ورزشگاه هاگوارتز هم اشاره كنم كه روي كيفيت بازي بسيار مؤثره... البته همين چند دقيقه پيش چند تا كارگر رنگش زدن و واقعآ از زحمات اون كارگرها جا داره كه تشكر كنم! من كي هستم كه تشكر كنم؟؟؟ خوب جا داره اينجا من ذكر كنم كه من جزو تيم مديران هستم و من دسترسي دارم و من زير آواتورم نوشته گردانندگان سايت! و من مدير گالري نيستم، بلكه من مديرم! به جون خودم دسترسي دارم! من حتي آدم بلاك ميكنم! تو رو خدا باور كنيد...

يكبار ديگه نفس گيري:
- هييييييييييين! بله... خوب. تو اين مدت كه من براتون حرف ميزدم بازي هفتاد به چهل به نفع اسليترين در جريانه! بهتره به گزارش بازي بپردازيم...

- خوب... ايماگو كوافل رو در دست داره! ايماگو به اسنيپ... اسنيپ ميندازه براي مونتاگ! آآآآآآ... من خيال ميكردم مونتاگ مرده! اين كه هنوز زندس!!! عجب جوني داره! خوب... بگمن كوافل رو از بين دستان مونتاگ با يك تكل ِ زيبا (!!!) درمياره... از بلاجر ِ كرو جاخالي ميده و حالا ميندازه براي كاپيتانشون...! اي بابا اين كاپيتانشون فاميلش چيه؟!! من همه رو به فاميل گفتم الان اين چرا فاميل نداره! توپ تو دستاي دنيسه... اَه! خراب شد گزارشم... خوب خدا رو شكر پاس ميده به مك ميلان... مك ميلان به... اوه! ولدمورت با چماق ميكوبه تو سر مك ميلان! نه... نه نترسيد! نترسيد! اون ولدمورت نه كه! اين ولدمورت! سامانتا ولدمورت! اي بابا گزارشم پاك خراب شد!

پرسي در سوتش ميدمه و به منظور تكميل شدن بند 5 در امتياز دهي نقطه ي پنالتي رو نشون ميده.
سامانتا به سمت پرسي يورش ميبره:
- به داداش ولديم ميگم بخورتت ها! خوبه حالا مرگخواري خيرسرت! پيف پيف...
پرسي به نشانه ي ادامه ي بازي در سوت خودش ميدمه!
اينبار دنيس به سمت پرسي يورش ميبره:
- مگه پنالتي ندادي؟؟؟ خطا بود!
- بله خطا بود ولي من آبانتاژ (درست نوشتم؟ ) دادم، شما خوب استفاده نكرديد... برو پي كارت!

گزارشگر: خوب... بازي رو دنبال ميكنيم... اريكا و درك هيچ بلاجري رو نتونستن به سمت بازيكنان اسليترين بزنن... همچنان هم تلاششون بي فايدس! اونا حتي از بازيكناي خودشون هم نميتونن درست دفاع كنن! واقعآ خنده دار بازي ميكنه هافلپاف!!
...نفس گيري...
- اوه... تو اين مدت كه من نفس ميگرفتم مهاجمين اسليترين به دروازه ي حريف نزديك شدن... حالا ايماگو شوت ميكنه و توپ از بين پاهاي دابي وارد حلقه ميشه! () گل...!
...نفس گيري...
- من مرلين رو تو زمين نميبينم! آها حالا دارم كنار اون تل ِ خاك ميبينمش! نميدونم چرا نشسته رو زمين و سورتش سرخ شده! ظاهرآ داره زور ميزنه! ولي چرا!!! آها... شلوارش رو كشيده پايين... اوه بله يه چيزايي ميبينم كه بوووووووووووووووووق!... بله... عجب بويي ميپيچه تو ورزشگاه... جيگر تماشاگرا حال مياد! و اونا دارن يكصدا مرلين رو تشويق ميكنن!!! واقعآ بايد بيشتر شاهد اينجور حركتها تو ميادين ورزشيمون باشيم... خوب كوافل دست لودوه! من موندم اين بازيكن كه از هاگوارتز فارق التحصيل شده چطور داره بازي ميكنه!

در همين لحظه پرسي در سوت خود ميدمه!
- لودو بگمن! شما كارت پايان خدمتت رو به سازمان انجام بازي ها ندادي! اصلآ شما سربازي نرفتي! در ضمن اصلآ شما كارت آي-تي-سي ت هم صادر نشده... پس شما حق بازي نداري...
لودو: بيشين بينيم باووو!
پرسي: ميگم برو بيروون!
لودو: دوست نداري كه روابطت با آلبوس دامبلدور رو فاش كنم؟؟؟
پرسي: ها...؟ ها...؟ نه! نه! آقا آبانتاژ... آبانتاژ... سوت سوت... حالا دست دست!! ها بيا... قرقر... ادامه ي بازي!

بازي ادامه پيدا ميكنه! لودو از بحث بوجود اومده استفاده ميكنه و وقتي ميبينه حواس دروازه بان حريف -سورس اسنيپ- پرته و كمي جلوتر اومده با يك ضربه ي چيپ توپ رو از بالاي سر دروازه بان وارد حلقه ي وسط ميكنه!

- گگگگگگگگگگگگگگگگگگــــــــللللللللللل!!! عجب گلي ميزنه اين بازيكن!!! من تو كل گالري ِ سايت چنين گلي نديدم! البته يه وقت فكر نكنيد من مدير گالري هستم ها! من دسترسي كامل دارم!


بر فراز ورزشگاه... دو بازيكن تيز پرواز! دو ناجي! دو كبوتر عاشق... نه چيز... دو كلاغ! همچون دو لاشخور بر فراز ِ لاشه اي! در حال چرخيدن هستند!
البته چرخيدن نه به منظور پيدا كردن اسنيچ! بلكه آنها دارند چرخ-چرخ-عباسي بازي ميكنند!

آلبوس: بارتي... تو جك بلدي؟
بارتي: نه... تو بلدي؟ تصویر کوچک شده
البوس: آره... يه روز يه مَرده، خورده به نرده!
بارتي:
آلبوس:
بارتي: چه باحال بود... بازم بلدي؟
آلبوس: اره يكي ديگه هم بلدم! جوجهه ميره تو سوپرماركت. ميگه از اون آدامسا كه عكس بابام روشه بديد!
بارتي: اين يعني چي؟!
آلبوس: اها... تو سنت نميرسه! بابا هريم واسم گفته... اون زمانا يه آدامسايي بوده عكس خروس داشته! آدامس خروس نشان... منظور جوجهه از اون بوده!
بارتي: آها... ايول چه باحال!

در همين لحظه آلبوس اسنيچ را چشمك زنان در كنار گوش ِ بارتي مورد ملاحضه قرار ميدهد!
آلبوس به علت ديدن اسنيچ فوق العاده هيجان زده ميشه و فرياد ميزند: اِ از اينا!
بارتي: چي؟ كو؟ كدوما؟ ادامس خروس نشان؟؟؟
آلبوس: ها؟ چي؟ نه! نه! يعني آره... اره... ميبيني؟؟ دقيقآ اونجا... بدو برو بردار بيار بخوريم!
و بارتي گول خورده () و به سمت نقطه ي نشان داده شده ميرود! و آلبوس نيز اسنيچ را گرفته و در جيب خود ميگذارد.
آلبوس با خود: خوب... بزار آدامس رو بياره با هم بخوريم بعد اسنيچ رو نشون ِ داور ميدم...(!!!)

+ نيم ساعت بعد +
بارتي دست از لنگ درازتر به سمت آلبوس پرواز ميكند!
- بابا نبود كه! هر چي گشتم نبود... تازه يه يارويي اونجا بود گفتم آدامسي كه عكس بابام روشه داريد؟ زد تو گوشم! گفت "مگه نگفتم من مدير گالري نيستم! چرا عكسا رو از من ميپرسي!!" يارو رواني بود اصلآ!
- ولش كن... حالا كه پيدا نكردي بزار من يه كاري با داور دارم الان ميام! راستي شمارت رو هم يادم باشه بگيرم!
(بلاخره اون "آلبوس" تو اسمش بي حكمت نيست! يه رگه هايي داره!! )

و پس از لحظاتي سوت پرسي به نشانه ي پايان بازي به صدا درمياد!


تماشاگرنماي يك: همه دارن ميرن! هنوز وقت نارانجك نشده؟؟؟
تماشاگرنماي دو: اِ! بوقي مگه نزدي نارنجك رو؟
تماشاگرنماي يك: نه!
تماشاگرنماي دو: خاك تو سر چلمنگت كنن! بده من! گرومپس! (افكت انفجار نارنجك در صورت ِ سرباز نگهبان!)
تماشاگرنماي يك: چرا زدي اونجا! خورد تو صورت ِ يارو!
تماشاگرنماي دو: هرهرهر... كركركر... آره. از قصد زدم. ببين قيافش رو! هرهرهر... كركركر!!!
تماشاگرنماي يك: هيچم خنده نداره! زدي كور كردي طفلك رو! مرتيكه ي بوق! شترووق! (افكت توگوشي!)
تماشاگرنماي دو: پسره ي بوق مغز چرا منو ميزني؟! هووو!
تماشاگرنماي يك: زدي جوون مردم رو كور كردي! بعد به من ميگي بوق مغز؟... من متنبه شدم! من ديگه تماشاگر نما نيستم! من ديگه تو ورزشگاه فحش نميدم! ديگه سيگار نميكشم! ديگه با تو نميام الافي تو خيابون! ديگه پوست تخمه رو از شيشه ي ماشين نميريزم بيرون!... تو ديگه دوست من نيستي!
(اينم درس اخلاقي پست! )

و خلاصه "تماشاگرنماي يك" رو تحت عنوان "تماشاگر يك" در پستهاي بعدي ملاقات خواهيد كرد!

بروبكس هافل هم خوشحال و شاد و خندون از برد شيرين مثل بقيه ي پستا كه يه تيم پيروز ميشه، ورزشگاه رو در ترك ميكنن؛ در حالي كه گزارشگر (استرجس) داره زجه ميزنه:
- من مديرم... من دسترسي دارم... چرا باور نميكنيد! من آدمم....


--------------------------------------------------------------------
يه كوچولو طولاني شد!



Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۵۵ جمعه ۳ اسفند ۱۳۸۶

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
هافلپاف و اسلیترین
نبرد سبز و زرد، گورکن و مار، سختکوش و اصیل، غیر بوقی و بوقی!

در مستراح میرتل گریان با شدت باز شد و دو وروجک، دو پسر!، دو بوقی و در معنای بهتر دو پاتر از آن خارج شدند. آنکه کوچکتر و خوشکل تر و مامانی تر بود گفت:
-بالاخره تموم شد جیمز، مرسی این کمکت رو هیچ وقت فراموش نمی کنم.
آنکه بزرگ تر و زشت تر و بابایی تر بود گفت:
-خواهش آل، فقط این مدت دهن ما رو ... چیز کردی. تا دامبل نیامده بریم زودتر. خطر داره آلبوس! امیدوارم پوزه ی اسلی ها رو به خاک بمالی.
سپس به سمت برادرش حرکت کرد و بوس و لاو و از این چیزا.
آلبوس شیشه ای تیره رنگی را که در دست داشت در جیبش گذاشت و به سمت تالار هافلپاف دوید. هیچ کس از نقشه ی او خبر نداشت!

تالار خصوصی هافلپاف ( تازگی ها به لطف داییم هیچیش به خصوصی نرفته! )


اعضای تیم کوییدیچ هافل میزگردی تشکیل داده اند و در راس این میزگرد دنیس در حال فریاد زدن بود!
--فهمیدید که چی گفتم بوقــــــــی ها؟ همون کاری رو...
- فقط اگه...
-نیشت رو ببند درک! همون کاری رو که گفتم بکنید. همون سبک، همون روش، همون متود ( Method ) روشنــــــــــــــه؟!
با چند زد و خورد و دعوا و فحش و پرتاب چند سنگ و دمپایی سرانجام همه با هم گفتند:
-بله قربان!
دنیس: حالا شد. من برم بخوابم. شما هم زودتر برید بخوابد. چه تو تیم باشید چه نباشید ساعت پنج صبح بیدار باشه!
ملت:

خوابگاه هافلپاف!

-خرررررررررررررررر...پففففففففففف...
صدای دم و بازدم لودو کل تالار را در برگرفته بود.
در گوشه ای از تالار آلبوس پاترکه با کلی زحمت و مشقت و صرف مقدار زیادی انرژِی فیزیکی رز را خوابانده بود از سر جایش بلند شد. وقت عملی کردن نقشه فرا رسیده بود.
با روش های مختلف از جمله پاورچین پاورچین، سینه خیز، بالانس و ... خود را به تخت دنیس و اریکا رساند. اریکا در یک طرف تخت و دنیس طرف دیگر افتاده بود. کاملا مشخص بود که تازه امور بی ناموسیشان به پایان رسیده است.
آلبوس به اریکا نزدیک شد و آهسته گفت:
-اریکا...اریکا...بلند شو کارت دارم...اریکا...بوقی بلند شو...اریکا...اریــــــــکا!
آلبوس عصبانی شد و پتو را محکم از روی اریکا کنار کشید.
-بلند شـ... وووووووووی، این چرا لباس تنش نیست؟!!
و پتو را روی اریکا کشید. ( بعد میگن چرا بچه ی یازده ساله فاسد میشه؟ )
آلبوس که دید هیچ راه دیگری ندارد موهای اریکا را با تمام قدرت کشید.
-آیییییییییییییییییییی...کیه؟ چی شد؟ کی بود؟ کی مرد؟
اریکا با صورتی پف کرده و چشم هایی خواب آلود و خمار به دور و برش نگاه کرد.
-خوبی آلبوس؟ ...آلبوس؟ ...آل؟!
یعد از اینکه چندین بار چشم هایش را مالید تا مطمئن باشد خواب نمی بیند گفت:
-آلبوس بوقی نصف شب اینجا چیکار می کنی؟ تو تختخواب هم ولمون نمی کنه. ای مر...
با دیدن قیافه ی آلبوس حرفش را خورد و به آرامی گفت:
-چی شده آل؟ مشکلی پیش اومده؟ رز از تخت بیرونت کرده؟
آلبوس آه بلندی کشید که دل سنگ دلتر از اریکا را هم کباب می کرد و با این حالت دپسرده، اما از درون خبيثي گفت:
-برای بازی فردا خیلی استرس دارم. الان نیاز دارم با یکی حرف بزنم. پیش خودم گفتم...گفتم کی بهتر از تو؟ من همیشه به تو مثل یک خواهر نگاه می کردم. ( آره جون عمـــــــــت )
اریکا که شدیدا خر شده بود دستش را دور گردن آلبوس انداخت و گفت:
-باشه، تو برو من الان میام. می خوام لباسم رو...چیزه یعنی می خوام یک کار خوب بکنم. برو اومدم.

بیرون از خوابگاه، کنار شومینه تالار، آلبوس و اریکا در حال درد و دل!

-...این دنیس همیشه تو ذوق من میزنه، اون دفعه یک فحش زشت بهم داد. بهم گفت بوقی!
اریکا به زحمت جلوی خودش را گرفت تا نخندد. آلبوس بطری کوچکی را از جیبش در آورد و جلوی اریکا گرفت.
-بیا. این رو برای تو آوردم. آب کدو حلواییه. خیلی خوشمزه اس.
آلبوس سرش را پایین انداخت. قیافه اش به شدت مظلومانه شده بود. اریکا لبخندی به آلبوس زد. در بطری را باز کرد و آب کدو حلوایی را نوشید.
-مرسی آلبوس، خیلی خوشمزه بود. واقعا...واقعا...دلم...آل دلم خیای درد می کنه. اریکا به زمین افتاد و دلش را محکم گرفت. از درد به خود می پیچید. با زحمت از جایش بلند شد و بدون اینکه حرفی بزند به سمت مرلینگاه هافلپاف حرکت کرد.
آلبوس چشم هایش را تیز کرد و رفتن اریکا را تماشا کرد. بعد از اینکه اریکا وارد مرلینگاه شد آلبوس از جیبش بطری دیگری را بیرون آورد. موی اریکا را که شب قبل اریکا در حال انجام دادن این عمل بر روی زمین ریخته بود را برداشت و در بطری ریخت و آن را نوشید. نقشه اش عملی شده بود!

خوابگاه هافلپاف!

آلبوس که به شکل اریکا در آمده بود آرام آرام وارد خوابگاه شد و با پشت سر گذاشتن چندین مانع و با استفاده از روش سه گانه ی پاورچین پاورچین، سینه خیز و بالانس خود را به پیش دنیس رساند و در کنار او خوابید. دختر بودن لذت خاصی به او داده بود.
چند دقیقه بعد اریکا که به شکل آلبوس در آمده بود وارد خوابگاه شد ولی بر خلاف آلبوس، چون پسر شدن هيچ لذتي نداره، اون اصلا متوجه تغييراتش نشده بود!
به سمت تختش، پیش دنیس حرکت کرد ولی در میانه ی راه یک نفر او را از پشت گرفت. برگشت و در نهایت تعجب رز ویزلی را در مقابل خود دید.
-اِ..رز! تو هم از خواب بلند شدی؟
-بوقی معلوم هست نصف شبی کجا رفتی؟
- چي؟ نكنه تو هم استرس داري؟ بابا نگران نباش. اصلا بيا باهات حرف بزنم.
- باشه... اول بيا بريم تو تخت.
- ها؟ باشه بابا بريم. كشتي منو!

صبح آنروز!

دنيس درون تخت قلتي ميزنه و اريكا را محكم تر در آغوش فشار ميده!
- اوووم... واي چه حالي ميده.
دنيس يكي از چشماشو با تعجب باز ميكنه و:
- ماااااااااع... تو اينجا چه غلطي ميكني احمق ِ نادون ـ بي ناموس ـ ناموس دزد ـ بدخت! گمشو بيرون! تو چرا لخت شدي؟
آلبوس كه جا خورده بود، با تعجب به بدنش نگا كرد. واااي... اون دوباره همون البوس سابق شده بود. سرخي شرم به گونه هاش دويد.
- واقعا نهايت استفاده رو از اسمت بردي. واقعا كه آلبوس شايسته توئه! آلبوس ِ دوم!
حالا ديگه بقيه هم از تو تختاشون داشتن سرك ميكشيدن تا ببينن چه خبره. پاك ابروي ال رفته بود. تنها كاري كه توانست بكند اين بود كه اشك ريزان به سمت مرلينگاه فرار كنه، در بين راه صداي رز رو ميشنيد كه با تعجب، يك چشمش به اريكا بود كه در تخت او خوابيده بود، و چشم ديگرش به البوس كه برهنه به سمت مرلينگاه ميدويد. (اين رز از اولش هم چشماش چپ و كلاج بود!)

مرلينگاه!

- واااي ابروم رفت. خاك تو سرم كه آبروم رفت. چيكار كنم كه ابروم رفت! جواب رز رو چي بردم كه ابروم رفت! چرا من انقدر خنگم كه آبروم رفت؟ جيمز گور به گور بشي كه به من نگفتي كه تاثير اين معجون لعنتي انقدر كمه. حالا چيكار كنم؟!
آلبوس اشكريزان و به حالت گرخيده يكي از كاشي هاي مرلينگاه رو از جا كند و از پشت اون يه شيشه معجون آورد بيرون!
- اما جيمز هر بوقي كه هستي، آينده نگري!


سرسراي بزرگ!

آلبوس با شرم و خجالت به سمت ميز هافلپاف رفت. همه با تعجب او را نگاه ميكردند و هيچ كس باورش نميشد كه او چنين كاري كرده باشه. آلبوس بي صدا كنار مرلين نشست. فكر همه جاش رو كرده بود. اريكا الان اونطرف مرلين و كنار دنيس نشسته بود. اول باي بمب كود حيواني رو ميتركوند و بعد ليوان كدو حلواييش رو با ليوان اريكا عوض ميكرد! نقشه اي تقريبآ بي نقص بود.
قبل از اينكه بدونه چيكار ميكنه بمب را تركوند و فورا جاي ليوان ها رو عوض كرد. بچه ها جيغ ميزدند و هياهويي به پا شده بود. آلبوس به زير ميز رفت و معجون خودش رو سر كشيد. جالب اينجاست كه در فرصت كم، يك لاخ مو هم از سر اريكا كنده بود!

دقيقه اي گذشت اما آلبوس همانند ديشب تغيير زيادي در خود حس نكرد. ترسيد! اما قبل از اينكه بتواند كاري بكند، اريكا با تعجب رو ميزي را كنار زد و به او خيره شد. تمام موهاي بدن آلبوس سيخ شد. اريكا قبل از اينكه اب كدو حلواييش را بخورد او را ديده بود، اما اريكا اصلا هيجانزده نبود. به ارامي گفت:
- چرا قايم شدي؟ يعني يه بمب كوچولو انقدر تو رو ترسوند؟
آل:
- بيا بيرون دنيس!
آل:تصویر کوچک شده

زمین بازی کوییدیچ!

با ورود اعضای تیم هافلپاف به زمین صدای جیغ و فریاد و تشویق و بوق و بمب و خمپاره به گوش رسید. چند دقیقه بعد اعضای تیم اسلیترین نیز پا به زمین گذاشتند. با ورود آنها تمام صداها قطع شد و تماشاگران با این حالت به آنها نگاه کردند.
داور مسابقه در حالی که کلاه مسخره ای بر روی سرش گذاشته بود و شبیه زغال فروش ها شده بود گفت:
-کاپیتان ها بهم دست بدن...کاپیتان ها...هووووووووووی دنیس!
آلبوس به اطرافش نگاه کرد و دید همه به او نگاه می کنند.
-چی شده؟ من که آلبـ...آهان کاپیتان! ( نزدیک بود سوتی بده )
و با سرعت به سمت اینی ( نام مستعار اینیگو ایماگو ) حرکت کرد. دستش را دراز کرد و با کاپیتان اینی دست داد. اینی دست آلبوس را محکم فشرد.
-آییییییییییی!
ملت هافل: دنیس؟؟!
ملت اسلی:
سوت داور به گوش رسید و بازیکنان دو تیم به هوا پرواز کردند. آلبوس که جو کاپیتانی گرفته بودش چهارزانو بر روی جارویش نشسته بود و به بازیکن ها دستور می داد.
-مرلین سرخگون رو محکم پرتاب کن، اِما اینقدر وول نخور. مثل بچه ی آدم رو جاروت بشین. مرلین دست نکن تو دماغت...
و همچنان ادامه میداد. اینی و توبی و آنی با حمله ی شاهین وار به سمت دروازه ی هافلپاف حرکت کردند. در آن سمت زمین آمیکوس و سامانتا و سوروس و بارتی تو سر و کله ی هم می کوبیدند.
-اون دیروز خط کش منو برداشت.
-تو با چوب زدی تو سرم.
-شماها داف منو دزدیدید.
آلبوس در چهره ی دنیس همچنان در حال دستور دادن:
-دابی صاف بایست. درک برو اون سه تا بوقی که دارن به دروازه ما حمله می کنن رو بگیر. آفرین آلبوس! عجب بازیکنی هستی تو!
بوم!
بلاجری از ناکجا آباد به صورت آلبوس برخورد کرد و او از ارتفاع سی متری سقوط کرد! ( این است سزای کلاهبرداران )

درمانگاه مدرسه!

آلبوس بر روی تختی خوابیده بود. آرام چشم هایش را باز کرد. اعضای تیم دورش حلقه زده بودند و با بدترین حالت ممکن به او نگاه می کردند. به بدنش نگاه کرد. اثر معجون مرکب از بین رفته بود. دنیس و اریکا دو طرف او ایستادند.
-دیگه معجون مرکب پیچیده میدی به خورد ما؟
-و باعث باخت تیم میشی؟
جیمز به اعضای تیم که هر لحظه به او نزدیک تر می شدند نگاهی انداخت و با تمام وجود فریاد زد:
-کممممممممممممممممممک! تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۳ ۲۳:۲۵:۵۰
ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۳ ۲۳:۴۵:۳۳
ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۳ ۲۳:۵۸:۴۲



Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۵۴ جمعه ۳ اسفند ۱۳۸۶

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
هافلپاق با اس لِه و لورده ترين

- قو قو لي قوقو...

خوابگاه مثلث شكل و مختلط هافلپاف، جاي بمب كود شيميايي انداختن نداشت! تخت ها چفت در چفت به هم چسبيده شده بود و وسط اتاقك مثلثي شكل هم پر بود از خرت و پرت.

- قو قو لي قوقو...
- مرررررض...
- خررررررررررررررررر...پووووووف...
- قوقو لي قوقو...
- درد بي درموووون...
- قوووووقوووولـــــــــــــــــــــي قو قوووو...
- بي صاحاب لج ميكني؟
- خرررررررررررررررررر...پووووووووف...
- قوقوقوقوقوقوقوقوقولي قوقوقوقوقوقو...
- اومدم!
- خرررررررررررررررر...پووووووووف...
- قو قو... بوق خوردم دنيس به جان مادرم ديگه صدام در نمياد. تو رو خدا ولم كن!
- تو خروسك گرفتي به ما چه ربطي داره كه هر صبح بايد صداي نحستو بشنويم؟ پدر بلاكي!

دنيس با موهايي ژوليده از كنار تخت البوس كه رو دو تا پاش نشسته و ژست خروس گرفته، رد ميشه و تو راهش همه ي وسايل پخش شده وسط خوابگاه رو خورد ميكنه و ميخزه تو تخت خودش!
- پووووف... چه بو گندي ميدي اريكا! گمشو از تو بغل من بيرون!
- دابي گناه داشت. دابي كمبود محبت داشت. دابي داف نداشت!تصویر کوچک شده
- دور شو از مـــــــــــــــــــــــــن...
دابي با يك جهش از بغل دنيس مياد بيرون و سراسيمه ميدوه سمت مرلين كه كلشو ميكوبه به كله ي مرلين:
- دابي كار بد كرد. دابي بايد مجازات شد. دابي هرگز خودش رو نبخشيد!
مرلين با دهني سرويس شده:
- چرا منو ميزني جن مفلوك؟ ميخواي خودتو تنبيه كني برو كلتو بكت تو چاه مرلينگاه!
دابي اندكي تفكر ميكنه و فورآ خوابگاه رو به قصد مرلينگاه ترك ميكنه. از سروصداهاي ايجاد شده همه بيدار شدن و به اول به آلبوس با اون صداش و بعد به دنيس با اون وسواسش و بعد هم به دابي با اون كله ي بوقيدش فحش ميدن. اونطرف تر دنيس داره با مايع طرفشويي فاج* خودشو استريل ميكنه.
مثل بقيه روزها، بچه ها بلند ميشن و قبل از هر كاري پشت در مرلينگاه صف ميبندن.

- هووووي... تا حالا شنيدي كه خانوما مقدم ان؟؟؟
- آره خانوما هميشه تو خط مقدم سير ميكنن!
- واااي داره ميريزه، دابي بيا بيرون ديگه.
- آآآي...وووي، من شماره دو دارم.
- اوهو... اين كه خوبه! من شماره هفت دارم.
- شماره هفت چي بود؟
- همون كه توش...
لودو يكي محكم ميخوابونه تو دهن درك، به طوري كه تمام دندوناش ميريزه تو معده اش:
- مگه نگفتم جلو دخترا از اين حرفا نزن؟
آلبوس با حالت مدافعانه اي مياد جلو و با بغض ميگه:
- تو كه قوقو لي ديگه ناظر نيستي. قو قول دنيس هيچ وقت به ما نميگه كه جلو دهنمونو بگيريم قوقولي قوقو!
- تو حرف نزن خورسك گرفته.
لودو بي اعتنا به صفي كه بچه ها ترتيب دادن، در حالي كه كمر اِما رو گرفته اونو به سمت در مرلينگاه ميبره:
- بيا عزيزم، يكم بشيني اونتو دلت خوب ميشه. دابي ِ بوق به بوق شده چرا نمياي بيرون؟
صدايي نامفهوم، مثل اينكه زير آب حرف بزني به گوش ميرسه:
- دابي در حال تنبيه كردنه... دابي خودشو نميبخشه!

"نيم ساعت بعد"

ملت پشت در مرلينگاه نشستن. عده اي سر بر زانو گذاشتن، عده اي درو ناخون ميكشن و عده اي ديگه گريه كنان مشت ميزنن به در!
- اِما جون بيا بيروووووووووووووووووووون!
دابي دورتر از بچه ها، با كله اي خيس كه كثافت تيكه تيكه چسبيده بهش، داره نگاشون ميكنه و بعد از كمي تآمل ميگه:
- بچه ها، شما همه خود را خيس كرد. پس چرا خواست رفت اون تو؟
بچه ها كه از اون مدت به روي خودشون نياورده بودن، با شنيدن اين حرف همه از فعاليت چشمگير خود دست برداشته و خيلي آروم نشستن و به چهره ي نگران لودو نگاه ميكنن. لودو در حالي كه عرق كرده به حالت عصبي راه ميره و با خودش زمزمه ميكنه:
- نكنه اتفاقي بيفته. واااي من چقدر احمقم!
ملت هنوز در كف موندن كه يهو در مرلينگاه باز ميشه و اِما با چهره اي زرد، در حالي كه شكمشو گرفته مياد بيرون. لودو به سرعت به سمتش ميره و ميپرسه:
- يك ساعته اون تو چيكار ميكني؟
- خودت گفتي بشين اونجا تا خوب شي. من هنوز هم حالم بده، يه چيزي تو دلم تكون ميخوره.
ملت به حالت خبردار واستادن و اون دوتا رو نگا ميكنن:
- چيه؟ خبريه به سلامتي؟
- اي بابا سواليه مي پرسي ها، مشخصه كاملا!
- مباركه!
لودو و اِما با حالتي گيج به اون دوتا نگا ميكنن.
پسرا:
دخترا:
اِما كمي به چهره بچه ها نگا ميكنه و بعد دستي به شكمش ميكشه و غش ميكنه!

"سرسراي بزرگ"

- بخور... بخور اِما جون قوت بگيري. برا بچت خوبه!
- واااي نه. دوس ندارم. اوووق... دور كن اينو از من الان حالم بهم ميخوره! آآآآي دلم!
- الهي قربونش برم، خيلي بلايي لودو!
- ميگم چرا شكمم بزرگ شده، منو بگو فكر ميكردم چاق شدم.
لودو با حالتي شرمسار به اِما نگاه ميكرد و سعي ميكرد يه جوري از شر شوخي هاي پسرا خلاص شه. بچه ها همونجور داشتن اِما رو تحويل ميگرفتن كه اينيگو ايماگو اومد طرف ميز هافل و گفت:
- ببينم شما چرا نميايد سر زمين؟ همه منتظرن. ديوانه ها!
- هووووي... درست صحبت كن!
مرلين اينو ميگه و مثل بختك ميفته رو ايماگو و دعوا شدت ميگيره. اونطرف تر دنيس در حالي كه داره خودشو با خوشبو كننده استريل ميكنه يهو يادش مياد كه اونا امروز مسابقه دارن:
- مااااااااااااااع... مامانم اينا! بچه ها بدوين بريم سر زمين. امروز مسابقه داريم.
ملت: تصویر کوچک شده


"زمين كوييديچ هاگوارتز"

استاديوم (!) شونصد هزار نفري هاگوارتز مملو بود از تماشاچي كه مجهز به ترقه و نارنجك و ساير وسايل پيشرفته و امروزي مشنگي بودن. نور افكن هاي رنگي ورزشگاه، در اين صبح افتابي هم روشن بود و صداي گزارشگر از بلندگو هايي كه در چهار جهت زمين نصب شده بود، به گوش ميرسيد!**
دنيس در حالي كه لباسشو صاف ميكرد به اريكا گفت:
- به دابي بگو اون رداي بوقي رو بپوشه، بابا الان ملت بوق گيجه ميگيرن با اين قيافش! بهش بگو نزديك من نشه. من هنوز بو ميدم!
- آه... تو چقد وسواسي هستي. مادام مالكين به من گفت تو انقد ميري حموم موهات ريزش گرفته. من دارم از دست تو كچل ميشم دنيس! دابي يه جن خونگيه، جن ها لباس قبول نميكنن.

دنيس فورا دستكشش رو دستش ميكنه و با ايماگو كه تمام بدنش رو گچ گرفته دست ميده و بعد از چند دقيقه همه اوج ميگيرن. همزمان با بازيكنان صداي گزارشگر هم اوج ميگيره:
- استاديوم از مسابقه ي قبلي تا به حالا كلي تغيير كرده و من اصلا باورم نميشه كه اين استاديوم، همون زمين بازي چند هفته پيش باشه. اينجا كلي مجهز شده و حالا من يه جايگاه ويژه براي خودم دارم. همچنين عده اي كارآگاه دورادور زمين هستن و امنيت رو براي ما به ارمغان ميارن. در گوشه زمين نيمكت هاي دو تيم رو ميبينم و همچنين اتاقكي با نام مركز فوريت هاي پزشكي استاديوم! او ماي گاد چه پيشرفته! احتمالا تمام اين كارا زير سر آقاي ويزلي است. اره همون پرسي ويزلي رئيس بخش پرواز و كوييديچ رو ميگم. چند تا استاديوم جديد تاسيس كرده و حالا زمين بازي رو به استاديوم ارتقا داده! مرلين به مراد دلش آگاه باشه.

در طول زمان ور زدن هاي گزارشگر، اسليترين ده تا گل خورده بود. اينيگو، توبياس و آناكين، مهاجمان اسلي از نزديك شدن به دابي هراس داشتن و به همين خاطر، دنيس و مرلين تا دلشون ميخواست گل زدن. ده دقيقه اي از مسابقه ميگذشت و بازيكنان از خستگي له له ميزدن.

- بله عجب دروازه باني داره اين هافلپاف. تا به حالا حلقه هاي هافل باز نشده. در گوشه ي ديگر زمين كراوچ به شدت داره دنبال اسنيچ ميگرده و آلبوس پشت سر اون قوقولي قوقو ميكنه. حال مدافع تيم هافل خوب نيست گمونم. چون داره سقوط ميكنه، سامانتا هم داره سقوط ميكنه. سقوووووووط... يا مرلين!

ملت هافل با شنيدن اين حرف، همه برگشتن به سمت اِما كه داشت هر لحظه به زمين نزديك تر ميشد:
- وااااااي... بچه اش....

صحنه يه لحظه آهسته ميشه و دوربين به دو قسمت مساوي تقسيم ميشه. يه قسمت سقوط اِما رو نشون ميده و قسمت ديگه از قيافه ي هر كدوم از بچه ها به قيافه اون يكي ميره.***
در همون لحظه اي كه همه منتظر بودن كه اِما با خوردن به زمين متلاشي بشه، لودو از ناكجا اباد گرفتش! و سامانتا هم از خدا خواسته افتاد رو كله ي لودو. هرج و مرج در استاديوم زياد شد و هر كس چيزي ميگفت:
- آميكوس، سورس، كدوم يكي از شما اونو هل دادين؟! سامانتا يهو چش شد؟
- آقا ما يه چيزي بگيم؟
- آناكين تو هنوز فرق بين زن و مرد رو نفهميدي؟ من مادام هوچ هستم!
- واااي بچه اش مرد؟
يهو كاركاروف از ناكجا اباد ظاهر شد و فرياد زد:
- چِِِــــي؟ بچه؟ ميدونستم كه بايد زودتر يه شناسه ميساختم و ميومدم هافل رو زير نظر ميگرفتم. من همش دارم به مديرا ميگم كه بايد به من دسترسي هر چهار گروه رو بدن! خوابگاه شما بايد خيلي زودتر از اينا دخترونه پسرونه اش جدا ميشد!


"مركز فوريت هاي وزشگاه"

اتاقك كوچك و نو ساز كه هنوز به طور كامل ساخته نشده بود و پر بود از آجر و ملات (!) و چند كارگر، در كنار استاديوم داير شده بود. كارگران در حال ساختن يكي از ديوارهاي آن بودند و در حال حاضر اتاق سه ديوار داشت. دو تشك بر روي زمين پهن شده بود و دو بيمار جسد گونه بر روي آنها دراز كشيده بودند. اوني كه كنار ديوار ساخته نشده بود، اِما و ديگري سامانتا اسمشو نبر****. متصديان ِ بالاي سر اوندو ايستاده بودند.متصدي ارشد رو به كارگران: فعلآ تعطيل است. بريد... تصویر کوچک شده
كارگران: پولمانه بـِـدِن تا بــِـرِم...*****
متصدي ارشد: اول صبحي هنوز كه كاري نكرديد پول ميخوايد؟!
كارگران شروع ميكنن به كلنگ زدن و آجر چيدن و خاك به هوا كردن. متصدي كه ميبينه كاري نميتونه بكنه ميره سمت متصديان كارآموز و ميگه: ببينيد اين چشه؟؟!!تصویر کوچک شده
متصديان كه خيلي سوسول بودن ميرن طرف سامانتا و ميگن: چه اتفاقي براتون افتاده؟؟!!
سامانتا كه از درد ميناله نميتونه حرف بزنه.
متصديان: خانم؟؟؟خانم؟؟؟ چه كمكي از دست ما بر مياد؟؟؟
متصدي ارشد وحشيانه به سمت متصديان ميره و اونا رو پرت ميكنه يك طرف و يك مشت جانانه ميزنه وسط شكم سامانتا.
سامانتا از درد بيهوش ميشه.
متصدي عصباني يك مشت ديگه ميزنه تو شكم سامانتا وبعد ميره سراغ اِماي بيچاره و مياد يك مشت بزنه تو شكم اون كه دلش به حالش ميسوزه () وبه جاش فرياد ميزنه : تو چته؟؟
اِما: د..د.ر..م..حا...ب.. .
متصدي: مثل اينكه تو هم مشت ميخواي؟!
و بعد وحشيانه به اِما حمله ميكنه: تصویر کوچک شده
اِما كه تا اون موقع نميتونست حرف بزنه، به خاطر حفظ جونش فرياد ميزنه: دلم درد ميكنـــــــــــــــــــــــــه!!!
متصدي ارشد يهو آروم ميشه و رو به متصديان كه دارن سعي ميكنن سامانتا رو به هوش بيارن ميگه: بيايد بچه اينو بياريد بيرون.
متصديان در حالي كه خوشحالن به سمت اِما مي دوند. متصدي ارشد كه اعصابش داغونتر شده به سمت سامانتا ميره و با خودش فكر ميكنه كه ممكنه سامانتا هم حامله باشه!
گرد و غبار و خاكي كه كارگران به هوا كردند مانع از ديدن هر چيزي شده. در حالي كه چشمان متصدي پر گرد و غبار شده مشتشو بلند ميكنه و بعد فرود مياره كه اتفاقآ ميخوره به شكم سامانتا!
اينبار جيغ سامانتا به هوا ميره! اونطرفتر اِما كه دوباره نميتونست صحبت كنه ميگه: و...او...ن...ما...ما..( ترجمه مترجم: ولم كنيد چي از جونم ميخوايد. ماماااان! - با تشكر فراوان از مترجم گرامي-)

خلاصه سامانتا كه بهوش اومده هي جيغ ميزنه و متصدي هم هي مشت ميزنه و كارگران بدبخت به دليل شنيدن صداهاي خشن و و وحشتناك و سايه هاي ترسناك در ميان گرد و خاك، كلنگهاشونو پرت ميكنن يك گوشه و در حالي كه جيغ ميزنن پا به فرار ميزارن.
با رفتن كارگران كم كم گرد و غبار برطرف ميشه و متصدي با چشماني ملتهب و بسته به سمت متصديان گاگول ميره و وقتي از سر وصداهاي اِما ميفهمه كه هنوز بچه رو به دنيا نياوردن با يك لگد هر دو رو پرت ميكنه يكطرف و همينجور با چشمان بسته ميره سراغ اِما.... ()
متصديان خودشون و جمع و جور ميكنن و ميرن سمت متصدي ارشد و ميگن:
- قـ...قربان...شما موفق شديد...شما به دنيا آوردينش.
متصدي ارشد يكي از چشماشو يكم باز ميكنه و ميبينه كه يك پسر گوگولي مگولي تو دستاشه! بعد با غرور ميگه:
-اين كارا عرضه ميخواد.تصویر کوچک شده
متصديان به سمت سامانتا ميرن و ميگن: قربان اين چش بود؟؟؟
متصدي ارشد در حالي كه بچه تو يك دستشه به دست ديگش نگا ميكنه و ميگه:
- نميدونم چش بود. اما گمونم وقتي داشت جيغ ميزد اين از تو دهنش پريد بيرون! بايد بدمش به كاپيتان تيمشون.
و توپ گرد و طلايي رنگي رو به متصديان نشون ميده.

"ساعتي بعد- تالار عمومي هافلپاف"

همه بچه ها نشستن دور هم و يك طرف صورتشون ناراحت از باخت تيم و طرف ديگه صورتشون خوشحال از به دنيا اومدن بچه اِماست. اِما روي تشكي دراز كشيده و به پسرش ور ميره:
- الهي قربونش برم. چقدر شبيه توئه لودو!
- اصلا هم شبيه من نيست. ميدوني چيه اِما... تو نبايد به اين بچه دل خوش كني چون...

هنوز حرف لودو تموم نشده بود كه در ورودي تالار خرد ميشه و يه گله آدم ميريزن تو تالار. بچه ها همه از جا بلند ميشن و بعد با كمال تعجب ميبينن كه اونا، از بروبچ اسليترين هستن.
ملت تا ميان به خودشون بجنبن سامانتا ميدوه جلو و بچه رو از تو بغل اِما ميكشه بيرون. اِما فرياد ميزنه:
- پسررررررررررررررررم!
و بعد غش ميكنه!
سورس اسنيپ فرياد ميزنه:
- اي بچه دزداي بدبخت. چرا بچه رو دزديدين؟!
لودو يهو غيرتي ميشه و داد ميزنه:
- اوهوي... هم خرو ميخواي هم خرما؟ اسنيچو دزديدي بچه رو هم ميخواي؟ اسنيچ تو شيكم اِما بود، بچه تو شكم سامانتا! حالا اگه راست ميگي اسنيچ رو برگردون برا ما، تا ما هم بچه رو بديم!
ملت: تصویر کوچک شده
لودو اشك تو چشاش حلقه ميزنه و ميگه:
- بابا من اسنيچو شب قبل تو شيكم اِما جاسازي كرده بودم. همش تقصير منه! آما حالا اگه بچه رو ميخوايد بايد برنده مسابقه ما اعلام بشيم. چون اسنيچ از دهن اِما جون اومده بيرون.
سامانتا كه بچه رو بغل كرده بود رو به اينيگو فرياد زد:
- من بچموووووووووووووووووميخوااااام....

و اين بود برد ديگري براي تيم هميشه قهرمان هافل!





--------------
* همون وزير خودمون، كرنليوس!
** اينم از توصيف زمين!
*** مثل كارتون فوتباليستا!
**** اسمشو نبر منظور فاميلشه: ولدمورت!
***** با لهجه هاي غليظ و روستايي


قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۴:۲۱ جمعه ۳ اسفند ۱۳۸۶

درکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۶ یکشنبه ۳ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۱۱ پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۴
از اون بالا کفتر که هیچ، کرکس هم نمیاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 299
آفلاین
هافلشاخ! ... اس له ترین(!)

- هو هالا گولاخا تالا لوما تالا
- شاخادونگا، میزنم مالوندگا!
- تو بوقلانگا!

دو انسان اولیه به سمت همدیگر میپرند و مشغول تیکه پاره کردن یکدیگر میشوند و بعد از چند دقیقه همدیگر را ول میکنند. در طرفی انسانی پشمالو با لباس سبز رنگ نشسته و در طرف دیگر موجودی با لباس زرد رنگ.

انسان زرد پوش کف پایش را بالا می اورد و کمی لیس میزند: آسلادونا خوشمزستا!
انسان سبز پوش دستی در دماغش میکند و میخورد: هافوزستا خوشمزه تر!
انسان زرد پوش زیر بقلش را میخارند و بو میکند: به به! آسلادونا خوشبوشانا!
انسان سبز پوش ( بـــــــــــــــــــــــوق )

درک کتاب را می بندد و به طرفی پرتاب میکند : تو اینکه همه اش جنگ های قدیمی اسلی و هافلو نوشته! من دنبال کوییدیچ میگیردم!

درک از جایش بلند میشود و به سمت حیاط مدرسه میرود. در طرفی بچه های اسلیترین مشغول شوخی‌های برون مرضی هستند و در طرف دیگر ریونی ها در حال قربون صدقه رفتن همدیگر به سر میبرند و اما گیریفیندوری ها به دلیل داشتن خود درگیری مزمن ( اشاره به پرسی ) مشغول خود زنی هستند.

هافلی ها کجا هستند؟

عده ای از بچه های تالار در قسمت جنوبی حیاط در پشت شمشاد های بلند به تکاپو و اسب سواری از نوع بی اسب مشغولند(-!-) درک به سمتشان میرود.

- سلام!
لودو و اما تنها در پشت شمشاد هستند، لودو از پشت شمشادها بیرون میپرد و پشت سرش اِما نیز بیرون می‌آید. لودو همانطور که خودش را مرتب میکند زمزمه میکند: سلام عزیزم!
- بچه ها کجان؟
اِما نخودی میخندد: یا توی خوابگاه مختلط، یا توی حمام عمومی، یا توی تالار اصلی...در غیر این صورت در پشت شمشاد ها به سر میبرند!

درک : عجب ( با حالات -18 ) ... مسابقه کیه؟

درک دست اما را میگیرد و همانطور که هر دو به سمت درب اصلی و ورودی میروند میگوید : فرداست!

درک که کمی مشکوک شده است به پشت شمشاد میرود و بسته ای مشکوک را پیدا میکند!

:.: تالار اصلی هافل :.:

- آها ها ها ها ها...نسیم ای دل کجایی برادر !
دنیس در حالی که گوش هایش را گرفته است فریاد میزند: یکی این مرلین رو خفه کنه!
- یا یا یا یا یــــــــــــــــا.... یار من !
دنیس در یک حرکات ضربتی به هوا بلند میشود و لگدی به دهان مبارک مرلین فرود می آورد.
مرلین :تصویر کوچک شده
دنیس پایش را که تا زانو در حلق مرلین است بیرون میکشد و بعد به سمت وسط سالن بزرگ میرود و مشغول سخنرانی میشود: همونطور که اطلاع دارید بازی فردا بازی بسیار مهمی هست، لذا از شما عزیزان خواهشمندیم از درگیری فیزیکی با اسلی ها اجتناب کرده و لباس کافی و مناسب برای جلوگیری از آسیب دیدگی به همراه بیارید، زیرا که این ابشار موجوداتی ناشناخته هستند و هر عکس العملی از آنها ممکن است!

ملت :
- ایول
- چه سخنرانی کرد!
- درسته!
- من اعتراض دارم!
- تو غلط میکنی!

:.: روز بازی :.: ( از وسط بازی )

دابی سرخگون را به سمت دنیس پرتاب میکند، دنیس در یک حرکت ژانگولری توپ را میگرد و با چرخشی یک بازدارنده را قال میزارد. دنیس مثل ( کاکرو یوگا ) به سمت دروازه اسلیترین میرود و هر جهنده و پرنده ای را در راه منحدم میکند و در نهایت یک ضربه "ببری" میزند و دروازه نصف میشود(!)

اسلیترینی ها :
ملت هافلی :

لی جردن : بله،‌ عجب گلی میزنه دنیس،‌ چه میکنه این بازیکن (!) ... سورس بازی رو شروع کرده...پاس برای اینیگو...اینیگو به توپ نمیرسه بجاش توبیاس توپ رو مابین زمین و آسمون میقاپه(!) ... توبیاس به آناکین پاس میده ولی این درکه که زودتر از اناکین به توپ میرسه و با بعد با یک حرکت خفن توپ را برای اما دابز میفرسته. غافل از آنکه بازدارنده سامانتا داره به سمتش میاد!

دوپس ( صدای برخورد بازدارنده ) .... درک روی هوا ضربه مغزی میشه و به سمت زمین سقوط آزاد میره، همه جا تیره و تاریک میشه و صدای لی جردن هر لحظه ضعیف تر میشود...

چند لحظه بعد پلک‌هایش را باز میکند و می بیند همه چیز عوض شده است! ورزشگاه زیبای مدرسه تبدیل به یک ورزشگاه سنگی شده است. بازیکنان و طرفداران دو تیم به شکل و ظاهری غریب در آمده اند...لباس های یک بنده سبز و زرد ... درست فهمیده است، او در زمان سفر کرده است و حالا در دوران انسان های اولیه به هوش آمده !

یکی از بازیکنان که شبیه بارتی است یا بهتر بگویم جد بارتی است به سمت درک می آید و میگوید : درک پاشد...به هوش اومد...باید بازی کرد!

یکی دیگر که شبیه اریکاست یا بازم بهتر بگم جد اریکاست جیغ میکشد و میگوید : هوراااا...درک زنده شد...او بازی میکند! ما پیروز شویم!

درک دقیق تر نگاه میکند، آمیکوس و سامانتا مشغول کوفتن چماغ‌هایشان بر سر یکدیگر هستند. توبیاس و اناکین سر جاروهایشان را با دندون سیقل میدهند! و سورس به زور میخواهد سر دروازه را کج کند(!)

اما هافلپافی ها که از اول مردمان با تمدنی بودند فقط دارند در مورد استراتژی بازی بحث میکنند.

بازی شروع میشود. جد دنیس توپ را میگیرد و جلو میرود در همان لحظه که میخواهد توپ را برای مرلین بیندازد یک چماغ به سمتش می اید و او را از روی جارو واژگون میکند. درک تازه میفهمد بازدارنده هنوز به بازی اضافه نشده است! ... درک یک حرکت سریع انجام میدهد و توپ را میگیرد اما ناگهان از فشار زیاد توپ متوجه میشود از ارتفاعش کم شده است، بازهم متوجه یک چیز دیگر شد، سرخگون از جنس سنگ رنگ شده است!

درک جد مرلین را صدا میکند و توپ را به او میدهد سپس یک چرخش میزند و به به هوا میرود. در جایی بالاتر ( بالای ورزشگاه ) بارتی و آلبوس مشغول جستجوی گوی زرین هستند اما این حرکات واقعا جالب است، آنها در مسیر هم دیگر را به شدت كتک میزنند و برای راه گرفتن از یکدیگر از هیچ حرکتی دریغ نمی کنند!

اما در نهایت بارتی که میخواهد از روی جارویش به روی جاروی آلبوس بپرد ناگهان با جا خالی آلبوس رو به رو میشود و سقوط میکند. آلبوس : من باهوش... هوها ها ها !

در همین لحظه که آلبوس مرغك زرين، چيزي كه شبيه يك بچه شتر مرغ بود و درك در كتابها درم ورد اون خونده بود را در هوا میگیرد. درک با ضربه یک چماغ از پا در می آید و بیهوش میشود. چند لحظه بعد چشم هایش را باز میکند، او در درمانگاه هاگوارتز است و دنیس بالای سرش با لبخند نشسته است!

دنیس فریاد میزند : بازی رو بردیم پسر!


ویرایش شده توسط درک در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۳ ۱۸:۵۷:۱۵


Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۲:۵۸ جمعه ۳ اسفند ۱۳۸۶

اریکا زادینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۷ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
از يه جايي نزديك خدا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 570
آفلاین
هافلپاف و اسلیترین


- مگه من شونصد و چهل و هشت هزار و نهصد و نود و نه بار و یک چهارم بهت نگفتم مواظب خودت باش ؟ اینجوری به من قول میدی ؟ آره ؟ آره ؟
- بابا مگه دست خودم بود ؟ مگه تقصیر من بود ؟
- دست خودت که بود ... تقصیر خودت رو دیگه بعدا معلوم میشه .
تالار عمومی هافلپاف یه چیزی تو مایه های جنگل آمازون بود . بقیه ی بروبچز هم کف زمین نشسته بودن و داشتن به دعوای دنیس و اریکا، که به فاصله ی نیم میلیمتری هم واستاده بودن و داشتن تو صورت هم داد می کشیدن ، نیگا می کردن . ( از پشت اشاره می کنن توصیفات و فضاسازی و اینا بسه )
دابی که یه ابر شکل علامت سوال رو سرش تشکیل شده بود پرسید : دنیس چرا شونصد و چهل و هشت هزار و نهصد و نود و نه بار و یک چهارم به اریکا این جمله رو گفتی ؟ چرا کاملش نکردی ؟
دنیس که این مدلی شده بود با خشانت فزاینده ای گفت : اون آخرین بار نذاشت سه چهارم باقی مونده ی جمله مو بگم .
بعد دست اریکا رو از پشتش بیرون کشید و گرفت جلوی چش ملت .
ملت :
اریکا :
دنیس همونطور که دست چپ اریکا رو که انگشت وسطیش به قاعده ی یه بادمجون شده بود ، نگه داشته بود، داد کشید : همش دوازده ساعت و دو دقیقه و چهل ثانیه و نه صدم ثانیه مونده تا مسابقه . چطوری می خوای یه لنگه دست بازی کنی ؟ پاشو بریم ببرمت درمانگاه ببینم خوب میشه یا نه .
اِما : نه ... نه ... واستا ببینم جرم انگشت اریکا الان چقدر شده .
اریکا : خودم قبلا غلظت خون جمع شده ی نوک انگشتم رو هم اندازه گرفتم .
دنیس : حالا واسه من نکته کنکوری میای ؟
لودو از جاش بلند شد و اومد دست اریکا رو از تو دست دنیس کشید بیرون . ناخن انگشت اریکا از شدت خشانت عمل لودو از جا در اومد و جلوی چشم همه برای اریکا دست تکون داد .
لودو : تو خودت تنهایی بخوای این بچه رو ببری درمانگاه میزنی بر بادش میدی . بیا خودم مواظبتونم .

2 ساعت بعد

در تالار باز میشه و لودو که مثل هرکول خدا بیامرز ، دنیس و اریکا رو روی شونه هاش حمل می کرد وارد شد : اَه اَه ... یه شیشه مربای آلوی شکسته ی پخش زمین شده دادن دست من و اسمشم گذاشتن دنیس و کاپیتان و ناظرش هم کردن . این شیر برنج از خود اریکا هم زودتر از حال رفت .

صبح روز بعد . رختکن هافل

دنیس برای هفت هزارمین بار شلوارشو وسط راه کشید بالا و کمربندشو محکم کرد و بعد خط کش جادویی شو برداشت و کوبید به تخته ی روبروش و شروع کرد به یادآوری تاکتیک های بازی .
اِما همونطور که سرشو روی دست اریکا که حالا با باند پیچی به قاعده ی یه کدو تنبل شده بود ، گذاشته بود غرغر کرد : وای دنیس ! بس می کنی یا نه ؟ اینا رو چهار صد و هفتاد و شش بار دیگه هم دیروز تکرار کردی .
دنیس : خوبه همش هم براتون تکرار می کنم . حالا می بینم چقدر هم بهش عمل می کنین . واستین حالا من ...
تو همین موقع صدای دنیس تغییر کرد . بعد کم کم آروم شد . در نهایت به پچ پچ تبدیل شد و یهو چشماش NOT RESPONDING رو نشون داد و بالاخره دندوناش کلید کرد و صداش MUTE شد .
درک فوری پرید و یه بسته HI BYE چاپوند تو دهن دنیس : فشارش افتاد بچه م . هر وقت عصبی و ضعیف میشه باید HI BYE بخوره . اینو موقعی که توی آرمادیلو بودیم فهمیدم .
در اين لحظه بچه ها همزنان شروع ميكنن به بندري زدن و ميگن:
- "آرماديلو اِند صفاست... اسليترين نوكر ماست"
"هافلپافم اِند صفاست... اسليترين نوكر ماست"


زمین کوییدیچ مثل کفن سفید بود . تو همین موقع سخت کوشان هافلی یکی یکی وارد زمین شدن . بروبچز اسلی که از شدت خوشی داشتن برف بازی می کردن ، با دیدن سخت کوشان هافلی که روی ردای همه شون تصویر دانگ – که قربانی تصمیم نادرست مدیران شده بود - و به دنبال اون ، دیدن گورکن هافلپاف ، رفتن برای خوشون قبر بکنن .

ملت همه مقابل هم قرار گرفتن . از اون جایی که اون روز، روز بعد از ولنتاین بود ، شروع کردن به ماچ و بوسه و اینا . اینیگو هم به همین مناسبت دستمالهای ویژه ی ولنتاین رو که با قلبهای قلنبه ی قرمز جیغ مزین شده بود و از کمپانی اسکی خریده بود ، به بروبچز هافلی داد . اریکا با چشم غره ی دنیس از گرفتن اون محروم شد . حاج درک هم که دیگه ... ! یا ریش مرلین . حاجی و این حرفا ؟ حاجی و ولنتاین ؟ دابی هم که اصولا از جنیان بود و از جمع آدمیت به دور بود . اما به جای اونها ، مرلین و اِما و آلبوس با هیجان انگیزناکی اونا رو گرفتن و طی یه حرکت هماهنگ بستنش به ته چوب جاروشون . یه دونه دیگه هم گرفتن که زاپاس داشته باشن .


صدای نتراشیده ی لی جردن در فضای ورزشگاه کفن پوش طنین انداخت .
" بله . و حالا دو تیم هافلپاف و اسلیترین در مقابل هم قرار گرفتن . هافلپاف که این مدت حسابی خودشو نشون داده . اسلی ها هم برن به اصیلیت خونشون بنازن ... از پشت اشاره می کنن که خفه باش وگرنه شپلخی . اعضای دو تیم در کمال دوستی و رفاقت و اینا با هم دست می دن و ماچ و بوسه . این مدلیشو دیگه ندیده بودیم . چه شود بازی امروز .
کاپیتانا هم که ... بابا یکی این دو تا رو از برق بکشه .اسلیترین کاپیتانی این چنین چون اینیگو ایماگو تا به حال به خودش ندیده . دنیس هم که دیگه ... آخر غیرت و مرام . ندیدین نذاشت اریکا دستمال اینیگو رو بگیره . "


بازی با سوت جیغاله ی مادام هوچ شروع میشه . اعضای هر دو تیم فورا می پرن روی چوب جاروهاشونو و اوج می گیرن . اریکا با اون دست باند پیچی ش ، همونطور کج کج به سختی نشسته روی چوب جاروش و با دست راستش چماقشو گرفته تو دستش . درک هم با نگرانی از دور مراقب اریکاست و از طرف دیگه به شدت مراقبه که زیاد نزدیکش نشه . چون اریکا چپ دست بود و دست چپش هم آسیب دیده بود و حالا با دست راستش ناشیانه چماقو چسبیده بود.

دنیس و اِما و مرلین با هم سه تایی یه مثلث متساوی الساقین تشکیل داده بودن. اما یه دفعه مثلث نابود شد . اِما فورا جاروشو به سمت تماشاگرا منحرف کرد و لودو رو از بین جمعیت پیدا کرد و مثل جت رفت طرفش . مرلین هم مثل مرغی سرکنده اینور اونور پر پر می زد و خودش هم نمی فهمید داره چی کار می کنه . آلبوس هم مثل اِما، تا رز رو توی تماشاچی ها دید ، فورا به این حالت در اومد و ...
- رزززززززززززززززززززز . گور پدر هر چی اسنیچه . دارم میام پیشت .
دنیس که چشماش به قاعده ی در یه قابلمه شده بود وسط آسمون و زمین خشکش زد .


"رفتار بازیکنای هافلی واقعا عجیبه . حالا درسته که دیروز ولنتاین بود . ولی بابا اینجا زمین بازیه . حواستون کجاس؟ این کارا رو بذارین برای توی تالارتون . لاو ترکوندن اونم در ملاعام؟ یا ریش فر خورده ی مرلین ! دوره ی آخر زمان شده .
بازیکنای اسلی علنا دارن مگس می پرونن .اینی و توبی و آنی تند تند گل می زنن . مشخصه که منظورم اینیگو و توبیاس و آناکین هست . ولی خب ... این وسط نباید بلاجرهای درک و اریکا رو هم بی تاثیر دونست . واییییییییییییییییی ... چه می کنه این اریکا . بلاجرش اینیگو رو شپلخ کرد . چه قدرتی داره این دختر . من نمی دونم چرا هر وقت اسم این اینیگو رو میارم هی میخوام تکرارش کنم . اینیگو ایماگو اینیگو ایماگو اینیگو ایماگو . اصلا همه ی بروبچز اسلی اسماشون ریتمیکه . مثل آنی مونی ...اوه . آمیکوس و سامانتا بالاخره از این بیکاری در اومدن . دنیس داره با قاطعیت میره طرف دروازه . بیچاره هنوز تو شوک این کارای عجیبو غریب بازیکناشه . "

" دنیس به سختی و بیچارگی با هماهنگی درک و اریکا یکی یکی بازدارنده ها رو پشت سر می ذاره و میره طرف دروازه . سوروس اونجا واستاده داره سوت جغدی می زنه. اما نه ... یه دفعه یه بازدارنده از نا کجا آباد ظاهر می شه و ... دنیس بیچاره ناکام می مونه . تو همین موقع سوروس فورا می پره سمت دنیس و یقه ی ردای کوییدیچشو براش مرتب می کنه!!!

چقدر این سوروس مهربونه . همش بهتون می گم قدر این بچه رو بدونین . با این فردین بازی هاش ! "

شرایط بازی افتضاحه . دنیس از بس سر اِما و مرلین و آلبوس فریاد کشیده دیگه صداش دخترونه شده . اما کاش اونا یه ذره بهش توجه می کردن . دنیس التماس می کنه و حاضره 100 گالیون بده تا اونا نگاش کنن .

" این افتضاح ترین بازی هافلی هاست . مرلین که داره اون گوشه ی زمین برای خودش به حالتی ریتمیک، پشت سر هم عطسه می زنه . آخی ... . مریضه . بازی 150 به 10 به نفع اسلیه . دابی این وسط بیچاره دیگه داره پس می افته . آخه مگه یه جن فسقلی چقدر جون داره ؟ "

سووووووووووووووووووووووووووووت...

مادام هوچ با حرکتی دیوانه وار می ره طرف سورس . همه چشاشون از شدت تعجب اندازه ی کدوهای ولنتاین شده . معلوم نیست سورس اون پشتا داره چیکار می کنه . مادام هوچ نوک چوب جاروشو می گیره و می کشدش بیرون و در گوشش داد می کشه : زود باش اون چیزی که تو جیبته رد کن بیاد . زوووووووووووود . تا آبروتو نبردم .
سورس به این حالت : چی رو ؟ من مگه چیکار کردم ؟
مادام : خودم دیدم چی کار کردی . انکار می کنی ؟ آره ؟ آره ؟ آره ؟
سورس : بابا من کاری نکردم . حالت خوب نیست مثل اینکه مادام .
مادام هوچ فوری پرید دست کرد تو جیب سوروس و محموله ی مورد نظر رو از توش کشید بیرون : پس این چیه ؟ کارت سوخت دنیسو از تو جیبش کش می ری ؟
ملت:
سورس که این شکلی شده بود : آخه دیدم سوخت جاروی خودم مونو اکسید کربن تولید می کنه . خب مضره .
دنیس که دنیس خطر شده بودو بی خیال ادب شده بود ، داد کشید : غلط کردی مرتیکه . اصلا مونواکسید کربن یه گاز بی رنگ و بی بو هست . بی سواد.
مادام هوچ : دو تا پنالتی به نفع هافلپاف ، یکی به خاطر سرقت و یکی دیگه به خاطر فریفتن داور .
دنیس و اریکا و درک و دابی :

یه کم بالاتر از این ملت

مرلین همچنان سرگرم عطسه زدنه و با خودش درگیری داره . تو همین موقع چشمه ی آب نه چندان زلالی از گوشه ی دماغ کج و کوله ی مرلین جاری میشه . مرلین که حسابی کلافه شده از روی ناچاری دستمال اهدایی اینیگو رو از ته جاروش باز می کنه و ... فییییییییییییییییییییییییییییییین. نه . یه دستمال کفاف نداد . دستمالو همونطوری با محتویاش وسط آسمون و زمین رها می کنه و بعدی رو از تو جیبش در میاره و گره می زنه در دماغش !

یه کم پایین تر

اولین پنالتی هافل به دست دنیس گل شده . درک داره خودشو برای دومین پنالتی آماده می کنه . مادام هوچ سوت می کشه و اِما فیگور پرتاب می گیره . درک توپو پرتاب می کنه . از قیافه ی سوروس بر میاد که نمی خواد گل بخوره . اما تو همین موقع یه دفعه از آسمون یه چیزی پر پر زنان میاد پایین و می افته رو صورت سوروس و مثل سریش می چسبه بهش و سوروس دیگه چیزی نمیبینه و ... گلللللللللللللللللل. دومین گل هم به ثمر می رسه .

درود بر مرلین مک کینن

تو همین موقع یه دفعه چشمای اریکا دور از چشم ملت برق می زنه . البته شاید هم انعکاس اسنیچیه که دیده . اریکا یه نگاه به آلبوس می کنه که اصلا تو این دنیا سیر نمی کنه . اما از اونجایی که تازه وارده و ناشی و نمی دونه که دست زدن اون به اسنیچ بلا مانع هست یا نه، فوری می پره سمت بار بار بار بار – بارتی - . بعد بسته پفک نمکیشو از دستش ؟ چنگش ؟ چهار دست و پاش ؟ خلاصه ازش کش میره و یه کدوی ولنتاین می ده دستش تا بچه بهونه نگیره ، یه آب نبات هم می چاپونه تو دهنش تا صداش در نیاد . بعد فوری می ره سمت مرلین و دماغشو چنگول می کشه و دستمال و محتوایش رو میگیره و بازش می کنه . البته که هر کسی با دیدن محتوای اون به این حالت در میاد .

اریکا به سختی و مشقت خودشو کنترل کرد . بعد پرید سمت اسنیچ و دستمال رو از طرف تمیزش به انگشت باندپیچیش آویزون کرد و گرفتش سمت اسنیچ . عجب جاذبه ای داشت محتوای اون دستمال . بعد شوتش کرد توی پاکت خالی پفک نمکی بارتی و مثل برق و باد رفت سمت آلبوس و بسته رو داد دستش و کشون کشون بردش پیش مادام هوچ .
آلبوس: بفرمایید مادام هوچ


*×*×*×*

کی فکرشو می کرد هافل 180 به 150 ریونکلاو رو شکست بده؟ بعدا معلوم شد دستمالای اینیگو همه ش طلسم شده بوده . برای پرت کردن حواس بروبچز هافلی از بازی . قدرتش این بوده که اونا رو به سمت عشقشون جذب می کرده . برای مرلین هم بی اثر بوده چون مرلین عشقی نداشته . آخی... اینیگو در اقدامی هیجان انگیزناک ارسال شد به جزایر بالاک .



×
××
×××
خیلی طولانی شد ؟ داور جون شما ببخش. نتونستم از سر و تهش بزنم .


The power behind you is much greater than the task ahead of yo

JUST JUST HUFFELPUFF !


Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ پنجشنبه ۲ اسفند ۱۳۸۶

توبیاس اسنیپold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۴ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۵۳ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۸
از بن‌بست اسپینر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 246
آفلاین
اسلیترین و هافلپاف

فینال بدون تاکتیک

همه ی بازیکنان اسلیترین در غیاب کاپیتان ایماگو بدون هیچ دغدغه ای در حال برگزاری مسابقات (بقلی بگیر ...) جادوئی بودند.
بعد از دقایقی اینیگو با آرامشی که اکنون بدست آورده بود، از مرلینگاه خارج شد:
- همونطور که مستحضر هستید، از گریف شکست خوردیم، پس برای قهرمانی باید هافلپاف رو با اختلاف 200، 300 امتیاز شکست بدیم. به تاکتیک امروز توجه کنید.
هوریس اسلاگهورن که به رختکن وارد می شد، گفت:
- سلام بچه ها. بازی داره شروع میشه، پشت سر من حرکت کنید.
ایماگو:
- پروفسور، مو درآوردی؟
اسلاگ:
آره، شاهکار پروفسور ایگور پرسیوال والفریک برایان کارکاروف هست ، قسمتی از سبیلم رو قیچی کرد گذاشت اون بالا.
همه اسلی ها:
- تیم کوئیدیچ اسلیترین همیشه از بازی قبل چابک تر، زیرک تر، قوی تر خواهد بود.


میدان کوییدیچ هاگوارتز

هنوز هم روی قله های رفیع کوههای هاگوارتز برف وجود داشت و هوا به اعتدال کافی نرسیده بود، اما با توجه به برودت آن منظقه بهترین دما برای انجام یک کوییدیچ بود .
برای سومین بار در این ترم، کوییدیچ بازان اسلیترین وارد ورزشگاه شدند، که همزمان فریاد «هــــــو» تماشاگران سه گروه به هوا برخاست.
کاپیتان ایماگو:
- به اون ور توجه نکنید، این طرف رو ببینید.
با اینکه هنوز دو بازی دیگر تا پایان ترم باقی بود، اما جام کوییدیچ در ورزشگاه و نزد پروفسور کارکاروف قرار داشت، و هر چند ثانیه یکبار توسط ریش بزی مشهورش گردگیری می شد.
اینیگو:
- حالا بجای اون طرف، این سو رو ببینید.
همه ی هافلپافی ها درون زمین کوییدیچ قرار داشتند و چپ چپ به همتایان اسلیترین خود می نگریستند.
مادام هوچ فریاد زد:
- اسلیترین ها عجله کنید، دو کاپیتان در وسط زمین قرار بگیرند.
ایماگو به سمت دنیس رفت، قبل از اینکه بتواند حرفی بزند، دنیس گفت:
- من بهت قول میدم اگه توی این بازی باختیم دیگه هیچوقت هافلپاف رو توی این زمین نمی بینی.
مادام هوچ:
- ازشما یک بازی جوانمردانه می خواهیم.
و با فرمان وی چهار توپ در میدان وسیع هاگوارتز به حرکت در آمدند.
بازی آغاز شده بود ولی ایماگو و کراوچ هنوز در جای قبلی خود مات و مهبوت ایستاده بودند، هر از چندگاهی نگاهی به کارکاروف که به آنها خیره شده بود، میکردند. مثل اینکه ارتباط چشمی داشتند.
لی جردن، گزارشگر همیشگی بازی های کوییدیچ هم به صدا درآمد:
- سلامی دوباره،باز هم یک کوییدیچ دیگه، من اول اسامی بازیکنان دو تیم را آعلام میکنم، برای هافلپاف، دابی دروازه بانه، نـــــــه ، خب،درک و اریکا زادینگ هم مدافعن، کاپیتان دنیس و مک کینن و اما دابز سه مهاجم، نــــــــه، سوروس پاتر هم جستجوگر تیم هست، برای اسلیترین، سوروس اسنیپ دروازه بان، آمیکوس کرو و سامانتا ولدمورت مدافعین، نـــــــــــــــــــه ببخشید، کاپیتان ایماگو و توبیاس اسنیپ و آناکین مونتاگ هم مهاجمین، بارتی کراوچ هم جستجوگر تیم. یه توضیح باید بدم این که سه بار که عرض کردم نه، به معنی سه گل برای اسلیترین، نــــــــــه، حالا شد چهار گل بود.
وی ادامه داد:
- ولی باید امیدوار بود . چون مرلین مک کینن باتجربه به سمت دروازه اسلیترین میره، ولی آمیکوس کرو توپ رو ازش میگیره، حالا به سمت دروازه هافل میره و او هم گل میزنه، حالا همه ی اسلیترین ها بجز سوروس اسنیپ به دابی گل زدند، 60 به 0 .


در جستجوی اسنیچ طلائی

در فاصله ی بسیارکمی از کوه های هاگوارتز، بارتیموس کراوچ از آلبوس سوروس پاتر پیشی گرفته بود، دیگه همه متقاعد شدند که اسلیترین پرقدرت ترین رقیبش رو هم بدون هیچ گل خورده ای شکست داده، اما بارتی یک دم به جایگاه ویژه و چهره معترض پروفسور کارکاروف نگاه کرد، و از مسیرش منحرف شد، ثانیه ای بعد سوروس پاتر که اسنیچ رو در دست داشت، دوان دوان به طرف هم تیمی هایش می رفت .
در طرف دیگر میدان، کاپیتان ایماگو درحالی که با خنده ای مرموز به سمت کراوچ می آمد، گفت:
- این باخت بهتر از اون بود که گروههای چهارگانه به سه گانه تبدیل بشه.
ملت گریف:
ملت هافل: برای بازی بعد .
ملت اسلی:


ویرایش شده توسط توبیاس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۲ ۲۱:۴۵:۵۷


Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۸:۳۹ چهارشنبه ۱ اسفند ۱۳۸۶

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
اسلیترین و هافلپاف!

شکلات هاي خفن پاتیلی 2008
فروش در کلیه تعاونی های دیاگون !
آغاز دوره جدید پیش فروش چوب های جادویی با........(پیام های بازرگانی روی بیلبورد ورزشگاه قطع می شه اسامی بازیکنان با ورود انها بر روی ان نمایش داده شد.)
بازیکنان منتظر پرتاب کوافل هستن.
_با سلام ....با گزارش بازی کوییدیچ بین دو تیم اسلیترین و هافلپاف این جا هستم . ايماگو به سختی دست دنيس رو فشار می ده . من دارم استرجس پادمور رو می بینم که چند ثانیه قبل با غورلند روی سکوی گریفیندور که همگی پرچم های زرد رنگ تیم هافلپاف رو دست داشتند نشست. نتیجه این بازی به احتمال زياد قهرمان این فصل رو تعیین می کند.
و با این جمله ايماگو لبخند موذیانه ایی به دنيس زد. دنيس حاضر بود قسم بخورد ايماگو برای فتح این جام با اسلاگهورن پیمان ناگسستنی بسته است .
_در همین ابتدای بازی یه حرکت تند و سریع از بچه های اسلیتیرین . مونتاگ از کنار بلوجر جا خالی می ده و کوافل را برای توبياس در 32 متری دروازه هافلپاف پرتاب می کنه . درك جلوی اون قرار داره می خواد جاش بذاره و می اندازه واسه ايماگو که زادينگ اونو تو هوا مهار می کنه ...سه مهاجم اسی اونو تو محاصره گرفتن ....چاره ای نداره می فرسته واسه اما دابز شوت می کنه برای دنيس . اوف....اما یه تنه وحشتناک از سامنتا و مونتاگ از چوب جاروش پرت می شه . که خوشبختانه از چشم مادام هوچ دور نمی مونه . صحنه اهسته رو روی بیلبورد مرور می کنیم .....اوه ....و این لحظه ایی بود که دنيس سقوط می کنه . مادام هوچ اخطار شدیدی به سامانتا می ده که در صورت تکرار باید زمین رو ترک کنه.
سوت تشویق های بچه های گریف اوج می گیرد.

_بازی در میانه میدان جریان پیدا می کنه . در این لحظه یکی از هواداران تیم اسلیتیرین یه دوبیتی رو به دست من داد تا براتون بخونم:
هفلی امد نزد من سرتا مست با حسرت و سوز و ترس کنارم بنشست
چون قصه قدرت خویش با او گفتم لرزید و رمید و رفت و نالید و شکست !

با خواندن این شعر سوروس اسنيپ در در درون دروازه اسلی نگاهی به سکوی اساتید انداخت . پروفسور مک گونگال که با حالتی از اضطراب و تشویش مدام با حرکت بازیکنان روی صندلی خود به این طرف و ان طرف می رفت انچنان فریادی بر سر لی کشید که او تصور کرد این اخرین گزارش او خواهد بود . وقتی سرش را چرخاند نیز در سمت دیگر یکی از تماشاچیان هافل را دید که برای لی خط و نشان می کشید و با دیدن این صحنه نتوانست خنده خود را کنترل کند .

_هنوز گلی بین دو تیم ردو بدل نشده و کشمکش بر سر تصاحب توپ همچنان ادامه داره . اوه ........نمی دونم اون طرف زمین چه اتفاقی افتاده به نظر می یاد حال دنیس زیاد خوب نیست البته اگه بخوام دقیق تر بگم باید اعلام کنم به نظر می اید که سرش شکسته باشه ........همین حالا الان یکی از حرکات غیر اخلاقی رو شاهد هستیم . گویا در بین یکی از بادکنک های رها شده ترقه ای جاسازی شده که حالا دنیس لنگان لنگان با سر و صورت خونی داره زمین رو ترک می کنه .امیدوارم خیلی جدی نباشه ......
آميكوس كرو چماق به دست :

_حالا هافل یه بازیکن کمتر داره ....هنوز حرکت خاصی رو از ...اما نه انگار داره این اتفاق می افته هر دو جستجو گر متوجه اسنیج در گوشه سمت راست زمین شدن ...عجب سرعتی ....پاتر جوان و كراوچ در کنار هم ....حالا اسنیچ یه چرخش 90 درجه می زنه كراوچ جا می مونه ....حالا در بالای سر پاتر قرار داره ....نمی دونم می خاد چی کار کنه ....یه تغیر جهت ....پاتر دستش رو دراز کرده
یه حرکت سريع از كراوچ
....اما نه ....خدای من ....وای ....نمی فهمم داره چه اتفاقی می افته .....همه جا داره تاریک می شه ...این جا چه خبره ....یه حمله از دمنتورها نمی دونم شاید هم از طرف مرگ خوارا ......نه .....این یه فاجعست .....(صدای چند جیغ)

چند لحظه بعد :
پروژکتورهای ورزشگاه روشن می شود و صدای خشک و سرد و سنگین تریلانی پیر از ميان جايگاه اساتيد در همه جای طنین می اندازد :
_خونسردی خودتون رو حفظ کنید این همون کسوف یا همون خورشید گرفتگیه که من در ده سالگی اونو پیش بینی کرده بودم بنابراین جای هیچ نگرانی نیست و چند دقیقه دیگر همه چیز به حالت اول خودش بر می گرده .

خورشید کم کم همه جا رو روشن می کند و همه با تعجب به اسمان نگاه می کنند . در این لحظه صدای لی جردن همه را به گوشه ای از زمین جلب می کند . كراوچ در حالی که اسنيچ رو در دست دارد ان را بالا می گیرد.

ايماگو کاپیتان تیم اسلیتیرین دور پیروزی را می زند که به یک باره مادام هوچ دوباره به وسط زمین باز میگردد . در حالی که برگه ای سفید در دستانش جای گرفته است . او بازیکنان دو تیم را جمع می کند و با ان ها صحبت می کند .

چند لحظه بعد:
لی: خب .....بله .....باید با کمال تاسف اعلام کنم که طبق چیزی که الان به دستم رسید نتیجه ازمایشات دوپینگ 4 نفر از بازیکنان اسلیتیرین مثبت اعلام شده که عبارتند از : آميكوس كرو -سامانتا ولدمورت - مونتاگ- بارتي كراوچ . بنابراین برنده این بازی تیم زرد پوش هافلپاف خواهد بود.

با این خبر ورزشگاه منفجر شد و استرجس پادمور در بین بچه های گریف به بالا و پائین پرتاب می شد .
_حالا تصویر بردار ان بی سی کانال 4 که از وزارت سحر وجادو برای انتن بردن این بازی فرستاده شده . لحظه ای را شکار کرده که در حال دیدن ان روی بیلبورد هستیم یکی از تماشاچیان گریف که نظر می رسه سارا اوانزه داره برای لرد ولدمورت که با عصبانیت در حال ترک برج تماشاگرانه شکلک در می اره ........اوه .....حالا صحنه قطع می شه ...به هر حال پیروزی بچه های هافلو تبريك ميگيم..



Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۴۲ سه شنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۶

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
اسلیترین - هافلپاف
ذخيره به جاي سوروس اسنيپ هستم.


1 ساعت بعد از اتمام بازي
رختكن اسليترين

- تنهام بذارين... تنها..ميخوام تنها باشم..تنها.. !
اين صداي اينيگو ايماگو، كاپيتان شكست خورده تيم اسليترين بود كه با پرخاش و صدايي گرفته گويي كه مي گريد، ساير بازيكنان غمگين تيم را از رخكتن بيرون مي كرد. يكي پس از ديگري با چهره هايي مايوس و گرفته در حاليكه رداهاي سبز رنگ كوييديچ و جاروهايشان را به گوشه اي از رخكتن پرت مي كردند، اينيگو كه رداي سبزش گل آلود شده بود را با آن رخكتن در سكوت عجيبي تنها گذاشتند. افكار عذاب آور دائما به ذهن اينيگو ايماگو هجوم مي آوردند.
در حالي كه گوشه اي از يك نيمكت رختكن نشسته بود، بند ردا گل آلودش را كشيد و ردا از پشت از روي تنش رها شد. پليور سياه رنگش پاره پاره شده بود و از ميان شكاف ها و منافذش قطرات خون نمايان بود. موهاي بلوند شادابش بر خلاف هميشه اين بار سراسر از آب و گل بود. گويي كه در نهايت بي رحمي كله اش را در لجن زار فرو كرده بودند.
آهي عميق كشيد، افكار بازي در مقابل ذهنش نمايان شده بود، شكست از هافلپاف !


درون افكار كاپيتان

رگبار سنگين باران و هواي مه آلود به سختي به تماشاگران در ورزشگاه كوييديچ هاگوارتز اجازه مي داد تا به راحتي منظره بازي را نظاره كنند. لطف آلبوس دامبلدور شامل حال دانش آموزان تماشاچي شده بود و بالاي برج هاي تماشاگران سقف هاي جادويي ايجاد كرده بود تا دانش آموزان تبديل به موش آبكشيده نشوند! هده اي از اسليتريني ها هم در كمال تعجب سايرين در برجشان با چند هيزم آتشي برافروخته بودند كه نماد مار اسليترين را در شعله هايش نمايان مي كرد كه با اشاره و اخطار دامبلدور مجبور به خفه كردن شعله هاي دل سوز و سركش آتش شدند. در ميدان نبرد ميان اسليتريني ها و هافلپافي ها جنگي برقرار بود.

هافلپافي ها يكدست زرد رنگ، به نوعي تماما خود را با كلاه و شنل هاي زمستاني بسته بندي كرده بودند. در مقابل اسليتريني ها با رداهاي ساده و سبز رنگ خود سرعت بيشتري داشتند. سر و صداي تماشاگران و تشويقشان به قدري شديد بود كه صداي گزارشگر بازي، لي جردن به سختي در ورزشگاه مي پيچيد يا گاهي اصلا به گوش نمي رسيد.

بازي بعد از گذشت نيم ساعت بدون گل در جريان بود. دائما مهاجمين اسليترين حمله مي كردند و هافلپافي ها دفاع مي كردند و تا يك ضد حمله مي زدند مدافعين اسليترين مانع مي شدند و باز روز از نو و روزي از نو. در آن هواي مه آلود، به سختي مي شد اثري از دو جستجوگر يعني كراوچ و پاتر جوان يافت.

بال هاي اسنيچ طلايي در مقابل چشمان بارتي كراوچ تكاني خورد، همان هنگام بود كه پاتر جوان نيز آن صحنه را ديد، اسنيچ با سرعت سرسام آوري به سوي پايين و زمين بازي حركت كرد، كراوچ نيز با فاصله ي يك متري با سرعت اسنيچ را دنبال مي كرد و پشت سرش پاتر جوان در تعقيبش بود. اسنيچ به سوي دروازه سه حلقه اي اسليتريني ها و تن سوروس اسنيپ،سنگربان اسليترين كه با وضع حاكم بر بازي فقط يك بار دفع توپ كرده بود و در اصل توپ به دستش خورده بود، چرخشي كرد، اسنيپ سريع خود را كنار كشيد و راه را براي شتاب گرفتن مجدد كراوچ به جلو باز كرد اما در حين حركت پاتر جوان سد محكمي در مقابلش ايجاد كرد.

پاتر جوان نگاه خشمگيني به اسنيپ كرد و چون از كروچ عقب افتاده بود با شتاب بيشتري شروع به تعقيبش به سوي وسط ميدان جايي كه مهاجمين اسليترين يعني مونتاگ و توبياس اسنيپ در حال پاس كاري بودند رساند. چشم ديگر كراوچ به سمت كوافل چرخيد كه اكنون در دست ايماگو بود. با ايماگو در يك مسير با يك سرعت در حركت بود. فاصله اش با اسنيچ بسيار كم بود. صداي ايماگو كنارش به گوشش رسيد كه مي گفت:
- دستتو دراز كن بارتي..گرفتيش..! زود باش..
نوك انگشتان بارتي در حال لمس كردن اسنيچ بود كه صداي برخوردي را از كنارش شنيد، به سرعت نگاهش را چرخاند، در مقابل ديدگانش اينيگو را ديد كه كوافل از دستش رها شد و يك بلاجر به سرعت در دو رفت و برگشت توسط مدافعين هافلپاف يعني زادينگ و درك مجكم به بدن ايماگو اثابت كرد. كراوچ با سرعت سر جارويش را تغيير داد و به سمت اينيگو ايماگو شتاب گرفت كه اكنون در هواي روي جارويش اين طرف و آن طرف مي شد. به محش اين كه به ايماگو رسيد ورزشگاه از فريادهاي شادي هافلپافي ها منفجر شد.

در مقابل چشمانش، هنگامي كه سرش را چرخانده بود، پاتر جوان را ديد كه با اقتدار اسنيچ را در دست گرفته بود.
و در كنارش اينيگو بود كه با چهره اي خون آلود به مي گفت:
- چي كار كردي بارتي ؟


و اين بار افكار با آهي ديگر از ذهن اينيگو ايماگو كه روي نيمكت رختكن نشسته بود خارج شد و در اعماق افكارش بايگاني گشت. با چهره اي گرفته، ژاكت آبي رنگي را از روي نيمكت ديگر برداشت و روي دوشش انداخت و از درب رختكن خارج شد.


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۳۰ ۲۳:۵۳:۲۹


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.