در یک دره ی زیبا، با درختان کاج سر کشیده، علفزارهای زیبا، و آسمانی بی ابر و هوایی خوش، یک زن با دختر و دختر خوانده اش در یک کلبه ی چوبی زندگی میکرد.
شوهر زن ملوانی دلیر بود که در جنگ جهانی اول، نه نه ببخشید انقلاب کبیر فرانسه... نه...جنگهای امپراطوری روم... آقا بالاخره توی یک جنگ با کشتی مرده بود.
همسر اول مرد، مرده بود و مرد با یک زن دیگر ازدواج کرده بود و از هرکدام همسرش، یک دختر داشت.
دختر اول، بسیار زیبا بود، باموهای طلایی، چشمانی رنگین، مژگانی بلند و لبانی خوش ساخت. (از دادن اطلاعات دیگر معذوریم
)
دخترک، صبح که پا میشد، ابتدا سعی میکرد مادر و خواهر خوانده اش را بیدار کند، اما هیچوقت آنها صبح زود بیدار نمیشدند.
دخترک اول با شانه ی زمرّدین اش که پدرش به او داده بود، موهایش را شانه میکرد، سپس مشغول کار میشد.
از چاه آب می آورد، گاوها را میدوشید، اسبها را تیمار میکرد، برای خواهر و مادر خوانده اش صبحانه آماده میکرد تا اینکه بیدار میشدند، صبحانه حاضر باشد.
زن و دخترش بسیار بداخلاق بودند و علاوه براینکه دست به سیاه و سفید نمیزدند، رفتار بدی با دخترک قصه ی ما داشتند.
دختر تمام روز را کار میکرد و وقتی برایش نمیماند تا حوصله اش سر برود، اما خواهر خوانده اش همیشه زیر یک درخت چُنار(!) مشغول خمیازه کشیدن و دید زدن چهره ی کریه المنظرش در آینه ی طلایی اش بود.
روزی دخترک قصه ی ما، فارغ بال آواز میخواند و نخ میریسید.
ناگهان بادی وزید و گلوله ی پنبه ی او را با خود برد.
دخترک از سرزنش مادر خوانده اش ترسید و دنبال گلوله پنبه راه افتاد و نتوانست آنرا بگیرد و گلوله در چاه افتاد.
دخترک که از مادر خوانده اش بسیار میترسید، کمی دودل شد و بالاخره طناب سطل را گرفت و داخل چاه رفت.
دختر ذاتاً نترس بود، اما از تاریکیِ خفقان آور درون چاه میترسید.
کمی بعد که چشمش به تاریکی عادت کرد، یک تنور سوزان را دید که در حال فریاد کشیدن است.
سمت تنور رفت و پرسید: چ...چی شده؟
تنور داد و فریاد کنان گفت: آخ... آآآآآاخ... نونام سوخت! نونام رو دریار!
دختر گشت و گشت و سیخی برای برداشتن نانها ندید و چون خیلی دل رحم بود، با دستانش نانها را درآورد و کنار تنور گذاشت.
تنور پرسید: دستات سوخت؟
دخترک دستان سوخته اش را پنهان کرد و گفت:
ـ نه... کاری نشده!
تنور گفت: حالا که کمکم کردی، از سمت چپ نرو که خطرناکه، از سمت راست به راهت ادامه بده.
دخترک از تنور مهربان خداحافظی کرد و از سمت راست به راهش ادامه داد.
بعد ازینکه دختر رفت، تنور بشکنی زد و گفت: طعمه ی جدید برای لرد سیاه!
دخترک قصه ی ما، رفت و رفت تا اینکه به یک گروه درخت رسید که در حال داد و بیداد بودند.
دخترک پرسید:
ـ چرا داد میزنین؟
یکی از درختان پاسخ داد:
ـ میوه هامون به بار نشسته... رسیدن... داریم از زور تحمل اونا میمیریم! کمکمون میکنی؟
دخترک که خیلی دل رحم بود، در مدت زمانی طولانی و با سختی های بسیار، بالاخره همه ی میوه های درختان را کند.
وقتی کارش تمام شد، پیرترین درخت به او گفت:
ـ دخترم، تو دختر دلرحمی هستی و به ما کمک کردی، برای همین ما تو را راهنمایی میکنیم... از سمت چپ...
یکی از درختان جوان با شاخه هایش جلوی دهان درخت پیر را گرفت و گفت:
ـ دِ باز این پیری قات زد... از سمت راست برو دختر جون...
پیرمرد شاخه ی درخت جوان را از دستش کند و گفت:
ـ من نمیذار...
درخت جوان دوباره جلوی رهان او را گرفت و گفت:
ـ دِ پیری، همین امروز فردا گاشاپاک میزنه میبرت، میخوای هنوزم ملت رو اغفال کنی؟
دختر خداحافظی کرد و به سمت راست رفت.
نیمه های شب بود که یک کلبه ی سیاه و چوبین و بدقواره از دور دید.
امیدوار به آن نزدیک شد و خود را پشت سنگی پنهان کرد.
سه مرد با ردای سیاه که نقش مار روی آن نقش بسته بود، جلوی یک منقل نشسته بودند و یکی از آنها با یک بادبزن، روی زغالها را باد می زد و دیگری سیخهایی که روی آن بود، زیر و رو میکرد.
یک زن نیز با ردای سیاه چندی آنسو تر در حال پوست کندن پیاز بود و چندنفر آدم، که همان لباسهای را پوشیده بودند، به نظاره ایستاده بودند.
ناگهان یک مرد، که ردایی از همه سیاهتر داشت، از خانه بیرون آمد.
دختر متوجه شد علامت مار او، طلایی است.
مرد رو به یکی از مردان کرد و پرسید: چی شد، لوسیوس؟
مرد پاسخ داد: آماده میشه. بادراد آتیش رو زیادتر کن.
مردی که مقوا را تکان میداد، شروع به بادزدن با سرعتی بیشتر کرد.
دختر خواست جلو برود، اما ناگهان گذرا نگاهش به چشم ارباب آنها افتاد و از قرمزی آنها ترسید. بنابراین همانجا پشت سنگ ماند و شب همانجا خوابید.
صبح زود، دخترک با سروصدای آن آدمها بیدار شد.
همگی یک کلنگ بر سر دوش و یک کیسه بر دست داشتند و در حالی که دور میشدند، اواز میخواندند:
ـ ما همگی معدنچی ایم
مارا رو خیلی دوست داریم
هرکی بگه از ما نیست
هیفده هیژده نوزده بیست
دومبولی اینجا نیست
وزیری اینجا نیست
ما ههممون مرگخواریم
ولدی رو دوست میداریم
حیف یک پیرزنه هستش که
هی میگه بدین اجارهِ ی چاه من به
دخترک دور شدن انها را نظارت کرد و چون برای مادرش دلش تنگ شده بود، کمی گریست.
به سمت خانه رفت و روی در را نگاه کرد.
یک مار خشک شده روی ان میخ شده و روی آن نوشته شده بود: خانه ی ریدلها، شعبه ی چاه
سپس چون مطمئن بود کسی خانه نیست، داخل خانه شد.
وضعیت آنها بسیار بد بود، همه جا به هم ریخته، کثیف و نامرتب.
دخترک که تمیزی را دوست داشت و از کار کردن خوشش می آمد، شروع به تمیز کردن آنجا کرد.
لباسها را مرتب کرد، ظروف را شست ، همه جا را گردگیری و کف زمین را دستمال کشید.
در آخر هم از زور خستگی، روی یکی از تختها خوابش برد.
نیمه های شب بود که از خواب پرید و متوجه شد که آنها بازگشته و جلوی در درحال صحبت کردن با هم هستند.
صدای ارباب آنها را شنید که میگفت:
ـ خوب، خوب، اول ماهه، و فکر نکنم که جاسم تنور و ممد درخت برای ما شکاری فرستاده باشند، و گاشاپاک هم امروز میاد... نوبت کی بود خونه رو تمیز کنه؟
ـ بلا!
ـ سیریش بود!
ـ خودتون ارباب!
ناگهان صدای چیزی آمد و سکوت بر همه جا افکنده شد.
دخترک صدای ارباب را از بیرون میشنید:
ـ خانم گاشاپاک، حالتون خوبه؟
ـ بله... بله...
ناگهان در باز شد و دختر زیر چشمی نگاه کرد.
یک زن چاق با لباسهای گرانقیمت که او تابحال ندیده بود، جلوی در ایستاده بود.
خواس خودش را به او نشان دهد که ناگهان یکی از کسانی که ردای سیاه داشت، جلوی دید آن زن را به او گرفت.
ارباب آنها وارد شد و گفت:
ـ خانم، همونطور که میبینید همه چیز سر جاشه و ما هرروز و شب شکر گذار شما هستم که گذاشتین ما بعد از سقوط اینجا زندگی کنیم...
زن چاق رو به او کرد و گفت:
ـ چرب زبونی بسه، تام. من باید به جاهای دیگه ی چاه سر بزنم.
و بدون خداحافظی بیرون رفت.
همه نفس راحتی کشیدند و وارد خانه شدند.
ارباب آنها که دخترک فهمیده بود اسم او تام است، رویش را به سمت او گرفت و گفت:
ـ ممد درخت و جاسم تنور خوب آدمی فرستادن... بلیز؟
ـ بله ارباب؟
ـ پاداششون فراموش نشه.
ـ یادم نمیره ارباب.
دخترک خواست بلند شود که تام نقابش را برداشت.
دخترک از زور ترس، سر جایِ خود ماند و تکان نخورد.
تام گفت:
ـ بله... بله... حالا باهاش چیکار کنیم؟
ـ بکشیمش!
ـ سلاخی!
یکی از زنان جلوی تام ایستاد و گفت:
ـ نمیذارم بهش آسیبی برسونین، ارباب.
تام گفت: هه! جرئتت زیاد شده بلا! از سر راهم برو کنار. من دلم نمیاد اون رو ول کنم!
ـ حداقل...
ـ برو کنار بلا!
آن زن کنار نرفت و مصمم ایستاد.
تام قرمز شد و یک چیزی شبیه سیخ شومینه از رداییش بیرون آورد و به سرعت برق به سمت دخترک گرفت و چیزی را به زبان آورد، اما آن زن تام را به سمت دیگر اتاق پرت کرد و طلسم به سمت دیگری رفت.
یکی از میان انها فریاد زد:
ـ فرار کن!
دخترک با آخرین سرعتی که میتوانست، پا به فرار گذاشت و دیگر به پشت سرش نگاهی نکرد.
خواهرش پرسید:
ـ یعنی...
ـ آره! من فرار کردم. یک پیرمرد با ریش دراز من رو نجات داد و به من این طلاها رو داد، بعدشم این ماه رو روی پیشونی من گذاشت!
خواهر دخترک داشت از حسادت میمرد.
روزی گذار خواهر دخترک به چاه افتاد.
با خود گفت:
ـ مگه من چیچیم ازین دختره کمتره؟ منم میرم!
و طناب را گرفت داخل چاه رفت.
او نیز مانند خواهرش، به اشتباه به سمت چپ رفت.
به خانه نگاهی انداخت.
کثیف کثیف بود.
خواهر دخترک با خود گفت: پس کو اون پیرمرد مهربون؟ حتما من رو گول زده...
دخترک روی یکی از تختها خوابید تا صبح برگردد.
ناگهان با صدای مهیبی از خواب بیدار شد.
همه در حال فرار بودند و خانه در حال سوختن بود.
ناگهان تیری رو پیشانی او افتاد.
خواهر دخترک مرد.
خوب معاون جونا و ارباب جونم، قصه ی ما به سر رسید دامبل مرد و به خونش نرسید!
چی بگم دیگه؟ دو دفعه تایید شدم، هنوز مرگخوار نشدم!
واقعا اين قصه سر دراز دارد!
ببين...در حال حاضر ملاك من براي قبول كردنت اصلا پستت نيست!
من مي خوام ازت فعاليت خوب ببينم...فعاليت خوب و مفيد!
تايييد نشد!
ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۵ ۲۱:۱۲:۵۷