هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۱ شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۵

راحله


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۵ پنجشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 19
آفلاین
- هری آماده ای؟
دامبلدور در حالی که چوبدستی اش را در ردایش جای می داد این جمله را ادا کرد.
هری که لبخندی حاکی از رضایت روی لبهایش نقش بسته بود گفت:
- بله من آماده ام.
- پس دنبال من بیا.
دامبلدور این جمله را گفت و از دفترش خارج شد هری نیز به دنبال او رهسپار گشت.
هری همین طور که پشت سر دامبلدور راه می رفت مشغول فکر کردن به خواب شب گذشته اش بود:مگه هاگوارتز به اندازه ی کافی پول برای ایجاد امنیت نداشت که سیریوس از او خواسته بود مقداری از سرمایه اش را صرف این کار کند؟!لحن سیریوس در خواب او مانند همیشه نبود خیلی جدی تر و حتی غمگین تر به نظر می رسید...
- هری به چی فکر می کنی؟عجله کن!
با صدای دامبلدور بود که هری به خودش آمد.
- خیلی خوب هری ساعد دست من رو بگیر.
هری همان طور که دامبلدور گفته بود ساعد دست او را محکم گرفت او ناگهان احساس کرد که دست دامبلدور از او دور می شود بنابراین سعی کرد محکم دستش را نگه دارد سپس احساس کرد که همه جا تاریک شد و از همه طرف به او فشار وارد می شود به سختی نفس می کشید و....
هری ناگهان متوجه شد که هاگوارتز ناپدید شده او و دامبلدور در مقابل بانک گرینگوتز ایستاده بودند.
- حالت خوبه هری؟
- بله، بهتره بریم تو.
او به همراه دامبلدور به درون بانک رفتند هری قبلا هم آنجا را دیده بود، هرگز اولین باری که به آنجا آمده بود را فراموش نمی کرد چه حس خوبی بود احساس جادوگر بودن!
بانک از آن سال تغییر چندانی نکرده بود شاید تنها تغییری که به نظر هری رسید عوض شدن مدل واگن ها بود اما هری واگن های قبلی را بیشتر ترجیح می داد. او به همراه دامبلدور و یک جن که آنها را راهنمایی می کرد به طرف واگن به راه افتادند.
هنگامی که واگن حرکت کرد هری احساس عجیبی در دلش ایجاد شد یه حس خیلی بد!
واگن به طرز عجیبی سرعت گرفته بود و قابل کنترل نبود با افزوده شدن سرعت واگن حس ناخوشایند درون هری نیز افزوده می شد آنقدر صداهای نا مفهوم می آمد که هری نمی توانست بفهمد دامبلدور چه می گوید فقط احساس کرد دو کلمه ی"واگن" و "خراب" را شنیده!
به پایین ترین نقطه که رسیدند واگن با تکان شدیدی ایستاد. همه جا بسیار تاریک بود و سکوت سنگینی حکم فرما بود.
با خارج شدن دامبلدور از واگن هری فهمید که او هم باید پیاده شود. او پس از خارج شدن از واگن سکوت را شکست و پرسید:
- پروفسور چه اتفاقی افتاده؟!
- نمی دونم،ممکنه یه نقشه از طرف ولدمورت باشه باید خیلی مراقب باشیم.
- خوب..خوب.. ما میتونیم همون طوری که اومدیم برگردیم با غیب و ظاهر شدن.
- نه هری،در بانک امنیت شدیدی برقرار است نمی تونیم از ظاهر شدن استفاده کنیم.
"پس چیکار کنیم"این سوالی بود که در ذهن هری ایجاد شده بود اما دامبلدور آن را هم بی پاسخ نگذاشت!
- باید یه راهی باشه دنبال من بیا.
او این را گفت و سپس به طرف دیوار آجری حرکت کرد.
او نزدیک دیوار رفت چوبدستی اش را درآورد و کلماتی را زیر لب زمزمه کرد آنگاه دیوار از هم شکافته شد و هری توانست هاگوارتز را ببیند!!!!!!!!!!!
-------------------------------------------------------------------------
می دونم به بدترین نحو ممکن تمومش کردم ولی اگه می خواستم ادامش بدم دیگه خیلی خیلی طولانی می شد و شما هم که از نمایشنامه ی طولانی خوشتون نمیاد



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۷ شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۵

نانسی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۷ یکشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۰۹ دوشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۵
از یه جای خوب !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 22
آفلاین
صدای قیژ قیژ واگن روی ریل های خسته و خاک گرفته هری رو آزار میداد... با تعجب به اطرافش نگاه میکرد... خیلی هیجان زده بود... هاگرید با خوشحالی لبخند میزد و از نسیمی که صورت پر موشو نوازش میکرد ، لذت میبرد....
هری قلبش تند تند میزد.. خیلی تند... حتی تند تر از سرعت واگن ! دلش میخواست زودتر اونجا رو ببینه.. ببینه چقدر پدر و مادرش براش بوجه کنار گذاشتن !!! یعنی با اون پولا میتونست وسایل لازم برای رفتن به هاگوارتز رو فراهم کنه ؟
تو همین فکرا بود که دید واگن دیگه حرکت نمیکنه ... جن با صدای مضحکی به هری گفت که پیاده شه ..... هاگرید که انگار خیلی بهش خوش گذشته بود ، از پیاده شدن ناراحت شد.. اما ناراحتشو پوشوند ! گلوشو صاف کرد دست هری رو گرفت و اونو دنبال خودش به سوی جن کشوند... هری هنوز از دیدن منظره های دور و اطرافش شگفت زده بود .. جن هایی با قیافه های متفاوت ... بالاخره رسیدند .. جن چندتا آجر اینور و اونور کرد تا بالاخره در باز شد.. از جاهای عجیبی گذشتند و درهای عجیبی رو باز کردند ... و بالاخره ....
هری دهانش از شدت تعجب باز مانده بود ... هاگرید لبخند می زد ... و جن هیچ عکس العملی نشان نمی داد ... هری هنوز از دیدن آن همه سکه طلا و پول بهت زده بود.... ...
دیگر تعجب کافی بود... از هاگرید پرسید که چقدر لازم دارد ... بعد مقدار مورد نیازش را برداشت و در یک کیسه ریخت .....
از این کمی هاگرید و جن را معطل کرده بود کمی ناراحت شد و از آنها عذر خواهی کرد ....
هری پشت هاگرید و هاگرید پشت جن به راه افتاد .... دوباره با یکدیگر سوار واگن شدند .. هاگرید خوشحال به نظر می رسید و لبخند میزد... هری کیسه را محکم در دست گرفته بود و خوشحال بود... جن لبخند موذیانه ای بر لب داشت و با هیجان واگن را می راند !!!!!
با رفتن هاگرید و هری ، زیرزمین بانک گرینگوتزه دوباره ساکت و خاموش شد



کریچر جان ؛ ببخشید من اول که میخواستم پستمو بنویسم کیسه پولو دست هری ندیدم ، منظورم اینکه که متوجه نشدم اونا پولو برداشتن و دارن برمیگردن ، برای همین فکر کردم دارن تازه میرن پولو بگیرن واسه همین پستم اینجوری شد !


[b][size=medium][color=993366][font=Impact]همیشه حرفی رو Ø


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۸:۱۴ شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۵

کریچرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ یکشنبه ۸ آذر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۲۰ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۲
از خانه ي شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1223
آفلاین
پیتر:



تنها اشکالی که وارده سخت فهم بودن اونه در واقع ممکنه خیلی ها( از جمله خودم) بعضی جاها رو نفهمن


" گودريك...وقت رفتنه..."


چطور گودریک در زمان پدر و مادر هری بوده؟


.اما اين بار در خاطرات خودش
.
.
.
سال ها بود كه كسي به اينجا نيامده بود


اگر این خاطره خودش بوده پس همون خاطره ی بچگیش بوده و اگه اون بوده دیگه این که سالها کسی به اونجا نیومده بود معنی نمیده چون همون موقع لیلی و جیمز اونجا زندگی میکردن


زني با موهاي قرمز وحشت زده كودكي را در آغوش گرفته بود

موهای لیلی مگه قرمز بوده؟


بعضی جمله هات به نوشتت قشنگی خاصی دادن مثل


نمي دانست...علت را نمي دانست اما جرات نداشت جلوتر برود


این طرز بیان خیلی جالبه( به نظر من)


کل حضور مگی هم قشنگ بود


- مي دونم قرار نبود بيام...ولي دير كردي و نگران شدم...دلم مي خواست دوباره خونه ي جيمز و ليلي رو ببينم...
صدايش دورگه شده بود. اما خودش را كنترل كرد. بي توجه به هري ،گويي اصلا حضورش را از ياد برده بود، به طرف يكي از اتاق ها كه درش نيمه باز بود رفت.




دفاعیات دوستان


سوروس: اساس نوشته ی اون برمیگرده به جریانات دزدیده شدن نمید توسط موزمال که توی رولهای قدیم میتونید اون رو پیدا کنید

من از اونجایی که جریان یادم نبود یک مقدار بد نقد کردم( ازش معذرت میخوام)


انیتا : موضوع داستانش با بقیه فرق داشت و در مورد هری و لیلی نبود

نقل قول:


من اول می خواستم راجع به هری و مامانش بنویسم، اما دیدم خیلی خنکه! یعنی اینکه همه بیان یه موضوعی رو بگن و ایناها. برای همین کلی تفکر کردم و بعدش این سوژه رو ازعکس گرفتم



همچنین گفته
نقل قول:


نمی دونستم که این تاپیک حتما باید در روند کتاب باشه. فکر می کردم می تونیم اونچه رو که خودمون می خوایم رو هم در داستان بنویسیم.


که باید بگم شما میتونید هر جور که دلتون خواست بنویسید ولی نه این که واقعیا از قبل تائید شده رو تغییر بدین شما میتونین چیزایی که هنوز معلوم نیست و در موردش صحبت نشده رو از خودت بسازی ولی نمیتونی مثلا اسنیپ رو متاهل نشون بدی( کاری که تو نمایش نامت انجام دادی)



**********************************************

دوستان توجه کنید که

هر جمعه یک عکس داخل تاپیک قرار میگیره و جمعه ی هفته ی بعد نقد پستها و عکس جدید

در مورد همه ی نمایشنامه ها صحبت میشه

هر چیزی که به ذهنتون رسید رو ننویسید همیشه به صورت آف لاین و داخل یک فایل ورد نوشته هاتون رو بنویسید و بعد از بازخوانی داخل این تاپیک و یا هر جای دیگه ی سایت قرار بدین این کار باعث میشه سطح نوشته هاتون بالاتر بره چون همیشه بعد از خوندن رول خودتون میبینید که بعضی جاهاش حتی به نظر خودتون هم بد شده و اونا رو اصلاح میکنید


نوشته ای که نسبت به بقیه بهتر بوده معرفی میشه و پستش از بقیه ی پستا متمایز میشه

تا دو نمایش نامه ی برتر آخر رو تو امضام قرار میدم تا بیشتر تو چشم باشه





نمایش نامه ی منتخب این هفته پست پیتر پتیگروه


و اینم عکس جدید

تصویر کوچک شده


































عکس در باه ی گرینگوتزه ( بانکی که هری ازش پول گرفت) ولی شما میتونید اینجا رو یک جای دیگه هم نشون بدین

هری یک بار با دامبل به بانک رفت ولی شما میتونید باز هم اونا رو به یک بهونه ای اونجا بفرستین


كريچر مرد ؛ زنده باد كريچر


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۰ جمعه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
سکوت همه جا را در بر گرفته بود. تنها صدای ریزش دیوارهای خانه بود که سکوت را می شکست. خانه ایی که روزی یک پدر با عشق و علاقه ساخته بود و اکنون آن پدر در سویی از اتاق در زیر آوار ها مدفون می شد. یک زن تنها با کودکی معصوم مقابل مردی شنل پوش که سلاحی قدرتمند در دست داشت قرار گرفته بود. بدون آنکه دفاعی جز زبان از خود داشته باشد. زن با خشم به صورت مرد سیاه پوش می نگریست و هم چنان که کودک را در آغوش خود می فشرد گفت:
_من هرگز اجازه ی چنین کاری رو به تو نمی دم!
_پس با زندگی خداحافظی کن!

طلسم مرگ و سپس بانگ فریاد زن خانه را به رعشه در آورد و سپس جسد بی جان او که با دلی رنجیده خاطر و نگران زندگی را وداع گفته بود، در کف اتاق به چشم می خورد. هم اکنون تنها یک کودک مانده بود و یک مرد دیو صفت! مردی که از جنازه ی یک مادر می گذشت و به سوی فرزندش می رفت که تنها آرزویش نجات وی بود!

صدای گریه کودک سکوت خانه را در هم می شکست. مانند آن بود که کودک می دانست مادر خود را هرگز نمی بیند. خنده های دهشتناک مرد خانه را به لرزه در آورده بود و محیط را از آن چه که بود خوف ناک تر به نظر می رساند. چوب دستی اش را بالا گرفت و در میان خنده های شیطانی اش طلسم مرگ را زمزمه کرد:
_آوداکدورا!!!!

اما این بار این کودک نبود که فریاد زد بلکه جسم خبیث و نفرت انگیز مرد بود که از درون سینه بانگ می می زد. و چند لحظه بیش طول نکشید که خانه خالی شد و دوباره گریه های کودکی در آن جا طنین انداز شد. پسری که با از آن پس نشانی رعد مانند هری پاتر خوانده شد!!!!
_____________________________________

می دونم کم شد ولی نمی خواستم بیش از این داستان رو کش بدم!
با تشکر



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۶ سه شنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۵

نانسی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۷ یکشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۰۹ دوشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۵
از یه جای خوب !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 22
آفلاین
کرچر جان عکس جدید لطفا !!!!
راستی هر چند وقت یکبار عکس جدید می ذاری؟


[b][size=medium][color=993366][font=Impact]همیشه حرفی رو Ø


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۰۷ دوشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۵

پيتر پتي گرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۲۵ جمعه ۲ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۴۵ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
از بالاي ديوار آخري!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
تصویر کوچک شده






تمام بدنش را لرزه اي فراگرفته بود. با چشماني اشك آلود به در رنگ و رو رفته ي خانه اي نگاه مي كرد. به در خانه ي خودش! نمي دانست...علت را نمي دانست اما جرات نداشت جلوتر برود. از همان لحظه اي كه پايش را در "دره ي گودريگ" گذاشته بود تصوير نور سبز رنگ و خنده ي پس از آن رهايش نمي كرد.
چهره ي مادر و پدرش را واضح تر از تمامي سال ها به خاطر مي آورد. گويي در قدح انديشه ي دامبلدور قدم مي زد...اما اين بار در خاطرات خودش. در خاطرات كودكيش كه هيچ موقع مجال بازبيني آنها را نداشته.
به سختي سعي كرد تا حواسش را به كاري كه بايد انجام مي داد متمركز نگه دارد. تمامي قدرت و توانش را به كار برد تا چند قدم دگر بردارد و در را باز كند.
چند لحظه اي طول كشيد تا چشمانش به تاريكي داخل خانه عادت كردند. نور از پنجره هاي شكسته عبور نمي كرد. همه جا تاريك بود. سنگيني هواي درون، ريه هايش را مي آزرد. سال ها بود كه كسي به اينجا نيامده بود. گرد و خاكي كه مانع از شنيده شدن صداي پاهايش مي شد اين را به خوبي نشان مي داد. در حالي كه به سختي به جلو حركت مي كرد پايش به چيزي برخورد كرد.
كتاب خانه ي كوچكي بود كه واژگون بر روي زمين افتاده بود. خواست تا دقيق تر نگاهش كند كه حضور شخص دگري را درون اتاق احساس كرد.
- هري؟
به سرعت از جايش پاشد. سعي كرد تا اشكهايش را پيش از آنكه برگردد پاك كند.
- پروفسور مك گونگال...شما...
- مي دونم قرار نبود بيام...ولي دير كردي و نگران شدم...دلم مي خواست دوباره خونه ي جيمز و ليلي رو ببينم...
صدايش دورگه شده بود. اما خودش را كنترل كرد. بي توجه به هري ،گويي اصلا حضورش را از ياد برده بود، به طرف يكي از اتاق ها كه درش نيمه باز بود رفت.
هري خم شد و كتابي را كه از همه نزديك تر بود برداشت. جلد كتاب در اثر مرور زمان چروكيده شده بود و گوشه هاي صفحاتش توسط حشرات خورده شده بودند. با اين حال به محض آنكه دستش با كتاب تماس پيدا كرد زخمش به سوزش افتاد.
زني با موهاي قرمز وحشت زده كودكي را در آغوش گرفته بود. داشت به مردي كه در مقابلش ايستاده بود براي نجات فرزندش التماس مي كرد. مرد چوبدستيش را بالا آورد....صداي افتادن زن و بعد خنده اي شنيده شد.....
هري همچنان كف اتاق نشسته بود. بدنش هنوز هم مي لرزيد. زخمش مي سوخت. اما به چيز با ارزشي دست يافته بود...پيش از آنكه مادرش بي جان بر روي زمين بيفتد صداي ديگري را نيز شنيد. صدايي كه بي شك به ولدمورت تعلق نداشت. صداي زنانه و نازكي بود اما به طور واضحي داشت چيزي را مي گفت...چيزي كه تنها كودك توانسته بود بشنود...
" گودريك...وقت رفتنه..."



تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۶ ۸:۱۸:۵۱

[b][size=large][color=003300][font=Georgia]و ازش پرسيدم كه:خ


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۳۸ دوشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۵

کریچرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ یکشنبه ۸ آذر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۲۰ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۲
از خانه ي شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1223
آفلاین
نانسی دیگوری

چیز خاصی برای گفتن ندارم یعنی اگه بخوام چیزی بگم میشه اشکال گرفتن الکی فقط

1: فکر کنم کروشیو نورش سیز رنگ نیست

2: سبک نگارش داستان در ابتدا اصلا هری پاتری نبود یک جوری بود

3:آخر داستان دیالوگا ضعیف بودن اصلا به شخصیت های اصلی نمیخوردن


هرمیون : بسه دیگه هری .. تا حالا این داستان دلخراشو هزار بار تعریف کردی....
رون : متاسفم .. خیلی متاسفم....
هری : ممنونم ... رون


4: یک جای دیگه که خواننده احساس خوبی بهش دست نمیده اینجاست


هری با دلی شکسته این جملات را در مقابل دوستانش : رون و هرمیون بر زبان می آورد . هر لحظه قطرات اشکش بر روی گونه هایش نزدیکتر میشد .....


با دلی شکسته قشنگ نیست حالا اگه این جمله رو مثلا این طوری مینوشتی بهتر بود( البته نظر من اینه )

هری در حالی که قطره های اشک بر گونه هایش جاری شده بود اخرین کلمات را برای دوستانش رون و هرمیون خواند


در کل با این که یک هفته اس عضو شدی کارت خوب بود و صد البته کوتاه بودن یک پوئن مثبت برای نوشتت حساب میشه



آرتیکوس دامبلدور:



اولش رو خوب شروع کردی ولی بعضی جمله ها باید یکمی دست کاری بشن مثلا


لیلی دیگر نمیتوانست صدای نفسها و قدمها و لبخندها و حرفهای جیمز را بشنود


این همه "و" لازم نیست مثلا مینوشتی

لیلی دیگر نمیتوانست صدای نفس ها , قدمها و حرفهای جیمز را بشنود


بدون او رشته حیاتش از هم خواهد پاشید.


تا به حال چنین اصطلاحی نشنیدم مقداری تو ذوق میزنه


آن اتاق با اسباب بازی های بچگانه ای پر بود و دیوارهای آن با کاغذ دیواری هایی با رنگها و تصاویر شاد پوشیده شده بود ولی وجود لرد ولدمورت،کسی که نفرت و سیاهی میشناسد،وجود آنها را کمرنگ و بی اهمیت تر از قبل نشان نمیداد گویی آن رنگها با وجود او میمردند.



خوشگل تر میشد می شد که جمله ها رو کمتر و کمتر کنی مثلا

حضور لرد رنگهای شاد اتاق را کمرنگ و بی اهمیت نشان میداد در حضور کسی که جز نفرت و سیاهی چیز دیگری نمیشناخت گویی رنگها میمردند

کلا مهم نیست که نشون بدی اون اتاق مال هریه اگه قسمت اسباب بازی ها حذف بشه بهتره


تو اخرین قسمتها هم سبک نگارش یک مقداری عوض میشه جمله هایی مثل


لیلی سعی بر مقابله با لرد تا پای جانش برآمد
و
تا وجود انسان دیگری را از هم بپاشد.


زیاد جالب نیستند

جمله ی آخر داستانت قشنگ بود


روح او قبل از خروج کامل از بدنش،بار دیگر و برای آخرین بار پسرش را مسح کرد.




آنیتا:



این که عکس رو به هری و لیلی ربط ندادی( در اصل این طوری بوده) خوبه , این که با قوه ی تخیلت یک سرنوشتی رو برای اسنیپ به وجود اوردی هم جالبه ولی به خاطر اینکه دو تا خاطره رو تو داستانت آورده بودی نوشتت تا حدودی طولانی شده بود

یکی دو جمله تو کل متن مناسب نبودند

سوروس... خواهش میکنم... لااقل به خاطر عشق پاکی که بهت دارم، بذار اریک بره.


به خاطر عشق پاک دیگه چیه همون مینوشتی لا اقل بزار اریک زنده بمونه

با نگاهی اسفناک، به آن دو پیکر که چندی پیش بهترین ساعات زندگیش با آنها بودن بود، خیره شد.


نگاه اسفناک اشتباهه نمیدونم دقیقا چی میخواستی بگی ولی اسفناک رو هیچ وقت برای نگاه به کار نمیبرن

در کل اسنیپ رو خیلی نامتعادل نشون دادی هی منصرف میشد دوباره میخواست طلسم رو بزنه یک جورایی هم با منطق جور نبود که اسنیپ بره با یکی ازدواج کنه بعد از اون همه مدت ولدمورت چیزی ندونه و مالفوی بهش بگه . یک مشکل دیگه هم اینه که داستان کتاب رو عوض کردی در واقع سوروس مجرد رو متاهل کردی
خیلی بهتره که وقایع نمایش نامه ها هر چه بیشتر به وقایع کتاب نزدیک باشه





بچه ها همه ی این صحبتا از زاویه ی دید منه خیلی جاها ممکنه اشتباه کنم و برداشت های نادرستی از نوشته هاتون رو داشته باشم پس خیلی خوبه که اگر چنین چیزی دیدید با پیام شخصی به من بگین من آخر هر هفته دفاعیات شما رو توی پست آخر ی که میخوام عکس جدید رو بزارم مینویسم


كريچر مرد ؛ زنده باد كريچر


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۷ یکشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
_ نه سوروس... خواهش می کنم... این کار رو با ما نکن...!
چهره ی سوروس اسنیپ در هم فرو رفت. باید به حرف اربابش گوش می کرد و او را می کشت، اما فریادهایش ، قلبش را می لرزاند. زن، دوباره فریاد کشید:
_ سوروس... خواهش میکنم... به خاطر" اریک"... التماست می کنم...
بچه ای که در آغوش زن بود، نگاه معصومانه و شیرینش را به اسنیپ دوخت و دستانش را به سوی او دراز کرد.
اسنیپ، برای لحظه ای نگاهش را از آنها برگرفت. احساس می کرد دستش دیگر قدرت نگه داشتن چوبدستی اش را ندارد. به یاد آن روزی افتاد که...
****
_ آقای پاتر... خواهش می کنم اینقدر شما و دوستاتون، سوروس رو اذیت نکنین. فکر کردین چون مثل شماها پولدار نیست، باید اذیتش کنین؟!
جیمزپاتر سرش را پایین انداخت و گفت:
_ نه " جکلین"... مسئله این نیست...
دخترک، که حدودا 15 ساله می نمود، موهای بلند شرابی اش را به عقب راند و گفت:
_ به من نگاه کنید آقای پاتر... شما تا حالا زندگی اون رو دیدید؟! دیدید که چطور پدرش اون رو میزنه؟! دیدید که چطور باید تابستونا کار کنه تا پول کتابای سال بعدش رو در بیاره؟! آره؟! جواب بدید. خواهش می کنم انصاف داشته باشید.
اشک در چشمان آبی رنگ جکلین جلقه زده بود و همین باعث شد تا پاتر خجالت بکشد که به چشمان او نگاه کند و فقط توانست بگوید:
_ من... من... واقعا متاسفم... باید برم.
شرم و خجالت، پاتر را بر آن داشت تا سریع تر از جکلین دور شود و حتی به پشت سرش هم نگاهی نیندازد. از آن به بعد، دیگر اسنیپ، توسط پاتر اذیت نشد. سوروس همه ی اینها را با گوشهای خودش شنیده بود، زیرا پشت مجسمه ی جادوگر بزرگ، پنهان شده بود.
****
اسنیپ هوا را با صدا به درون ریه هایش راند و دوباره وندش را در دستانش محکم کرد و به سمت او نشانه رفت. دوباره صدای فریاد آمیخته به التماس او بلند شد:
_ سوروس... خواهش میکنم... لااقل به خاطر عشق پاکی که بهت دارم، بذار اریک بره... سوروس... سنگ دل نباش.. تمنا می کنم...
واقعا در تنگنا قرار گرفته بود. اریک بغض کرده بود و می خواست گریه کند. شاید ترسیده بود. صدای ضجه های جکلین بود که قلبش را می لرزاند. خواست آزادشان کند، اما به یاد دیروز افتاد که در خانه ی ریدل ها...
****
_ امیدوارم توضیحی برای این کارت داشته باشی، اسنیپ!
اسنیپ نگاهش را به اربابش دوخت. نمی دانست ارباب راجع به چه سخن می گوید. پس گفت:
_ ارباب... کودوم کارم؟!
لرد سیاه، با خشمی آمیخته به نفرت، گفت:
_ تو یک مرگخواری، سوروس!... تو باید به خون اصیل پایبند می بودی!... اما تو...
اسنیپ فهمید که بلاخره لوسیوس کار خود را کرده. پس فقط سرش را پایین انداخت و منتظر تمام شدن صحبتهای اربابش شد:
_ اما تو با یک گند زاده ازدواج کردی!.. ابله به من نگاه کن!
اسنیپ چشمهایش را به چشمان مار مانند لرد سیاه دوخت. احساس می کرد سرش گیج میرود. لرد سیاه ادامه داد:
_ جکلین جیسون! یک گند زاده، یک لجن زاده... و با بی شرمی تمام، بچه دار هم شدی!... چه توضیحی برای این کارت داری سوروس؟!
اسنیپ که سعی کرد تا اربابش را خشمگین تر از این نکند، گفت:
_ ارباب، من رو ببخشید!
****
صدای گریه های کودکانه ی اریک، او را از افکارش خارج کرد. دلش نمی خواست آنها را از بین ببرد. اما چاره چه بود. تنها یک بار دیگر به چشمان زیبای همسرش و صورت کوچک و زیبای پسرش، نگاهی افکند تا برای همیشه آنها را در خاطرش زنده نگاه دارد.
_ سوروس... خواهش می کنم... بذار اریک بره.... سوروس... آخه چه دلیلی داره؟!... ما باهم خوشبخت بودیم... نه...نــــــــه...تمنا می کنم... التماست میکنم...
اسنیپ داشت با بی رحمی تمام، ورد " آوداکداورا" را زیر لب زمزمه میکرد. از کارش پشیمان بود، اما صدای لرد سیاه در گوشش می پیچید که با خشم تمام به او میگفت:
_ اگه می خوای هنوز هم دست راست من بمونی، خودت، باید اون زنک و بچه ی عوضیش رو بکشی.
طلسم خوانده شد و نور سبز رنگ در حال طی کردن راهش، به سمت قلب جکلین بود. فقط لحظه ای چشمان آن دو با هم تلاقی کرد و آنوقت بود که اسنیپ از کار خودش پشیمان گشته بود. اما دیگر پشیمانی چه سودی داشت؟!
لحظه ای بعد، جسم بی جان همسر و پسرش بر روی زمین افتاده بود؛ برای اولین باربود که اشک در چشمان اسنیپ حلقه می زد. موهای چربش را که جکلین هیچوقت به خاطر آنها، او را مسخره نمی کرد را به عقب راند و با نگاهی اسفناک، به آن دو پیکر که چندی پیش بهترین ساعات زندگیش با آنها بودن بود، خیره شد.
* در خانه ی ریدل ها*
_ ارباب، ماموریت انجام شد.
لرد سیاه نگاهی مخصوص به سوروس کرد و لبخندی زد. سوروس نیز متقابلا لبخندی زد و گفت:
_ متشکرم که یک فرصت دیگه به من دادید.
ناراحتی ای که تا چند لحظه یپیش در چشمان اسنیپ بود، جای خود را به عطش قدرت داده بود.


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۲۲ یکشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۵

آرتیکوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۸ دوشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۷
از کاخ سفید پادشاهان در کوه های سفید سرزمین رویاها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
نوری سبز از لای در به درون آن اتاق تاریک نفوذ کرد.از پشت در صدای سقوط جسمی بر روی زمین همراه با خنده چندش آور به گوش رسید.
لیلی دیگر نمیتوانست صدای نفسها و قدمها و لبخندها و حرفهای جیمز را بشنود.جیمز در آن شب تاریک و پر هراس او را برای همیشه تنها گذاشته بود.پس از درک آن،پسرش را بیشتر در تن فشرد گویی که تنها تکیه گاه او به زندگی همان پسر بچه یک ساله است و بدون او رشته حیاتش از هم خواهد پاشید.
نور قرمز رنگی از میان سوراخ کلید در به داخل راه پیدا کرد و لحظه ای بعد صدای غژ غژ باز شدن در به گوش رسید و او وارد اتاق شد.
آن اتاق با اسباب بازی های بچگانه ای پر بود و دیوارهای آن با کاغذ دیواری هایی با رنگها و تصاویر شاد پوشیده شده بود ولی وجود لرد ولدمورت،کسی که نفرت و سیاهی میشناسد،وجود آنها را کمرنگ و بی اهمیت تر از قبل نشان نمیداد گویی آن رنگها با وجود او میمردند.
-اون رو بده به من!
لرد ولدمورت در حالی که به هری اشاره میکرد گفت.چشمان خونین گربه مانندش را با نفرت تمام به آن کودک یک ساله دوخت و بار دیگر گفت:
-پسره رو بده به من تا زنده بمونی!
-نه!
لیلی سعی بر مقابله با لرد تا پای جانش برآمد.به هر قیمتی نمیگذاشت که لطمه ای از جانب او بر پسرش وارد آید.لرد ولدمورت چوبدستی اش را برای بار دیگر بلند کرد تا وجود انسان دیگری را از هم بپاشد.
-آواداکداورا...
نور سبز بار دیگر از چوبدستی ولدمورت خارج شد و به پشت لیلی برخورد کرد...روح او قبل از ترک کامل از بدنش،بار دیگر و برای آخرین بار پسرش را مسح کرد.


ویرایش شده توسط آرتیکوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۰ ۲۲:۵۲:۱۶

آرتيكوس الياس فرناندو الكساندرو دامبلدور

ملقب به سلامگنتئور(فنانشدني در همه دورانها)

[b][color=009900]آرتيكوس ..


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۴۰ شنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۸۵

نانسی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۷ یکشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۰۹ دوشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۵
از یه جای خوب !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 22
آفلاین
اتاق تاریک و سرد در شعله سوزان وحشت می سوخت ... زن بیچاره تمنا میکرد ، گریه میکرد ، اما هیچ سودی نداشت . طفل بیچاره در آغوش گرم مادرش که اکنون از شدت بیم و هراس همچون سرمای تلخ زمستان سرد شده بود ، میگریست .
مادر سعی میکرد که از بچه محافظت کند . تمام عضلات بدنش سست شده بود و دیگر تاب و توانی برایش نمانده بود . سایه سرد و بی روح هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد . مادر سیه روز دیگر امیدی نداشت ... چاره ای نداشت جز آنکه به استقبال مرگ برود . آواداکداورا !!!!!
نور سبز رنگ فضای اتاق تاریک را روشن کرد .. صحنه ای دلخراش تر از مرگ مادری که طفلی را در بر گرفته و محافظ اوست وجود نداشت ... محافظش بود اما دیگر نست ....
نور سبز رنگ نه تنها جان مادر را گرفت بلکه پیشانی طفل را نیز زخمی کرد ....
زخمی که تا ابد بر روی پیشانیش باقی می ماند ....
هری با دلی شکسته این جملات را در مقابل دوستانش : رون و هرمیون بر زبان می آورد . هر لحظه قطرات اشکش بر روی گونه هایش نزدیکتر میشد .....
هرمیون با لحن دلسوزانه ای که همدردی در آن موج میزد و با صدای لرزان اما آرام بخش رو به هری کرد و گفت : بسه دیگه هری .. تا حالا این داستان دلخراشو هزار بار تعریف کردی....
رون : متاسفم .. خیلی متاسفم....
هری : ممنونم ... رون
هری که دیگر کاملا صورتش خیس شده بود گفت : نمیدونم... وقتی یاد این واقعه تلخ میفتم دوست دارم دورش کنم .. هم دوست دارم و ... هم دوست ندارم...
این حرفا رو از ته دلش و با کمال دل شکستگی زد .. بعد سرش رو روی میز گذاشت و خودش رو خالی کرد ....
هرمیون سعی میکرد هری رو دلداری بده اما فایده ای نداشت ...
سرش رو از روی میز بلند کرد.. درحالی که از پشت عینک خیسش سعی داشت اشکاشو پاک کنه ... گفت :
کاش به جای مادرم .. من میمردم .......!


ویرایش شده توسط نانسی دیگوری در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۹ ۲۰:۵۱:۱۵
ویرایش شده توسط نانسی دیگوری در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۰ ۱۴:۳۹:۳۰
ویرایش شده توسط نانسی دیگوری در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۰ ۱۴:۵۴:۰۲

[b][size=medium][color=993366][font=Impact]همیشه حرفی رو Ø







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.