هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۰:۰۰:۳۹ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۹:۱۳:۳۳ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 150
آفلاین
پس تصمیم گرفت به ایستگاه جاکسی برود زیرا که آپارات کردن تا آزکابان دردسر ها و قوانین خاص خودش را داشت.

کمی بعد- ایستگاه جاکسی

- میدان شاه آرتور دو نفر!
- اگه می خوای بری شهرک شهید ویزلی بیا اینور!
- میری خیابان لردکبیر؟ بپر بالا!

ایستگاه جاکسی بسیار شلوغ بود. هر کدام از راننده ها گوشه ای کنار جاروی پرنده ی خود ایستاده بودند و سعی داشتند با فریاد های بلندشان مسافر جذب کنند.
بورگین همانطور که سعی می کرد زیر دست و پای جماعت راننده له نشود، با دقت به صداها گوش می داد تا ببیند کسی حرفی از "آزکابان" می زند یا نه.
اما خبری نبود.

بورگین خود را به مرد قوی هیکلی رساند که روی بازوانش خالکوبی های متعددی داشت و درحال تمیز کردن انتهای جارویش با لونگی قرمز رنگ بود. به نظر می آمد از آن آدمهایی باشد که جرئت بردن مسافر به آزکابان را دارد.

- ببخشید آقا. شما زندان…

مرد فوری چرخید و جوری بورگین را نگاه کرد که او زیر نگاه هایش آب شد و دیگر نتوانست ادامه ی حرفش را بزند.
- درسته قبلا زندانی بودم ولی مگه یه زندانی بعد آزاد شدنش نمی تونه شغل داشته باشه؟ مگه نمی تونه مسافرکشی کنه؟ اصلا مگه یه زندانی تغییر نمی کنه؟ این بود آرمان های ویکتور هوگو؟ اگه بخواین به یه زندانی آزاد شده بازم به چشم زندانی نگاه کنین که دنیا خیلی زشت می شه! اصلا چرا یه زندانی...

بورگین که از شنیدن این مقدار کلمه ی "زندانی" به ستوه آمده بود ترسش را کنار گذاشت و به خود جرئت داد میان حرف های مرد بپرد.
- آقا من فقط می خواستم بپرسم تو مسیر زندان آزکابان هم می رین یا نه؟ قصد توهین نداشتم که.

مرد که تازه فهمیده بود جریان از چه قرار است. مودبانه از بورگین معذرت خواست.
- معذرت می خوام آقا. این روزا اسنیپ واسه مون اعصاب نذاشته!
- اسنیپ؟ آهان منظورتون اون جاروهاییه که رانندشون با توجه به لوکیشنی که براشون می فرستی، میان دنبالت‍‍‎‎‏ون!
- نه بابا! اون که جِسنیپه! من دارم سوروس اسنیپو می گم. چند وقتیه اومده اینجا مسافرکشی می کنه. می گن حقوق هاگوارتزش کفاف زندگیشو نمی داده. جاسوسی هم که حقوقش بخور و نمیر بوده برای همین زده تو این کار... بعد هر دفعه هم برای مسافرا داستانای سوزآور تعریف می کنه اونا هم متحیر و متحول می شن و بهش پول بیشتری میدن. نامرد زده کلا کار و کاسبیمونو کساد کرده.

راننده آهی کشید و به جارویش که حتی یک مسافر هم رویش ننشسته بود نگاه کرد.
بورگین اهمیتی به اسنیپ و جسنیپ و حتی اسنیچ نمی داد. او فقط هر چه سریعتر می خواست خود را به ماندانگاس برساند.
- آقا نگفتین بالاخره منو تا آزکابان می رسونین یا نه؟


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me







پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۰:۳۸ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۱۸:۳۱
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6946
آفلاین
- لعنت بهتون. الان چهار ساعت و نیمه اینجا نشستم. سه نفر به عنوان گدا نات انداختن جلوم... دو نفر جیبمو زدن که همون ناتا رو هم از دست دادم و پنج نفر پیشنهادهای تاریکی بهم دادن. کجاس این محفل خراب شده تون؟

بورگین در میدان گریمولد قدم می زد و غر زنان دست هایش را در هوا تکان می داد.
طولی نکشید که غر زدنش با پاتیلی که بر سرش کوبیده شد، قطع شد.
- هیچکس نمی تونه جلوی من از محفل بد بگه!

صدای رون ویزلی از بین دیوارها به گوش می رسید. ولی صدای او هم با برخورد ملاقه ای به سرش قطع شد.
- رون ویزلی! اون تنها پاتیلی بود که داشتیم. فورا برو بیارش.

رون از یک طرف سرش را می مالید و از طرف دیگر فکر می کرد که چرا مادرش او را به شکل سربازان نه چندان بلند پایه ارتش خطاب می کند.
از پله ها پایین رفت...
از پله های دیگری بالا رفت...
از راهروی تنگی گذشت...
وارد اتاقی شد... ولی جن خانگی محفل با لگد او را بیرون انداخت.
از پنجره ای به داخل خزید... ولی سر از خانه همسایه در آورد.

- در این خراب شده کجاست! چطوری برم بیرون؟

ضربه ملاقه بعدی شدیدتر بود.
- هیچکس نمی تونه جلوی من از محفل به عنوان خراب شده یاد کنه!

رون ویزلی که دو طرف سرش قلنبه شده بود از محفل خارج شد. پاتیل مالی را پیدا کرد؛ ولی بورگین هم او را پیدا کرد.
- هی بچه... ماندانگاس اون توئه؟ دست لازم دارم! خیلی سریع...

رون شانه هایش را بالا انداخت.
- اون همین دیروز دستگیر و به هشت هزار و ششصد و سی و دو سال حبس محکوم شد.

بورگین دو دستی بر سرش کوبید. رون ادامه داد:
- حالا زیادم غصه نخور. دو سالش به دلیل رفتار خوب و مناسب در دادگاه بخشیده شده.

بورگین سه روز وقت داشت. باید دست مومیایی را پیدا می کرد. قبل از این که مرگخوارها دوباره به سراغش بیایند. کمی فکر کرد. شاید می توانست به ملاقات ماندانگاس رفته و از او جای دست مومیایی شده را بپرسد.




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۹:۰۷ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱:۳۵:۰۲
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1502
آفلاین
پست سوژه جدید:

-... واقعا خجالت آوره. پاشو یه کاری بکن. تا حالا سابقه نداشته مغازه اینقدر خلوت باشه. دچار رکود اقتصادی شدیم! ورشکست میشی بدبخت، این وسط هم اونی که آواره میشه منم. یه تکونی به خودت بده، تبلیغی چیزی. این چه مدل کار کردنه آخه. روزا میای اینجا میشینی پشت میز و هر متن قابل خوندنی که تو مغازه پیدا میشه رو میخونی و شب وقتی خوابت گرفت در رو میبندی و میری!

بورگین پر گردگیری را درون حلق شخصیت تابلو سخنگو فرو کرد و گفت:
- عهههه بسه دیگه. سالازار شاهده اگه دست از غر زدن برنداری بسته بندیت میکنم و میندازمت گوشه انباری.

بورگین نمیخواست اعتراف کند اما حق با تابلو بود. این چند وقت اوضاع کاسبی حسابی بهم ریخته بود. چند ماهی میشد که مشتری چندانی نداشت. قطعا بحران مالی گرینگوتز که به واسطه اختلاص جمعی از جن‌های بانکدار به وقوع پیوسته بود بازار را دچار رکود کرده بود اما برای او این تمام داستان نبود. چند وقتی میشد که اجناس خوبی به چنگ نیاورده بود. اگر میخواست مغازه را سرپا نگهدارد باید دنبال اجناس نایابی میگشت که مشتری ها برای دیدن و خریدنشان سر و دست بشکنند.

چوب گردگیری را کنار گذاشت و به پشت میزش برگشت. تقویمی خاک گرفته روی میزش خودنمایی میکرد. با دست خاک تقویم را تکاند و به دست نوشته هایش که روی تقویم علامت زده بود نگاه کرد. دور تاریخ امروز دایره ای قرمز رنگ کشیده بود و و با فلشی کوتاه به متنی در زیر تقویم اشاره کرده بود:
- "روز تحویل سفارش لرد سیاه"

نفسش در سینه حبس شد! سفارش لرد سیاه؟! این چند روز آنقدر کلافه بود که اصلا به خاطر نمی‌آورد سفارشی برای لرد سیاه گذاشته باشد! همان طور که داشت برای به خاطر آوردن سفارش به مغزش فشار می‌آورد صدای جیلینگ ناشی از باز شدن در مغازه او را از جا پراند.

دو مرگخوار سیاه پوش وارد مغازه شده بودند و جوری جلوی رویش ایستاده بودند که انگار از اول همانجا بودند!
- اوه...سلام دوستان! چه زود اومدین من تازه مغازه رو باز کردم.

بلاتریکس که از قیافه اش مشخص بود علاقه‌ای به حضور در مغازه او ندارد چینی به دماغش انداخت و گفت:
- اومدیم بهت خبر بدیم که دریافت سفارش رو به تعویق بندازی. به جای امروز میخوایم سه روز دیگه بسته رو بهمون تحویل بدی. به خاطر یک سری مشکلات پیش بینی نشده مقدمات تحویل هنوز فراهم نشده.

بورگین آب دهنش را قورت داد و همان طور که در دلش سالازار را شکر میکرد گفت:
- اوه...باشه باشه اصلا مشکلی نیست...فقط یک بار دیگه میگین که سفارشتون چی بود؟

ایوان و بلا نگاهی بهم انداختند و بعد ایوان با سوظن گفت:
- دست مومیایی اولین جادوگر! چطور همچین چیزی رو فراموش کرده بودی؟...صبر کن ببینم نکنه سفارش ارباب رو فراموش کرده بودی؟!

بورگین آشفته شد و گفت:
-نه نه چطور همچین چیزی امکان داره؟! آخه جدیدا سفارش‌های زیادی برام اومده بود و یک لحظه فراموش کردم که سفارش شما کدومه. نه همین الان هم پیشمه اگه بخواین میتونم براتون بیارم...

ایوان انگشت اسکلتی اش را روی لایه خاکی که سطح میز بورگین را فرا گرفته بود کشید و گفت:
- الان نه دیگه ابله! سه روز دیگه خودت برامون بیارش به خانه ریدل. حالا هم بیشتر از این وقتمون رو نگیر، احساس میکنم هوای مغازه ات باعث میشه استخوان هام کپک بزنه! این تسترالدونی رو تمیز کن!

بورگین تا لحظه خروج مرگخوارها لبخندش را روی صورت حفظ کرد. اما به محض خارج شدن آن‌ها از مغازه دو دستی توی سرش کوبید! به کل این سفارش را فراموش کرده بود. بلافاصله پالتو و شال گردنش را از روی صندلی برداشت و به سمت در رفت. نقاشی سخنگو با نارضایتی پرسید:
- هوووی کجا داری میری این وقت صبح؟

بورگین همان طور که با عجله پالتواش را تنش میکرد گفت:
-میرم ماندانگاس رو پیدا کنم! اون گفته بود دست مومیایی اولین جادوگر رو داره. فقط امیدوارم دروغ نگفته باشه!


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۱۴ ۳:۱۸:۲۷

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲:۱۴ جمعه ۳ شهریور ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۱۸:۳۱
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6946
آفلاین
(پست پایانی)



مرگخواران که در یک قدمی خواسته خودشان قرار داشتند، تصمیم گرفتند بسیار راستگو و درستکار باشند. ایوان هم به هر حال به مجازاتی مناسب احتیاج داشت و چه مجازاتی بهتر از این؟

- بله. سر جاشه. فک رو به ما بده و ایوان رو با خودت ببر. هیچوقت از خودت جداش نکن. ظرفیت روزانه سیصد بازی فکری و دویست بازی حرکتی و چرخشی داره. ازش خوب کار بکش! به شنا هم خیلی علاقمنده. بهش یاد بده.

کوسه فک را داد و ایوان متحیر را زیر باله اش زد و در حالی که روی هوا شنا می کرد از آن جا دور شد.


- لق لق لق لق لق...

فک ایوان همچنان سعی در صحبت و توجیه غیبتش را داشت. ولی بدون خود ایوان زیاد هم موفق نبود.

چند دقیقه بعد، مرگخواران داخل دفتر لرد سیاه جمع شدند.

لرد، نفس راحتی کشید.
- بگیرش دوریا. یارانمان خیلی براش زحمت کشیدن. به سختی گیرش آوردن. نفرین را از ما دور کنید.

دوریا سرخ شد... سفید شد... بی رنگ و شفاف شد...

- ارباب...

لرد سیاه به طرف دوریا برگشت. کاغذ لوله شده ای در دست دوریا بود که به محض رها کردن، تبدیل به طوماری بسیار طولانی شد. روی زمین قل خورد و باز شد و تا ردای لرد سیاه رسید.

- این چیه؟

دوریا با احتیاط جواب داد:
- بقیه مواد لازم! این طلسم خیلی سنگینه. فقط با یه تیکه استخون که باطل نمی شه. اون ماده اول بود.

لرد سیاه مشتش را روی میز کوبید.
- ایوان ابله! سه روز از وقتمونو تلف کرد. زود باش مواد بعدی رو بخون.

دوریا به خوبی می دانست که در یک روز باقیمانده، هرگز نمی توانند حتی یک دهم مواد لیست را آماده کنند. ولی توان مخالفت نداشت.
- روح نفرین شده یک جادوگر سیاه توبه کرده، آخرین چوب دستی دستیار مرلین کبیر، یک مژه مانتیکور شصت ساله، ناخن شست دست راست ماگلی که از جادوگرا متنفر بوده و به همین دلیل کشته شده...


روز بعد:

لرد سیاه با حالتی خشمگین و عصبی در طول اتاق قدم می زد.
- چی شد؟ چند تا شدن؟

بلاتریکس چند مورد را از لیست خط زد.
- ارباب مواد گیاهی و جانوری رو کلا پیدا کردیم. می شه پونزده مورد. دو مورد هم معجونه که دستای هکتور رو بستیم که نتونه تکون بخوره و دادیم اسکورپیوس درست کنه که البته بابتشون پول زیادی گرفت، سه تا طلسم هم هست که آیلین و تری دارن روشون کار می کنن و تقریبا آماده اس.

لرد در حالی که سعی می کرد ترس پنهان در صدایش، فرصت خودنمایی پیدا نکند پرسید:
- چند تا مونده؟

بلاتریکس زیر لب گفت:
- اگه یکی از انگشت های خودتون رو که جزو لیسته، حساب نکنیم... صد و پونزده مورد.

نفس عمیقی که لرد سیاه کشید، ناامیدی او را به خوبی نشان می داد. او کار را تمام شده می دید.
بلاتریکس هم همینطور.
لیست را مچاله کرد و قطرات اشکش روی کف اتاق ریختند.

فقط یک ساعت زمان داشتند و هیچ کاری از دستشان بر نمی آمد.

لرد سیاه قصد قدم برداشتن داشت ولی دچار سرگیجه شد و چیزی نمانده بود که نقش زمین بشود. بلاتریکس با دستپاچگی بازوی لرد را گرفت و مانع افتادنش شد.
– حالتون خوبه ارباب؟

- خوب نیستیم... چشمانمان سیاهی می رود... تپش قلبمان غیر عادی شده...دست هایمان یخ کرده... ما نمی ترسیم...

بلاتریکس نگران شد. بقیه مرگخواران هم نگران شدند.

حتی کسانی که مامور آماده کردن موارد دیگر بودند به لرد سیاه پیوستند. دیگر خیلی دیر شده بود.

سدریک کاملا بیدار بود و بالشش را به دهانش می فشرد که کسی متوجه هق هق هایش نشود. هکتور پاتیلی روی سرش گذاشته بود، ولی جوی اشک هایش که از زیر پاتیل روان شده بود گویای وضعیت روحی و قلب شکسته اش بود. لینی روی میز نشسته بود و با نگرانی بدون این که متوجه باشد، یکی از شاخک هایش را کنده بود و حالا داشت یکی از بالهایش را به شکل خطرناکی می کشید و پاره می کرد. دوریا هنوز لیست را داخل دستش فشار می داد. مشتش در اثر فشار سرخ شده بود. سوزانا ماکت کهکشان راه شیری درخشانی را که خودش درست کرده و به لرد سیاه هدیه کرده بود زیر پا له می کرد. تری بوت زیر لب خودش را لعنت می کرد که چرا به اندازه کافی خوب نبوده که زودتر به فروش رفته و لرد سیاه را خوشحال کند، آیلین تخته شطرنجی را که روی میز کوچکی در گوشه اتاق بود و هر چند وقت یکبار مایه سرگرمی او و لرد سیاه را فراهم می کرد را واژگون کرد... دیگر هرگز شطرنج بازی نمی کرد. لادیسلاو با لحن و کلماتی ساده و واضح به آرامی می گفت که تازه برگشته و قرار نبود این اتفاق بیفتد. گودریک در گوشه ای دیگر در مورد سالازار اسلیترین غر می زد و جملاتی مثل " اگه لازم باشه می رم میارمش" بر زبان می راند. اسکورپیوس کیسه ای پر از سکه از جیبش در آورد و بدون این که کسی متوجه بشود در جیب ردای لرد گذاشت. و یک جفت چشم نگران که از پنجره به داخل اتاق خیره شده بود! سو، هنوز هم اجازه ورود نداشت. ولی با وجود بیماری و حال نامساعدش به سختی از درخت بالا رفته بود.



با صدای باز شدن در، همگی به سمت در برگشتند.

بلاتریکس که چند دقیقه پیش، بعد از سرگیجه ناگهانی لرد از اتاق خارج شده بود، یقه کوین را گرفته بود. او را به عصبانیت به وسط اتاق پرتاب کرد.

چشمان کوین پر از اشک بود.
بلاتریکس فریاد زد:
- حرف بزن!

و مشتی کاغذ را روی زمین ریخت.

- اینا چین؟

کوین وحشتزده به جمع مرگخواران نگاه کرد. به امید کسی که نجاتش بدهد. ولی کسی را نیافت. با صدایی لرزان که خبری از شیطنت همیشگی در آن نبود گفت:
- مَخش!

بلاتریکس یکی از کاغذها را برداشت و به طرف لرد گرفت.
- بفرمایید سرورم. مشق! اینا مشق هستن. و همشونو این نوشته.

کاغذ، شباهت عجیبی به طلسمی که چند روز قبل پیدا کرده بودند داشت.

لرد سیاه کاغذ حاوی طلسم اصلی را به طرف کوین گرفت.
- این چی؟ اینم تو نوشتی؟

کوین با وحشت سرش را به نشانه تایید تکان داد.

بلاتریکس توضیح داد:
- همه رو خودش نوشته. حتی نمی دونسته چی می نویسه. من به محض فهمیدنش از جادوکارای خیلی قدیمی و کهنسالمون دوباره پرسیدم. گفتن این طلسم اصلا روی کاغذ نوشته نمی شه. اینا رو روی سنگ های خاصی حکاکی می کنن. طبق افسانه، این طلسم، قدرتمند ترین جادوگر زنده رو تبدیل به یک مجسمه یخی می کنه که کسی نمی تونه دوباره برش گردونه. هیچوقت نمی میره. تا ابد باید همونجوری زندگی کنه. ایجاد کردن طلسمش خیلی پیچیده اس. همینجوری هم فعال نمی شه. احتیاج به خون داره. و تا حالا کسی این طلسم ها رو از نزدیک ندیده. معتقد بودن که همش خرافاته و اصلا وجود نداره.

در کسری از ثانیه، شادی و امید، فضای غم آلود اتاق را در بر گرفت.

حتی لرد سیاه هم نمی توانست لبخندش را پنهان کند.


چهار روز قبل:

- مشل بچه های خوب بشین اینجا. دشتم رو زخمی کردی. ولی می بخشمت. می خوام مشخ بنویسم.

کوین، سنگ سیاه رنگی را در مقابلش گذاشته بود و سعی می کرد خطوط نامفهوم آن را روی کاغذ بکشد.
کف دستش بریدگی نسبتا عمیقی که ناشیانه باندپیچی شده بود دیده می شد.
قطرات سرخ رنگ خونش روی سنگ خودنمایی می کردند و کوین متوجه نشد که سنگ برای لحظه ای در نور ماه درخشید...

غروب روز چهارم

مرگخواران بالاخره حاضر شده بودند اربابشان را برای استراحت تنها بگذارند.

لرد سیاه به طرف تختخوابش می رفت، در حالیکه نمی فهمید چرا هنوز چشمانش سیاهی می روند... و چرا دست هایش لحظه به لحظه سرد تر می شوند.



پایان!




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۲:۱۲ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

تری بوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۰۲:۵۶
از پشت ویترین
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
ناظر انجمن
پیام: 268
آفلاین
ایوان به سرعت می‌دوید و از مرگ‌خوار و البته بلاتریکس دور میشد.
- یا مرلین! خودت کمکم کن. من هنوز جوون... نه! یعنی هنوز کلی آرزو دارم.

ایوان توی همین فکر ها بود که پاش به سنگی گیر کرد و با سر به زمین خورد.
به سرعت از جاش بلند شد و با اینکه از شدت درد‌ حس میکرد بخش هایی از بدنش دیگه وجود ندارن به راهش ادامه داد.
پشت سرش مرگخوارها به رهبری بلاتریکس و هکتور به سمتش میومدن.
هکتور که میخواست افتخار دستگیری ایوان نصیبش بشه هرچی که دم دستش میومد رو به سمت ایوان پرت میکرد ولی از اونجایی که مدام در حال ویبره زدن بود توانایی هدف‌گیریش در حد صفر بود.
البته فقط هکتور نبود که میخواست این افتخار رو نصیب خودش کنه. از سمت هر کدوم از مرگ‌خوار ها انواع طلسم ها و اشیا مختلف از قبیل کروشیو، لنگه کفش، سنگ، چوب، آهن آلات، ضایعا... نه ولش کنین.
خلاصه که ایوان داشت بین چیزایی که به طرفش پرت میشد جاخالی میداد و پیش میرفت که یکدفعه صدای کوسه توجه همه رو به خودش جلب کرد.
- امم... فکر کنم همتون دنبال یه همچین چیزی باشین. درست نمیگم؟

کوسه درست روی نقطه‌ای که ایوان بخت برگشته زمین خورده بود وایستاده بود و تیکه استخونی رو توی دستش گرفته بود.
استخونی که خیلی شبیه فک انسان بود.

- آااااا... آااا...
صدا از سمت ایوان میومد.
همه به سمت ایوان برگشتن، با جای خالی فکش مواجه شدن و بعد دوباره به کوسه نگاه کردن. بعد از چند بار تکرار پیاپی این حرکت لخندی روی صورت مرگ‌خوار ها و کوسه نشست.

- هنوز معاملمون پابرجائه؟
کوسه خیلی خوشحال به نظر میرسید.




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۱:۱۵ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
امروز ۹:۴۶:۴۵
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5455
آفلاین
درسته که لینی رو زندانی کرده بودن و بعد به خاطر وراجی اسکورپیوس، به داخل استخر انداخته بودنش. اما خب، فراموش کرده بودن چوبدستی مینیاتوریش رو از دستش بگیرن. بنابراین لینی بعد از عملیات نجاتی که خودش برای خودش ترتیب می‌ده، بال‌بال‌زنان از استخر بیرون میاد و چیزی رو می‌بینه که باید ببینه! بله درست دیدین، باید ببینه. اشتباه تایپی نبود.

- بلا بلـ...
- تو یکی ساکت شو!
- اما آخه بلا...
- گفتم حرف نزن.
- ولی ایو...
- هرکی اینو ساکت کنه تا نیم ساعت از خشم من در امانه!

هکتور فقط معجون‌ساز نبود. بلکه فرصت‌طلب هم بود! پس به سرعت با جهشی خودشو به لینی می‌رسونه و اونو تو جیباش می‌ذاره. اما این پایان صفت‌های بی‌انتهای هکتور نبود. هکتور پررو هم بود!
- بعنوان فرمانده عملیات ازتون می‌خوام اموالتون رو تقدیم کوسه کنین و ایشون رو تا بیرون خانه ریدل همراهی کنین.

قبل از این که مرگخواران بخوان اعتراضی به فرمان وارده بکنن، تری به نکته مهمی پی می‌بره. خب البته که وقتی مالی برای تقدیم کردن نداشته باشی و خودت فروشی باشی، دغدغه‌ت به جای این فرمان چیز دیگه‌ای خواهد بود!
- وایسین ببینم... این کوسه‌هه یهو چش شد که راضی شد از ایوان بگذره؟ مشکوک می‌زنه.

کوسه بسیار صاف و ساده و بی‌آلایش بود و دروغ گفتن تو کارش نبود.
- خب آخه ایوان داره فرار می‌کنه.

این جمله همانند پتکی محکم بر فرق سر تک‌تک مرگخواران فرود میاد. لینی از فرصت استفاده می‌کنه و کله‌شو از تو جیب هکتور بیرون میاره.
- منم دقیقا می‌خواستم همینو بگم که بلا نذاشت. اوناهاش! داره از پرچینا می‌ره بالا!

به محض خارج شدن این جمله از دهن لینی، مرگخواران به صورت اتوماتیک‌وار به سمت پرچین‌ها می‌دوئن!


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۰:۵۸ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۴۰۲

اسلیترین، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

اسکورپیوس مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
دیروز ۱۳:۰۱:۰۵
از دست حسودا و بدخواها!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ایفای نقش
ناظر انجمن
پیام: 216
آفلاین
همگی ساکت شدند. دیگر دیر شده بود و کوسه از چیزی که نباید با خبر میشد اطلاع پیدا کرده بود و حالا با دندان هایی که مشغول سوهان کشیدن آن بود مقابل مرگخواران ایستاده بود و ورودی در را به اشغال خود در آورده بود تا نگذارد بعد یک پیمان درست حسابی مرگخواران از آنجا رد شوند و بتواند از این طریق به دوست خودش برسد.

بلاتریکس همانطور که با قیافه ترسناک و حالا عصبانی اش لینی را نگاه می کرد با حرکتی فرز و سریع لینی را قاپید و درون قفس انداخت و با نگاه به مرگ‌خواران به آنها فهماند عاقبت نافرمانی چیزی خوبی نیست و بعد و با نگاه ترسناک تری به کوسه گفت:

- من با هیشکی معامله نمی کنم واگه تا چند ثانیه دیگه از جلوم نری کنار اتفاق بدی واست میوفته.
- نه.

ظاهراً کوسه ظرفیت جواب نه بلاتریکس را نداشت و تهدید های او رویش تاثیر نداشته و حالا با کمال سر سختی بیشتر در را مسدود تر کرده بود.
اسکورپیوس که فرصت را مناسب رونمایی از ویژگی هایش دید خودش را از ته جمعیت رساند و با قیافه ای که معلوم بود از از این اتفاق خوشحال است رو به جمعیت کوسه و مرگخواران کرد و گفت:

- من یه معامله بهتر سراغ دارم! بهتر نیست بجای این ایوان پلاستیکی و استخوانی یه چیز بهتر داشته باشی؟ مثل بالشت سدریک یا کلاه سو و یا یه چیزی از همه ی اموال ما مرگخوارا ؟

مرگخواران نگذاشتند حرف اسکورپیوس تمام شود که او را گرفتند و پیچیدند و همراه لینی داخل استخر انداختند تا اسکورپیوس بیشتر از این بیچاره شأن نکند چرا اموال مرگخواران اهمیتی کمتر از ماموریت برایشان نداشت که با حرف کوسه همگی متوقف شدند.

- پیشنهاد خوبیه.

در همین حین ایوان نیز از حواس پرتی مرگخواران استفاده کرد و با جدا شدن از آنها سعی کرد تا جایی قایم شود.




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۰:۲۳ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

تری بوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۰۲:۵۶
از پشت ویترین
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
ناظر انجمن
پیام: 268
آفلاین
کوسه احساس خطر می‌کرد. حق هم داشت بیچاره. بعد سال ها تنهایی حالا یه دوست پیدا کرده بود و نمی‌خواست از دستش بده. باید یک فکر درست و حسابی میکرد تا بتونه ایوان رو از دست مرگ‌خوارا نجات بده.
نه... تو این شرایط وقت فکر کردن رو نداشت. الان وقت عمل بود.
می‌خواست بره جلو و دست ایوان رو بگیره که با واکنش بلاتریکس رو‌به رو شد.
- برو عقب! تا اطلاع ثانوی مامانشم حق نداره بهش دست بزنه.

کوسه می‌خواست مخالفت کنه که یکدفعه چوبدستی آماده به شلیک بلاتریکس رو دید که داره از جیب رداش خارج میشه و خیلی آروم با یه لبخند ملایم عقب‌نشینی کرد.
خب... مسلما پس گرفتن دوست عزیزش به اون سادگی ها هم که کوسه فکر میکرد نبود.
ولی... چی می‌شد اگه به جای پس گرفتن ایوان یه راه پیدا می‌کرد تا مطمئن بشه که ایوان رو بهش برمی‌گردونن؟
سریع دوید و جلوی در خونه‌ی ریدل وایستاد.
- هی... گوش کنین ببینین چی میگم. من اول اونو پیدا کردم. پس قبل از اینکه دوست شما باشه دوست من بوده. به نظر من اشکالی نداره که دوستمو برای یه مدت قرض بگیرین؛ ولی من از کجا باید مطمئن باشم که برش میگردونین؟

بلاتریکس که دیگه کاسه و حتی پاتیل صبرش لبریز شده بود چوبدستیش رو مستقیم به سمت وسط کله‌ی چکش مانند کوسه گرفت.
- هیچ تضمینی نیست که دوستت برگرده! حالا میری اونور یا بزنم ناقصت...
- بلا! آروم باش، به نظر من حق داره بیچاره.

این صدای لینی بود که حس حیوون دوستیش گل کرده بود و برای دفاع از کوسه جلوی چوبدستی بلاتریکس معلق مونده بود. لینی که دید تغییری توی صورت بلاتریکس ایجاد نشده ادامه داد.
- ببین بلا! اگه کوسه نبود نمی‌تونستیم ایوانو بگیریم. از اون گذشته فقط مرلین میدونه این بیچاره چند وقت تنها بوده. خب دلش همبازی میخواد دیگه.

بلاتریکس که دلش میخواست هر چقدر که ممکنه سریعتر این غائله رو تموم کنه کوتاه اومد.
- خیلی خب. قبوله! قول میدم که ایوان رو برمیگردونم پیشت. به هر حال اینکه ارزشی واسه من نداره. حالا میذاری بریم؟

کوسه قانع شده بود و میخواست کنار بکشه ولی از قرار معلوم هنوز حس حیوون دوستی لینی ارضا نشده بود.
- بلا، اینجوری که فایده نداره. باید یه پیمان ناگسستنی ببندیم!
- لینی. خفه‌ش...
-پیمان ناگسستنی؟ چی هست؟

دیالوگ آخر از طرف ‌کوسه گفته شده بود.
لینی بی توجه به داد و فریاد های بلاتریکس ادامه داد.
- یه نوع پیمان جادوییه که...
-لینی!
- دو طرف معامله رو مجبور میکنه...
- لینییی!
- که به عهدشون پایبند بمونن و...
- لییینیییی!
- اگر زیر قولشون بزنن میمیرن!
- لیییییییی نیییییییی!

با شکسته شدن دیوار صوتی توسط بلاتریکس و خرد شدن همه‌ی اشیا شیشه‌ای توی شعاع ده کیلومتری بالاخره لینی ساکت شد.
ولی کوسه تازه به حرف اومد!
-همین خوبه! همینو میخوام. پیمان ببندین تا بذارم برین!


ویرایش شده توسط تری بوت در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۳ ۱۷:۰۴:۲۷



پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۹:۴۳ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۱۸:۳۱
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6946
آفلاین
- ولی من اینجام!
- راست می گه. منم شاهدم!

ایوان انگشت خودش را شکست و به مغز نداشته خودش لعنت فرستاد و رو به کوسه کرد.
- من مغز ندارم. من خودمو لو دادم. تو چرا تایید می کنی؟

کوسه ایوان را بغل کرد.
- اینا قول تو رو به من دادن.

بلاتریکس خاکستر لباسش را تکاند.
- خب... ایوانم که اینجاست. حرکت می کنیم که این ترسوی خائن فراری رو تحویل ارباب بدیم.

- بزن بریم!

کوسه قبل از همه شروع به حرکت کرد. دست بردار نبود و ایوانش را می خواست.

مرگخواران پیروز، ایوان وحشت زده و کوسه خوشحال به سمت خانه ریدل ها آپارات کردند و در نزدیکی خانه ریدل ظاهر شدند.

- بلا... دستم به ردات... ما مگه فامیل نیستیم؟ منو تحویل نده. اصلا شما برین من خودم میام می گم نادمم! می گم اومدم استخون تقدیم کنم. چرا نمی فهمین؟ من به استخونام وابسته هستم. اینجوری یهویی نمی شه. کدومو بدم! چطوری بدم!

بلاتریکس کتف ایوان را گرفت و کشان کشان به سمت جلو برد.
- من فقط با ارباب فامیلم. تو رو هم بطور کلی تقدیم می کنم که هر استخونی رو که می پسندن انتخاب کنن.

کوسه حواسش را جمع کرده بود که در این کشمکش کسی ایوان را خراب نکند.






پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۹:۱۶ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۴۰۲

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۲:۳۶ یکشنبه ۶ اسفند ۱۴۰۲
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
- دامبلدور... من فهمیدم که در تاریکی هیچ چیزی نیست... بهترین راه، راه روشناییه...

لرد ولدمورت روی پرده، همچنان بر شانه‌ی دامبلدور اشک می‌ریخت.
- اون مرگخوارا... همه‌شون من رو ترک کردن!

در یک لحظه بلاتریکس تشنج را متوقف، یک چشمش را باز و سرش را تا جایی که به پرده‌ی سینما دید داشته باشم، بالا گرفت.

-درسته تام... کسی که در مسیر سیاهی باشه بویی از وفاداری هم نبرده.

حالا هر دو چشم بلاتریکس کاملا باز بود و با دقت شگفت انگیزی به تصویر روی پرده چشم دوخته بود.
- یه وفاداری ای نشونتون بدم که هیچوقت فراموش نکنید.

تهدید های بلاتریکس هیچ وقت بیهوده نبود. مرگخواران این را از قبل می‌دانستند؛ اما وقتی که ماگل های تماشاچی به کمک نیروهای امنیتی شهربازی آنها را به بیرون از سالن پرتاب کردند، از بابتش مطمئن شدند.

-الان خوب شد بلا؟ نه ایوان رو پیدا کردیم، نه فهمیدیم آخر فیلم چی میشه. نمیشد به جای آتیش زدن پرده سینما، تری رو آتیش بزنی؟

بلاتریکس خاکستر روی آستینش را تکاند و بدون اینکه نگاهش را به طرف سو برگرداند جواب داد:
-ارزشش رو داشت.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.