جررررررررر(صدای باز شدن در اتاق مخصوص!)
آلبوس: هی...هوی..گریندل اون چراغو روشن کن!
گریندل: چراغ نداریم!داریم؟!میخوای شمع روشن کنم؟!
آلبوس: احمق شمع میخوایم چی کار..اون قدر سالمند نیستیم که با تکنولوژی پیش نریم..روشن کن اون چراغو!
گریندل: خب من نمیدونم کجاست!من سرژو بغل میکنم یه وقت پاش به ای طرف و اون طرف گیر نکنه..تو روشنش کن!
آلبوس هم میره تا چراغو روشن بکنه!
در روشنایی ناگهانی!
سرژ یه نگاه اجمالی به دور و برشش میندازه تا جایی برای خواب پیدا بکنه..اما جایی پیدا نمیکنه...اتاق مخصوص تشکیل شده از یک تخت، درست وسط اتاق و یه بالش روی زمین.سرژ یه نگاهم به اون دو تا سالمند که دلشون همچنان جوانه میکنه.
آلبوس: سرژ کبیر!!به اتاق حقیرانه ی ما خوش اومدی...زیاد خوب نیست ولی خیلی باصفاست! تو هرجا دوست داری بخواب...اتاق مال توئه...
سرز: خب من میتونم روی تخت بخوابم؟!
گریندل: آهااااا..دست گذاشتی روی نقطه ی حساسش! این تخته دست نخورده باقی میمونه..
سرژ:چرا؟!
آلبوس: هعععیییی...چی بگم؟!من و گریندل هر شب با هم دیگه سر این تخته درگیریم!این منو میزنه..من اونو میزنم...که یکی روی تخت بخوابه....اما آخرش صبح میشه و ما حتی یه چرتم نخوابیدیم!همه ش تقصیر این بشر بیجنبه هستش دیگه!تخته از اول مال من بوده!
گریندل: جمع کن خودتو..تخت منه!
سرژ برای رنگی کردن فضا: بیخیال حالا...تخت بمونه برای مواقع ضروری!فعلا همین یه بالش هستش..شما هم روی همدیگرو ببوسین و برای سلامتی حذب تا صبح سکوت کنید!
آلبوس رو به گریندل میکنه !!!!
سانسور!(البته در این حین شما میتونید تصاویری که از گل و چمن و صحرا و مناظر طبیعی استفاده کنید!)
سرژ:بسه بابا!بسه...ملت مردن از بس گل و چمن دیدن..منم خسته شدم، بگیر بخواب!
چراغ خاموش میشه و سرژ یه گوشه ای تلاش میکنه که بخوابه!
--
صبح
سرژ قبل از طلوع آفتاب بیدار میشه که خودش رو برای ادامه ی عملیات آماده بکنه!ریشاشو میذاره توی جیبش که صداش اون دوتا رو بیدار نکنه و میره بیرون!
به طرف راهی برای یافتن ققی!
سرژ با خودش: خب من بخواب ققی رو پیدا کنم...قضیه از چند تا حال مشخص خارج نیست..پیدا کردنش باید راحت باشه،تنها کاری که باید بکنم اینه که در تک تک اتاقا رو باز کنم،یه نگاه بندازم ببینم کجاست!
جررررر(صدای باز شدنه در!)
-بوق...بوق...چرا نصفه صبحی بیدار میکنی ملتو؟!
-(همون حرفای بالا!)
سرژ با نا امیدی تنها در باقی ماننده رو باز میکنه و چشمش به ققی میفته!
-ققی! پاشو...بسه!
ققی:هوووم؟خوابما..بیدارم کردی...ولی باشه بلند میشم..هرچی باشه این ماموریت مهمیه! خیلی هم هیجان داره
از اتاق میاد بیرون و سرژ یه مشت در گوش ققی میخوابونه: چرا منو تنها گذاشتی؟هان؟!میدونی دیشب به من چی گذشت؟!من دیگه امشب اینجا نمیمونم..ماموریت بی ماموریت!
ققی: نمیشه که..نگو این حرفو!ما مسئولیت داریم..مدیرا ما رو به حذب سپردن...حذبو به ما سپردن؟!ما خوبیم؟ و شعارهایی از این دست!!!
سرژ: من میرم..
و میره که بره سوار هلی کوپتر بشه.
ققی: صبر کن! ببین من حاضرم باهات بیام..به یه شرط!
-هان؟!
-اگه تا زمانی که ما سوار هلی کوپتر نشده باشیم سرژیا صدامون بزنه ، ما میمونیم تا دامبلدورو یه کاریش بکنیم..ترکش بدیم..اگر نه که میریم!
سرژ: باشه،
و به طرف هلی کوپتر میرن.
همه چیز همینه...
Only Raven