پست پایانی:ماندانگاس و فرد به چهره طلبکاروارانه و پوکرفیس مرلین نگاه کردند. مرلین هم البته کم نیاورد و به صورتی پیامبروارانه و عالم بالایی خیره شد به آن دو.
- فرد، تو هم حس میکنی نگاهش داره میسوزونه؟
- اتفاقاً میخواستم از تو بپرسم.
مرلین که دید اگر این نگاهش را همینطور ادامه دهد، مغز هر دو جادوگر ذوب خواهد شد، دیگر نگاهش را ادامه نداد و دو جادوگر را روی کف مرمری قصرش گذاشت.
- خب؟ حالا برای چی اومدید مصدع اوقاتِ پر ارزش ما شدید؟
- میشه خصوصی بگیم؟
مرلین یک نگاه به حوریهایی که در هر سو گوششان را تیز کرده بودند، انداخت. سپس با یک حرکت دست دستور داد که همهشان بروند و البته آنها نیز رفتند.
- خب... بگید حالا تا نزدیم پودرتون کنیم.
- ما یه غلطی کردیم اومدیم با ننه شیاطین معامله کردیم آقا.
مرلین یک عدد پاپ کورن ظاهر کرد.
- خب؟ بعدش؟
- بعدش هیچی دیگه... باید یه جادوگر سفید براش قربانی کنیم که ولمون کنه.
- بکنید خب.
فرد و ماندانگاس:
مرلین به نظر میرسید اندکی به ماجرا علاقه مند شده باشد.
- خب؟ الان از ما انتظار دارید که کمکتون کنیم لابد؟
- آره دیگه ای پیامبر... کمکمون کن... ما که انقده بدبخت و بیچاره و ضعیفیم.
- نه دیگه... ما کمکتون میکنیم، ولی به این شرط که تا سه ماه کل قصر آسمانیمون رو جارو بکشید و تمیز کنید.
ماندانگاس و فرد چاره دیگری نداشتند. پس با چشمانی پر از اشک، قبول کردند و مرلین هم که بسیار شده شده بود، از تالار عظیم خارج شد.
چند دقیقه بعد، مرلین به تالار بازگشت. کاسهای پر از پودری سیاه نیز در دستش بود. او پدر را روی زمین ریخت، سپس به وسیله چوبدستی خود به آنها شکل داد و منتظر ماند.
همینطور منتظر ماند.
خیلی منتظر ماند.
کم کم علف زیر پای پیغمبر داشت سبز میشد که ناگهان دودی سیاه در اتاق پیچید. هوا سنگین شد و بعد خودِ مادر شیاطین با پسرش و تعداد زیادی از خدمتکارانش وارد شدند.
پیامبر با نگاه سرد خود به آنها نگاه کرد. سپس با یک حرکت دست، خدمتکاران مادر شیاطین را به بوق تبدیل کرد و گفت:
- این دو جانور بدبخت با شما یک قراری گذاشتن. ما به وسیله اختیارات زوپسی و عالم بالاییمون ازت میخوایم که ولشون کنی به حال خودشون.
مادر شیاطین فکر کرد. و پوکرفیس شد.
- یعنی چی که ولشون کنم؟ اینا واسه منن! حق منن! تو مشتمن! باید ببرمشون جهنم!
مرلین که در قلمرو خودش بسیار حس قدرت میکرد و خوشحال بود، از غیب چسبی ظاهر کرد و کوباند روی دهانِ مادر شیاطین که دیگر صدایش را همینطور آزاد نکند و جیغ نزند.
- پس معامله انجام شد. ما همیشه میدونستیم که شما برعکس شیاطین دیگه قابل معامله کردن هستید. آفرین!
سپس مرلین، مادر شیاطین را هم برگرداند به دنیای خودشان، رو کرد به ماندانگاس و فرد و گفت:
- خب... شما هم برید سر کارتون... و قبلش یه نکته... هرچقدر که اینجاهارو تمیز کنید، باز هم کش میان و طولانی تر میشن و بخواید برگردید هم دوباره کثیف میشن. میدونیم که الان با دونستن این موضوع میگید ای کاش میرفتید جهنم، ولی همینه که هست!
ماندانگاس و فرد، در حینی که جاروها وارد دماغشان میشدند، تنها توانستند پوکرفیسوارانه به مرلین نگاه کنند!
پایان