هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۲:۱۹ سه شنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۸
#34

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۰
از آواتارم خوشم میاد !!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 350
آفلاین
ریموس همچنان داره با تعجب به آبر نگاه می کنه.به نظرش کار های مرد چوپان یه کم مشکوک می زنه.یه کم سرش رو خاروند و همون جا وایساد تا بز ها برن تو.بعد با یه تریپ میتی کمانی وارد اتاق میشه تا بتونه اونا رو غافلگیر کنه ولی وسط راه پاش لیز می خوره و با یه چرخش 360 درجه میفته رو زمین!آبر داشت غش غش به ریموس میخندید!

ریموس:

مرد چوپان در حالی که دست پاچه شده بود یه چیز پروند!

-ا....رم....آروم باشین آقای لوتی نه چیز، لوپی!

ریموس:

ریموس آروم از رو زمین بلند میشه و به بز ها که دارن هر هر بهش میخندن نگاه میکنه.ریموس اعصابش به شدت خراب بود و می خواست یه فصل مفصل کتک نصیب بز ها به خصوص آبر کنه!مسئول بز ها هم از ترس سریع دست ریموس رو می گیره و اونو بلند میکنه.سر تا پای ریموس خاکی شده بود و دستش هم کمی خون اومده بود...

-ا......رم....چیزیتون که نشد؟

-

-خوب....چیزه....من برم دیگه!شیش تا سفارش دیگه هم دارم!...به امید دیدار!

-خوب برو...

چند دقیقه بعد

ریموس نگاه معنا داری به آبر میندازه و آبر هم براش زبون درازی می کنه!خون ریموس به جوش اومده و صورتش سرخ شده بود!آبر بدون توجه به قیافه ی ریموس شروع به حرف زدن میکنه

-سلام ریمی!چه طوری جونیور؟صفا میکنی؟

ریموس با این حرف از تعجب شاخ در آورده بود!

-سلام!

-خوب خوب خوب....شوخی بسه.پاشو این دیوارا رو ریدیف کن حوصله نداریم!

-چشمم روشن!واقعا فکر میکنی من این کارو میکنم؟!

یک ساعت بعد

ریموس بیچاره یه کلاه حمالی رو سرش گذاشته و داره در و دیوار ها رو تعمیر می کنه!ظاهرا اون مدمدی که قرار بود بیاد هم رفته گم و گور شده! آبر هم بالای سر ریموس وایساده و داره هی بهش دستور می ده!

بذار از دستت راحت بشم...می دونم باهات چی کار کنم!

ریموس اینو مدام توی ذهنش تکرار می کرد!

-فکر نکن که میتونی از دستم فرار کنی ها!

ریموس طی رو میندازه کنار با یه حالت طلب کارانه توی چشمای آبر زل میزنه.بعدشم از ترس سریع در میره ولی لباسش به در گیر میکنه...

زررررررررررررررررررررررررررررت! (افکت جر خوردن لباس ریموس!)

آبر:ها ها ها!می دونم باهات چی کار کنم!

.ناگهان تمام بز ها طی یه صحنه ی اکشن میریزن روی سر ریموس و تقریبا نود درصد دیوار هایی که درست کرده بود رو خراب می کنن!ریموس خونش به جوش اومده بود و می خواست دو تا چک دم گوش آبر بزنه ولی...


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۸/۳/۱۹ ۱۲:۲۲:۳۹

[b][color=000066]Catch me in my Mer


Re: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۱:۳۸ چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۸
#33

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
**سوژه جدید**



- بله مهندس،همینجاست،متراژش 3000 متر هست.
- بسیار خوب،این بنا چی بشه؟
- ایشون میخوان که نما همین باشه اما از تو پیشرفته بشه،برای انجام یه سری کار ها

مرد نگاه متعجبانه ای به ریموس لوپین کرد و گفت : ببخشید،چه کارایی؟
- شما فهمت نمیرسه در حال حاضر،مربوط به جبهه سفید میشه،مقاصد دفاعی داریم
مرد سرش را خاراند و گفت : خوب،چقدر به ما میدین؟
- ما؟مگه چند نفر تشریف دارین؟

- منم،20 تا ممد لازم داریم،یه دونه سر ممد،و یه ممد کار.
در همین موقع صدای پاهای متعددی شنیده شد و لحظه ای بعد،آبرفورث دامبلدور به همراه تعداد کثیری از بز های غیور،از راه رسید.
ریموس : بله،انم همه ممداتون.میمونه اجرت شما که اون هم از خجالتتون در میایم.

مرد که دیگه کلا قاطی کرده بود نگاهی به بز ها کرد اما درست در همین لحظه،سرپرست بز ها روی دوپا بلند شد و گفت : من بزیدون هستم،سرپرست تیپ سوم فنی بزستان!
مرد لحظه ای خیره به بز نگاه کرد و به ریموس گفت : ببخشید من حالم خوب نیست،دارم یه صدا هایی میشنوم،فکر کنم گرما زده شدم.

آبر : جونیور الان هوا که خیلی سرده،چطوری گرما زده شدی شما؟
ثانیه ای از سخن آبر نگذشته بود که بز دوباره همان جمله قبلی را تکرار کرد.
- این بزه حرف زد؟
- خوب آره،چیه میگه؟
- این بزه!بز،مگه بزا حرف میزنن؟
در همین لحظه ریموس با یه تریپ کارشناسی توام با ژانگولری گفت : خوب البته این از نژاد سخنگو هست،بقیه به زبان بز ها صحبت میکنن فقط.عمو آبر...

در این لحظه،آبر با صدای بلند گفت : مــــــــــــــــــــع مــــــــع!
همه بز ها روی دوپا بلند شدند و به طرف مرد تعظیم کردند.
مرد ترجیح داد این موضوعو ادامه نده و گفت : خوب،آقای لوکین،کی شروع کنم؟
- اهم،اهم،لوپین هستم،از همین امروز.
مرد نگاه حزن آمیزی به ریموس و بزها کرد و گفت : خب،بیاین بریم.
لشکر بز ها پشت سر مرد،به سمت قلعه باکینگهام پلیس حرکت کردند...


ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۳/۱۳ ۱۱:۴۰:۲۶

seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ چهارشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۷
#32

الستور مودیold3


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۶ یکشنبه ۱۵ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 55
آفلاین
مودی خسته و کوفته از پله های کاخ میاد بالا ...
مودی پیش خودش:خوب من که الان با محفل خوب نیستم...چون می خاستن منو بکشن...خونه هم که ندارم...وقتی نبودم خونه مو فروختن....منم چون یکی از بهترین کاراگاهان این مملکتم...این کاخ رو به عنوان خونه ی خودم برمی گزینم!
جاسم که پشت سر مودی وایستاده بود گفت: به به!میخای یه نوشابه هم برات باز کنم...
مودی هم که خیلی خشن بود و اعصاب نداشت،چون این همه مدت توی سطح سایت و کنار چت باکس می خوابیده، یه طلسم فرمان روش اجرا میکنه و جاسم موافق میشه!
مودی میره داخل قصر و بار و بندیلشو می ندازه زمین...پرده ی یکی از پنجره ها رو می کنه و روش بزرگ می نویسه

قصر کنت الستور مودی

زیرشم واسه اینکه مردم رو بترسونه می نویسه،

ملقب به دراکولا!

و می چسبونتش دم ورودی قصر!


می دونید با چه کسی طرف هستید؟!
اپتیموس پرایم!
مودی-تریلی!
Leader Prime!


Re: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۲۱:۲۶ سه شنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۷
#31

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
فرت !

پیوز در حالی که سخت در اندیشه رفته میپرسه : این چه صدایی بود ؟

نویسنده پست : افکت مردن سگ !

-

صبح - نگهبانی باکینگهام پلیس

پیوز در حالی که تمام بدن روح مانندش می لرزید روی یکی از صندلی های اتاق نگهبانی نشسته بود ! جاسم(!) نگهبان دیگر قصر هم با صورتی رنگ پریده به او نگاه میکرد و هر چند دقیقه نگاهش رو به گوشه اتاق که لاشه سگی افتاده بود میدزدید !

- حالا مطمئنی مرده ؟

- آره باو ... نویسنده پست گفت !

- وااای ... حالا چیکار کنیم ؟ جواب پادشاه رو چی بدیم ؟ چطور بهش بگیم سگش مرده ... ؟

پیوز در حالی که بدن نداشته اش (!) همچنان میلرزید به فکر فرو رفت ...

- امممم .. آآآآآ ... کمــــــــــک ... آآآآآآآآآ ...

پیوز از فکر بیرون اومد ...

- اوی نویسنده بوقی تو مگه مرض داری من رو توی فکر فرو میکنی ! داشتم خفه میشدم ! تو نمیفهمی بدن من به فکر حساسیت داره ... بوق بهت ... **** بهت

نویسنده :

ظهر - راهرو های باکینگهام پلیس

پیوز در حالی که شونه به شونه جاسم حرکت میکنه میپرسه : « فکر میکنی جواب بده ؟ من نمیدونم !!! اون سه تا مجسمه سگ رو تا حالا ندیدم !!! »

جاسم با اعتماد جواب میده : « معلومه پیوز ! تو ترم قبل معلم تغییر شکل هاگوارتز بودی ... حتما از پسش برمیای ... پیوز ؟ ... پیوز ؟ .. ! »

و توجه جاسم به سوراخی کف راهرو جلب میشه که از داخلش صدای عرعر روح میاد

عصر - سرسرای باکینگهام پلیس - مجسمه سه سگ

پیوز جلوی سگ اول ایستاده و چوبدستی اش رو جلوی صورتش گرفته : « وینگاردیوم لوی اوسا ! »

مجسمه سگ به هوا بلند میشه و بعد از قر و قنبیل با سرعتی در حد لاکپشت و به سبک فیلم های کبرا یازده به سمت زمین سقوط میکنه ! پیوز و جاسم هم در حالی که دهنشون بازه ولی صدایی ازش در نمیاد پرش میکنن تا مجسمه رو بگیرن و بزنم به تخته خوب هم میپرن و به یاری جلوه های ویژه در پرش حتی از مجمسه هم جلو میزنن و در یک حرکت انحاریک با سر میرن توی دیوار سگ هم میافته و میشکنه ...

لحظاتی بعد ...

پبوز جلوی دومین مجسمه سگ ایستاده و چوبدستی اش رو به سمت اون گرفته ... با تمام قوا داره فکر میکنه و سلول های خاکستری مغزش هر چند ثانیه مثل ذرت بوداده از کله اش میپره بیرون ... در نهایت یک ورد به یاد میاره و میخونه : « اکسپکتوپاترونوم ! »

سپرمدافع پیوز به شکل یک روح از چوبش خارج میشه ! پیوز : « واااو ... عشق من .. چقدر منتظرت بودم ! »

و دست در دست سپر مدافع دور میشه تا یک دامبلدور پیدار کنه تا بهش اعتماد کنه و تراژدی اسنیپ باردیگر تکرار بشه ... به سلامتی این زوج خوشبخت

دقائقی بعد ...

در حالی که پیوز به صورت بسیار ژانگولری از سوژه خارج شده جاسم چوبدستی اش رو به سمت آخرین مجسمه میگیره و میگه : « چانیتیوس ! »

مجسمه به شکل یک سگ واقعی تغییر میکنه و شروع میکنه به پارس کردن و به دنبال پاچه جاسم راه میافته و جاسم هم در حالی که با نگاهی ناامید به دوربین چشم دوخته شروع به فرار کردن میکنه ...

....

این بود اوج هنر ژانگولر نویسنده ... شما هم اگر از این داستان های ژانگولری دارید برای ما بفرستید تا در پست های بعدی به نام خودتان پخش کنیم ...


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۹ ۲۱:۲۹:۵۴

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۵:۴۱ دوشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۸۷
#30

ليسا  تورپين


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۷ یکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۵۴ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۹
از زير بارون...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
2- سگ محبوب شاه مرده شما هم از ترس جونتون نمي تونيد اين خبر رو به شاه بديد.مجسمه ي سگ شاه رو زنده مي كنيد و به عنوان سگ بهش قالب مي كنيد! (باكينگهام)

***
ديشب قصر حال و هواي خوبي نداشت.همه منتظر بودند تا ببينند پزشك قصر درباره ي سگ پادشاه چه مي گويد.

سگ پادشاه بسيار زيباست. پاكوتاه و پشمالو .موهايش سفيد سفيد هستند.يك پاپيون بسيار زيباي صورتي هم به گردنش آويخته اند .او هميشه در تمامي لحظات در كنار پادشاه بوده است و در هنگام غم هاي پادشاه با پارس كردنش و انجام كارهايي جالب،خنده بر لبان پادشاه مي گذاشت.

تمام مردم روياي داشتن چنين سگي را در سر مي پرورانند.سگي باهوش و وفا دار.

يكي از آن جمله كساني كه سگ را بسيار دوست داشت من بودم!دقت كنيد!*بودم!
من در قصر به عنوان يك خدمتكار حقير و پست كار مي كنم.البته پيش از اين نگهبان اين سگ دوست داشتني در قصر بودم.همين سگ بود كه مرا به اين رتبه ي پايين آورد.

به ياد مي آورم آن روز هايي را كه هر روز كارم بازي كردن با سگ بود.به او غذاي مورد علاقه اش مي دادم و او با افتادن بر روي من ليسيدن صورتم و پارس كردن از من تشكر و قدرداني مي كرد.

درآن زمان عده ي كثيري از كاركنان قصر نسبت به من حسادت شديدي داشتند.بنابراين گروهي تشكيل دادند و تصميم گرفتند بر عليه من نقشه اي بريزند و مرا بركنار كنند.به همين علت روزي بدون اينكه من چيزي بفهمم در غذاي سگ سم ريختند و سگ...

و سگ مسموم گرديد و در حال مردن بود.اما حال او خوب شد و حال من بد.زيرا پادشاه از دست من بسيار خشمگين شده بود و مرا مقصر مي دانست .ابتدا حتي مي خواست مرا اعدام كند!اما منصرف شد و مرا به اين رتبه ي پايين آورد.

نگهبان سگ تغيير يافت و من يك كارگر پست شدم.اما من هم مانند دشمنانم گروهي تشكيل دادم و انتقامم را گرفتم و سگ را مسموم كردم.
و البته من شكست خوردم زيرا سگ مرد...ديگر سگي در قصر نبود كه شايد من بتوانم نگهبانش شوم.

رساندن خبر مرگ سگ را به پادشاه، بر عهده ي من ٍ بدبخت افتاد.اما من نمي توانستم اين كار را انجام دهم.آنها قبول نمي كردند و ...

البته مجسمه اي از سگ در كاخ وجود داشت .آن مجسمه شباهت بسياري با خود سگ داشت.به طوري كه هرگاه آن را مي ديدم فكر مي كردم سگ زنده شده.

ساعتها به دنبال شخصي گشتم تا تغيير شكل بلد باشد و بتواند مجسمه را تبديل به سگ كند.روزي به شهر رفتم و از مردم آدرس يك تغيير شكل دهنده ي خوب را پرسيدم.

آنها شخصي به نام استاد گري را به من معرفي نمودند و من راهي خانه ي استاد گري شدم.

پس از مدتي به آنجا رسيدم.خانه اي عجيب داشت .انگار هر چه را كه داشت تغيير شكل داده بود!

جلوتر رفتم و بر در خانه كوبيدم.

- «بله؟كيه؟»

صداي پير مردي را شنيدم.پاسخ دادم:«آقاي گري؟»

در باز شد .نه...آقاي گري نمي توانست آن پيرمرد باشد .زيرا او بيشتر به خدمتكارش مي خورد تا به استاد گري.

- «سلام!كاري داشتي دختر جان؟»

-« دنبال شخصي به نام استاد گري مي گشتم!فكر كنم اينجا زندگي مي كنه ،نه؟»

-« درسته!فرمايشتون؟»

-«مي خواستم ايشون رو ملاقات كنم.مثل اينكه شما خدمتكارشون هستيد نه؟»

- «خدمتكار؟يعني اين قدر پير و وحشتناك شدم؟!»

-« ببخشيد لطفا زودتر صداشون كنيد.باهاشون كار مهمي دارم.»

پيرمرد دستي بر موهاي سفيد سرش كشيد و آنها را سياه كرد!سپس گفت: «دختر جان!من آقاي گري هستم!»

در همان حال بسيار شرمگين شدم.سرم را پايين انداختم و گفتم:«اوه...منو خيلي ببخشيد!خيلي خيلي عذر مي خوام.»

سرم را بلند كردم و پيرمرد را ديدم كه داشت با مهرباني به من نگاه مي كرد.

«اشكالي نداره دخترم!بيا تو!»

وارد خانه اش شدم.همانطور كه اول گفتم،خانه ي عجيبي داشت.به اتاق پذيرائيش رسيديم.من روي يكي از آن مبل هاي جالبش نشستم .و او برايم چاي آورد .سپس ماجرا را برايش توضيح دادم.
او هم به من چگونگي تغيير شكل مجسمه به گربه را آموزش داد.سپس با چند مجسمه ي كوچك تمرين كردم.ابتدا برايم بسيار سخت بود و اغلب در كارم اشتباه مي كردم.اما پس از مدتي كاملاً ياد گرفتم.

«عاليه دخترم!خوبه!حالا مي توني بري روي مجسمه امتحان كني!چون الان كارت خيلي خوب شده!»

در پاسخ گفتم:«از لطفتون بي نهايت متشكرم.راست مي گين.ديگه بايد برم.»

«موفق باشي دخترم!از آشنايي باهات خوشحال شدم!»

سپس خداحافظي كردم و از خانه بيرون رفتم و به سوي قصر حركت كردم.

به قصر رسيدم و وارد اتاقم شدم.دوستم را ديدم كه به طرفم آمد و گفت:«كجا بودي تو؟! خبر به عاليجناب رسيد.اون الان بدجوري تو شوكه!»

با شنيدن خبر بسيار ناراحت شدم.اما تصميم گرفتم نصف شب ،هنگامي كه همه خوابند به طرف مجسمه بروم و كارم را انجام دهم.

نيمه هاي شب فرا رسيد.آرام آرام بدون اينكه كسي صداي قدم زدنم را بشنود به سوي مجسمه رفتم.

مجسمه روبرويم بود.چوبدستيم را درآوردم.

«كريتكتيوس!كريتكتيوس!»

ورد را خواندم و منتظر ماندم تا مجسمه تغيير شكل دهد...

سگ پارس پارس مي كرد .من سعي كردم آرامش كنم.

«هيـــــــس!ساكت باش جني!»

راستي اسم سگ جني بود .اين را قبلا نگفته بودم.

آرام آرام در حالي كه جني را در آغوشم گرفته بودم به طرف اتاقم رفتم و صبح زود با سگ به طرف اتاق عاليجناب رفتم.

همه از ديدن سگ متعجب بودند.حتي نگهبانان به محض نزديك شدنم به در اتاق پادشاه،فورا آن را باز كردند و لبخندي به من زدند.

وارد اتاق شدم.

«عاليجناب!عاليجناب!سگتون رو زنده و سالم آوردم براتون!»

عاليجناب روي تختش دراز كشيده بود و به محض ديدن جني از جا پريد.جني را روي زمين گذاشتم .عاليجناب به طرفش دويد و او را با علاقه ي زيادي در آغوش كشيد.

من هم گفتم : «هنگامي كه سگ مرده بود به سراغ جسدش رفتم و با خود به اتاقم بردم.تو اتاقم منوجه شدم زنده است.ازش مواظبت كردم تا حال او كاملا خوب شد.»

پادشاه رو به من كرد و گفت:«كمال تشكر رو ازت دارم!تو دوباره به پست قبليت يعني نگهبان سگ ترفيع مي يابي!»

من دوباره نگهبان سگ شدم و بيشتر اوقات به سراغ آن استاد بزرگ -استاد گري- مي روم و برايش هديه مي برم و از او به خاطر آموزشش قدرداني مي نمايم.

در يك هفته جان سگي را گرفتم و به مجسمه اي جان دادم!جالب نيست؟

هم اكنون زندگي من بسيار عالي است !

پايان


[b][color=0066FF] " تا دنیا دنیاست آبی مال ماست / ما قهرمانیم ج


Re: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۴:۱۹ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۷
#29

لیلی لونا پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۵ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۵۱ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 389
آفلاین
2- سگ محبوب شاه مرده شما هم از ترس جونتون نمي تونيد اين خبر رو به شاه بديد.مجسمه ي سگ شاه رو زنده مي كنيد و به عنوان سگ بهش قالب مي كنيد! (باكينگهام)

با خوش حالی وارد قصر شدم ، دست هایم پر بود از غذای سگ! قدم زنان از میان بوته های گل گذشتم ، ناگهان تصمیم گرفتم که شاخه ای از زیباترین گل را بچینم. با یک شاخه گل می توانسم سگ را زیباتر کنم ، سگ را در ذهن خود تصور کردم ، در میان موی ضخیم و پر پشتش گل ارغوانی رنگی می درخشید.

بنابراین به بوته ی گل نزدیک شدم و یک شاخه از آن را چیدم و دوباره به راه افتادم.

چند دقیقه بعد با به مشام رسیدن بوی خوش چمن تازه چیده شده به خانه ی سگ رسیدم. مثل همیشه یکی از استخوان هایی که بر روی زمین قرار داشت را برداشتم ، آن را آماده بالا گرفتم و فریاد زدم:

- پاپی"

انتظار داشتم که سگ مثل همیشه جست و خیز کنان از درون خانه اش بیرون بپرد و با گرفتن استخوان از من ، شروع به بازی کند ... اما سخت در اشتباه بودم ، سگ برخلاف همیشه بیرون نیامد.

با خود گفتم: « احتمالا امروز خواب مونده ، آره درسته شایدم میخواد غافل گیرم کنه. »

بنابراین این بار با صدای بلندتری اسم سگ را صدا زدم. چند ثانیه منتظر ماندم ولی باز هم صدایی شنیده نشد! این بار واقعا ترس سراسر وجودم را فرا گرفت.

جلوتر رفتم ، خم شدم و به درون خانه نگاهی انداختم. سگ بی حال بر روی زمین افتاده بود و تکانی نمی خورد.

فریادی کشیدم و هر چیزی که در دستانم بود را روی زمین انداختم. دستانم را دراز کردم و سگ را بیرون آوردم. روی زمین گذاشتم و دستم را بر روی دلش گذاشتم. تکان نمی خورد ، شقیقه اش نیز نمیزد.

صدایی از پشت سرم مرا از جا پراند. با عجله بلند شدم و سعی کردم در حد ممکن صدایم لرزشی نداشته باشد و فریاد زدم:

- باشه الان سگ شاه رو میارم ، شما برید من خودم میام!

سرم را برگرداندم و به سگ نگاه کردم. حال باید چی می کردم؟

در حالی که اشک چشمانم را فرا گرفته بود به دنبال راه چاره ای بودم ، ولی چه کاری می توانست یک سگ مرده را زنده کند؟

از جا بلند شدم و سگ را درون خانه اش گذاشتم و به سمت پادشاه به راه افتادم.

با خود فکر کردم که همه چیز را به شاه می گویم. به او می گویم که وقتی آمدم سگ کشته شده بود ، اما آیا او به این راحتی مرا می بخشید؟ شاید با خود می گفت که من از سگش خوب مراقبت نکرده ام؟ شاید هم مرا بکشد ...

« نه نه! این کار درستی نیست ، نباید به شاه بگم! ولی چه کار کنم؟ »

معذبانه به اطرافم نگاه کردم. متوجه شدم که از سر حواس پرتی وارد راهرویی اشتباه شده ام. خواستم سرم را برگردانم که چیزی توجهم را جلب کرد ، مجسمه ای از سگ محبوب شاه در انتهای راهرو خودنمایی میکرد و پرتوی آفتاب چهره ی آن را روشن کرده بود.

برق شادی در چشمانم نمایان شد. نگاهی به اطرافم انداختم ، خوش بختانه کسی در راهرو نبود. آهسته به مجسمه نزدیک تر شدم ، چوبدستیم را بیرون کشیدم و زیر لب وردی را بر زبان آوردم.

فریادی از سر خوش حالی کشیدم و سگ جان گرفته را در آغوش کشیدم ، از صمیم قلب او را در آغوش گرفتم!

- دوشیزه پاتر! شما الان باید در حضور شاه باشید ...

برگشتم و سگ را محکم تر در آغوش فشردم. نکند او متوجه کار من شده باشد؟

- اتفاقی افتاده؟ شاه منتظر شماست!

پس او نمی دانست! با خوش حالی نفس عمیقی کشیدم و گفتم: باشه الان میام. یه لحظه حواسم پرت شد و سگ برای بازی به اینجا اومد. منم دنبالش اومدم تا اینکه اینجا گرفتمش.

سگ را نوازش کردم و همراه مرد به سمت شاه رفتم.

پشت در رسیده بودیم که من ناگهان ایستادم. از ته قلبم دعا کردم که شاه متوجه نشود و در را گشودم و وارد شدم!

بله شاه هیچ وقت متوجه نشد که این سگ مجسمه ای تبدیل به سگ شده بیش نیست ، اما متاسفانه چند روز بعد متوجه غیب شدن مجسمه ی سگ شدند ... خوش بختانه در این مورد هم من جان سالم به در بردم و هیچ کس موضوع اصلی را نفهمید ... همه چیز عالی بود ...


ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۲ ۱۵:۴۶:۱۶
ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۲ ۱۵:۴۸:۱۱
ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۲ ۱۵:۵۷:۲۸


Re: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۰:۱۸ چهارشنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۷
#28

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
كنت دراكولا، منو مديريت رو بررسي ميكنه و بعد در يك حركت انتحاري، موبايلشو در مي ياره!!

مديرا:!!!!!


شماره اي رو ميگيره شروع به صحبت كردن ميكنه:

_ سلام قربان!... احول شما؟... ماموريت انجام شد قربان! بعععله! خب حالا بايد چيكار كنم؟ آهان... اوهوم...


و انگشت كنت روي منو چند حركت انجام ميده.

_ درست شد ؟ ايول خودم! تتمه قراردادو كي تقديم ميكنين؟

_ Never!!!


و بعد نوري سبزرنگ و كنت دراكولا به تاريخ مي پيونده!


تيم مديريت: امپراطووووووور!!!


امپراطور در يك عمليات مافوق خارق العاده! يك سري افكت ها و جلوه هاي ويژه اي رو انجام ميده، از قبيل:

رعد و برق! رفتن برقا!( ماگولي نبود!)!! چرخش در هوا! ترك خوردن ديوار و يك سري صداهاي وحشت ناك!!!


ملت مدير دوباره دچار بازموندگي فك ميشن!

امپراطور هم كلا خيلي آهاهاها ميشه و يك جهش در حد المپيك، منو مديريتو از توي آسمون مي قاپه!

و بعد رو به سمت مديران ميكنه و با صداي به شدت دارك و لرزه بر اندام بندازانه!!! ميگه:


_ شماها باعث شديد كه كار و كاسبي برتي باتهاي من كساد بشه! شما بايد تاوان بپردازيد! بايد هم در كارخونه ي برتي بات سازي مشغول به كار بشيد و هم برام مشتري پيدا كنيد!! آهاهاها و كلا خيلي آهاهاها !!!!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۵:۳۹ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۸۷
#27

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
خون قرمز رنگی از دندانهای سفید دراکولا میچکید.کنت دراکولا دستان خود را بهم مالید و سپس یک قدم جلوتر آمد.هری همچنان بر روی زمین دراز کشیده بود و از ترس میلرزید.هری نگاهی از روی ترس به دراکولا کرد و سپس التماس کنان گفت:
منو نکش...من مدیر زوپسم.من برم کلسایت جادوگران بدون سرپناه میشه.همشون بلاک میشن.آرشام و اینا برمیگردن.من بجاش عمامه کویریل یا....یا اصلا تورو مدیر میکنم.

کنت دراکوبا که گویا هیچ یک از حرفهای هری را نشنیده بود نگاهی به هری نمود و سپس با لحن خشن جوابش را داد:
تو تو قلعه من اومدی.الان هیچ سندی هم نداری.مثل بید داری میلرزی و هیچ کاری نمیتونی بکنی.تو اومدی توی قلعه من آرامشمو از من گرفتی.برای همین،من یک چیزی رو از تو میگیرم.م نه عمامه میخوا نه...

ناگهان،دستان هری که همچنان در حال لرزش بودند به دکمه منوی مدیریت برخورد کرد.در همان هنگام،دیوار داخلی اتاق به رنگ قرمز رنگ تغییر کرده و این کار،باعث جلب توجه کنت شد.
- به به...اون چیه؟خیلی جال بود!من همونو میخوام.یا همونو بهممدی یا سروکارت با المرلینه!

قطرات اشک در چشمان هری حلقه زد.گونهایش قرمز و موهای سیاهش،آشفته تر از هر لحظه دیگری بنظر رسید.
- حالا باز یک کوچولو در مورد عمامه کویریل فکر کن...شاید خوشت اومدا!ببین چغدر بهش میاد؟...خیلی خوب چرا عصبانی میشی؟بیا ببرش.ببرش برو فقط زود برو!

برق شرورانه ای در چشمان کنت دیده شد(در تاریکی!!)کنت دراکولا منوی مدیریت را گرفت به آن خیره شد...


ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۹ ۱۵:۵۴:۴۲

تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۱:۱۳ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۸۷
#26

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
در سایه اش، گام برداشتن های کوتاهی دیده می شد. لحظه لحظه به سوی مدیران نزدیک و نزدیک تر می شد. عله با صدایی لرزون پرسید:

- کیستی؟ خودتو معرفی کن... از کدوم دیار بوقی اومدی؟

جوابی شنیده نشد، فقط صدای "هووووم" مانندی از سویش شنیده می شد. سایه سیاه، نزدیک و نزدیک تر می شد. عله این بار با صدایی شبیه به گریه گفت:

- ببین..اگه نگی کی هستی... این تاپیک رو دیلیت می کنم... ها...من وبمسترم...جلو نیا...

اکنون در میان چارچوب دروازه قلعه، قامتی بلند خودنمایی می کرد. سیاه پوش به نظر می آمد. عله به همراه سایر مدیرانش عقب عقب می رفتند تا به دیوار داخلی پشت سرشان اصابت کردند و همگی روی زمین ولو شدند.

آنیتا جیــــغ بلندی کشید. کوییرل انجیلش را بیرون کشیده بود و دعا می خواند. . بارون خون آلود، نوت بوکش را باز کرده بود و وصیت نامه اش را تایپ می کرد. مونالیزا هم مشغول ترجمه و نگارش آخرین خبرش از لیکی کالدرون بود.

سیاه پوش نزدیک تر شد و در چند قدمی مدیران ایستاد. قیافه اش در نور افسون لوموس عله قابل مشاهده بود:
صورت قرمز، ریش یهودی، تسبمی مصنوعی، شاخ دار، عینک دودی، سیگاری!

مدیران:

تنها عله، یکه و تنها در مقابل موجود وحشتناک، روی زمین افتاده بود. صدایی "غرررر" مانندی از دهان موجود بیرون آمد و فک به حرف زدن ول داد:

- من کنت دراکولا ام...تو قلعه من چیکار می کنید بوقی هااا !

عله آب دهانش را قورت داد، گلویش را صاف کرد، با دستپاچگی گفت:

- صبر کن... صبر کن...منو نخور هیولا...من سند دارم...این تاپیک توی انجمن سایت منه... مال منه... سند دارم...

- کو؟! :bat:

عله با وحشت روی زمین خم شد و کیف قهوه ای اش را به سمت خود کشید. در آن را کنار زد، برگه هایی مچاله را جلوی کنت دراکولا ریخت. دراکو در حالیکه سیگار برگ دیگری را روشن کرده بود، خم شد و برگه ها را برداشت، در حالیکه ریش هایش را می خاروند، برگه های مچاله را درون دهانش ریخت.

دراکولا:

عله در یک حرکت انتحاری چوبدستی اش را پرت می کنه تو چشم دراکولا، روی زمین شیرجه میره، می پره پشت نوک بوک بارون که در گوشه ای مشغول دانلود فیلم های نازیبا از سایت YouTube به طور خودکار بود.

در جستجوی Mozila Firefox


عله با وحشت در حالیکه هم زمان دراکولا را می نگرید که با فریادهای وحشتناک قلعه را می لرزاند و مشغول در آوردن چوبدستی از درون چشمش بود، در دسکتاپ در جستجوی موزیلا فایرفاکس بود. دریغ از یک آیکن !

با نهایت اکراه و تنفر، روی آیکن اینترنت اکسپلورر کلیک کرد:

www.jadoogaran.org/admin.php

شما به این قسمت دسترسی مستقیم نداری

در حالیکه روی صفحه نوت بوک تف می انداخت، نعره کشید:

- لعنت به تو ای IE ، شناسه رو هم یادت نمی مونه!

با عصبانیت در صفحه اصلی شناسه و واژه رمز خود را وارد کرد، سپس وارد منوی مدیریت شد. ماژول ها===> newbb ==> غیر فعال....

دراکولا در حالیکه خود را روی عله می انداخت، با مخ به دیوار نامرئی اصابت کرد. مدیران از درون قبر بیرون می آمدند.

آنیتا: مااااع...الان ما توی منوی مدیریت هستیم...؟!

عله: فوق دکترای زوپس قهرمان اینه!

دراکولا با خشم و فریادهایی لرزاننده به دیوار کله می کوباند:

دیوار کنار رفت و دراکولا به مقابل عله اومد. صورتش را به صورت عله نزدیک تر کرد:

عله: هک شدیم!


ویرایش شده توسط اینیگو ایماگو در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۹ ۱۱:۵۵:۵۷
ویرایش شده توسط اینیگو ایماگو در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۹ ۱۲:۰۵:۰۵

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۷:۲۰ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۸۷
#25

تایبریوس مک لاگنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵
از پیاده روی با لردسیاه برمیگردم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 314
آفلاین
- پيتر بودش! همون موش بوقي! تا صداي تو رو شنيد در رفت؛ به جّـــــــان تو!

كوييرل كه حوصله ي جدل بيشتري رو نداره، نگاهي آستاكبارنه تحويل بارون خون آلود ميده و با مهرباني هر چه تمامتر به بيرون از مرلينگاه راهنماييش ميكنه... ( )

بارون:

و در حالي كه زمزمه ي غمگيني زير لب داشت، به سمت تالار ورودي قلعه حركت ميكنه:

چشمانم از من گريختند
به دنبال ساحره ي مغروري كه از من گرخيده بود
از مرواريد سياه بود،
از بوق ارغواني،
خونم را با دُمي از آتش
بلاك كرد...
(ك.ر.ب پابلو نرودا )


يك ساعت بعـــــــد؛ توي تالار قلعه

صداي ارّه و تيشه و ريپارو! به همراه بوي كنترل اف پنج و سيفيت كننده، با گرد و غبار ناشي از خونه تكوني راجر و موناليزا در هم آميخته و همه چيز بابِ فضاسازيه خزيه براي اسباب كشي و قلعه تكوني

علّه در گوشه ايي داره زوپس قهرمانش اش رو گردگيري ميكنه و جلا ميندازه.
كوييرل روي مبل نخ نما و زهوار در رفته اي نشسته و آنيتا درحالي كه ماسكي بر دهن و بيني داره كتفش رو ماساژ ميده:

- اي خواهر! ديگه از سن و سالِ تو به دوره اين جور فعاليتاي نافُرم!
- هععي! دست رو دلم نذار مرضي جون ( تلفظ جوات شده ي آني ) دلم از دست علّه خوونه...

دينننگ..دانننگ! دينننگ..دانننگ!

با پيچشده شدنِ صداي ساعت شماطه دار بزرگ تالار، كه پاندولش جمجمه ي ايست با چشماني از زمرد سبز، به طور ناگهاني برقها ميره. آتيش شومينه خاموش ميشه، جيغ زجر آوري در قلعه طنين انداز ميشه. يكي از پنجره ها با وزش باد باز ميشه و شيشه هاش خورد و خمير ميشن؛ لوستر با تكونهايي از سقف كنده ميشه و در نزديكي مديرا به زمين ميخوره...

مديرا كه يييهو خوف كردن همگي باهم عكس العمل نشون ميدن:

مديرا: لوموس
عله: اكسپلياريميوس
بارون خون آلود: آنتي كنترل اف پنج
نويسنده رو به دوربين:

درِ ورودي قلعه باز ميشه و سايه ي كشيده ي موجودي بر روي زمين ميفته...

مديرا:

-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-
پ.ن: خواهش ميكنم نفر بعدي كنت دراكولا رو وارد رول كنه. مرسي


در كنار درياچه ي نقره ايي قدم ميزنم
و با بغضي که مدتهاست گلويم را ميفشارد، رو به امواج خروشانش مي ايستم
و در افق،
طرح غم انگيز نگاهش را ميبينم،
كه هنوز هم اثر جادويي اش را به قلب رنجورم نشانه ميرود..
كه هنوز نتوانستم مرگ نا به هنگام و تلخش را باور كنم..
كه هنوز بند بند اين تن نا استوار به نيروي خاطره ي لبخند اوست كه پابرجاست..
با يأس يقه ي ردايم را چنگ ميزنم و در برابر وزش تند نسيم،
وجودِ ويرانم را از هر چه برودت و نيستي حفظ ميكنم..
از سمت جنگل ممنوعه، طوفاني به راهست
و حجم نامشخصي از برگ و شاخه ي درختان مختلف را به اين سو ميآورد..
اخم ميكنم تا مژگانم دربرابر اين طوفان،
از چشمان اشكبارم محافظت كند..
شايد يك طوفان همه ي آن خاطره ي تلخ را از وجودم بزدايد..







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.