خلاصه: لرد ولدمورت خسته و ملول شده و به مرگخوارهاش دستور می ده تا فیلمی در ژانر ترس براش بسازن. بلاتریکس از مرگخوارها تست گرفت. دامبلدور نقش راوی، هری که مرده نقش جسد، ایوان بعد از کلی انتظار نقش پیرمرد بد اخلاق، رو گرفتن. چند نفرم نقش های خیلی فرعی گرفتن. تقریبا همه عوامل پشت صحنه هم انتخاب شدن بجز نویسنده.بلاتریکس، در کمال تعجب آدمایی رو دید که با شنیدن حرفش، چند قدم عقب رفتن و میدون رو خالی کردن.
_الان دقیقا برای چی همه عقب کشیدین؟
یه بنده مرلینی که نه بلاتریکس رو می شناخت، نه کروشیو هاشو و فقط برای این اومده بود استودیو که یه نقشی رو اجرا کنه گفت:
_اخه زن حسابی، کی میتونه یه داستانی بنویسه که هم ترسناک باشه، هم یه راوی و پیرمرد بداخلاق و جسد توش نقش داشته باشن؟
حالا اینارو بیخیال. من زیرگلدونی رو کجای دلم جا کنم؟
بلا خیلی از رفتار آدمای "به اصطلاح هنرمند" تعجب نکرد؛ فقط عصبی شد! البته زیاد به خودش فشار نیاورد و با یه آواداکداورا کار رو تموم کرد.
البته نمیشد گفت که بلا خیلی آرومه؛ وقت خیلی کمی برای آماده کردن فیلم یا حداقل تیزر ابتدایی اون داشت و حالا، چند نفر آدم تنبل که عرضه هیچ کاری ندارن، داشتن وقتش رو میگرفتن.
بلاتریکس که دید زمان داره الکی میگذره و وقت هدر میره تصمیم گرفت که خودش هم نویسنده بشه هم کارگردان؛ اما دقیقا تو همون لحظه در های استودیو باز شد و یه دختر اومد داخل.
_سلام بلا! راستش واسه نویسندگی اومدم. هنوز هم نویسنده لازم داری؟
بلا نگاهی به تلما انداخت و با بی میلی گفت:
_من به یه داستان ترسناک با کلی شخصیت چرت نیاز دارم. میتونی بنویسی؟
_حتما!
بلاتریکس اخمی کرد.
_خوبه!
تلما، راضی از شغلش، قلم و کاغذ برداشت و شروع کرد به نوشتن فیلمنامه.
همه جا در سکوت بود تا اینکه...
_آتیش! آتیش! اینجا آتیش گرفته!