►تصویر شماره 3 کارگاه نمایشنامه نویسی◄اسنیپ به دنبال صدا در راهروها پیش رفت. مطمئن بود که پای شنل نامرئی درمیان است و همچنین یک
پاتر! از پله ها بالا رفت، از مجسمه ها رد شد، پیوز برایش مزاحمت ایجاد کرد، اما توانست اورا هم رد کند.
همه راهروها ساکت بودند و هیچ صدایی شنیده نمیشد جز صدای زمزمه پسری که همه اورا پسر برگزیده میخواندند.
بالاخره وارد اتاقی شد که صدا از آن می امد. وقتی وارد شد، کوزه ای که در دستش بود را روی میز کناری اش گذاشت و با احتیاط جلورفت. همچنان که جلو میرفت، متوجه ایینه ای در گوشه اتاق شد. نگاه تردید آمیزی به آن انداخت و آهسته آهسته جلو رفت که ناگهان صدای شکستن گلدانی که روی میز گذاشته بود به عقب برگشت.
چیزی در دلش میگفت به سمت آینه نرود؛ دوست داشت به دنبال صدایی که مطمئن بود عامل ایجاد آن هری پاتر است برود، اما ایینه توجهش را بیشتر جلب میکرد.
به سمت آیینه رفت و روبروی آن ایستاد و... ناگهان سرجایش خشکش زد؛ چیزی که میدید باور نمیکرد! لیلی اوانز، عشق دوران جوانی اش، زنده بود! زنده بود و دست های اورا محکم میفشرد و با علاقه به چشمهایش نگاه میکرد. با دیدن صحنه، زانو هایش سست شدند و بی اختیار روی زمین افتاد. اشکهایش سرازیر میشدند اما او نمیخواست جلوی آنها را بگیرد و تا میتوانست گریست.
تا نزدیکی های صبح، نشسته بود و به آیینه نگاه میکرد؛ حالا میفهمید چرا موقع آوردن این آیینه به مدرسه، دامبلدور گفته بود که تا حد ممکن به آن آیینه نگاه نکنند!
درود دوباره فرزندم
این رولت خیلی بهتر بود. توصیفات به جا و کامل بودن. طوری که خواننده میتونه خودشو تصور کنه.
به نظر میاد تازه وارد نباشی، اگه شناسه داشتی حتی لازم نبود رول ورودی بزنی؛ کافیه الان به مدیرا اطلاع بدی تا به گروهبندی هم لازم نداشته باشی.
به هرحال... تایید شد!
مرحله بعدی: گروهبندی