تصویر شماره 3تنها چیزی که باقی مانده، تاریکی بود. تاریکی. حاکم مطلق ذهنش. هیچگاه تا این اندازه اجازه ی راه یابی تاریکی را به وجودش نداده بود ولی این بار....
روشنایی زندگیش به دستان بی رحم مرگ سپرده شده بود و اکنون تنها تاریکی برایش باقی مانده و همدمش شده بود. با انگشتان هر دو دستش، موهای سیاه چربش را به عقب داد و از روی تخت برخاست. از لحظه ای که تصمیم گرفت به تختخواب رود تا برای مدت زمانی کوتاه ذهنش را خالی از تمام غصه هایش کند، نتوانسته بود لحظه ای پلک هایش را فرود آورد. عذاب و درد لحظه ای رهایش نمیکرد. تصمیم گرفت گشتی در قلعه بزند. بی هدف به راه افتاد. در راهروهای سوت و کور قدم میزد و غرق در افکارش بود که درخشش چیزی در یکی از اتاق ها، توجه ش را جلب کرد.
با کنجکاوی به سمت اتاق رفت و در نیمه باز را گشود و وارد شد. نزدیک و نزدیک تر رفت و ناگهان با چهره ای غم زده که چشمانی سیاه و نگاهی بی حس داشت رو به رو شد. اندکی طول کشید تا توانست انعکاس تصویر خودش در آینه را تشخیص دهد. خودش برای خودش چه غریب و نا آشنا به نظر میرسید. ترک کوچکی روی آینه جلب توجه میکرد. این ترک را میشناخت. نمی دانست چه کسی یا چه چیزی آن را بوجود آورده است ولی قطعا لیاقت آینه ی نفاق آمیز چنین ترک زشتی هم بود.
یادش آمد که در این اتاق قفل بود و هیچکدام از دانش آموزان اجازه ی وارد شدن به این قسمت از قلعه را نداشتند. پس چه کسی وارد شده و در را نیز نبسته بود؟! کمتر کسی از وجود این آینه ی شیطانی باخبر بود. اسنیپ به قدری غرق در این افکار بود که لحظاتی طول کشید تا تصویر جدیدی که روی آینه به وجود آمده بود را ببیند.
وقتی متوجهش شد نفسش بند آمد. میدانست این تصویر واقعی نیست و آینه تنها چیزهایی که آرزویش را داشت نشانش میداد ولی زیبایی این تصویر این موضوع را از یادش برد. بی اختیار اشک هایش سرازیر شد. خودش را به آینه چسباند. تلاش کرد تصویر درون آینه را که به او لبخند میزد در آغوش بگیرد ولی سطح سرد آینه مانعش شد. از شدت عجز، مشتی به آینه کوبید و ترک روی آینه شروع به حرکت کرد. از روی موهای قرمز و زیبای لیلی که روی شانه هایش ریخته بود، گذشت و روی شانهی سمت راستش نشست. اسنیپ از آینه فاصله گرفت و محو چشمان سبز و صورت مهربان لیلی شد.
تصویر عوض شد و اینبار لیلی در آغوش اسنیپ بود. صورت اسنیپ دیگر بی حس نبود و میخندید. ترک روی آینه بین صورتشان فاصله انداخته بود. انگار حتی آینه هم تمایلی به در کنار هم بودنشان نداشت. لحظات زجرآوری بود تنها عشق و روشنایی زندگیش در چند قدمی اش ایستاده بود ولی از هم دور بودند. خیلی دور، به مسافت مرگ. کاش او به جایش مرده بود. مرگ در این لحظه چه موهبت بزرگی میبود. ولی نه الان. مرگ باید منتظر میماند تا جایی که او بتواند دینش را به لیلی ادا کند و سپس میتوانست با خوشحالی به استقبال مرگ رود. چشمانش را بست، نفس عمیقی کشید و با بی میلی از اتاق خارج شد. تصویر لیلی برای لحظاتی به رفتنش خیره ماند و سپس محو شد. و تاریکی، تنها چیزی بود که باقی ماند.
واو! خیلی خوب نوشتی و لذت بردم! جای هیچ صحبتی باقی نمیمونه.
فقط اگه قبلا تو سایت فعالیت داشتی به مدیرا اطلاع بده، اینطوری میتونی مستقیم برای معرفی شخصیت بری و نیازی به گروهبندی نداری.
تایید شد.
مرحله بعد: گروهبندی