هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۰:۱۳:۳۹ سه شنبه ۲۲ اسفند ۱۴۰۲
#21
صلیب آتشین، محراب، تسبیح، دعا، راهبه، تذهیب نفس، شکنجه.

برای برخی افراد بی جادو ، جادو چیزی شوم و تاریک به شمار می رفت و در دوره ای از زمان کلیسا که به جای محلی برای پرستش خدا، بیشتر مکانی برای شست و شوی مغزی و جمع آوری ثروت بود، اسقف اعظم رای به جمع آوری جادوگران داد.

اسقف بی دلیل دشمن جادوگران بود، جادوگرانی که در مقابل ظلم و ستم او ایستادگی می کردند و خواستار برقراری عدالت و خداپرسی واقعی بودند نه دروغ هایی که او می گفت و این موجب خشم و نفرت او از کسانی شده بود که قدرت سرنگونی اش را داشتند در حالی که نمیدانست آنقدر نزد قلب های پاک آنها بی ارزش است که حتی سزاوار مرگ به دست آنها نیز نیست.

در های ساختمان محراب به شدت به هم کوبیده شدند و راهبه ای با شمعی پایه بلند که تا نیمه آب شده و عطر مومش نفس را در سینه محبوس می کرد قدم به داخل اتاق سرد و تاریک گذاشت.

به دلیل نور ماه و روشنایی اندک شمع چهره های جادوگران زخمی و افسرده که به مجازات کار های نکرده به راحتی قابل دیدن بود و دل هر انسانی از دیدن آن صحنه ها آتش می گرفت، هرچند کسانی که آنها را شکنجه کرده بودند انسان نبودند.

راهبه با حسی آمیخته به ترس جلو می آمد، دختر کوچکی که در آغوش مادرش جای گرفته بود و آنقدر لاغز شده بود که حتی قادر به ایستادن روی پاهایش نبود با دیدن این حالت پوزخند زد.

-هه یکی دیگه از اونا

با شنیدن طنین صدای دختر بچه راهبه با ترس صلیب چوبی اش را به سمت روبرویش گرفت و موجب شد مادر دخترش را بیشتر به خود بچسباند.

-ساکت شین شیاطین، وقتی فردا همتون به دستو اسقف پاک و اعظم نابود بشین میفهمین که چه گناهکار هایی بودین. باید سپاسگذار باشین که ایشون وقت مقدسشون رو برای شما میگذارن!

دختر با چشمانی بی حالت به راهبه نگاه کرد، جوان بود و صورت زیبایی داشت، اسقف عاشق دروغ گفتن به زن های این چنینی بود تا مغزشان را خاموش کند و در نهایت به بهانه تذهیب نفس آنها را از درون به گونه ای نابود کند که بدل به عروسک های بی فایده شوند. عروسک هایی برای نمایش و کنترل شده توسط او.

-فردا هیچ یک از شما بی مقدار ها زنده نمیمونه پس چه لزومی داره نون با ارزش رو به شما به عنوان غذا بدم؟

دختر در دل خندید، حتی قرار نبود برای آخرین بار مزه نان بیاتی که راهبه با وقاهت آن را با ارزش میخواند را مزه کند. در وجود زن صلیبی آتشین میدید که میخواست تمام خانواده اش را به بند بکشد.

-تو خیلی احمقی

پسری از آن طرف زمزمه کرد و بی تفاوت سرش را برگرداند اما راهبه با ترس به سرعت بیرون دوید و دیگر برنگشت.

فردا صبح در میان پرتو های بی رمق خورشید آتش بزرگی در روبروی کلیسا آماده شده بود و چندین راهب و راهبه آن را احاطه کرده بودند، جادوگران را به بند کشیده بودند در حالی که بعضی از آنها از شدت ضعف حتی حال راه رفتن نداشتند چه برسد به فرار اما همچنان با سر هایی افراشته راه میرفتند و زخم های تن های دردمندشان را که لباس های پاره و کهنه نمیتوانستند مخفی کنند به نمایش میگذاشتند تا شاید روشن بینی متوجه شود چه کسی دشمن حقیقی آنهاست. حیف که تمام مغز ها را مه نادانی و جهالت پوشانده بود و چشم هایشان را کور کرده بود‌‌.

دختر نگاهی به جمعیت انداخت، ترس و هیجان در چهره ی مردم دیده می شد اما هیچ کس ناراحت نبود. با انزجار سرش را میچرخاند تا چهره های کسانی را که زمانی میخواست با جادویش به آنها کمک کند اما تنها چیزی که نصیبش شد اعدام خودش و خانواده اش بود نبیند. تنها کسی که ناراحت بود بچه ی کوچکی بود که با غم خالص به آنها نگاه میکرد و مادرش با هیجان دست او را در دست هایش گرفته بود تا صحنه اعدام را در میان دعا های بی معنی اسقف ببیند.

- شما ها شیطانید نه ما!

سر ها با تعجب سمت منبع صدا برگشت. دختر جوان و زیبای جادوگری که با جسارت روبروی کوه آتش ایستاده بود فریاد می زد. دست و پا هایش پر از زخم های ریز و درشت بودند و زخمی عمیق از کتف تا ران پایش کشیده شده بود و لباسش را دریده بود.

چشم هایش گویی از آتش میسوخت و کاملا زنده و شعله ور بود.

اسقف با پوزخندی سمت دختر رفت و دستان کثیفش را زیر چانه ی او قرار داد.

-اوه و تو چی میخوای جادوگر نحس؟ شیطان در وجودت رخنه کرده و تو چیزی جز تجسم ابلیس نیستی.

دختر پوزخندی زد و دیوانه وار خندید.
-اوه منو عفو کنید که انسان بودم و زخم های هزاران نفر رو درمان کردم تا برای گناه نکرده شلاق بخورم. مادر شما برای زایمانتون پیش مادر من اومدن تا بهشون کمک کنه وگرنه شما هیچ وقت وجود نداشتید!

چشم های اسقف از تعجب گشاد شدند ولی بعد سریع به خود مسلط شد.

-دروغگوی شیطان

دخترک فریادی زد که صدایش تمام منطقه را در بر گرفت.

-ای کاش مادرم هرگز به اون زن ماگل کمک نمیکرد تا یه هیولا به دنیا بیاره. میدونی شما ماگل ها به خاطر ترستون حتی چشماتون رو رو به بزرگ ترین مهربونی ها میبندین.

جمعیت سر تا پا گوش شده بودند، رئسا منافعشون رو توی خطر میدیدند اما نمیتوانستن هیچ راهی برای خاموش کردن دختر پیدا کنند.

- شما هر کسی متفاوت باشه رو از بین میبرید تا راحت با تسبیح های الکی و دعا های مزخرفتون به ثروت و منافع خودتون برسید. انگ میزنید تا خودتون سر افراز باشید. موجودات جادویی بیگناه رو می کشید تا اعتبار پوچتون بالا بره!

اسقف از عصبانیت در حال منفرج شدن بود پس تیغی رو که زیر عبای سفید رنگ و بلدش پنهان کرده بود را بیرون کشید و در سینه دختر فرو کرد.

-بمیر شیطان!

خون سرخ قطره قطره به زمین میریخت ولی دختر همچنان فریاد میزد.

-اسم خدا رو لکه دار کردید سر هیچ و پوج شما شیطانید نه ما!

جمعیت در بهت. حیرت ساکت شده بودند. هیجان از بین رفته بود و تنها سکوت مطلق بود. جسم نیمه جان دختر روی زمین افتاد اما همچنان اشک مرواریدی از چشم هایش بیرون می آمد و فریاد میزد.

میان مردم همهمه شد ، اسقف ترسیده بود و به دست های خونی اش نگاه می کرد. دختر نیشخندی زد و با صدایی که رو به خاموشی میرفت اسقف را خطاب قرار داد.

-دست های آلوده به خون ، هرگز پاک نخواهند شد.

صدای فریاد از سمت سمت مردمی که اشک میریختند برای اشتباهاتشان و جسم دختر جوان که رو به سردیدمی رفت و چشم هایی که با وجود شعله آتش درونشان رو به خاموشی میرفت در سر اسقف گنگ می شد.

راهبه ی دیشبی به سمت بدن دختر دوید و بی توجه به بقیه خنجر را بیرون کشید و دستش را روی محل زخم گذاشت، اشک پشیمانی در چشم هایش حلقه زده بود. دختر دستش را بالا برد و روی دست راهبه گذاشت و لبخند زد و با صدایی شکسته راهبه را خطاب قرار داد

-شما قربانی بودین، اگه میخواین بخشیده بشین کار درست رو انجام بدین.
جادوگران التماس میکردند دست هایش را باز کنند تا به او کمک کنند اما مردم عصبانی به کشیش ها حمله برده بودند و صدایشان شنیده نمی شد. دختر در دست های راهبه جان داد و شبحی نقره ای و زیبا از بدنی که پر از زخم بود جدا شد. راهبه با چشم هایی اشک بار به روح زیبایی دختر خیره شد و بعد از جایش بلند شد. لباس های سفیدش خونی بود و مو های مشکی اش در باد تاب می خورد.

-تمومش کنید!

همه بر سر جایشان از داد راهبه خشک شدند.

هزار سال از آن زمان میگذرد. میگویند روح آن ساحره ی زیبا همواره مراقب جادوگران است که برای آزادی جان سپرد، اسقف محاکمه و زندانی شد اما بقیه ی کسانی که تا آن زمان جان سپرده بودند به اندازه کسانی که نجات یافتند خوش شانس نبودند.

مدت زمان زیادی طول کشید و در نهایت جادوگران خودشان را در سایه ها مخفی کردند زیرا ترس از ناشناخته ها باعث اتفاقات مهیبی می شود. ترس بی فایده ای که تنها به آتش میکشد و بی گناهان را می کشد.

پایان

ساحره ی کوچک در حالی که چشم هایش بسته می شد در آغوش مادرش به خواب رفت و مادرش با لبخند پیشانی اش را بوسید و کتاب را بست.

-دخترم آرزوی دارم روزی بیاد که همه بتونیم همدیگه رو درک کنیم و تو بتونی توی دنیای بهتری زندگی کنی.

کلمات بعدی: برادر، خنجر ، جادو، ابر، حامله، معجون، خون


It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww




پاسخ به: سه نشانه
پیام زده شده در: ۹:۲۵:۵۱ سه شنبه ۲۲ اسفند ۱۴۰۲
#22
بلاتریکس لسترنج
__________________

طاس
آواداکاداورا
بی دماغ


It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww




پاسخ به: بهترین تازه‌وارد
پیام زده شده در: ۱۵:۵۸:۱۴ یکشنبه ۲۰ اسفند ۱۴۰۲
#23
روندا فلد بری


It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww




پاسخ به: فعال‌ترین عضو
پیام زده شده در: ۱۵:۵۷:۱۷ یکشنبه ۲۰ اسفند ۱۴۰۲
#24
سلام من کوین کارتر رو انتخاب میکنم
چون علاوه بر احیای خیلی از تاپیک ها حس و حال نوشتن رو عوض میکنه


It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww




پاسخ به: بهترین نویسنده
پیام زده شده در: ۱۵:۵۵:۲۶ یکشنبه ۲۰ اسفند ۱۴۰۲
#25
گادفری میدهست که علاوه بر رعایت اصول داستان رو هم زیبا و شیوا به تصویر میکشه


It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww




پاسخ به: جادوگر فصل
پیام زده شده در: ۱۵:۵۴:۰۰ یکشنبه ۲۰ اسفند ۱۴۰۲
#26
لینی وارنر


It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww




پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۲۱:۰۸:۱۷ دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۴۰۲
#27
کی؟ اسکورپیوس


It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww




پاسخ به: اشعار جادویی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۱:۲۵ دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۴۰۲
#28
صدای سکوت است

که بسیار بلند است و هماهنگ.

همانند گلی قاصدکی

در برِ این جنگ

که آن رقص کنان می زند آهنگ

به هر آهنگ برقصند و چنین در گذرد

گُذَرِ ایام و به دل بنشیند چه خوش آهنگ

باشد که طلسمی نشیند به سینه ی من

مگر تسلی یابد این درد

که بدتر ز کروشیو است و این بس که در آمد روح ز پیکر.

مگر آن روح مِک بی دل و صورت

رهایی یابی .

*پی نوشت: میدونم خوب نشد ولی با لحن من نه منم نه من منم یه جورایی میشه خوندش بد نشه...



It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww




پاسخ به: سه نشانه
پیام زده شده در: ۲۰:۲۷:۵۴ دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۴۰۲
#29
روندا فلد بری
-------------
چشم مصنوعی جادویی
پای چوبی
کاراگاه


ویرایش شده توسط ساکورا آکاجی در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۱۴ ۲۰:۳۴:۰۲
ویرایش شده توسط ساکورا آکاجی در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۱۴ ۲۰:۳۴:۳۰

It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww




پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۲۰:۴۸:۰۹ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۲
#30
با کی؟ با مروپ گانت


ویرایش شده توسط ساکورا آکاجی در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۳۰ ۲۰:۵۲:۵۳

It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.