در یک چادر مسافرتی نشسته بود. چادر متعلق به یک تیم کاملا مردانه مهار اژدها بود.
برای هزارمین بار به ساعت مچ اش نگاه کرد. آن ساعت را دو سال پیش، در روز تولد هفده سالگی اش هدیه گرفته بود و هرگز آن را از خود جدا نمی کرد. با دیدن ساعت احساسی بر وجودش چنگ انداخت، حس دلتنگی عجیبی بر قلبش غالب شده بود.
معمولا شغل اش طوری بود که مجبور بود هفته ها، دور از خانواده اش در کشوری غریب بماند. با این که همیشه عید نوروز را در خانه اش می گذراند، اما آن سال، به خاطر اینکه تعداد اژدها های آلبانی به طرز عجیبی زیاد شده بودند؛ به همراه همکارانش مجبور بودند آن شرایط را کنترل کنند، بنابراین هیچ یک از دوستان و همکارانش برای گذارندن عید نزد خانواده های خود نرفته بودند.
ناخود آگاه خاطرات خانه تکانی عید سال قبل را به یاد آورد: مادرش آنها را از پنج صبح بیدار کرده بود، رون طبق معمول با غر زدن از خواب برخاسته بود سپس هریک مشغول انجام کاری شدند؛ مادرش آشپزخانه را تمیز کرد، دوقلو ها با جن های خاکی سر و کله زدند، جینی و رون مشغول رنگ زدن مرغدانی بودند و در تمام این مدت، دعوا می کردند و در آخر جینی یک سطل رنگ زرد را روی سر رون خالی کرد.
خودش نیز با یک پارو چندین فرش را شسته بود، به یاد حرف جینی افتاد:
-اگر نصف زمانی رو که برای این فرش ها پارو زدی، برای تایتانیک پارو می زدی الان غرق نمی شد!
با مرور آن خاطرات، حس کرد قلبش فشرده تر میشود؛ گویی مار بزرگی دور قلبش حلقه زده بود و هرلحظه بیشتر آن را می فشرد. کاش میتوانست خانواده اش را برای چند لحظه ببیند، به آنها بگوید چقدر دوستشان دارد، محکم پدرش را بغل کند، گونه اش را ببوسد و بگوید: عیدت مبارک!
از جایش برخاست و به سمت کوله پشتی اش رفت، یک قلم و کاغذ برداشت، سپس شروع به نوشتن کرد:
نقل قول:
خانواده عزیزم!
واقعا از اینکه پیشتون نیستم متاسفم. می دونید که شغل من هم سختی های زیادی داره و تابستون ، زمستون و عید هم نمی شناسه!
خیلی عجیبه! کلی حرف داشتم که با هاتون بزنم ولی نمی دونم چرا الان یادم رفت! به ساعتم نگاه کردم، تقریبا یک ربع تا تحویل سال زمان باقی مونده. امیدوارم برای همتون سال خوبی باشه!
دوست دار شما
چارلی
تا زمانی که چارلی نامه کوتاهش را تمام نکرده بو، متوجه اشکی نشد که از چشمش لغزید. بلافاصله آن را با آستینش پاک کرد.
-هی چارلز! آتیش روشن کردیم! نمیای بیرون؟ دو دقیقه دیگه سال تحویل میشه ها! زود باش پسر!
چارلی آن قدر فکرش مشغول خانواده اش بود که متوجه ورود دوستش نشد.
-باشه، الان میام رابرت!
رابرت از چادر بیرون رفت، چارلی نامه را به پای جغدش بست و از چادر بیرون رفت.
چند لحظه بعد؛ ناراحتی اش میان خنده و شوخی بین دوستانش از بین رفت.