پاسخ به: فلافل فروشی عمو فلامل
ارسال شده در: چهارشنبه 26 اردیبهشت 1403 15:37
تاریخ عضویت: 1399/06/24
: دوشنبه 8 اردیبهشت 1404 18:49
از: تارتاروس
نیکلاس فلامل دید یه فلافلی که خیلی کمه پس رفت و چهار پنج تا شعبه فلافلی افتتاح کرد. اخرین شعبه هم شعبه ی آزکابان بود.
به دلیل دور افتاده بودن آزکابان مجبور شد فلافل هارو با بالگرد برای زندانی ها بفرسته. بعد از چند روز رئیس زندان زنگ زد خونه ی فلامل اینا.
-الو سلام منزل فلامل؟ با نیکلاس کار داشتم.
-من همسرشم پرنل فلامل. چیزی شده؟
رئیس ازکابان که از قدرت و اختیارات پرنل خبر داشت دست و پاشو گم کرد و به تته پته افتاد.
-خ..خب راستش...راستش همسرتون به زندانی های آزکابان فلافل فروخته.
پرنل زیاد حوصله نداشت برای همین از راه دور فرش اتاق رئیس را آتش زد.
- خب این مشکلش چیه؟
رئیس که از ترس عرق کرده بود روی صندلی میخکوب شد.
-هی..چی..مو...مشکلی نیست. فقط...
در اتاق رئیس اتش گرفت.
-فقط چی؟
-فقط اینکه ایشون فلافل هاشون رو با عصاره ی سنگ جادو پختن.
قاب عکس ها و لوح افتخارات رئیس که روی میز بود هم به آتش اضافه شد.
-بهتره بری سر اصل مطلب جناب رئیس.
- خب...خب...چند تا از این فلافل هارو زندانی هایی خوردن که به اعدام محکوم شده بودند.
کت رئیس توی تنش آتش گرفت.
-آیـــــی. کمک...به دادم برسید. خانم زندانی ها نمیمیرن هر جوری میکشیمشون نمیمیرن. یکی آب بیاره. ای هواررر.
پرنل که انگار سطل آبی رویش خالی کرده باشند یکدفعه خاموش شد. اتش ها هم خاموش شد. تلفن قطع شد و پرنل با صدایی ترسناک فریاد زد.
-نــــــیـکلاســــــــــــــــــــــــــــ!