اکثریت خوابگاه های هاگوارتز در حیاط تجمع کرده بودند و شعار میدادند.
حالا که جامو دادین به هافلپاف، نیکلاس دیگه رئیس ماست.
-عه. راستی چرا اصلا باید رئیسمون باشه. ربطی نداره اصلا.
-راست میگی ها چرا قبل از اینکه خودمون بلند بلند براش شعار بدیم، فکر نکرده بودیم؟
-حالا فکر کنیم؟
-نه پاتریک الان وقت تصمیم گیریه.
آهای ملت چرا شعار میدین؟ صورتِ خندانِ مرگبارِ نیکلاس پشت سر جماعت ظاهر شد.
-چون من طلسمتون کردم. هی ها ها ها ها...
هرمیون گِرِنخَرخون یه لوموس فرستاد هوا و از روح آلبوس طلب کمک کرد.
...
آسمان تیره و تار شد. زمین لرزید. برق چیزی در چشمان نیکلاس افتاد. زیر پایش خالی و به عقب پرت شد و به سمت آسمان کشیده میشد.
برق سفید.
شَتَرَق. بــــــــــــــــــــــــــــــــــوم!!!
نیکلاس معلوم نبود! در میان برق سفید، زمین میشکافت و پایین تر میرفت.
رئسای هاگوارتز، بدو بدو جلو آمدند و یک دستشان را به حالت دفاع بالا آوردند.
نور رفته رفته محو شد و در امتداد چاله ی تو خالی جادواموزان بودند که به سختی خودشان را نگه داشته بودند تا لای زمین فرو نروند. همه به هم کمک میکردند. هافلپافی ها طبق معمول کار های همیشگی شان را کردند چون در هر صورت ان ها سختکوش بودند و همیشه بهترین کار را میکردند. برق رعد و برق آلبوس چشمان ریونکلاوی هارا حسابی درخشان کرده بود و مثل الماس در هوا شناور بودند. اسلیترینی ها از هاگوارتز و از خودشان و بقیه با طلسم هایی حفاظت میکردند. گریفیندوری ها کار را کمپلت برداشته بودند و در حال تحلیل خسارات وارده بودند تا کار تعمیر و احیای هاگوارتز را انجام دهند.
رئیس اول هاگوارتز، بالای سکو رفت و بلندگوی چوبدستی اش را تا ته زیاد کرد.
-کی از آلبوس درخواست کمک کرد؟
-بهتر نیست بپرسیم چرا اصلا البوس به این درخواست مهر تایید زده؟
نیکلاس وقتی از لبه ی چاله خودش را بالا کشید نفسش را بیرون داد و خودش را تکاند. چیز کمی از پیراهنش باقی مانده بود و از کفش ها و دست هایش دود بلند میشد و موهایش شاخ شده بود.
-نه بهتر نیست! بهتر نیست. ببین وضعو. خجالت نمیکشی طلسم میکنی مردمو؟
-خودشون خواستن به جام دست بزنن منم گفتم باشه، ولی بهایی داره.
جادوجوهای بیشتری وارد مکالمه شدند.
-اصلا نیکلاس مارو بیچاره کرده.
-اره خانوم اجازه؟ همش میاد جامش رو میکنه تو چشم ما.
نگاه ها به سمت پیکت رفت که توی جیب رز بود.
چند لحظه سکوت شد و باز توپ در زمین نیکلاس بود.
-خب چی داری بگی؟ اصلا رعایت نمیکنی. من متاسفم باید اجازه بدم بری.
-اجازه بدین برم؟
-ینی دیگه اینجا کاری نداری.
-اما من خیلی خفنم.
-متاسفم اینجا لایق خفنیت تو نیست.
-بسیار خب... .
نیکلاس اندوگین شد اما چاره ای نداشت ساکش را ظاهر کرد و جام را از تویش برداشت و توی دست سدریک و رز گذاشت؛ بعد هم درش را بست و به سمت دروازه ی خروجی رفت.
جمعیت پشت سر نیکلاس به هم پیوستند و رفتن او را نظاره کردند.
-پچ پچ پچ چ پچ.
-اره برو.
-زودتر برو.
-یه قدم دیگه.
نیکلاس از در خروجی دور شد و در پشت سرش بسته شد.
-واقعی رفت؟
-واقعی واقعی؟
-بچه ها شروع کنید.
ارکست ها کوک و باند ها تنظیم شدند. یوان بالای جمعیت رفت و میکروفون رو به دست گرفت.
-اوووو. افترپارتی مدرسه است.
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil4f661eb43c054.gif)
بترکونین تا ترم دیگه.
دوبس دوبس دوبس دوبس.
![تصویر کوچک شده](http://www.jadoogaran.org/uploads/smil45fd4d5eaa851.gif)
کل هاگوارتز در حال شادی بودند و دوست داشتند کتاب هاشان را اتش بزنند. اما چون کتاب داخل گوشی شان بود. اینکار را نکردند و به بغل کردن هم و پایکوبی کردن بسنده کردند تا سالی دیگر و ترم هاگوارتز دیگری.
و هرمیون در حالی که با رون میرقصید به اسمان نگاهی کرد.
-ممنونم آلبوس.
-قابلی نداشت.