هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۶ جمعه ۲۲ تیر ۱۳۸۶
#1
پرایوت درایو همین جاست ارباب
پیرزن به مردی که پشت بوته ها بود گفت... پیرزن زباله گردی بود که اون اطراف می پلکید و همه جا رو بلد بود برای همین انتخاب شده بود ارباب هیچ از اشتباه خوشش نمی اومد...ارباب در واقع همون مردی بود که پشت بوته ها مخفی شده بود، قد کوتاه و ریز نقش فقط از صدای مردانه اش می شد تشخیص داد که طرف یه پسر بچه نیست. لباسش سیاه و بلند بود و باشلقی ابریشمی و سبک به تن داشت با لبه هایی که با نخ طلایی گلدوزی شده بود.
خانه دورسلی ها اونجاست اون روبرو... و با دست به حیاط زیبای دورسلی ها اشاره کرد. مرد از لباسش میله ای طلایی رنگ بیرون آورد و به سمت پیرزن اندخت: یک اونسه همون طور که قرار بود. حالا زود برو.
پیرزن در حالی که تشکر می کرد برگشت که برود...مرد گفت: سزای دروغ مرگه دختر!! پیرزن در حالی که سرخی چهره اش را پنهان می کرد دور شد.
مرد مثل خفاش از عرض خیابان گذشت و خودش را به در خانه دورسلی ها رساند...در قفل بود اما او فقط دستش را روی قفل کشید تا در با صدای خفه ای باز شود.
داخل شد اول به سراغ اتاق نشیمن رفت دادلی روی کاناپه جلوی تلویزیون روشن اما بی صدا به خواب رفته بود و خر و پف می کرد. نزدیک رفت و انگشت اشاره اش را روی پیشانی دادلی کشیده. اینکار باعث می شد تا او حالا حالا ها بیدار نشود.
به سراغ اتاق خوابها رفت و اینکار را با آقا و خانم دورسلی هم تکرار کرد. در عرض چند دقیقه همه جای خانه را گشت(غیر از دستشویی چون از دستشویی های ماگلی متنفر بود).
به سرعت از پله ها بالا رفت و خودش را به اتاق زیر شیروانی رساند. آرام در باز کرد. در صدا داد اما هری که روی تختش خوابیده بود هیچ تکان نخورد او نزدیک تر رفت تا مطمئن شود.
خدایا یعنی خودش بود؟ همون چهره همون موها و همون زخم... بله خودشه!! هری پاتر افسانه ای ... خودشه!! دست کرد توی لباسش تا چیزی بیرون بیاورد...
ناگهان همه جا روشن شد. نور شدید چشمش را زد. اتاق پر از آدم شد... هری سرش جایش نبود در واقع از اول هم آنجا نبود...
لعنتی ... کثافت ... عوضی... عمده کلماتی بود که بین او و مردها رد و بدل می شد چشمش که به نور عادت کرد ناامید شد.گوشه اتاق گیر افتاده بود از پنجره هم خیلی دور بود... ناچار به حرف مردها گوش داد و دست هایش را بالا برد. کاراگاهها همگی با فاصله از او ایستاده بودند و چوبدستی ها را به سمتش نشانه رفته بودند... هیچ کس جرات نزدیک شدن به او را نداشت... بعضیها هم دست و پایشان می لرزید. در مجموع 7-8 نفر بودند. اگر حواسشان پرت می شد شاید می شد از دستشان فرار کرد.
چند لحظه گذشت تا سه نفر دیگر به آنها اضافه شدند. مرد با خوشحالی فریاد زد: اوه سلام کینگزلی! کم کم داشتم می ترسیدم. خوب شد یک آشنا هم اینجاس... در واقع بیشتر از یکی... فرانسوا نوز! چطوری پسر! هنوزم تو پی اند پی (اداره بین المللی تعقیب و مجازات) کار می کنی؟ اوه خدای من این یکی هم که از موهای قرمزش معلومه کیه! شما باید آقای ویزلی باشید!! بزارید من هم خودمو معرفی کنم...
خفه شو گالدو...کینگزلی با تحکم اینو گفت: تو به جرم قتل 17 جادوگر و تعداد نامعلومی ماگل بازداشتی.
- 18 نفر. اگر در مورد زمان اشتباه نکنم... راستی کینگزلی این همه آدمو تو دستشویی قایم کرده بودی؟
- 18 نفق؟ موسیو نوز با لهجه غلیظ فرانسوی اش پرسید.
- پیرزن بد شانسی بود یا باید بگم کاراگاه؟؟ هیچ پیرزنی جرئت نمی کنه در ازای دادن نشانی دورسلی ها از من طلا بخواد اونم یک اونس!!
- پس باید بگم اشتباه می کنی!! ویزلی پوزخند به لب داشت. "بیا تو دختر... کارت عالی بود"
اما هیچ کس نیامد ویزلی دوباره صدا زد اما فقط یک کارگاه پیر از پله ها بالا آمد و نفس نفس زنان در گوش آرتور چیزی گفت که او خشکش زد: چطوری؟ غیر ممکنه!!
کینگزلی که نگران شده بود پرسید چی شده؟
گالدو وسط پرید و گفت: چیزی نیست نفر 18 ام هیمن الان مرد، دختر با استعدادی بود واقعا حیف شد... می دونی کیو می گم فرانسوا؟
کینگزلی محکمتر گفت: گفتم خفه شو گالدو! راست می گه آرتور؟! آرتور فقط سرش را تکان داد.
گالدو داشت به هدفش نزدیک می شد:د پسره رو چی کار کردی؟
- به تو مربوط نیست!!
- منو چی کار می کنی؟؟
- میقی به آزکابان و از اونجا به فقانسه بقای اعدام...
- یعنی فکر نمی کنی بخوای اجازه بدین من برم؟!!
- تو 18 نفرو کشتی نمی تونی همین طوری بری!!
- اگه شما لعنتیا منو تعقیب نکنین منم مجبور نمی شم بکشمتون!!
- خفه شو عوضی!! چه جوری ببریمش آرتور؟؟
- پس یه لحظه صبر کنین!! اجازه هست دستمو بکنم توی جیبم؟
و بدون اینکه منتظر اجازه بمونه دست کرد توی جیبش و یه بسته قلمبه رو بیرون کشید. بسته رو باز کرد...چشم کاراگاهها خیره شده بود یه فنجون طلایی زیبا...زیبا و باورنکردنی...فنجون مادام هافلپاف...
گالدو که لحنش عوض شده بود گفت: این فنجونو من سی سال پیش از دفتر آلبوس کف رفتم خدا بیامرزش تو این مدت دست ریدل بود اما من پسش گرفتم و حالا به هری هدیه می دمش... به هری بگو می تونه رو من حساب کنه ... از گردنبند مادرش استفاده کنه... مادرش به من اعتماد نکرد اما بهش بگو که این اشتباهو تکرار نکنه...
اشک تو چشماش جمع شده بود.
کینگزلی نذاشت ادامه بده فریاد زد : اونو بده به من!!
گالدو گفت: "برق طلا چشمها رو می زنه" و فنجونو به جایی بین آرتور و کینگزلی انداخت. هر دو برای گرفتنش حرکت کردند و آرتور به سختی فنجونو بل گرفت. همزمان کاراگاه پیر فریاد زنان داخل شد به طوری که همه به سوی او چرخیدند..."دختره زنده اس قربان... اونو نکشته... فقط بیهوش بود."
موسیو نوز به سمت او برگشت تا کنایه ای بزند اما او آنجا نبود ... نوز فریاد زد و همه جا برای پیدا کردنش بهم ریخت. کینگزلی که از عصبانیت سرخ شده بود و به پایین ناگه می کرد ناگهان چیزی دید. همان جا که گالدو قبلا ایستاده بود تکه ای کاغذ افتاده بود... جلو تر رفت روی کاغذ با خون نوشته بود:"18-تام ریدل"


دوست عزیز!
فکر می کنم دفعه اولت باشه که اینجا می نویسی ! شما باید طبق عکس داده شده نمایشنامه بنویسی ولی من هیچ ربطی بین عکس داده شده و داستان شما پیدا نکردم!
در کل نمایشنامه ت سوژه جالبی داشت ولی خوب نتونسته بودی روش کار کنی!
بهر حال چون داستانت با عکس همخونی نداشت اونو نقد نمی کنم! یه نمایشنامه با سوژه عکس بنویس ! در زیر لینک عکس داده شده.
منتظرم...

تأیید نشد...


عکس


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۶ ۹:۳۹:۰۴



Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۲:۰۰ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۶
#2
روی مبل جلوی تلویزیون پهن شد...برنامه های آشغالی... مسابقه کریکت بنگلادش و لائوس! نه هیچ ابلهی اینو پیشنهاد نمی کنه! مستند در باره غورباقه های پرویی! افتضاحه!! اخبار ساعت 9 شب!! غیر ممکنه!! یعنی به این سرعت شب شده؟
مات ومبهوت به مجری گاه می کرد: به گزارش خبر نگار ما از لندن سرنشینان اتوبوسی به مقصد کولچستر به طرز مشکوکی کشته شدند. به گفته مقامات وزارت کشور در این حادثه که امروز صبح به وقوع پیوست هر 31 سرنشین اتوبوس کشته شدند...
مادرش صداش می کرد اما او انگار در دنیای دیگری بود... هیچ شخص یا گروهی تا کنون مسئولیت این جنایت را بر عهده نگرفته است.تحقیقات پلیس همچنان ادامه دارد...
مادرش اینبار فریاد زد: زود باش پسر به قطار گلاسکو نمی رسی!
اما او در حالی که چمدانش را به طرف اتاق می برد با قاطعیت جواب داد: دیگه فرار کافیه مادر!! اون برگشته! الان تو لندنه!! باید جشن بگیریم...
اشک تو چشم های مادرش حلقه زد... پدر برگشته بود...

جالب بود ....تایید شد!!!(پادمور)


ویرایش شده توسط Nimthadure of Belzurae در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۱ ۱۲:۰۳:۲۶
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۱ ۱۳:۰۶:۱۳







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.