داستان زندگی قدیس سوم (از زبان روحش که من می خوامش)
در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را در انزوا می خورد و می تراشد . این دردها را نمی توان به کسی اظهار کرد. (بوف کور)
اما من خواهم گفت اری در افسانه ها من را به عنوان قدیس سوم می شناسند . که شنل نامرئی کننده را از مرگ هدیه کرفت .اما این تمام حقیقت نیست وحقیقت اینست که ما سه برادر با وجود برادری اصلا رابطه خوبی نداشتیم برادر بزرگترم از کودکی به من زور می گفت مثلا در نیمه های شب های سرد زمستان من را مجبور میکرد بروم از سه دسته جارو برایش شکلات قورباغه وتخمه بگیرم او فقط به من زور می گفت تا اینکه چوبدستی اعظم را ساخت فکر می کرد بعد از این به من و همه زور خواهد گفت اما
من که از دست او خسته شده بودم شنل نامرئی کننده را ساختم واز خانه فرار کردم زندگی در کنار خیابان را به او ترجیح می دادم و بعد ها از فرارم خوشحال شدم چون همان شب برادرم را با چوب خودش کشتند .خدای من ایا می دانید اگر انشب پیش او بودم چه می شد ؟ انشب می مردم و سالها با خوبی و خوشی زندگی نمی کردم . اما من انشب نمردم وسالها با خوبی و خوشی زندگی کردم تا اینکه مردم.
شما اول باید در بازی با کلمات تایید بشید تا بتونید در این تاپیک داستان بنویسید...موفق باشی
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۹ ۱۹:۰۰:۴۸