هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۳:۳۱ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۷
#1
نام : کریچر
سن : خیلی زیاد
گروه : ریونکلا

توضیحات کوتاه : کریچر جن خانگی خانواده بلک با چشمانی سیاه رنگ و کمری خمیده که به آن خانواده عشق می ورزد و فقط از سیریوس بلک متنفر است . کریچر توانایی هر کاری را دارد و بدون چوب جادو نیز می تواند جادو کند ؛ همچون دیگر جن های خانگی ... موهای زیادی ندارد و تقریبا کچل است .





- ببخشید . من رفتم و شناسه ی کریچر قبلی رو دیدم . ایشون خیلی وقت بود که در ایفای نقش پست نزدن و همونطور که شما تو قوانینتون گفتین ، اگر در مدت عضویت ، شناسه ای در طی یک ماه پستی در ایفای نقش ارسال نکند ، از ایفای نقش خارج می شود .

معرفی شخصیتت خیلی کوتاه بود، یه هفته مهلت داری کاملش کنی!
حوادث کتاب 6 و 7 رو هم نگفتی
فقط توضیح ظاهری بود

موفق باشی
تایید شد


ویرایش شده توسط راجر دیویس در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۴ ۱۶:۱۶:۴۸


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۸ شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۷
#2
... ورد آلاهومورا برای باز کردن در کار ساز بود . به آرامی در باز شد و پس از گذشت چندین لحظه با صدای تقِ آرامی بسته شد .
جنبشی در میانه ی کلاس حس می شد . ناگهان شنل نامرئی کننده ای کنار رفت و هری و رون و هرمیون از زیر آن بیرون آمدند . هری به آرامی گفت : رون مطمئنی واسه مسابقه فردا فیلیکس فیلیسیس می خوای ؟
- آره بابا . وگرنه کلی گل از این اسلیترینی ها می خورم

هری سرش را تکانی داد و هر سه به سمت قفسه های کتاب و معجون و ... رفتند تا دنبال شیشه ی آن معجون بگردند و آن را پیدا کنند .


هری به سمت قفسه ای که چندین کتاب در آن بود و شیشه های معجونی نیز کنارشان بودند رفت و از روی برچسبی که بر روی آنها چسبیده بود ، نامشان را می خواند .

رون کمدی را باز کرده بود و در میان پاتیل ها و شیشه ها دنبال فیلیکس فیلیسیس می گشت و هرمیون هم در کنار او به نقشه ای که روی دیوار نصب شده بود و جای هر چیز را نشان میداد نگاه می کرد و دنبال نام فیلیکس فیلیسیس می گشت .
ناگهان هرمیون گفت : باید اونور باشه ... همون قفسه ی کتابا .
- چرا جک می گی ؟ اونجا که فقط کتابه .
- نه . خوب نگاه کن . یه شیشه اونجاس ...

رون به سرعت به سمت شیشه شتافت و آن را برداشت . شنل را نیز از روی زمین برداشت و به سمت هری و هرمیون رفت . اما هرمیون با نگاهی مأیوسانه رو به رون گفت : اینطور که من فهمیدم ، این نقشه دقیقا می گه که هر چیزی که تو این کلاس هست و مخصوص معجون سازیه ، کجاست و دست کیه .
- یعنی چی ؟
- یعنی اگر تو این شیشه رو الان ور داری و با خودت بیاری تو تالار گریف ، اسنیپ پس از خوندن این متنی که جلوی فیلیکس فیلیسیس نوشته ، می فهمه که اون دست توئه و توی تالار گریفندوره .
- خب ! پس باید چیکار کنیم ؟
- به نظر من که دو قلپ ازش بخوری ، تا فردا ظهر که مسابقتون تموم می شه ، برات خوش شانسی میاره .
- اما رون . تو این شیشه چیز خاصی نیست . یه قلپ هم نمی شه

رون که به شدت ناراحت و نا امید شده بود . رو به آندو کرد و گفت : بهتره بر گردیم تالار .

هری و هرمیون نیز حرفی نزدند و زیر شنل نامرئی کننده رفتند . به سمت در شتافتند و از دخمه های هاگوارتز خارج شده و به آرامی و بدون ایجاد هیچ صدایی به سمت تابلوی بانوی چاق ، ورودی تالار گریفندور ، جایی که باید رمز ورود را می گفتند ، رفتند .

هافلپاف عزيز، عالي بود! توصيف ها به جا، ديالوگ ها متناسب و در نهايت يك سوژه ي خوب كه اون رو به سادگي به پيش برده بوديد. واقعا بدون هيچگونه ترديد شما رو تاييد ميكنم و مطمئن هستم كه با كمي تمرين و ممارست، يكي از بهترين ها خواهيد بود. تاييد شديد.


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۴ ۷:۵۷:۵۶


Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۲:۱۷ شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۷
#3
... تام به اسلاگهورن رسید و در مورد موافقتش با در خواست سارا با او صحبت کرد ؛ اسلاگهورن هم ابراز خوشحالی کرد و برای خوردن مقداری غذا از او جدا شد .
تام که حال خود را تنها می دید ، در این فکر بود که آیا اسلاگهورن واقعا فردا ماجرا را به او می گوید یا خیر ؟
---------------------------------------------------------------------------
سرانجام مهمانی بعداز ساهتها به پایان رسید.تام زودتر ازهمه از سالن خارج شد و به سمت تالار اسلیترین حرکت کرد.در تمام راه به صحت یا عدم صحت گفتار اسلاگهورن را ارزیابی می کرد.
---------------------------------------------------------------------------
در تالار بدون هیچ حرفی به خوابگاه رفت و آماده ی خواب شد.وقتی که دراز کشید تمام فکرش این بود که آیا اسلاگهورن جان پیچ را فردا برایش تعریف میکند یا نه!تصمیم گرفت فردا بدون هیچ وقفه ای ابتدا به دفتر اسلاگهورن برود و جان پیچ را به طور کامل از او بپرسد!
---------------------------------------------------------------------------
... به سرعت به سمت دفتر اسلاگهورن حرکت می کرد و در میانه ی راه چندین بار به دانش آموزان دیگر تنه زد و با آنها برخورد های شدید پیدا کرد . اما هیچ چیز باعث نشد تا سرعتش را کمی کمتر کند و دیر تر به مقصدش برسد .
---------------------------------------------------------------------------
به نزدیکی دفتر اسلاگهورن رسیده بود . تپش قلبش زیاد شده بود و نمی دانست چگونه رفتار کند . به سمت در دفترش رفت و در زد . صدای اسلاگهورن را شنید که او را دعوت به ورود کرد و بالاخره وارد شد .
اسلاگهورن با دیدن او کمی جا خورد . اما به سرعت لبخندی ساختگی بر لبانش ظاهر شد و به او گفت : بشین تام !
---------------------------------------------------------------------------
تام روي صندلي راحتي بزرگي كه سلاگهورن براي ميهما نا نش گذاشته بود نشست و در ذهنش كلماتي را كه ميخواست به اسلاگهورن بگويد مرور ميكرد .
-چاي ميخوري ؟
-مرسي پرفسور..ميل ندارم .
-اِ...پرفسور ميخواستم بگم...
---------------------------------------------------------------------------
اسلاگهورن نگاهی آمیخته با کمی خشم به تام انداخت و گفت : تام این مسئله واقعا بدتر از اون چیزیه که فکرشو می کنی !
- پروفسور ... لطفا بگین ...
- اصرار نکن تام . من نمی خوام باعث گمراهی تو بشم . اصرار نکن !
با این حرف اسلاگهورن در دل تام جوشی به وجود آمد . با هر مخالفت اسلاگهورن علاقه اش به دانستن این مسئله بیشتر می شد . رو به اسلاگهورن کرد و گفت : بهتره از خودتون کامل بشنوم تا برم از یکی دیگه بشنوم و کامل ندونم .
---------------------------------------------------------------------------
با اين حرف تام ، اسلاگهورن چنان عصبي شد كه باعث شد لبهايش به لرزه بيفتد . تام هيچ وقت اسلاگهورن رو آنطور نديده بود .
اسلاگهورن دهانش را باز كرد كه بر سر تام فرياد بكشد ولي خودش رو كنترل كرد و گفت:.....
---------------------------------------------------------------------------
گفت:تام!این مسئله اونقدر وحشتناک و پلید که یادآوری و توضیح دادنشم برام سخته!اما...میدونم که تو فقط از روی کنجکاوی می پرسی...
لحن صحبتش نشان میداد که دارد این موضوع را به خودش تلقین میکند...خب باشه،به نظرم وقتشه که جواب اینهمه کنجکاویت رو بدم.
---------------------------------------------------------------------------
اسلاگهورن نگاهی به تام کرد و ادامه داد : هورکراکس یا جان پیچ ، بطور خلاصه قسمتی از روح یک شخصه که در یک جسم قرار می گیره . برای ساختن هورکراکس فرد باید یه کار پلید و سیاه مثل کشتن یه نفر بکنه تا بتونه انرژی مورد نیاز برای اینکار رو بدست بیاره . با ساختن هورکراکس روح فرد از هم می دره و به دو قسمت تبدیل می شه که یه قسمت درون بدنشه و قسمت دیگر در اون جسمه ...
---------------------------------------------------------------------------


ویرایش شده توسط هـافلپاف در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۳ ۱۲:۱۹:۲۶

من خیلی تابلو بودم . خودم رو کشتم !!!


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۱۰ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۷
#4
ماه بالا و بالاتر می آمد و شب تیره و تاریک را روشن تر از قبل می کرد . نزدیک نیمه های شب بود . در خوابگاه پسران گریفندور جنب و جوشی حس می شد ، گویا چندین نفر به آرامی مشغول صحبت کردن بودند .
به آرامی از جایشان بلند شدند و به سمت در ورودی رفتند و از خوابگاه خارج شدند . یک نفر انتظارشان را در تالار اصلی می کشید . صدایی به گوش رسید که گفت : سلام هرمیون . آماده ای ؟

هرمیون سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد و زیر شنل نامرئی کننده ای که هری روی خودش و رون انداخته بود رفت و از تالار خارج شدند .

به سختی زیر آن شنل جا شده بودند و به آرامی راه می رفتند . نباید کوچکترین صدایی از آنها به گوش کسی می رسید ، وگرنه دردسر پشت دردسر شامل آنها می شد و به هدفشان نمی رسیدند ... رون که جلوتر از هرمیون و هری راه می رفت ، به آرامی گفت : بالاخره رسیدیم .

در چوبی ای که بسته شده بود را به آرامی و با ورد آلاهومورا باز کردند و وارد شدند . پس از ورود و اطمینان از اینکه کسی در آنجا نیست ، شنل را از روی خود کنار کشیدند و مشغول گشتن شدند .

پس از ده دقیقه هرمیون رو به دو نفر دیگر کرد و گفت : پیداش کردم . اینم معجون فیلیکس فیلیسیس . بهتره زودتر بریم تا اسنیپ سر و کلش پیدا نشده .

دو نفر دیگر به سرعت به سمت او شتافتند و هری شنل را روی هر سه شان کشید و به سرعت اما با صدای کم به سمت تالار عمومی گریفندور شتافتند و پس از گفتن رمز ورودی تالار وارد تالار شدند .




هافلپاف عزيز! پست خوبي بود، سوژه ي خوبي داشت اما شيوه اي كه اون رو بيان كرده بوديد، به نوعي شرح واقعه بود و نه يك داستانك. در واقع پست شما 2 ايراد مهم داشت كه يكي همان شيوه ي پرداخته شدن سوژه بود و ديگري ذكر نكردن علت خواستن چنين معجوني كه باعث شده بود پست شما نيمه كاره رها بشه.

شما ميتونستيد با توصيف بيشتر( مثلا اينكه چطور به دفتر اسنيپ رسيدند يا اينكه چطور معجون مذكور را پيدا كردند) و اضافه كردن كمي ديالوگ، پستتون رو زيباتر كنيد. و همچنين من باب مثال، با شرح اينكه چرا اون معجون رو ميخوان مثلا در بين ديالوگ ها، خواننده رو از سردرگمي نجات بدي.

از شما انتظار ميره همين پست رو تصحيح كنيد و دبوراه بفرستيد تا يقين حاصل كنم كه تاييد شما به جا خواهد بود. پس فعلا تاييد نشديد.


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۲ ۸:۳۱:۵۱

من خیلی تابلو بودم . خودم رو کشتم !!!


Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۷
#5
... تام به اسلاگهورن رسید و در مورد موافقتش با در خواست سارا با او صحبت کرد ؛ اسلاگهورن هم ابراز خوشحالی کرد و برای خوردن مقداری غذا از او جدا شد .
تام که حال خود را تنها می دید ، در این فکر بود که آیا اسلاگهورن واقعا فردا ماجرا را به او می گوید یا خیر ؟
---------------------------------------------------------------------------
سرانجام مهمانی بعداز ساهتها به پایان رسید.تام زودتر ازهمه از سالن خارج شد و به سمت تالار اسلیترین حرکت کرد.در تمام راه به صحت یا عدم صحت گفتار اسلاگهورن را ارزیابی می کرد.
---------------------------------------------------------------------------
در تالار بدون هیچ حرفی به خوابگاه رفت و آماده ی خواب شد.وقتی که دراز کشید تمام فکرش این بود که آیا اسلاگهورن جان پیچ را فردا برایش تعریف میکند یا نه!تصمیم گرفت فردا بدون هیچ وقفه ای ابتدا به دفتر اسلاگهورن برود و جان پیچ را به طور کامل از او بپرسد!
---------------------------------------------------------------------------
... به سرعت به سمت دفتر اسلاگهورن حرکت می کرد و در میانه ی راه چندین بار به دانش آموزان دیگر تنه زد و با آنها برخورد های شدید پیدا کرد . اما هیچ چیز باعث نشد تا سرعتش را کمی کمتر کند و دیر تر به مقصدش برسد .
---------------------------------------------------------------------------
به نزدیکی دفتر اسلاگهورن رسیده بود . تپش قلبش زیاد شده بود و نمی دانست چگونه رفتار کند . به سمت در دفترش رفت و در زد . صدای اسلاگهورن را شنید که او را دعوت به ورود کرد و بالاخره وارد شد .
اسلاگهورن با دیدن او کمی جا خورد . اما به سرعت لبخندی ساختگی بر لبانش ظاهر شد و به او گفت : بشین تام !
---------------------------------------------------------------------------


من خیلی تابلو بودم . خودم رو کشتم !!!


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۰:۰۶ چهارشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۷
#6
جشن - خوشحالی - امید - انرژی - استراحت - دوست - چوب جادو - سر و صدا - پیروزی - هاگوارتز

آلبوس دامبلدور با *خوشحالی از جایش بلند شد و در حالیکه *چوب دستیش را در دست گرفته بود فریاد زد : به *جشن پایان سال *هاگوارتز خوش آمدید . بهتره اول غذا بخورین و بعد شروع به *سر و صدا کنین .
دانش آموزان با شنیدن این جملات پروفسور دامبلدور با *انرژی خاصی مشغول غذا خوردن شدند و *امید به *استراحت در تابستان را در خود بیشتر کردند .

تاييد شد


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۱ ۸:۴۵:۴۴

من خیلی تابلو بودم . خودم رو کشتم !!!


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۰:۱۷ چهارشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۷
#7
جشن - خوشحالی - امید - انرژی - استراحت - دوست - چوب جادو - سر و صدا - پیروزی - هاگوارتز

با نزدیک شدن تابستان خوشحالی و امید در هاگوارتز همه گیر شد و دانش آموزان با دوستان خود و با ایجاد سر و صدا به این سو و آن سو می رفتند و جشن های کوچکی بر پا می کردند .
... و همه منتظر پیروزی تابستان بر فصل مدارس بودند .

تاييد نشد


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۰ ۸:۴۰:۴۶






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.