هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   3 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۹ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۷



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۴:۵۶ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۱۰ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
کلاس معجون سازی دخمه اسنیپ:
نویل این بار نیز موفق نشده بود معجونش را بسازد و نمره"ض"گرفته بود حتی هری نیز بدون کمک هرمیون نمیتوانست معجونش را تمام کند

بالاخره زنگ به صدا در آمد و آن کلاس خسته کننده تمام شد

هری رون و هرمیون از جای خود بلند شدند اما قبل از اینکه به بیرون دخمه برسند مجبور به توقف شدند
-پاتر بمون بات کار دارم،گرنجر،ویزلی برید بیرون...

-پاتر می خوام بات در باره خاطره ای که دیروز دزدکی دیدی صحبت کنم...
به نظر میاد که خیلی خوشحالی و به پدرت افتخار می کنی!!
هری که از خجالت سرخ شده بود جواب داد:
-قربان من واقعا نمی خواستم اون اتفاق بیفته فقط...
-فقط چی؟!!فقط از سر فضولی گفتی اگه داخل قدح رو ببینی اصلا عیبی نداره یا خودت رو موظف دیدی همه چی رو بررسی کنی؟!!چرا فکر میکنی هر اتفاقی که میفته به تو ربط داره؟!درست مثل پدرت یه حیوونه فضول و پررو هستی!

-در مورد پدر من درست صحبت کن!

-جدا؟ادبت کجا رفته پاتر :no:

شاید یه کم تفریح نیاز داشته باشی
"کروشیو"

هری روی زمین افتاد و از درد به خود می پیچید...

-------- ويرايش ناظر----------

پرنس اسليتريني عزيز! شما بايد براي عكس ديگري داستان مي نوشتيد! اما به هر حال... پست شما دچار يك سري افت و خيز هاي اساسي بود! شروع داستان خوب بود. توصيف وقايع ابتداي پست بسيار واقعي و در يك حد نرمال بود. ديالوگ ها هم جز 2 دياگول پاياني بسيار عالي بودند. اما مي رسيم به اشكالات پست:
شما نوشتيد:
-پاتر بمون بات کار دارم،گرنجر،ویزلی برید بیرون...

-پاتر می خوام بات در باره خاطره ای که دیروز دزدکی دیدی صحبت کنم...

مسلما اين دو ديالوگ هر دو از زبان اسنيپ هستند. اما چرا قسمتي را كه مي شد با يك توصيف ساده، زيبا كرد از دست داديد؟ مي توانستيد ما بين 2 ديالوگ مطلبي تقريبا اينگونه بنويسيد:
هري با سري افكنده ايستاد. حدس مي زد كه صحبت اسنيپ در مورد اتفاق ديروز باشد. نگاه اسنيپ روي نگاه هري ثابت مانده بود. داشت چشمانش را مي سوزاند. نفرت و قدرت در چشمان اسنيپ موج ميزد، نفرتي ديرين.

مورد ديگر ادامه پست شما و كروشيو گفتن اسنيپ بود! ! مطمئنا اسنيپ هر قدر كه نسبت به هري احساس كينه داشته باشد، به خاطر اينكه هم معلم است و هم وظيفه اي خطير دارد( چيزي كه دامبلدور به او محول كرده بود) نمي توانست اين كار را انجام بدهد. تقريبا بايد سوژه و پست به واقعيت كتاب نزديك باشد!
دوست من، متاسفانه شما تاييد نشديد. خواهشمندم پستي ديگر در رابطه با عكسي كه در صفحه ي پيش قرار داده شد( در پست آنيتا دامبلدور) نوشته، و بفرستيد. مطمئن هستم كه پست بعدي شما بسيار عالي و زيباتر خواهد بود. موفق باشيد.


تاييد نشد.


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۶ ۸:۳۳:۵۳


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۸ شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۷

محسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۵ یکشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۰ سه شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۷
از خانه بلک ها
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 10
آفلاین
... ورد آلاهومورا برای باز کردن در کار ساز بود . به آرامی در باز شد و پس از گذشت چندین لحظه با صدای تقِ آرامی بسته شد .
جنبشی در میانه ی کلاس حس می شد . ناگهان شنل نامرئی کننده ای کنار رفت و هری و رون و هرمیون از زیر آن بیرون آمدند . هری به آرامی گفت : رون مطمئنی واسه مسابقه فردا فیلیکس فیلیسیس می خوای ؟
- آره بابا . وگرنه کلی گل از این اسلیترینی ها می خورم

هری سرش را تکانی داد و هر سه به سمت قفسه های کتاب و معجون و ... رفتند تا دنبال شیشه ی آن معجون بگردند و آن را پیدا کنند .


هری به سمت قفسه ای که چندین کتاب در آن بود و شیشه های معجونی نیز کنارشان بودند رفت و از روی برچسبی که بر روی آنها چسبیده بود ، نامشان را می خواند .

رون کمدی را باز کرده بود و در میان پاتیل ها و شیشه ها دنبال فیلیکس فیلیسیس می گشت و هرمیون هم در کنار او به نقشه ای که روی دیوار نصب شده بود و جای هر چیز را نشان میداد نگاه می کرد و دنبال نام فیلیکس فیلیسیس می گشت .
ناگهان هرمیون گفت : باید اونور باشه ... همون قفسه ی کتابا .
- چرا جک می گی ؟ اونجا که فقط کتابه .
- نه . خوب نگاه کن . یه شیشه اونجاس ...

رون به سرعت به سمت شیشه شتافت و آن را برداشت . شنل را نیز از روی زمین برداشت و به سمت هری و هرمیون رفت . اما هرمیون با نگاهی مأیوسانه رو به رون گفت : اینطور که من فهمیدم ، این نقشه دقیقا می گه که هر چیزی که تو این کلاس هست و مخصوص معجون سازیه ، کجاست و دست کیه .
- یعنی چی ؟
- یعنی اگر تو این شیشه رو الان ور داری و با خودت بیاری تو تالار گریف ، اسنیپ پس از خوندن این متنی که جلوی فیلیکس فیلیسیس نوشته ، می فهمه که اون دست توئه و توی تالار گریفندوره .
- خب ! پس باید چیکار کنیم ؟
- به نظر من که دو قلپ ازش بخوری ، تا فردا ظهر که مسابقتون تموم می شه ، برات خوش شانسی میاره .
- اما رون . تو این شیشه چیز خاصی نیست . یه قلپ هم نمی شه

رون که به شدت ناراحت و نا امید شده بود . رو به آندو کرد و گفت : بهتره بر گردیم تالار .

هری و هرمیون نیز حرفی نزدند و زیر شنل نامرئی کننده رفتند . به سمت در شتافتند و از دخمه های هاگوارتز خارج شده و به آرامی و بدون ایجاد هیچ صدایی به سمت تابلوی بانوی چاق ، ورودی تالار گریفندور ، جایی که باید رمز ورود را می گفتند ، رفتند .

هافلپاف عزيز، عالي بود! توصيف ها به جا، ديالوگ ها متناسب و در نهايت يك سوژه ي خوب كه اون رو به سادگي به پيش برده بوديد. واقعا بدون هيچگونه ترديد شما رو تاييد ميكنم و مطمئن هستم كه با كمي تمرين و ممارست، يكي از بهترين ها خواهيد بود. تاييد شديد.


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۴ ۷:۵۷:۵۶


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۰۱ جمعه ۲۲ شهریور ۱۳۸۷

تایبریوس مک لاگنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵
از پیاده روی با لردسیاه برمیگردم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 314
آفلاین
سال دوم، كلاس معجون سازي

پنسي پاركينسون پشت به كلاس روي صندلي نشسته و به كمك دست چپش يك وري به ميز تكيه داده بود.
و درحالي كه چوب دستي اش در دستش بود، ترانه اي رو زير لب زمزمه ميكرد:
"افـــــــــــــسونِ قلبم، تو هستي، تو هستي... با عشــــــقت اسنيپ، دلم را، شكستي...پيمانِ..."

دراكو:

هري و رون پشت ميزشون نشسته بودند و درحالِ گفتگو كردن ميتوانستند مانند بقيه صداي او را بشنوند؛

رون: به نظرت هرميون باسيليسك رو ديده؟
هري: براي چندمين باره كه اين سؤال به ذهنت خطور كرده؟

رون: 835 مين بار
هري:

آنطرف كلاس دانش آموزان يواشكي به زمزمه هاي پنسي ميخنديدند و دراكو داشت از خجالت آبِ كدو حلوايي ميشد

رون دوباره رو به هري كرد: به نظرت اسنيپ مجبورش كرده معجون عشق بخوره؟
هري درحالي كه نيشخند زده بود: يعني ميخواسته طرفدارهاي بيشمارِ موهايِ چربش رو افزايش بده؟ فكر نكنم

رون دهانش رو براي پرسيدن سوال ديگه ايي باز كرد، در همين حين، درِ كلاس باز شد و قامت سياه پوشي واردِ كلاس شد. در حالي كه شنلش پشت سرش موج ميزد از جلويِ ميزِ هري و رون گذشت...

پنسي كه صدايش در آن مدت اوج گرفته بود، بي آنكه حواسش باشد با چوبدستي اش كه نوكش به سمت تخته بود، داشت روي تخته مي نوشت …Snape is a hot love

با ورود همزمانِ اسنيپ، صداي خنده هاي گاه و بي گاهِ دانش آموزان شدت گرفت:

ملت دانش آموز:
هيييييييي...هي هي...ها ها...هاها...هاها...موها (افكت خنده ي شديد)

....گوپس....
هري از شدت خنده، از پشت با صندلي افتاد.

اسنيپ كه چهره ي بي روح اش به شدت سرخ شده بود با عصبانيت رو به دراكو كرد و گفت:دراكو! چرا جلوي افتادن پاتر رو نگرفتي؟ الان از خنده زياد منفجر ميشه!

دراكو:

اسنيپ: دراكــــــــــــــــــو (كشيده نوشتمش يعني سرش داد زد!)

...شــــــــترق (افكت پس گردنيِ دراكو به پنسي!!)

پنسي از عوالم خود به سطح سنگيِ كلاس پاشيده شده بود. اسنيپ از اينكه دراكو منظورش رو درست نگرفته بود در يك حركت آنتحاري از كلاس خارج شد...

پنسي:
دراكو:
رون:
هري:

-------------------------------------------------------------------

پ.ن: آنيتاي عزيز، خيلي وقت بود ميخواستم براي عكس قبلي يه پست اينجا بزنم، چون خيلي اين تاپيك رو دوست دارم. امروز كه اومدم ديدم عكس جديد گذاشتي. ولي پستم رو گذاشتم تا برام نقدش كني. مرسي


در كنار درياچه ي نقره ايي قدم ميزنم
و با بغضي که مدتهاست گلويم را ميفشارد، رو به امواج خروشانش مي ايستم
و در افق،
طرح غم انگيز نگاهش را ميبينم،
كه هنوز هم اثر جادويي اش را به قلب رنجورم نشانه ميرود..
كه هنوز نتوانستم مرگ نا به هنگام و تلخش را باور كنم..
كه هنوز بند بند اين تن نا استوار به نيروي خاطره ي لبخند اوست كه پابرجاست..
با يأس يقه ي ردايم را چنگ ميزنم و در برابر وزش تند نسيم،
وجودِ ويرانم را از هر چه برودت و نيستي حفظ ميكنم..
از سمت جنگل ممنوعه، طوفاني به راهست
و حجم نامشخصي از برگ و شاخه ي درختان مختلف را به اين سو ميآورد..
اخم ميكنم تا مژگانم دربرابر اين طوفان،
از چشمان اشكبارم محافظت كند..
شايد يك طوفان همه ي آن خاطره ي تلخ را از وجودم بزدايد..


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۱۰ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۷

محسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۵ یکشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۰ سه شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۷
از خانه بلک ها
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 10
آفلاین
ماه بالا و بالاتر می آمد و شب تیره و تاریک را روشن تر از قبل می کرد . نزدیک نیمه های شب بود . در خوابگاه پسران گریفندور جنب و جوشی حس می شد ، گویا چندین نفر به آرامی مشغول صحبت کردن بودند .
به آرامی از جایشان بلند شدند و به سمت در ورودی رفتند و از خوابگاه خارج شدند . یک نفر انتظارشان را در تالار اصلی می کشید . صدایی به گوش رسید که گفت : سلام هرمیون . آماده ای ؟

هرمیون سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد و زیر شنل نامرئی کننده ای که هری روی خودش و رون انداخته بود رفت و از تالار خارج شدند .

به سختی زیر آن شنل جا شده بودند و به آرامی راه می رفتند . نباید کوچکترین صدایی از آنها به گوش کسی می رسید ، وگرنه دردسر پشت دردسر شامل آنها می شد و به هدفشان نمی رسیدند ... رون که جلوتر از هرمیون و هری راه می رفت ، به آرامی گفت : بالاخره رسیدیم .

در چوبی ای که بسته شده بود را به آرامی و با ورد آلاهومورا باز کردند و وارد شدند . پس از ورود و اطمینان از اینکه کسی در آنجا نیست ، شنل را از روی خود کنار کشیدند و مشغول گشتن شدند .

پس از ده دقیقه هرمیون رو به دو نفر دیگر کرد و گفت : پیداش کردم . اینم معجون فیلیکس فیلیسیس . بهتره زودتر بریم تا اسنیپ سر و کلش پیدا نشده .

دو نفر دیگر به سرعت به سمت او شتافتند و هری شنل را روی هر سه شان کشید و به سرعت اما با صدای کم به سمت تالار عمومی گریفندور شتافتند و پس از گفتن رمز ورودی تالار وارد تالار شدند .




هافلپاف عزيز! پست خوبي بود، سوژه ي خوبي داشت اما شيوه اي كه اون رو بيان كرده بوديد، به نوعي شرح واقعه بود و نه يك داستانك. در واقع پست شما 2 ايراد مهم داشت كه يكي همان شيوه ي پرداخته شدن سوژه بود و ديگري ذكر نكردن علت خواستن چنين معجوني كه باعث شده بود پست شما نيمه كاره رها بشه.

شما ميتونستيد با توصيف بيشتر( مثلا اينكه چطور به دفتر اسنيپ رسيدند يا اينكه چطور معجون مذكور را پيدا كردند) و اضافه كردن كمي ديالوگ، پستتون رو زيباتر كنيد. و همچنين من باب مثال، با شرح اينكه چرا اون معجون رو ميخوان مثلا در بين ديالوگ ها، خواننده رو از سردرگمي نجات بدي.

از شما انتظار ميره همين پست رو تصحيح كنيد و دبوراه بفرستيد تا يقين حاصل كنم كه تاييد شما به جا خواهد بود. پس فعلا تاييد نشديد.


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۲ ۸:۳۱:۵۱

من خیلی تابلو بودم . خودم رو کشتم !!!


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۲ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۷

سیموس فینیگانold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۴۹ جمعه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۰
از خونمون
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 269
آفلاین
ساعت:7 صبح-مكان:خوابگاه پسران(گريفندور)

هري تازه از خواب پاشده بود و داشت چشماشو ميمالوند.نگاهي به تخت بقلي انداخت وديد رون هنوز خوابه وپتوشم تا روي سرش كشيده.

هري:رون بيدار شو بايد بريم صبحانه بخوريم.رون.

رون:

هري كه ديد رون بلن نميشه اي بار بلند تر صداش كرد.

هري:روووووووننن.

رون:هان چيشده كي كيو كشته؟هري چيشده ولدمورت برگشته؟اصلا من كجام؟خدايا نكنه ولدمورت من و هريو كشته باشه!!هري ما الان بهشتيم يا جهنم؟نكنه روح شديم!!واي خدا!!

هري:رون اين چرت و پرت ها چيه داري ميگي؟روون

رون:.....بله هري

هري:پاشو بريم صبحانه بخوريم دير ميشه ها!!

رون:مممن بايد لباسام و عوض كنم!

هري:باشه.من تو اتاق انتظار گريفندور منتظرتم.پايين ميبينمت.دير نكني!

هري در خوابگاه پسرانو باز كرد و از پله ها به پايين رفت.وقتي به اتاق انتظار گريفندور رسيد ديد كه هرميون روي صندلي نشسته و منتظره!!هري متعجب به صندلي نگاه كرد!!

هرميون:اوه سلام هري.پس رون كو؟

هري:الان مياد.تو كي اومدي اينجا؟؟

هرميون:من يه نيم ساعتي ميشه.چطور مگه!

هري:هيچي مي خواستم بدونم تو خوابو زندگي نداري كه از ساعت 6:30 بيدار ميشي!!

هرميون:خوب توهم اگه شب زود بخوابي صبح زود پا ميشي.

هنوز هرمين حرفش تموم نشده بود كه رون به جمع اونا ملحق شد.

هرميون:خوب ديگه بريم صبحانه بخوريم.

هرسه به طرف سرسراي بزرگ رفتن.وقتي وارد سرسرا شدن ديدن كه تقريباً همه ي دانش آموزا اومدن به سرسرا و دارن صبحانه ميخورن.هرمين به هري گفت:

هرميون:ديدي فقط من نيستم كه خوابو زندگي ندارم!! :lol2:

هري:

رون:هري منظور هرمايني چيه؟

هري:سيس بروي خودت نيار!

رون:هان!!!!!!!!!!!!!!

بعد از صبحانه هري،رون و هرميون به طرف دخمه اسنيپ حركت كردند.وارد دخمه كه شدند ديدند كه اسنيپ چند تا پاتيل به رديف گذاشته.اسنيپ بچه هارو گروه بندي كرد و هر دو نفرو پاي يه پاتيل گذاشت.از بخت بد،هري و رون با هم افتادن.اسنيپ به اونا گفت كه گياه گيليويدو با سه قطره از عصاره ي چند گياه مخلوط كنن و بعد مقداري آب كدو تنبل رو باهاش مخلوط كنن.اسنيپ مي خواست علاوه بر معجون سازي آزمايش گياه شناسي هم ازشون بگيره،براي همين چند گياه متفرقه روي ميز كارشون گذاشت.هري و رون فقط آب كدو تنبلو تشخيص دادن.هري يك برگ كاهو برداشت و از رون پرسيد.

هري:اين گيليويده يا كاهو؟

رون:فكر كنم گليويده.آره گيليويده.

هري:باشه.پس بندازش تو پاتيل.

رون به جاي عصاره ي چند گياه يك ظرف اسيد برداشت و توي پاتيل ريخت.

رون:هري اون كبريتو بيار.

هري:الان.

رون زير پاتيلو روشن كرد.بعد از گذشت چند دقيقه كه پاتيل حصابي گرم شده بود رون نگاهي به هرميون و هم گروهيش انداخت كه تقريباً كارشون تموم شده بود.همينطور كه رون به هرميون نگاه ميكرد،يه صداي بلند انفجار از بقل دستش شنيد و پرت شد روي زمين.وقتي بقل دستشو ديد،هري هم كنارش رو زمين افتاده بود.
اسنيپ به سرعت به طرفشون دويد.صورت اسنيپ كاملا قرمز شده بود و كم كم داشت از گوشاش دود ميزد بيرون.

--------------------------------------------------------------------------
لطفاً همينو قبول كنين چون مدرسه ها داره شروع ميشه و من فكر نكنم كه دوباره بتونم بنويسم.ممنون




دوست من بايد بعد از تاييد در بازي كلمات اينجا پست ميزديد اما با تخفيف پست شما رو بررسي ميكنم. خب... بامزه بود! يك پست كاملا هري پاتري و معقولانه. استفاده ي درست و به جا از شكلك ها. ديالوگ هاي تقريبا قوي! همه اينها در پستتون به چشم ميخورد و من به واسطه ي اين پست، تقريبا نامربوط بودن اون رو به عكس ناديده ميگيرم و شما رو تاييد ميكنم. به ياد داشته باشيد كه در ايفاي نقش، ابتدا چندين پست بخونيد تا با نحوه ي نوشتن آشنا بشيد. تاييد شد.


ویرایش شده توسط جف مك لاين در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۱ ۱۳:۱۵:۳۲
ویرایش شده توسط سيموس،فينيگان در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۱ ۱۶:۱۲:۳۲
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۲ ۸:۳۰:۵۱

[color=CC0000][b]قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!!!!!
ميجنگيم تا آخرين نفس !!!!
ميجنگي


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۳۵ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۷

فنگ old6456


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۲ چهارشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۷:۵۴ پنجشنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5
آفلاین
وقتي بلاخره اخرين اعضاي تالار گريفندور هم به خواب رفتند ، هري ، رون و هرميون تحت پوشش شنل نامريي كننده از تالار خارج شدند ، به سمت پله هاي متحرك هاگوارتز رفتند و بعد از مدت كوتاهي خود را به طبقه سوم رساندند .
در تالار طويل و درازي شروع به راه رفتن كردند و درست در مقابل در ورودي دفتر مادام هوچ كه با نور ماه روشن شده بود گوشه اي كمين كردند.

هرميون:هري مطمئني كه امشب اتفاق ميفته ؟!
هري:خودم شنيدم كه مالفوي به كراب و گويل ميگفت امشب قراره اين كارو بكنن .
رون:خدا بخير بگذرونه

هنوز چند دقيقه اي نگذشته بود كه سايه ي ناشناسي در انسوي تالار ديده شد ، ناشناس ارام قدم بر ميداشت و مرتبا به پشت سر خود نگاه ميكرد ، ناشناس مقابل دفتر مادام هوچ ايستاد و به واسطه نور ماه كه ان محدوده را روشن ميكرد چهره ي رنگ پريده مالفوي مشخص شد.

هري ، رون و هرميون:

مالفوي چند تقه به در زد ، مدتي گذشت و كسي در را باز نكرد اما درست زماني كه مالفوي نا اميد شده بود و ميخواست برگردد پروفسور هوچ در حالي كه لباس خواب پوشيده بود و چشمهايش را ميماليد در استانه در ظاهر شد.

_مالفوي تويي؟! اين وقت شب اينجا چي كار ميكني ؟!
مالفوي دستش را زير ردايش برد و كيسه كوچكي را بيرون كشيد.
_پروفسور ، پدرم اينا رو براي شما دادن تا توي بازي فردا در برابر گريفندور هواي ما رو داشته باشيد.
هوچ كيسه كوچك رو گرفت و درش را باز كرد ، درخشش گاليونها چهره هوچ را روشن كرد.

هري زير شنل زمزمه كرد:هرميون اون دوربين كالين رو سريع بده به من .
هرميون دوربين كالين را كه به واسطه اورادي كه روي ان اجرا كرده بودند كاملا بي سر و صدا شده بود ، به هري داد.
هري چند عكس از مادام هوچ و مالفوي گرفت و بعد از اتمام اين كار هر سه نفر انها محتاط و با سرعت به سمت تالار گريفندور برگشتند و بعد از انكه مطمئن شدند در حوالي تابلوي بانو چاق كسي نيست از زير شنل بيرون امدند و بعد گفتن رمز كه " كدو حلوايي" بود وارد تالار شدند و خودشان را روي نزديك ترين مبل ولو كردند.

هري:هرميون ديدي حق با من بود ؟! اما شما منو باور نداشتين?!
هرميون:هري ما تو رو باور داشتيم اما براي اثباط اين ادعا بايد مدرك تهيه ميكرديم.
رون:حق با هرميونه ! الان هم دير وقته بهتره بريم بخوابيم و فردا عكس ها رو تحويل دامبلدور بديم .

همه موافقت كردند و به سمت خوابگاه راه افتادند.

يك پست آرام و بدون دغدغه! با سوژه اي به نسبت ماگلي! اما ميشه گفت تقريبا خوب پرورشش داده بودي، و در آخر پستت ما رو به حال و هواي كتاب كشوندي، صحبت هاي هري و باور نكردن هاي دوستاش و ... . با اينكه از مادام هوچ بعيد ميدونم كه اين رشوه رو قبول بكنه، اما من شما رو تاييد ميكنم! و اميدوارم مالفوي بلاخره بفهمه كه همچين را هايي رو نبايد به كراب و گويل بگه!!! تاييد شديد!


ویرایش شده توسط هري پاتر و يادگاران مرگ در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۱ ۱۱:۴۵:۴۴
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۲ ۸:۳۰:۱۵


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۸:۴۷ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۷

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
خب! اينم از عكس جديد!

عكس واضح و گوياست، گويا اين 3 دوست هميشگي بشدت مشطرب هستند!!


عكس جديد


با تشكر فراوان از كاساندرا تريلاني.


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ یکشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۷



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۲ پنجشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۳۸ سه شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
هری با سرعت به طرف رون داخل دخمه ی اسنیپ شد که در همان لحضه مالفوی دشمن همیشگی هری برایش یه گل پایی گرفت و هری با مغز روی زمین آمد و عینکش شکست و قرینه ی زخم معروفش یک زخم جدید درست شد.

مالفوی: از حالا به بعد دیگه معروف تر شدی چون یه زخم دیگه به زخمه معروفت اضافه شد و به همه بگو که این زخمو مالفوی قدرت مند برام گذاشته.

عده ی از ملت که اکثرا" اسلیترینی بودند زدن زیر خنده.

نویل طبق معمول کاری رو کرد که از دهان خودش بزرگتر بود و زود تر از رون و هرمیون چوبدستی خودش را کشید و به طرف مالفوی حرکت کرد.
وقتی به مالفوی رسید به او گفت: سریع از هری عذر خواهی کن.

مالفوی: اگه عذر خواهی نکنم چی کار میکونی مثلا" منو طلسم میکونی قوی ترین شاگرد کلاس.

نویل که عصبانی شده بود می خواست این مالفوی از خود راضی مغرور رو سر جاش بشونه برای همین چوب دستی خود رو کشید وبه طرف مالفوی گرفته بود اما مالفوی که انتظار چنین کار احمقانه ای رو از مالفوی داشت زود تر چوب دستیش رو کشید و آماده ی انحدام نویل شد وگفت: کرو... که هر میون بین آنها طلسم سپر مدافع رو ایجاد کرد. هر دوی آنها به عقب پرتاب شدند. گروهی از اسلیترینی ها بلند شدن برای دفاع از مالفوی و گروهی از گریفی ها برای کمک به هری و نویل بلند شدند در همین حال رون وضعیت هری رو مداوا کرد.

هری بلند اعلام کرد: بچه ها با این اسلیترینی ها درگیر نشید.

که اسنیپ وارد کلاس شد و گفت :طبق معمول هری فرمانروایی یک گروه رو بر عهده گرفته و آماده ی جنگ است.

هری امد قضیه رو توضیح دهد که اسنیپ با یک حرکت دست او رو ساکت کرد و گفت:از گریف 100 امتیاز کم میشود به خاطر بی حرمتی به اسلیترین و به اسلیترین 50 امتیاز اضافه می شود به خاطر اینکه مورد اهانت قرار گرفت.

هری زیر لب گفت: طبق معمول داوریه ی بی طرفانه ی اسنیپ.

و اسنیپ که متوجه شده بود گفت:50 امتیاز از گریف کم به خاطراحانت پاتر به استاد خود و تا آ طرم هر شنبه ساعت 8 مجازات در دفتر من.

گریفیندوری ها که ماتشان برده بود از این داوری کتاب های خود را در آوردند برای شروع کلاس.:no:

و مالفوی هم از درست کردن این جنجال راضی و مغرور در بین اسلیترینی ها

--------------------------------------------------------------------------
با تشکر فراوان بابت اینکه مشکلات منو میگید باید بگم من اولین باریه که تو چنین سایتی فعالیت میکونم دلیل این همه اشکال هم همینه

تایید شدی دوست من! با اینکه باز هم جای کار داشت پستتون! امیدوارم نکاتی رو که گفتم رعایت کنید و همچنین کمی بیشتر پست بخونید تا حتما دستتون بیاد طریقه ی نوشتن. موفق باشین!


ویرایش شده توسط mo0dy در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۷ ۲۳:۵۴:۳۷
ویرایش شده توسط mo0dy در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۸ ۸:۳۸:۴۷
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۹ ۱:۱۲:۴۴
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۹ ۱۱:۳۸:۳۲


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۴۷ یکشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۷



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۲ پنجشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۳۸ سه شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
هری با سرعت به طرف رون داخل دخمه ی اسنیپ شد که در همان لحضه مالفوی دشمن همیشگی هری برایش یه گل پایی گرفت و هری با مغز روی زمین آمد و عینکش شکست و قرینه ی زخم معروفش یک زخم جدید درست شد.

مالفوی: از حالا به بعد دیگه معروف تر شدی چون یه زخم دیگه به زخمه معروفت اضافه شد و به همه بگو که این زخمو مالفوی برام گذاشت.

عده ی از ملت که اکثرا" اسلیترینی بودند زدن زیر خنده.

نویل زود تر از رون و هرمیون چوبدستی خودش را کشید و به طرف مالفوی حرکت کرد. وقتی به مالفوی رسید به او گفت سریع از هری عذر خواهی کن.

مالفوی: اگه عذر خواهی نکنم چی کار میکونی مثلا" منو طلسم میکونی قوی ترین شاگرد کلاس.

نویل که عصبانی شده بود می خواست مالفوی رو طلسم کنه اما مالفوی دست اونو خوند و زود تر چوب دستیش رو کسید و آمد به یک گریف دیگه آسیب برسونه که هر میون بین آنها طلسم پروتگو رو ایجاد کرد. هر دوی آنها به عقب پرتاب شدند. گروهی از اسلیترینی ها بلند شدن برای دفا از مالفوی و گروهی از گریفی ها برای کمک به هری و نویل بلند شدند در همین حال رون وضعیت هری رو مداوا کرد.

هری بلند اعلام کرد بچه ها با این الیتی ها درگیر نشید.

که اسنیپ وارد کلاس شد و گفت :طبق معمول هری فرمانروایی یک گروه رو بر عهده گرفته و آماده ی جنگ است.

هری امد از خودش دفا کند که اسنیپ با یک حرکت دست او رو ساکت کرد و گفت:از گریف 100 امتیاز کم میسود به خاطر بی حرمتی به اسلیترین و به اسلیترین 50 امتیاز اضافه می شود به خاطر اینکه مورد اهانت قرار گرفت.

هری زیر لب گفت: طبق معمول

و اسنیپ که متوجه شده بود گفت:50 امتیاز گریف کم به خاطر غر زدن پاتر-----------------------------------------------------


ببينيد مودي، اين پست شما كاملا معقولانه بود و حوادث بسيار خوب و به جا بودند. و ميتونم بگم كه در زمينه ديالوگ نويسي هم يك استعداد عجيب داريد و ديالوگ ها رو واقعا به طرزي شايسته و مخصوصا متناسب با موقعيت شخصيت ها ميگيد. اما شيوه ي روايت شما دچار اشكال هست. همون شيوه اي كه در پست قبلي هم به اون اشاره كردم. ببينيد من يه مثال براتون مي زنم تا شما دقيقا درك كنيد كه منظور من چيه.

شما نوشتيد:
ویل که عصبانی شده بود می خواست مالفوی رو طلسم کنه اما مالفوی دست اونو خوند و زود تر چوب دستیش رو کشید و آمد به یک گریف دیگه آسیب برسونه که هر میون بین آنها طلسم پروتگو رو ایجاد کرد

اما بهتر اين بود كه مي نوشتيد: ( به پاراگراف بندي و علائم نگارشي هم دقت كنيد.)

نويل به شدت عصباني شده بود، بايد حساب اين مالفوي از خود راضي را كف دستش مي گذاشت؛ سريعا چوبدستش رو در آورد و خواست دراكو را طلسم كند. اما اين عمل نويل از چشم هاي تيز بين دراكو پنهان نماند.
دراكو سريعا خود را عقب كشيد و چوبدستش را به سوي آليشا گرفت و فرياد زد:
_ پترفيكو....
اما قبل از اينكه ورد را كاملا به زبان بياورد، هرميون به سرعت سپري مدافع بين او و آليشا به وجود آورد. چشمان هرميون از خشم مي درخشيد... .

خب دوست من. همين بود كه به شما مي گفتم سوژه ي محدود، كار پرورش دادن رو آسون تر ميكنه. در ضمن، يك ايراد ديگه هم پست شما داشت و اون هم عدم دنبال كردن يك روش در نوشتار بود! گاه وقتي طنز بود و به صورت محاوره اي نوشته شده بود و گاه وقتي به شدت جدي بود و با كلمات قصار و ادبي! پس بهتره در يك نوشته يك روش رو دنبال كرد.

از شما انتظار دارم كه همين پست و همين سوپژه رو، به اين صورت پرورش بدين و از يك روش استفاده كنين. تا تاييدتون كنم. اما فعلا با اينكه از طرز ديالوگ نوشتن شما و از سوژه پردازيتون بسيار خوشم اومده، تاييدتون نميكنم. منتظر پست اصلاح شده ي شما هستم. موفق باشيد.


ویرایش شده توسط mo0dy در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۷ ۱۰:۵۱:۲۳
ویرایش شده توسط mo0dy در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۷ ۱۰:۵۷:۰۷
ویرایش شده توسط mo0dy در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۷ ۱۱:۱۶:۴۱
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۷ ۱۳:۲۰:۲۸
ویرایش شده توسط mo0dy در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۷ ۱۴:۴۹:۲۴
ویرایش شده توسط mo0dy در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۷ ۱۴:۵۲:۰۵
ویرایش شده توسط mo0dy در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۷ ۱۴:۵۵:۱۳
ویرایش شده توسط mo0dy در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۷ ۱۴:۵۷:۳۸
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۹ ۱۱:۳۷:۵۲


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۳ جمعه ۱۵ شهریور ۱۳۸۷

مارش


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۲۴ سه شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۵۳ جمعه ۲۹ شهریور ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
تایم : 9:30 صبح - مکان : دخمه اسنیپ - هری رون و هرماینی و البته دیگر دانش آموزان !

هری : خب پس رون ! قرار شد من الان برم پشت در واستم و صبر کنم تا اسنیپ درو وا کنه . بعدش آروم پشتش وا میستم جوری که اون نفهمه من اونجام . بعد تو حواسش رو پرت میکنی تا من بیام بشینم سر جام ! افتاد ؟
رون : :no:
هری : خب ببین دوباره میگم ! من الان میرم پشت در وا میستم . بعدش اسنیپ میاد و تو حواسش رو پرت میکنی تا من بیام بشینم سرجام ! این دفعه که افتاد ؟
رون :
هری :
هرماینی : امم ! خب رون جونم ! منو ببین . ببین اسنیپ میاد ! این هری بوقیه میره پشت در وامیسته ! بعد اون اسنیپ بوقی تره میاد تو . بعد هری پشتش قائم میشه و بعدش تو که اصلا بوقی نیستی باید حواس اسنیپو بوق کنی مثل خودش ! بعدش هری میاد میشینه سر جاش ! همین ! فهمیدی حالا !؟
رون : اوهوم !
هری : پس من میرم سر پستم !
هرماینی : فقط یه چیز ! این عملیات بسیار خطرناک تو چه نتیجه باید داشته باشه ؟
هری : نتیجه !؟ خوردنیه ؟
رون : نچ ! اما تو جیب جا میشه !
هری : آها ! گراوپ !؟
رون : داری نزدیک میشی !!!

در همان لحظه اسنیپ وارد میشود و با دیدن هری که وسط کلاس ایستاده بود هر از چند گاهی کلمه ای به زبان می آورد و رون با تکان دادن سرش به او پاسخ میداد به شدت عصبانی شد .

- پاتر ! فکر کنم از جایی که وایسادی خیلی خوشت اومده ! میخوای از این کلاه بوقی ها هم بدم بذاری سرت همونجا وایسی تا آخر کلاس !؟
- اممم ! بذارید فکر کنم ! نه ! ولی اگه رون هم بیاد کنارم تا یه همصحبتی داتشته باشم بدمم نمیاد ! فقط کلاهش صورتی باشه ! ... اممم راستی ! اگه رون بیاد زحمت نمیشه واستون دو تا کلاه فراهم کنید ؟!
- مطمئنم اگه مادرت زن من بود تو اینقدر بی ادب بار نیومده بودی !
- خوب ! باشه پس تنها وامیستم اینجا !
- آفرین ! به خاطر این حرف گوش کنی ده امتیاز به گریف اضافه میکنم و به خاطر ایجاد بی نظمی سرکلاس علاوه بر این که حق امتحان نداری پایان سال ، شصت امتیاز هم از گریف کم میکنم !
- مرسی ! بابت ده امتیاز !

-------------------------------


من منظورتون رو نفهمیدم ! آخرش رو چیکار کنم ؟
ولی خواهش میکنم همینو تایید کنید . باور کنید وقتی وارد ایفای نقش شدم جبران میکنم !

آفرين آرايانا! دقيقا منظور من همين بود! تو تونستي با كمي فكر كردن، آخر پستت رو به خوبي تموم كني. پس اين تجربه رو به ياد داشته باش كه ميشه با كمي تامل بيشتر، يه پايان خوب براي يه نوشته داشت! تاييدت ميكنم! موفق باشي!


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۷ ۱۲:۰۶:۱۲







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.