ساعت:7 صبح-مكان:خوابگاه پسران(گريفندور)
هري تازه از خواب پاشده بود و داشت چشماشو ميمالوند.نگاهي به تخت بقلي انداخت وديد رون هنوز خوابه وپتوشم تا روي سرش كشيده.
هري:رون بيدار شو بايد بريم صبحانه بخوريم.رون.
رون:
هري كه ديد رون بلن نميشه اي بار بلند تر صداش كرد.
هري:روووووووننن.
رون:هان چيشده كي كيو كشته؟هري چيشده ولدمورت برگشته؟اصلا من كجام؟خدايا نكنه ولدمورت من و هريو كشته باشه!!هري ما الان بهشتيم يا جهنم؟نكنه روح شديم!!واي خدا!!
هري:رون اين چرت و پرت ها چيه داري ميگي؟روون
رون:.....بله هري
هري:پاشو بريم صبحانه بخوريم دير ميشه ها!!
رون:مممن بايد لباسام و عوض كنم!
هري:باشه.من تو اتاق انتظار گريفندور منتظرتم.پايين ميبينمت.دير نكني!
هري در خوابگاه پسرانو باز كرد و از پله ها به پايين رفت.وقتي به اتاق انتظار گريفندور رسيد ديد كه هرميون روي صندلي نشسته و منتظره!!هري متعجب به صندلي نگاه كرد!!
هرميون:اوه سلام هري.پس رون كو؟
هري:الان مياد.تو كي اومدي اينجا؟؟
هرميون:من يه نيم ساعتي ميشه.چطور مگه!
هري:هيچي مي خواستم بدونم تو خوابو زندگي نداري كه از ساعت 6:30 بيدار ميشي!!
هرميون:خوب توهم اگه شب زود بخوابي صبح زود پا ميشي.
هنوز هرمين حرفش تموم نشده بود كه رون به جمع اونا ملحق شد.
هرميون:خوب ديگه بريم صبحانه بخوريم.
هرسه
به طرف سرسراي بزرگ رفتن.وقتي وارد سرسرا شدن ديدن كه تقريباً همه ي دانش آموزا اومدن به سرسرا و دارن صبحانه ميخورن.هرمين به هري گفت:
هرميون:ديدي فقط من نيستم كه خوابو زندگي ندارم!! :lol2:
هري:
رون:هري منظور هرمايني چيه؟
هري:سيس بروي خودت نيار!
رون:هان!!!!!!!!!!!!!!
بعد از صبحانه هري،رون و هرميون به طرف دخمه اسنيپ حركت كردند.وارد دخمه كه شدند ديدند كه اسنيپ چند تا پاتيل به رديف گذاشته.اسنيپ بچه هارو گروه بندي كرد و هر دو نفرو پاي يه پاتيل گذاشت.از بخت بد،هري و رون با هم افتادن.اسنيپ به اونا گفت كه گياه گيليويدو با سه قطره از عصاره ي چند گياه مخلوط كنن و بعد مقداري آب كدو تنبل رو باهاش مخلوط كنن.اسنيپ مي خواست علاوه بر معجون سازي آزمايش گياه شناسي هم ازشون بگيره،براي همين چند گياه متفرقه روي ميز كارشون گذاشت.هري و رون فقط آب كدو تنبلو تشخيص دادن.هري يك برگ كاهو برداشت و از رون پرسيد.
هري:اين گيليويده يا كاهو؟
رون:فكر كنم گليويده.آره گيليويده.
هري:باشه.پس بندازش تو پاتيل.
رون به جاي عصاره ي چند گياه يك ظرف اسيد برداشت و توي پاتيل ريخت.
رون:هري اون كبريتو بيار.
هري:الان.
رون زير پاتيلو روشن كرد.بعد از گذشت چند دقيقه كه پاتيل حصابي گرم شده بود رون نگاهي به هرميون و هم گروهيش انداخت كه تقريباً كارشون تموم شده بود.همينطور كه رون به هرميون نگاه ميكرد،يه صداي بلند انفجار از بقل دستش شنيد و پرت شد روي زمين.وقتي بقل دستشو ديد،هري هم كنارش رو زمين افتاده بود.
اسنيپ به سرعت به طرفشون دويد.صورت اسنيپ كاملا قرمز شده بود و كم كم داشت از گوشاش دود ميزد بيرون.
--------------------------------------------------------------------------
لطفاً همينو قبول كنين چون مدرسه ها داره شروع ميشه و من فكر نكنم كه دوباره بتونم بنويسم.ممنون
دوست من بايد بعد از تاييد در بازي كلمات اينجا پست ميزديد اما با تخفيف پست شما رو بررسي ميكنم. خب... بامزه بود! يك پست كاملا هري پاتري و معقولانه. استفاده ي درست و به جا از شكلك ها. ديالوگ هاي تقريبا قوي! همه اينها در پستتون به چشم ميخورد و من به واسطه ي اين پست، تقريبا نامربوط بودن اون رو به عكس ناديده ميگيرم و شما رو تاييد ميكنم. به ياد داشته باشيد كه در ايفاي نقش، ابتدا چندين پست بخونيد تا با نحوه ي نوشتن آشنا بشيد. تاييد شد.
[color=CC0000][b]قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!!!!!
ميجنگيم تا آخرين نفس !!!!
ميجنگي