هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   5 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۸ دوشنبه ۱ مهر ۱۳۸۷

ریـمـوس لوپـیـنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۶ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶
از قلمروی فراموش شدگان !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 395
آفلاین
تفاله شوید
بانوی چاق از خواب خوش پرید وقتی دید کی او را از خواب بیدار کرده گفت : شما سه تا ادم نیمشید .
هری گفت: ببخشید برای کاری باید می رفتیم بیرون
رون و هرمیون هم معذرت خواهی کردن
بانوی چاق گفت: برای معذرت خواهی دیگه دیره نیمه شب اسم رمز تغییر کرد حالا تا صبح تو راهرو می خوابید ادم می شید
رون گفت: برای چی نیمه شب رمز باید تغییر کنه
بانوی گفت برید از مدیر بپرسید اون که امنیت مدرسه رو تعیین می کنه
هرمیون گفت : تو رو خدا گریفیندور به زور این همه امتیاز جمع کرده اگه بریم پیش دامبلدو همش دود می شه میره هوا
بانوی چاق گفت : به من ربطی نداره.
پس به سوی دفتر دامبلدور حرکت کردن .
یک کپه سوسک
نگهبان کله اژدهای به کنار رفت و آرم شیردال گریفیندور نمایان شد
تق تق
بیا تو
شما سه تا این موقه ا شب اینجا چه کار می کنید؟
هری گفت:با رون هرمیون رفته بودیم دنبال خاطره که داشتم بر می گشتیم
بانوی چاق گفت شما رمز ورود به سالن رو عوض کردید قربان
دامبلدور گفت: مگه من کفه دستم رو بو کرده بودم که شما شب می خواید برید بیرون .
حالا خاطره رو گرفتید
بله بفرماید
دامبلدور شیشه خاطره را گرفت وگفت: اسم رمز زلم زیمبو سریع به خوابگاهتون برید تا جریمه تان نکردم.
هری گفت: خاطره چی ؟
دامبلدور گفت : الان دیر وقته باشه برای بعد .
هر سه با هم از دفتر دامبلدور خارج شدند


هوم دوست عزيز، سوژه بسيار خوب بود، اما متاسفانه خوب ساخته و پرداخته نشده بود! براي مثال مي تونستيد حالات چهره و رفتار رون و هرميون رو وقتي كه فهميدند اسم رمز عوض شده، توصيف كنيد. يا حالت چهره ي دامبلدور وقتي كه اون ها رو در اون وقت شب ميبينه. ديالوگ ها رو در يك سطر جداگانه و با علامت _ جدا كنيد. و همچنين براي زيباتر شدن پست، بهتر بود اشاره اي به چگونگي گرفتن خاطره مي كرديد، چون مسلما كار سختي رو انجام داده بودند. دوست من، ديالوگ هاتون در اغلب موارد بسيار خوب بود و شما ميتونيد همين پستتون رو، با اعمال تغييراتي جهت بهبود اون، دوباره بفرستيد. فعلا تاييد نشديد، با پشتكار باشيد!


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۲ ۸:۱۳:۰۳


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۹ دوشنبه ۱ مهر ۱۳۸۷

دراکو مالفوی old***


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۹ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۳۱ سه شنبه ۲۱ آبان ۱۳۸۷
از بغل دست رفقای بامرام و باحال
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 11
آفلاین
-کوریو میمبلتونیا...

هرمیون این را گفت و زن چاق درون تابلو از خواب پرید و غرولند کنان اجازه ی عبور را به آنها داد .درون تالار خصوصی گریفیندور خالی بود و تنها نوری که آنجا راروشن می کرد نورآتش درون شومینه بود و هر ازچند گاهی صدای ترق ترق از درون آن شنیده میشد.

هرمیون نگاهی به ساعتش انداخت و در حالی که جلوی کاناپه ای که رون و هری لم داده بودند گفت: من نمیفهمم دامبلدور چرا چیزی به ما نمیگه؟

هری سخت مشغول تفکر بود خاطرات امروزش را درذهنش مرور میکرد.


پرفسور...پروفسور دامبلدور....

دامبلدور لحظه ای توقف کردو روشو به سمت هری و رون و هرمیون برگرداند .

-چرا؟ آخه چرا باید هاگرید از اینجا بره؟

دامبلدور یک نگاه به آنها میکنه و دوباره بدون اینکه به آنها جواب بده به راهش ادمه میده.

_ پرفسور ...پرفسور...
دامبلدور از او دور و دورتر می شد تا اینکه در اولین دوراهی به سمت راست پیچید .


-هی هری...هی کجایی؟

هرمیون در حالیکه نزدیک ونزدیکتر میشد این راگفت و دست به کمر جلوی هری ایستاد.

هری: هیچی...اوم...نمیدونم...کاملا گیج شدم هاگرید دیگه مثل همیشه نیست امشب هم که دیدی هر کار کردیم جوابی بهمون نداد و با کلمه ی نمیدونم خودشو راحت کرد.

رون:فکر نمی کنین فردا هم وقت داریم من میرم بخوابم ، فردا دربارش فکر میکنیم ...شب بخیر. و از روی کاناپه بلند شدو به سمت خوابگاه حرکت کرد.

هرمیون و هری هم سرهایشان را به نشانه ی موافقت تکان دادند.

آن شب هری خوابش نمی برد، نور ماه از شیشه های پنجره ی خوابگاه به داخل افتاده بود و صدای خورخور رون عذابش می داد از جایش بلند شد و از پنجره به کلبه ی هاگرید خیره شد ناگهان توجهش به شیئ متحرکی جلب شد ولی خیلی تیره وتار بود.

سریعا عینکش را از رو ی میز برداشت وباعث شد چوبش روی زمین بیفتد . عینکش را روی چشمش گذاشت و خودرابه پنجره نزدیک تر کرد.

هاگرید فانوسی به دست داشت و آن راتکان می داد ، مستقیم به خوابگاه گریفیندور و به پنجره ای که هری پشت آن قرار داشت نگاه میکرد ولی خودش تکان نمیخورد ، فنگ در کنارش نشسته بود و پارس می کرد.

افکار خود را جمع و جور کرد ، هاگرید داشت به او علامت می داد ، ساعت از سه گذشته بود و تمام هاگوارتز در خواب به سر میبردند . باعجله رون را بیدار کرد و چوبدستی اش را برداشت .

-هاگرید در مقابلش ظاهر شده بود ، درون خوابگاه گریفیندور ...
هری...
هاگرید هر لحظه به او نزدیکتر میشد صورتش درون تاریکی مخفی شده بود و صدایش شباهتی به هاگرید نمی داد .نور فانوس خاموش شد.
-هاگرید ...تو..اینجا..به این سرعت...؟!!
نه.....
هاگرید با یک دست گردن هری را گرفته بود او را از زمین جدا کرده بود.

-نه...اوه...اوه...
هری به سختی نفس میکشید و به شدت هوا را وارد ریه هایش می کرد .

هری...چی شد ...؟ تو خواب داشتی هاگریدو صدا میکردی ! حالت خوبه؟

ناگهان در ب خوابگاه باز شد و هرمیون سراسیمه گفت::.

-هاگرید...اون از اینجا رفته...

صدای سرفه های هری قطع شد ، گویی حرفهای هرمیون همانند پتکی به پشتش خورده بود و نفسش را راست کرده بود .

از جایش برخواست بی اختیاز دستش را روی میز کنار تختخوابش کشید تا چوبش رابردارد.

اما دستش به جز چند کتاب با چیز دیگری اثابت نکرد. حتم داشت آن را آنجا گذاشته است.

سرش را به طرف پایین چرخاند چوبدستی اش به همان شکل که در خواب دیده بود روی زمین افتاده بود...

---------------------------
ممنونم آنیتای عزیز که منو راهنمایی میکنین .


ویرایش شده توسط Wall-E در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۱ ۱۵:۵۳:۴۹
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۲ ۸:۱۴:۴۹

من با فاشیسم مخالفم !

آدرس سایت توسط مدیر برداشته شد.


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۷ دوشنبه ۱ مهر ۱۳۸۷

فرانک لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۹ دوشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۲۵ شنبه ۲۰ مهر ۱۳۸۷
از دره ی گودریک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 13
آفلاین
سلام . از این که داستانم تائید نشد ناراحت شدم ولی وقتی اشتباهاتمو خوندم خیلی خندیدم . داستان نویسی من اصلا خوب نیست ولی چه می شه کرد هری رو خیلی دوست دارم . سعی کردم کارهایی که شما گفتی رو انجام بدم و حالا داستان :


هری,رون و هرمیون در حال رفتن به کلاس گیاهشناسی بودند و در همین حال با یکدیگر گفت و گو می کردند :
- اسنیپ دست از سر من برنمی داره,اگه همینطوری پیش بره یک روز می رسه که می خواد طلسم آواداکداورا رو روی من امتحان کنه .
- آخه هری تو چرا باهاش جر و بحث می کنی که بهانه به دستش بدی ؟
- اگرهم جر و بحث نکنم اون بازم یه بهانه گیر میاره,دیدی چطوری...
حرف هری نا تمام ماند و نقش بر زمین شد . عینکش غلتید و در لا به لای سبزه ها پنهان شد . دستش را برروی زمین کشید تا عینکش را پیدا کند و بالاخره آن را پیدا کرد و برروی چشمانش گذاشت از روی زمین بلند شد و چهره ی بی رنگ و مثلثی شکل دراکو مالفوی را دید .
- چی شده پاتر کور شدی یا عینکتو برعکس زدی ؟
هری به سرعت چوبدستی اش بیرون کشید . مالفوی هم همین کار را کرد . نوچه های بی مغز مالفوی,کراب و گویل که از او پیروی می کردند هم چوبدستی خود را بیرون کشیدند . مودی که آن ها را دیده بود فریاد زد :
- آهای چیکار دارین می کنین,مگه می خواین...
رون به سرعت وسط حرف او پرید و گفت :
- پروفسور مالفوی به هری تنه زد و او را به زمین انداخت .
- آه جدا ؟ 5 امتیاز از اسلایترین کم می شه . حالا سریع گورتو گم کن, مالفوی .
مودی رو به هری کرد و گفت :
- حالت که خوبه پاتر ؟ جاییت ضربه ندیده ؟
- نه ممنمونم پروفسور من خوبم .
- باشه . من باید برم . فقط یه چیزی رو یادتون باشه, هشیاری مداوم !
هری,رون و هرمیون پوزخند زدند و به راه خود ادامه دادند . بعد از کلاس گیاهشناسی آن ها به طرف سالن عمومی راه افتادند تا شام بخورند . همانطور که می رفتند ناگهان به چیز عجیبی برخوردند :
- مالفوی چرا آلان توی سالن عمومی نیست ؟
- نمی دونم . ولی خیلی دلم می خواد بدونم اون کله پوک می خواد چیکار کنه .
- آره,بهتره تعقیبش کنیم .
- نه . اصلا به ما چه ربطی داره که اون پسره ی احمق می خواد چیکار کنه .
- ما می ریم دنبال اون . اگه تو نمی خوای می تونی بری .
- خیلی خوب,خیلی خوب . باشه منم میام .
به این ترتیب هر سه نفر مالفوی را تعقیب کردند و با کمال تعجب دیدند که او به طرف راهروی طبقه ی هفتم می رود .
- فکر می کنی اینجا چیکار داره ؟
و آنگاه صدای سرد و خشن سوروس اسنیپ را شنیدند :
- پاتر,ویزلی دوشیزه گرینجر اینجا چیکار می کنین ؟ 20 امتیاز از گریفیندور کم می شه !
هری با گستاخی تمام گفت :
- خودتون اینجا چیکار می کنین ؟
- این به تو ربطی نداره .
- به من که ربط داره اسنیپ .
آلستور مودی به طرف آنها حرکت می کرد و با هر قدمی که برمی داشت صدای "تلقی" از پای مصنوعی اش بلند می شد .
- می خوام بدونم که تو این وقت شب در حالی که باید در سالن عمومی باشی اینجا چیکار می کنی,اسنیپ ؟
- زود باشین,همه آلان توی سالن عمومی هستند .
این صدای دراکو مالفوی بود که داشت با کسی یا کسانی گفت و گو می کرد . ناگهان در اتاق نیازها باز شد و حدود 20 مرگخوار از آنجا بیرون آمدند . هری,رون,هرمیون,اسنیپ و مودی چوبدستی های خود را بیرون کشیدند .
یکی از مرگخواران فریاد زد :
- اکسپلیارموس !
چوبدستی اسنیپ به هوا پرواز کرد . اسنیپ که وضعیت را خطری دید پا به فرار گذاشت . مودی گفت :
- "من جلوی اونا رو می گیرم شما برین کمک بیارین"
در همین موقع طلسمی سبز رنگ به صورتش برخورد کرد و او را مانند عروسکی سبک به عقب پرت کرد . مرگخواران به طرف هری,رون و هرمیون حمله ور شدند . هری,رون و هرمیون فرار کردند و مرگخواران به دنبال آن ها دویدند . یکی از مرگخواران فریاد زد :
- استیوپیفای !
- رون رون !
- نگران نباش هرمیون فقط اونو بیهوش کردن !
طلسمی سبز رنگ به سینه هرمیون برخورد کرد و او را نقش بر زمین کرد . هری مات و مبهوت به صحنه نگاه کرد لحظه ای به این که یکی از دوستانش از او دور شده فکر کرد و سپس فریادی از خشم کشید و بسوی مرگخواران حمله ور شد . مرگخواران قبل از اینکه او بتواند کاری بکند او را بیهوش کردند...
هری به هوش آمد وخود را دست و پا بسته دید . به وسیله جادو در هوا معلق بود . سعی کرد خود را آزاد کند و لی نتوانست . آنگاه صدای سرد ولدمورت را شنید :
- آه,دوست شجاع و دلیر ما به هوش آمده . از دیدنت خوشحالم هری پاتر . سالهاست که منتظر این لحظه بودم . با زندگی خداحافظی کن پاتر.......آواداکداورا !
اخگری سبزرنگ تابید و هری از خواب بیدار شد . پیشانیش خیس عرق بود .
- حالت خوبه پاتر ؟
- من کجام ؟ چی شده ؟
آنگاه به یاد آورد که چه اتفاقی افتاده .
- پروفسور مرگخوارا هرمیونو کشتن و رونو بی هوش کردن منم بردن پیش ولدمورت و ...
- آروم باش هری تو فقط کابوس دیدی !
- اما چطور ؟ چه اتفاقی افتاد ؟
- پاتر,ویزلی به من گفت مالفوی به تو تنه زده تو هم افتادی و سرت به یک تخته سنگ خورده . منم که اون نزدیکی بودم تو رو به بیمارستان آوردم .


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۲ ۸:۱۳:۵۵

Good News Is No News


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۳۸ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۷

فلورنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۴ جمعه ۱۶ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۳:۰۷ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۰
از قلب هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 63
آفلاین
سالن عمومی گریفندور خلوت تر از معمول به نظر می رسید در ان میان تنها دو نفر از سال اولی ها در حالی که زیر لب به اسنیپ بد و بیراه می گفتند مشغول انجام دادن تکالیفشان بودند.کج پا به دنبال بشقاب پرنده های توقیف شده می پرید و هری و رون و هرمیون تنها سال ششمی هایی بودند انجا به چشم می خوردند.
-هرمیون : رون! نمی تونی کمی ارومتر اون ادامس لعنتیو بخوری؟ نمی بینی دارم کتاب می خونم؟
گونه های رون سرخ شد و نگاهش را به هری انداخت که اشفته تر از همیشه به نظر می رسید و از این طرف سالن به ان طرف سالن راه می رفت.
- رون : بابا تا وقتی دامبلدور هست که اطلاعات در اختیارمون بذاره احتیاجی نیست که...
- هرمیون :رون !تو چرا نمی فهمی!؟ دامبلدور نمی خواد تا تمام شدن جلساتش با هری( درباره ی سرگذشت اسمشو نبر )سر بحث درباره ی چیز دیگه ای را باز کنه در ضمن هری من همه ی این زندگی نامه ها را خوندم.بی فایدست!
-هری : اخه مگه می شه؟فکر می کردم اینها منبع موسخیه
-هرمیون : من نگفتم غیر ممکنه احتمالا وجود داشته حالا یا به وسیله ی دامبلدور از کتابخونه برداشته شده و یا از داخل همین کتابها حذف شده!ببین هری ما دنبال یک سری حقایقی هستیم که احتمالا منجر به مبارزات پدر و مادرت علیه اسمشو نبر شده ! توی همه ی این کتابها فقط به جزییات کار اشاره کرده به اینکه پدر و مادرت برای مبارزه با جادوی سیاه و...به جنگ اسمشو نبر رفتن و..
هری با عصبانیت گامی به سوی هرمیون برداشت و گفت : یعنی می خوای بگی اینجوری نبوده؟
هرمیون که دستپاچه شده بود سریع اضافه کرد: نه نه ..منظورم این نیست!من منکر این چیز ها نمی شم فقط می گم قبل از شکل گیری این مبارزات پدر ومادرت یک سری فعالیت هایی خارج از محفل می کردن که حتی می شه گفت مخفیانه بوده ! ما هر سه نفرمون با هم به این نتیجه رسیدیم که اونا نمی خواستن کسی بفهمه!
هری که کمی از عصبانیتش فروکش کرده بود روی نزدیکترین کاناپه کنار ان دو نشست و گفت: و مطمئنا اگه دامبلدور بدونه هم به من نمی گه !فکر می کنه من با شنیدن این چیز ها از روی احساس تصمیم می گیرم
-هرمیون در حالی که کتابهای اطرافش را دسته می کرد گفت:می دونی چیه هری!ما باید دنبال کسانی بگردیم که رابطه ی نزدیکی با پدر و مادرت داشتن!یک جور هایی همکار و هم هدف بودند.
-رون با بی خیالی گفت : خوب اینکه معلومه!کی بهتر از لوپین.هری مگه لوپین و سیریوس از دوستان نزدیک پدر و مادرت نبودند؟
-هری :اره ولی...یعنی ممکنه لوپین کمکم کنه؟
هرمیون به اتش شومینه خیره شد و گفت:اگه سیریوس زنده بود شایدولی لوپین فرق می کنه!سیریوس خیلی وقت ها به حرف های دامبلدور توجه نمی کرد! در همین حین ناگهان در سالن با صدای بلندی باز شد و چهره ی نویل لانگ باتم با سر و ضعی بهم ریخته اشکار شد!
-هری :نویل چی شده؟بیرون اتفاقی افتاده؟
-نویل که هول شده بود گفت : ااا...بچه ها! شمایین؟ اتفاق که نه فقط نزدیک بود گیر فیلچ بیفتم!
- رون :پس شانس اوردی رفیق!من هرمیون هم نزدیک بود 1 بار به دام اون پیر خرفت بیفتیم.یادته هرمیون!هرمیون؟؟
هرمیون همانطور که به نویل ماتش برده بود گفت :خودشه!!!خانم و اقای لانگ باتم!
هری گفت: اما هرمیون تو خودت می دونی که اونا الان توی سنت ما... هرمیون با عجله به وسط حرفش پرید : هری تو را به ریش مرلین قسم یکم مغزتو به کار بنداز! بعد از اونا کی بهتر از مادر بزرگ نویل!!!!!!!!!!! یادت نیست 1 یکبار سیریوس لا به لای حرف هاش گفت :((اون همیشه بهترین همکاری را با محفل می کرد و از جمله کار هاش پیدا کردن مقر و محل مناسب برای تشکیل جلسات بود!))
رون بی وقفه گفت:نویل ما چه طوری می تونیم مادر بزرگتو ببینیم؟
نویل گفت:اون الان هاگوارتز بود !می گفت مثل اینکه مک گونگال باهاش کار داشته!اگه عجله کنید می تونید بهش برسید همین الان به طرف هاگزمید حرکت کرد.
هری بدون کوچکترین حرفی شنل نامرئی را از کیفش دراورد و به 2 نفر دیگر اشاره کرد و ان سه به سمت هاگزمید به راه افتادند!


عالي بود، عالي! احساس كردم كه دارم يك فن فيكشن واقعي ميخونم! توصيف ها، ديالوگ ها و سوژه، عالي بودند! تنها عيب پستتون نحوه ي قرار گرفتن ديالوگ ها بود! يعني بايد ديالوگ ها رو در سطري جداگانه همراه با علامت _ به كار ببريد. هيچ حرف ديگه اي نيست، بدون شك شما تاييد شديد! موفق باشيد دوست من.


ویرایش شده توسط **cho chang** در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۳۱ ۰:۵۲:۱۸
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۱ ۸:۵۳:۲۸

*FLORENCE*~~~~~ ~~~~~
Any Thing Is Possible If you Just Believe That تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۰۹ شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۷

فرانک لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۹ دوشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۲۵ شنبه ۲۰ مهر ۱۳۸۷
از دره ی گودریک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 13
آفلاین
هری رون وهرمیون در حال رفتن به کلاس گیاهشناسی بودند که ناگهان یک نفر به شدت به هری تنه زد و او را به زمین انداخت .
- چی شده پاتر عینکتو برعکس زدی ؟
هری از روی زمین بلند شد و چهره ی رنگ پریده ی دراکو مالفوی را دید؛چوبدستی خود را بیرون کشید . دراکو هم چوبدستی خود را بیرون کشید . و دو نوچه ی احمق مالفوی که از اوی پیروی می کردند همان کار را انجام دادند . مودی چشم باباقوری که از آنجا می گذشت گفت :"چه اتفاقی افتاده ؟ چوبدستی ها تونو غلاف کنید,مگه می خواین..."
رون به وسط حرف او پرید و گفت :" پروفسور مالفوی به هری تنه زد و او را به زمین انداخت" مودی رو به مالفوی کرد و گفت :" 5 امتیاز از اسلایترین کم می شه . حالا سریع گورتو گم کن,مالفوی" مودی به طرف هری برگشت و گفت :" حالت که خوبه پاتر ؟ " هری گفت :" بله . ممنونم قربان" مودی گفت : " هشیاری مداوم پاتر,یادت نره" و لنگان لنگان از آن جا دور شد . هری رون وهرمیون بعد از پایان کلاس گیاهشناسی به طرف سالن عمومی حرکت کردند تا شام بخورند اما در بین راه دراکو مالفوی را دیدند که به طرف یک راهرو حرکت می کرد .
رون گفت : " خیلی دلم می خواد بدونم اون کله پوک می خواد چیکار کنه ؟ " هری جواب داد : " منم همینطور " اما هرمیون گفت : " بچه ها ولش کنین اصلا به چه ربطی داره که می خواد چیکار کنه " اما هری و رون به او گفتند که قصد دارند به دنبال مالفوی بروند . هری و رون به دنبال ملفوی راه افتادند .
- نگاه کن اون داره می ره به طبقه ی هفتم !
- آره,بیا بریم دنبالش
آنگاه صدای سرد سوروس اسنیپ را شنیدند : " اینجا چیکار می کنین,پاتر,ویزلی ؟ 20 امتیاز از گریفیندور کم می شه ! "
هری با گستاخی گفت : " خودتون اینجا چی کار می کنین ؟ " اسنیپ جواب داد : " به تو ربطی نداره "
- " به من که ربط داره سوروس اسنیپ " مودی لنگان لنگان به طرف آنها حرکت کرد .
- زود باشین آلان همه توی سالن عمومی هستند .
این صدای دراکو مالفوی بود که داشت با کسی یا کسانی گفت و گو می کرد که ناگهان در اتاق نیازها باز شد و حدود 20 مرگخوار از آنجا به بیرون آمدند . مودی,اسنیپ,هری و رون چوبدستی خود را بیرون کشیدند . مرگخواران دو طلسم به سوی مودی پرتاب کردن و یکی از طلسم ها به پای مصنوعی مودی برخورد کرد و آن را منفجر کرد . مودی به زمین افتاد ولی همینطور که افتاده بود یک طلسم به سوی مرگخواران فرستاد و به یکی از آن ها برخورد کرد . مودی فریاد زد : " شما دوتا ! زود باشین کمک بیارین ." و در همان موقع طلسمی سبز رنگ به چشم مصنوعی اش برخورد کرد و او را کشت ! هری و رون دویدند تا کمک بیاورند . مرگخواران به دنبال آن ها رفتند و هری و رون را محاصره کردند . مرگخواران رون را کشتند و هری را با طناب جادویی بستند و او را نزد ولدمورت بردند . ولدمورت با صدای سردش گفت : " آفرین بالاخره اونو برام آوردین,می دونی پاتر مدت ها منتظر این لحظه بودم...آواداکداورا "
هری از خواب بیدار شد . پیشانیش از عرق خیس بود . هری چهره ی رون هرمیون و مودی را دید .
- چه اتفاقی افتاده ؟ من کجام ؟
- پاتر,اینطور که ویزلی می گه مالفوی بهت تنه زده و تو افتادی و سرت به یک تخته سنگ خورده منم بی معطلی تو رو به بیمارستان آوردم "


-----------ويرايش ناظر-------------

مودي عزيز! پست شما داراي سوژه ي خوبي بود. اما متاسفانه مربوط به عكسي كه در صفحه ي قبل توسط" آنيتا دامبلدور" قرار داده شده، نبود. البته من اشكالات پستتون رو ميگم:
نوشتن ديالوگ ها در يك سطر جداچانه و گذاشتن علامت _ قبل از آنها، بسيار ضروريست.
پاراگراف بندي مناسب، واقعا به خواندن متن كمك ميكند. مثلا قسمت جنگ داراي پاراگراف بندي مناسبي نبود.
پيش بردن خيلي سريع داستان، به پست شما ضربه ميزنه. مثلا در قسمتي كه مرگخواران رون رو ميكشند و هري رو دستگير ميكنند؛ شما مي بايست اين قسمت رو به چيزي شبيه به اين متن در مي آورديد:

مرگخواران با بي رحمي تمام طلسمي سبز رنگ به سوي رون فرستادند و او را نقش بر زمين كردند. هري براي لحظه اي بي حركت ماند و همين فرصتي بود براي مرگخواران تا او را با طناب جادويي ببندند و به نزد لرد ولدمورت ببرند.
لحظه اي بعد، هري مقابل ولدمورت افتاده بود. همه چيز داشت خيلي سريع پيش مي رفت. صداي سرد ولدمورت، فضا را پر كرد.

با رعايت موارد بالا، پست شما به زيبايي خاصي مي رسه كه هر كسي رو وادار به خوندن ميكنه.

البته پست شما از حيث ديالوگ ها و توصيفات به جا، تقريبا عالي بودند.

با اين حال شما تاييد نشديد. اما اميد دارم كه پست بعدي شما، در رابطه با عكس( كه در بالا بدان اشاره كردم) باشه و حتما نكات بالا رو در پستتون به كار ببنديد.

نكته: با پاراگراف بندي همين نوشته ي من توجه كنيد.

شما فعلا تاييد نشديد. موفق باشيد و با پشتكار.


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۱ ۸:۵۱:۴۰

Good News Is No News


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۶ شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۷

دراکو مالفوی old***


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۹ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۳۱ سه شنبه ۲۱ آبان ۱۳۸۷
از بغل دست رفقای بامرام و باحال
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 11
آفلاین
-کوریو میمبلتونیا...

هرمیون این را گفت و زن چاق درون تابلو از خواب پرید و غرولند کنان اجازه ی عبور را به آنها داد .درون تالار خصوصی گریفیندور خالی بود و تنها نوری که آنجا راروشن می کرد نورآتش درون شومینه بود و هر ازچند گاهی صدای جلیزوبلیزی از درون آن شنیده میشد.

هرمیون نگاهی به ساعتش انداخت و در حالی که جلوی کاناپه ایکه رون و هری لم داده بودند گفت: من نمیفهمم دامبلدور چرا چیزی به ما نمیگه؟

هری سخت مشغول تفکر بود خاطرات امروزش را درذهنش مرور میکرد.

(درون افکار هری)

-پرفسور...پروفسور دامبلدور...

دامبلدور لحظه ای توقف کردو روشو به سمت هری و رون و هرمیون برگرداند .

_ چرا؟ آخه چرا باید هاگرید از اینجا بره؟

دامبلدور یک نگاه به آنها میکنه و دوباره بدون اینکه به آنها جواب بده به راهش ادمه میده.

-پرفسور...پرفسور...لعنتی.

(خارج از افکار)

_ هی هری...هی کجایی؟

هرمین در حالیکه نزدیک ونزدیکتر میشد این راگفت.

هری: هیچی...اوم...نمیدونم...کاملا گیج شدم هاگرید دیگه مثل همیشه نیست امشب هم که دیدی هر کار کردیم جوابی بهمون نداد و با کلمه ی نمیدونم خودشو راحت کرد.

رون:فکر نمی کنین فردا هم وقت داریم من میرم بخوابم ، فردا دربارش فکر میکنیم ...شب بخیر. و از روی کاناپه بلند شدو به سمت خوابگاه حرکت کرد.

هرمیون و هری هم سرهایشان را به نشانه ی موافقت تکان دادند.

آن شب هری خوابش نمی برد نور ماه از شیشه های پنجره ی خوابگاه به داخل افتاده بود و صدای خورخور رون عذابش می داد از جایش بلند شد و از پنجره به کلبه ی هاگرید خیره شد ناگهان توجهش به شیئ متحرکی جلب شد ولی خیلی تیره وتار بود.

سریعا عینکش را از رو ی میز برداشت وباعث شد چوبش روی زمین بیفتد . عینکش را روی چشمش گذاشت و خودرابه پنجره نزدیک تر کرد.

هاگرید فانوسی به دست داشت و آن راتکان می داد ، مستقیم به خوابگاه گریفیندور و به پنجره ای که هری پشت آن قرار داشت نگاه میکرد ولی خودش تکان نمیخورد ، فنگ در کنارش نشسته بود و پارس می کرد.

افکار خود را جمع و جور کرد ، هاگرید داشت به او علامت می داد ، ساعت از سه گذشته بود و تمام هاگوارتز در خواب به سر میبردند . باعجله رون را بیدار کرد و چوبدستی اش را برداشت .

-هاگرید در مقابلش ظاهر شده بود ، درون خوابگاه گریفیندور . هری...

-نه...هه هه..(صدای وارد شدن هوا درون قفسه ی سینه) هری از خواب پرید سرش به شدت درد می کرد. رون که با پریدن هری از خواب ، از روی هری را به طرفی پرت شده بود بلند شد و با صدای لرزانی گفت:

هری...چی شد ...؟ تو خواب داشتی هاگریدو صدا میکردی ! حالت خوبه؟

ناگهان در ب خوابگاه باز شد و هرمیون سراسیمه گفت:.

-هاگرید ...اون از اینجا رفته....

-------------ويرايش ناظر-----------------


آفرين وال اي! پستتون به شدت عالي بود! من رو به حال و هواي كتابهاي رولينگ برد.
توصيفات زيبايي مثل آتش شومينه و نور ماه، بسيار عالي و مناسب بودند. ديالوگ ها در اكثر موارد خيلي قوي بودند.
اما به هر حال اشكالاتي هم داشت!
اين نكته اي هست كه بارها متذكر شدم! اما متاسفانه بازهم تكرار ميشه! در نوع نوشتن نبايد دوگانگي وجود داشته باشه. وقتي شما شروع به كتابي نوشتن مي كنيد، تا آْخر همين نوع نوشتن رو ادامه بديد.
استفاده از نام آوايي مثل: جليزبليز اشتباه است. اصل نام آوا جيلز وليز! است. اما استفاده ي اون در اين متن نادرست و نام آواي جايگزين اون: ترق ترق، هست!
اينكه بعضي از توصيفات رو در پرانتز مي نويسيد، جالب نيست. بهتره همون توصيف رو بيرون از پرانتز ببريد و كمي تغيير بديد. مثلا: هري به شدت هوا را به درون ريه هايش وارد كرد.
و البته، كسي به پروفسور دامبلدور نميگه، لعنتي!
در يك متن كتاب، شما نبايد بنويسيد: در افكار هري
بلكه بايد به طوري مثال اينطور بنويسيد: هري خاطره ي مواجه شدنش با دامبلدور را به خاطر آورد...

اشكالات پست شما همين ها بود و از باقي سحاظ مثل سوژه و شكل پست، نحوه پاراگراف بندي و ديالوگ و توصيف، بسيار عالي عمل كرده بوديد.
به دليل اينكه بسيار از پست شما لذت بردم، علاقه دارم نكات فوق رو در همين پستتون رعايت كنيد و دوباره اون رو بفرستيد تا بعد شما رو تاييد كنم.
بي صبرانه منتظر اعمال تغييرات در پستتون هستم و فعلا شما رو تاييد نميكنم.


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۱ ۸:۴۹:۵۴


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱:۲۷ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۷

موسیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۵۸ جمعه ۲۲ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۳:۱۳ پنجشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۸۷
از اینترنت
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
پسرا....!!! ساعت از نیمه شب گذشته و شما به جای استراحت دارین در محوطه مدرسه قدم میزنین؟ پنج امتیاز از گروه گریفیندور کم میشه !!! .
در حال بر گشت به خوابگاه رون با قیافه ای گرفته زیر لب قر قر می کرد پیرزن خرفت هیچی حالیش نمی شه خیر سر عمه اش استاد تغیر شکله ! زنیکه ....
هری با چشمانی مضطرب به رون نگاه کرد و نگذاشت که رون به یاوه گویی هایش در باره
پروفسر مک گوناگل ادامه دهد برای تغیر مسیر افکار رون و دست یابی به دخمه اسنیپ بدون دردسر در فکر فرو رفت
نا گهان نور امیدی در چهره هری نمایان شد با صدای تقریبا بلند داد زد هرماینی!!!!
رون: چه مرگته دیونه ترسیدم هرماینی چی ؟
هری: اون میتونه کمکمون کنه !
رون : حاظرم شرط ببندم این کار رو نمی کنه !
هری فقط لبخنده گل گشادی تحویل رون میده و به راهش ادامه میده :
.................
هری . رون و هرماینی هر سه جلوی دخمه اسنیپ ایستاداند :
رون : خب هرمیون برو موی دم تک شاخ رو بیار زود باش تا کسی از راه نرسیده بازم ازمون امتیاز کم .....
هرمیون با ابرو های در هم کشیده : ببینم مگه امتیاز از گروه کم شده ؟....
هری: ولش کن بابا ....
هرمیون : اقایون لطفا همینجا صبر کنن تا من برگردم البته اگه خرباکراری نکنن .... راستی ببینم هنوز به من نگفتین برای چی می خواین تغییر قیافه بدین ؟
هری : برای کشف حقیقت
هرمیون: حقیقت؟
رون : می خوایم از زیر زبون کریچر حرف بکشیم
هرمیون : خب چرا تغیر چهره ؟
هری : چون کریچر به ما راستشو نمی گه و فقط به ارباب واقعیش یعنی پدر خونده من نمی تونه دورغ نگه!
هرمیون : خب چرا از خوده سیریوس نمی پرسین
رون : اه هری هرمیون راست میگه چرا تا حالا به فکر خودمون نرسیده بود ؟
هرمیون :بامزه
هری : برای این که سیریوس هیچ وقت به ما نمی گه جای شنل نامرعی که از من برداشته وقایم کرده کجاس !
رون : و کریچر تنها کسی یه که می دونه اربابش وسایلش رو کجا میگذاره
هرمیون : پس جریان از این قراره
هرمیون که همچنان داشت به توضیحات دوستانش فکر می کرد برگشت و به در دخمه رون با چوب دستی اش ضربه ای زد ....... هرمیون بی درنگ وارد شد و پس از چند دقیقه با شیشه ای در دست شاد خندان بر گشت .
هرمیون : بفرماید اینم :
جمله هرمیون به پایان نرسیده بود که صدای گام های چکمه های فردی به گوش می رسید و بچه ها را از جا پراند !
رون : ببینم شما می دونید اسنیپ شبا کجا می خوابه ؟
هرسه با شنیدن این سوال به هم نگاه کردند و شرو به دویدن کردند با دویدن بچه ها صدای گامهای اسنیپ نیز تند تر می شد که حالا صدای پای لنگان فلیچ هم به ان اضافه شده بود .
هری با عصبانیت همراه با ترس رمز عبور را سر بانوی چاق فریاد زد و در بدون هیچ توقفی باز شد هری به سرعت پرید داخل تا بتواند کمکی به هرمیون بکند شیشه را گرفت تا هرمیون راحت تر بیاد تو رون با اضطراب به پشت سرش نگاه کرد و بعد از هرمیون داخل رفت . .....

هرمیون : دیوانه ها نزدیک بود هر سه مون گیر بیوفتیم من می رم بخوابم نادون هااااااااااااااااااااااا...........
هری ورون بار دیگه به هم نگاه کردند و خندیدند و راهی خوابگاه شدند تا فردا اماده تغیر چهره بشن ..........
............
*پایان *


آفرين آفرين! بسيار خوب بود! فقط به جاي " تو" بنويسيد" داخل" و اينكه در متن جدي، براي اينكه نشان دهيد فردي فرياد زده آخر لغت را نكشيد( ننويسيد ديوانه هااااااااا) بلكه بنويسيد" و فرياد زد: ديوونه ها!" نكته ي ديگه اي به نظرم نميرسه، چون كاملا همه چيز را رعايت كرده بوديد. به شما تبريك ميگم، تاييد شديد! البته، اين نكاتي رو كه متذكر شدم، فراموش نكنيد!


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۸ ۷:۳۳:۰۹

ارنولد پیز گود قدیم هستم و البته دین توماس. قدیم چون ایدیم هک شد و رمز هم فراموش کرده بوم مجبور شدم یه نیو فایل باز کنم همین.


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۴۰ سه شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۷

هانا آبوتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۹ جمعه ۲۲ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۲ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
هر سه آنها (بعد از پیدا کردن هری از پشت پرچین ها که به امید پیدا نشدن آنجا مخفی شده بود) در سالن عمومی نشسته بودند .
رون با یک بشقاب پرنده نیشدایر که از یک دانش آموز سال اولی توقیف کرده بود مشغول بود و جالبتر از همه اینکه هرمیون نیز با او کاری نداشت و هری امیدوار بود که این به این دلیل باشد که آنها دیگر نمیخواهد با هم دعوا کنند و یا حداقل در حضور او این کار را ترک کرده بودند...آخر همین یک هفته پیش بود که او پدرخوانده اش را از دست داده بود...پدرخوانده ای که بعد از سالها به او لذت داشتن حامی را چشانده بود...پدر خوانده ای که شجاع بود...پدر خوانده ای که او مسئول مرگش بود...باز به این نقطه رسیده بود...نقطه ای که در طول این سه هفته فقط در پی فرار از آن بود...اما نه او مسئول بود ...اگر در آن لحظه بیشتر فکر میکرد...اگر بسته ای را که سیریوس به او داده بود را زودتر باز میکرد و از وجود آینه زودتر با خبر میشد شاید الان باز هم او را داشت...
-هری!
هری که رشته ی افکارش گسیخته بود به اطراف نگاه کرد و دید هرمیون با چهره ای نگران او را نگاه می کند گویی با رفتن در این افکار حتی خیسی گونه هایش را نیز حس نکرده بود.همانطور که سعی میکرد اشک هایش را بدون جلب توجه پاک کند گفت:
-چیه؟
-هری تا کی میخوای این ماجرا رو ادامه بدی؟درسته که اون رفته ولی من مطمئنم که اون خودشم میخواست که اگه قرار به رفتن باشه اینطوری بره!
رون که از پیش کشیده شدن موضوع دستپاچه شده بود دیگر صاف نشست و خوبی این موضوع به آن بود که حداقل دیگر صدای بشقاب پرنده خاموش شده بود!
هری که پس از یک هفته بالاخره کاسه صبرش لبریز شده بود در حالی که سعی میکرد از بلند شدن خودداری کند کند گفت:
-اما هرمیون همه اینا تقصیر منه!اگه فقط بیشتر رو این موضوع فکر میکردم!اگه فقط زودتر آینه رو پیدا میکردم!اگه فقط...

-هری تا کی میخوای به این اگه اگه هات ادامه بدی؟هری تو مسئول مرگ اون نیستی!!شرط می بندم اون خودشم منتظر فرصتی بود تا بتونه از اون قفس بیاد بیرون و خودی نشون بده!هری اون واسه هیچ و پوچ نمرد اون واسه هدف مرد!نشست چون در هنگام عصبانیت بلند شده بود و تعجبی نداشت که چرا خودش متوجه نشده بود!
رون که انگار نفس راحتی کشیده بود
هری که تا به حال از این زاویه به قضیه نگاه نکرده بود:angel: نشست چون در هنگام عصبانیت بلند شده بود و تعجبی نداشت که چرا خودش متوجه نشده بود!
رون که انگار نفس راحتی کشیده بود و داشت مطمئن میشد که هری دیگر بلند نمیشود گویی تمایل بیشتری برای حرف زدن پیدا کرده بود گفت:
-بیخیال رفیق مطمئنم اگه سیریوسم بود نمیخواست که تو زانوی غم بغل بگیری.حالا هم لطف کن و از این افکار پوچ در بیا و بیا بریم چمدونمون رو جمع کنیم چون تا دو ساعت دیگه قطار راه میفته.
هری که گویی فراموش کرده بود که وقت رفتن است بلند شد و با هم به خوابگاه رفتند.
بله!هنوز زندگی ادامه داشت!حتی بدون سیریوس!ولی هری در این فکر بود که آیا روزگار باز نیز دلیلی برای اذیت کردن او پیدا میکند؟!حال که پدر و مادرش و پدرخوانده اش را از او گرفته بود؟!آیا....


هاناي عزيز! پست بسيار خوبي بود. با ديالوگ هايي آرام و قوي، با سوژه اي به همان آرامي. اما مشكل پست شما شكلك بود! دوست عزيز در يك متن جدي و كتابي، استفاده از شكلك خطاست! يك خطاي بسيار بزرگ! اما با اينكه پست شما نيز ارتبا چنداني با عكس مربوطه نداشت!!!! ، اما شما نيز تاييد خواهيد شد. نكاتي را كه گفتم حتما در آنيده به كار ببريد. موفق باشيد. تاييد شد.


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۷ ۷:۵۹:۱۸

(...هری بزرگتری امیدیه که داریم بهش اعتماد کنین...)


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۵۷ سه شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۷

تيفا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۰ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۸۷
از گودريكز هالو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
دخمه اسنيپ
تق تق تق
اسنيپ پشت ميز نشسته بود و كتاب مي خواند بلافاصله با شنيدن صداي در كتاب ها را به كناري زد و با صدايي سرد بي روح گفت:بيا تو
* * *
هري نفس عميقي كشيد دستگيره را چرخاندو وارد اتاق شد در مقابلش اسنيپ با چشمان نافذش به او چشم دوخته بود. هري به ارامي فاصله ميان خود تا اسنيپ پيمود تا جايي كه فقط ميزي چوبي در ميان آن دو قرار داشت.
اسنيپ با پوزخندي اشكارگفت:دانه هاي جونده منتظر تو هستن...چطوره بيش تر از اين منتظرشون نذاري؟!
هري با نفرت به اسنيپ چشم دوخت وبا صدايي ارام گفت: بله...پروفسور
كلمه اخر را با انزجار خاصي ادا كردو به سوي سطل دانه ها رفت...پاك كردن ان دانه ها بدون دستكش و جادو بدون آسيپ نبود.مقابل سطل نشست و شروع به پاك كردن انها كرد.ديري نپاييد كه دانه ها رم كردندوهمگي از سطل بيرون خزيدند و فقط تعداد كمي از آن هاباقي ماند.
اسنيپ با نيشخند همشگي اش گفت:مثل اينكه خيلي كار داري...
هري اه كوتاهي كشيدوبرخاست.هنوز چند قدمي بر نداشته بود كه اسنيپ گفت:بدون چوب جادو
هري چوب جادويي را كه تا چند لحظه پيش از جيبش در اورده بود دوباره در جيبش جا كردوبه دنبال دانه ها راه افتاددر حال گرفتن دانه ها دانه اي دستش را گاز گرفت.پس از مدتي اسنيپ دوباره لب به سخن گشود:اون قدر مثل پدرت مغرور و متكبر هستي كه هيچ شكايتي رو به خودت راه ندي يا از درد گاز گرفتن يكي از اين ها به خودت بنالي........چطوره تو تاريكي دانه ها رو پيدا كني ...اينطوري حالش بيشتره.
وبلا فاصله با تكان دادن چوب جادويش چراغ ها رو خاموش كرد
_شايد صبح بر گشتم...فعلا...در ضمن اين لامپ به اين راحتي ها روشن نمي شه...
چند ثانيه بيشتر نگذشته بود كه صداي تالاپ خفه اي بر خاست و صداي فرياد كوتاهي...هري با صدايي ارام گفت:كمبود غرورم باعث مي شه فرياد بزني ؟!؟
اسنيپ:100 امتياز از گريفيندور كم ميكنم و1 روز مجازات اضافيhttp://www.jadoogaran.org/uploads/smil44b2281ac833f.gif
http://www.jadoogaran.org/uploads/smil44b2281ac833f.gif
وبلافاصله برخاست واز دخمه خارج شد.
هري: http://www.jadoogaran.org/uploads/smil4092583a7537f.gif
http://www.jadoogaran.org/uploads/smil4092583a7537f.gif




آفرين مبارز سياه! بسيار متن كتابي و خوب بود! ولي نميدونم آخه چرا راجع به عكس ننوشته بوديد! ... اينبار رو هم مي گذرم، چراكه متن شما بسيار قوي بود. فقط به ياد داشته باشيد كه در متن كتابي، جاي عباراتي مثل" تالاپي بر زمين افتاد" نيست. موفق باشيد دوست عزيز. تاييد شد!


ویرایش شده توسط مبارز سياه در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۶ ۱۴:۰۵:۰۴
ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۷ ۷:۵۸:۴۳

من.
دانشجوي دكتراي كائنات
استادم خدا
از جايي كه ماوراء مي خوانندش امده ام
تا بگويم هر انچه نا گفتني است...


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۵۰ دوشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۷

موسیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۵۸ جمعه ۲۲ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۳:۱۳ پنجشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۸۷
از اینترنت
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
پسرا....!!! ساعت از نیمه شب گذشته و شما به جای استراحت دارین در محوطه مدرسه قدم میزنین؟ پنج امتیاز از گروه گریفیندور کم میشه !!! .
در حال بر گشت به خوابگاه رون با قیافه ای گرفته زیر لب قر قر می کرد پیرزن خرفت هیچی حالیش نمی شه !
نور امیدی در چهره هری نمایان شد با صدای تقریبا بلند داد زد هرماینی!!!!
رون: چه مرگته دیونه ترسیدم هرماینی چی ؟
هری: اون میتونه کمکمون کنه !
رون : حاظرم شرط ببندم این کار رو نمی کنه !
هری فقط لبخنده گل گشادی تحویل رون میده و به راهش ادامه میده :
.................
هری . رون و هرماینی هر سه جلوی دخمه اسنیپ ایستاداند :
رون : خب یانگوم ببخشید هرمیون برو عشقه یعنی موی دم تک شاخ رو بیار
هرمیون با ابرو های در هم کشیده : هنوزم باورم نمی شه دارم این کار رو می کنم و با چوب دستیش به در ظربه می زند که البته در باز می شود هر و رون هم دیگه رو نگاه می کنند ولبخند می زنن
هر مویون بعد از چند لحظه بر می گردد البته با شیشه ای در دست وخندان
هرمیون: خب حالا اقایون برای چی می خوان تغییر چهره بدن ؟
هری : برای کشف حقیقت
رون ادامه حرف هری رو میگیره و میگه می خوایم از زیر زبون کریچر حرف بکشیم میدونی که فقط از کی حساب می بره و چی می خوایم بدونیم و......................
جمله رون به پایان نرسیده بود که صدای گام های چکمه های فردی به گوش می رسید و بچه ها را از جا پراند !
هری : ببینم شما می دونید اسنیپ شبا کجا می خوابه ؟
هرسه با شنیدن این سوال به هم نگاه کردند و شرو به دویدن کردند حالا ندو کی بدو با دویدن بچه ها صدای گامهای اسنیپ نیز تند تر می شد که حالا صدای پای لنگان فلیچ هم به ان اضافه شده بود .
هری با عصبانیت همراه با ترس رمز عبور را سر بانوی چاق فریاد زد و در بدون هیچ توقفی باز شد هری به سرعت پرید تو و از هرمیون شیشه رو گرفت تا اونم راحت تر بیاد تو رون با اضطراب به پشت سرش نگاه کرد و بعد از هرمیون داخل رفت . .....

هرمیون : دیوانه ها نزدیک بود هر سه مون گیر بیوفتیم من می رم بخوابم نادون هااااااااااااااااااااااا...........
هری ورون بار دیگه به هم نگاه کردند و خندیدند و راهی خوابگاه شدند تا فردا اماده تغیر چهره بشن ..........
............
*پایان *

------------- ويرايش ناظر------------

دوست عزيز! پست خوبي بود اما اشكالات كوچكي داشت. از نكات خوب به طنز خفيفي كه در پست وجود داشت اشاره كرد. طرز نوشتن و بيان داستان نيز تقريبا خوب بودند. اما عقيده دارم اگر يك سري اشكالات كوچك را نمي داشتيد، مي توانستم شما را تاييد كنم. و حالا اين اشكالات:
1- عدم طرز بيان ثابت. وقتي شما طرز بيان كتابي را پيش گرفته ايد، بايد تا به انتها از همان لحن پيروي كنيد. مثلا در لحن كتابي جايي براي " شرو به دويدن كردند حالا ندو كي بدو" نيست! يا عبارتي مثل" ه سرعت پرید تو و از هرمیون شیشه رو گرفت تا اونم راحت تر بیاد تو"
2- رعايت پاراگراف بندي، زدن چند اينتر براي فاصله ي بيشتر خطوط، از جمله موارد زيبا سازي پست مي باشد كه به بهتر خوانده شدن نيز كمك ميكنند.
نوشتن ديالوگ ها در يه سطر جداگانه و استفاده از علامت _ قبل از هر ديالوگ نيز بسيار به جاست.
3- پيشبرد و مشخص كردن سوژه ي اصلي: آنها ميخواستند در مورد چ چيزي حقيقت را بدانند؟ كريچر از چه كسي حساب مي برد؟ سوالي كه مسلما بايد در بين ديالوگ ها يا استفاده از شگردهاي ديگر، بدان جواب مي داديد.
4- مشخص شدن سوژه هاي فرعي: چه كسي به هري و رون در نيمه هاي شب تذكر داد؟ چطور شد كه هرميون با انها همراه شد؟؟ همه و همه بايد پاسخ داده شوند.

دوست من، اميدوارم با به خاطر سپردن اين نكات، پست هاي بهتري را بخوانم. زيرا مسلما توانايي نوشتن يك داستان زيباتر را داريد. بسيار علاقه دارم كه شما همين داستان را باز نويسي كرده، اين نكات را در آن به كار ببريد. چراكه بسيار علاقه دارم كه بدانم كريچر چه چيزي را مي داند! فعلا تاييد نشديد، اما اميد دارم كه در پست بعدي تاييد بشويد.
تاييد نشد، موفق باشيد.


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۶ ۸:۳۵:۰۱

ارنولد پیز گود قدیم هستم و البته دین توماس. قدیم چون ایدیم هک شد و رمز هم فراموش کرده بوم مجبور شدم یه نیو فایل باز کنم همین.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.