هر سه آنها (بعد از پیدا کردن هری از پشت پرچین ها که به امید پیدا نشدن آنجا مخفی شده بود)
در سالن عمومی نشسته بودند .
رون با یک بشقاب پرنده نیشدایر که از یک دانش آموز سال اولی توقیف کرده بود مشغول بود و جالبتر از همه اینکه هرمیون نیز با او کاری نداشت و هری امیدوار بود که این به این دلیل باشد که آنها دیگر نمیخواهد با هم دعوا کنند و یا حداقل در حضور او این کار را ترک کرده بودند...آخر همین یک هفته پیش بود که او پدرخوانده اش را از دست داده بود...پدرخوانده ای که بعد از سالها به او لذت داشتن حامی را چشانده بود...پدر خوانده ای که شجاع بود...پدر خوانده ای که او مسئول مرگش بود...باز به این نقطه رسیده بود...نقطه ای که در طول این سه هفته فقط در پی فرار از آن بود...اما نه او مسئول بود
...اگر در آن لحظه بیشتر فکر میکرد...اگر بسته ای را که سیریوس به او داده بود را زودتر باز میکرد و از وجود آینه زودتر با خبر میشد شاید الان باز هم او را داشت...
-هری!
هری که رشته ی افکارش گسیخته بود به اطراف نگاه کرد و دید هرمیون با چهره ای نگران او را نگاه می کند گویی با رفتن در این افکار حتی خیسی گونه هایش را نیز حس نکرده بود.همانطور که سعی میکرد اشک هایش را بدون جلب توجه پاک کند
گفت:
-چیه؟
-هری تا کی میخوای این ماجرا رو ادامه بدی؟درسته که اون رفته ولی من مطمئنم که اون خودشم میخواست که اگه قرار به رفتن باشه اینطوری بره!
رون که از پیش کشیده شدن موضوع دستپاچه شده بود دیگر صاف نشست و خوبی این موضوع به آن بود که حداقل دیگر صدای بشقاب پرنده خاموش شده بود!
هری که پس از یک هفته بالاخره کاسه صبرش لبریز شده بود در حالی که سعی میکرد از بلند شدن خودداری کند
کند گفت:
-اما هرمیون همه اینا تقصیر منه!اگه فقط بیشتر رو این موضوع فکر میکردم!اگه فقط زودتر آینه رو پیدا میکردم!اگه فقط...
-هری تا کی میخوای به این اگه اگه هات ادامه بدی؟هری تو مسئول مرگ اون نیستی!!شرط می بندم اون خودشم منتظر فرصتی بود تا بتونه از اون قفس بیاد بیرون و خودی نشون بده!هری اون واسه هیچ و پوچ نمرد اون واسه هدف مرد!نشست چون در هنگام عصبانیت بلند شده بود و تعجبی نداشت که چرا خودش متوجه نشده بود!
رون که انگار نفس راحتی کشیده بود
هری که تا به حال از این زاویه به قضیه نگاه نکرده بود:angel: نشست چون در هنگام عصبانیت بلند شده بود و تعجبی نداشت که چرا خودش متوجه نشده بود!
رون که انگار نفس راحتی کشیده بود
و داشت مطمئن میشد که هری دیگر بلند نمیشود گویی تمایل بیشتری برای حرف زدن پیدا کرده بود گفت:
-بیخیال رفیق مطمئنم اگه سیریوسم بود نمیخواست که تو زانوی غم بغل بگیری.حالا هم لطف کن و از این افکار پوچ در بیا و بیا بریم چمدونمون رو جمع کنیم چون تا دو ساعت دیگه قطار راه میفته.
هری که گویی فراموش کرده بود که وقت رفتن است بلند شد و با هم به خوابگاه رفتند.
بله!هنوز زندگی ادامه داشت!حتی بدون سیریوس!ولی هری در این فکر بود که آیا روزگار باز نیز دلیلی برای اذیت کردن او پیدا میکند؟!حال که پدر و مادرش و پدرخوانده اش را از او گرفته بود؟!آیا....
هاناي عزيز! پست بسيار خوبي بود. با ديالوگ هايي آرام و قوي، با سوژه اي به همان آرامي. اما مشكل پست شما شكلك بود! دوست عزيز در يك متن جدي و كتابي، استفاده از شكلك خطاست! يك خطاي بسيار بزرگ! اما با اينكه پست شما نيز ارتبا چنداني با عكس مربوطه نداشت!!!! ، اما شما نيز تاييد خواهيد شد. نكاتي را كه گفتم حتما در آنيده به كار ببريد. موفق باشيد. تاييد شد.
(...هری بزرگتری امیدیه که داریم بهش اعتماد کنین...)