ی روز مالفوی به خاطر طلسمی که روی یکی از گریفیندوری ها خونده بود ناراحت بود و به دستشویی که مارتل گریان بود رفت و گریه می کرد تا اینکه مارتل گریان آمد ولی از مالفوی خوشش نمی یومد همین طور که گریه های مالفوی رو نگاه می کرد با خودش می گفت کاش باهاش صحبت کنم ساعت ها گذاشت تا اینکه شب شده بود مالفوی دست از گریه نکشید و ادامه می داد که شاید هری پاتر بفهمد و ناراحت بود که شاید دیگه خوب نشود مارتل آخر پیش مالفوی رفت و نصیحتش کرد بعد یهو هری آمد و با جادوی قوی آن را زخمی کرد تا اینکه اسنیک آمد و مالفوی رو خوب کرد
اسنیک؟!
نکنه منظورتون اسنکه؟اسنک ها جدیدا راه میرن؟! دلداری هم میدن؟چقدر پیشرفته!
خب حقیقت اینه پست شما شبیه یه داستان نیست.حتی شبیه خاطره هم نیست بیشتر شبیه یه جور گزارشه که از زبان سوم شخص نقل قول شده.وقتی گفته میشه داستان بنویسید توش باید به جزئیات و حالات شخصیت ها و فضاسازی تا حدی پرداخت بشه که خواننده بتونه اون رو تصور کنهضمنا شخصیت پردازی نکته بسیار مهمیه.در همین پست شما برای خواننده ملموس نیست مالفوی که دشمن درجه یک گریفندوری هاست از خوندن ورد و طلسم علیه شون اینجوری ناراحت بشه.در واقع چیزی که ما از این پسرک مغرور می دونیم اینه که به این کارش به شدت افتخار هم خواهد کرد!.در نتیجه من فکر میکنم بهتره برگردین و بیشتر روی داستانتون کار کنید.تایید نشد.