همه جا پر شده بود از جشن و سرور،و خوشحالی؛دخترهای جوان میرقصیدند و اندام ریز و درشت خود را به نمایش میگذاشتند،تا شاید مردی را تحت تاثیر قرار بدهند .
بالای پله های پیچ در پیچ،و سیاه سفید؛ در اخرین راهرو دختری تقریبا یازده ساله،مشغول اماده شدن بود.
موهای روشن و تقریبا بلندش را روبه بالا جمع¹ و مقداری از آن را که باز مانده رها کرده بود . چهره اش را دوباره در اینه تماشا کرد ؛ چشم های روشن ، پوست رنگ پریده ؛ لب های سرخ، اندام ریز ، همه این ها نشان زیبایی دخترک بود و البته که هر کسی را حیران میکرد .
اما تا زمانی که عضو خاندان «مالفوی» هستی هرچقدر هم زیبا باشی هیچ پسری جرات نزدیک شدن به تو را ندارد . لباس بلند و سیاه اش را که از جنس حریر بود در دست گرفت و با قدم هایی آهسته و محکم از اتاق بزرگش در آن عمارت بزرگ ، که دست کمی از خانه اشباح نداشت ، خارج شد .
درحالی که از راهرو میگذشت، به خانه ای نگاه میکرد؛ که قرار نبود دیگر تا هفت سال در ان زندگی بکند ، دست هایش را در دست های گرم و پر قدرت برادری که فقط یک دقیقه بزرگ تر بود گذاشت .
حالا که دوقلو های مالفوی، پا به مدرسه علوم و فنون جادوگری، یعنی هاگوارتز میگذاشتند، نشانی از بزرگ تر شدنشان داشتند، و این جشن به مناسبت ورود انها به مدرسه گرفته شده بود .
با غرور و اقتدار، در حالی که نگاه بی روح اشان،به جلو بود از پله های سفید و سیاه پایین میرفتند.
افرادی که در جشن حاضر بودند، نگاهشان روی ان ها بود .
خواهر و برادر دوقلوی مالفوی ، که جانشان را برای هم می دادند و جدایی ناپذیری آنها در خاندان ها سر زبان افتاده بود . آن دو ملقب به «فرشته و شیطان دوقلو» بودند ، چون یکی از انها پاک و دیگری مغرور و شیطان گونه بود . اما شاید هم همه چیز انطور که دیده میشود نباشد؟
ناگهان کسی فریاد زنان اعلام کرد « دیانا و دراکو ، دوقلوهای مالفوی »
همهمه ، سروصدا و تشویق بالا گرفت و این دوقلو ها بودن که باوقار و متانت به همه خوش آمد می گفتند.
((((((((((((((((((((
پلک هایش تکان خورد و با مقداری جابه جایی در تخت،چشم هایش را باز کرد . کمی به سقف خیره ماند تا هوشیار شود . هنوزم خستگیِ شب قبل در تنش مانده بود ،بعد از چند ثانیه کشی به بدن خسته اش داد و از تخت گرم ، نرم و بزرگ اش جدا شد تا به سمت سرویس بهداشتی برود .
بعد از پاشیدن آب سرد به پوستش ، مسواک از قبل آغشته به خمیر دندان را برداشت و وارد دهانش کرد . بعداز چند دقیقه ، کاملا آماده بود تا همراه با مادرش به خیابان «دیاگون» برود . لباس هایش، را در تنش برنداز کرد،پلیور نارنجی و شلوار جین ² بعد از خوردن شکلات تلخی برای صبحانه همراه با مادرش ؛ کفش های تیره اش را پوشید و از خانه نسبتا بزرگ به همراه نارسیسا بیرون رفتند .
___
وارد خیابان و کوچه دیاگون شدند . مامان با اشاره چشم به دُکان "اولیوندرز" اشاره کرد و لب اش را تر کرد «من کاری دارم پس خودت وسایل مورد نیازت رو اماده کن» . و کیسه پر از سکه های طلا به علاوه طومار کوچکی که در آن گفته شده به چه چیزهایی نیاز دارد ، را به دیانا داد.
در با صدای «جیلینگ جیلینگ» زنگوله ها باز شد و دیانا وارد دُکان شد . با چشم هایش به قفسه های بزرگ ،کوچک ، بلند و کوتاه نگاه میکرد که ناگهان مردی سالمند از روی نردبان بلندی افتاد . ولی خیلی زود خیز برداشت و بلند شد، شروع به حرف زدن کرد ، و دیانا که فرصتی برای حرف زدن نداشت .
یکی پس از دیگری چوب دستی ها را امتحان میکرد و باعث بهم ریختن دکان شده بود . بعضی قفسه ها روی زمین افتاده بودند . لاوندر آخرین شانسش را امتحان کرد و جعبه سیاه و بلندی از قفسه های بالا بیرون کشید .
جعبه را باز کرده و چوب سیاه ، کلفت و ۲۲ سانتی متری را به طرف دختر گرفت . با تردیدی که مبادا این هم مانند قبلی ها باشد چوب را گرفت . ناگهان سنگ قرمز و نگین داره متصل به چوب درخشید و مانند ماه سرخ شد . اولیوندر حیرت زده به چوب دستی خاص ای که در دست های دیانا می درخشید نگاه کرد، ولی بعد شروع کرد به حرف زدن:«چوب دستی ۲۲ سانتی متر . چوب درخت ساکورا و ریسه قلب اژدها بهمراه یاقوت سرخ نگین دار» . دیانا که هنوزم حیرت زده بود،با تعجب به چوب دستی خیره شد،اما بعد خودش را جمع و جور کرد و چند سکه به عنوان مبلغ به اولیوندر داد، و از دُکان با جعبه سیاه در دستش خارج شد .
حالا باید یک حیوان میگرفت ، اما چی ؟ اوه ، نمیتوانست انتخاب کند . اما اگر خرگوش خود را بِبَرد مشکلی دارد ؟ پس تصمیمش را گرفت ، خرگوش خود را می برد.
آمممم ببخشید من تازه واردم الانم مطمئن نیستم واسه بازی با کلمات باید اینجوری فرستاد یا نه! درسته دیگه!؟