هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها



در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





اولین روز!
پیام زده شده در: ۱۷:۵۹ شنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۲
#1

Daiana


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۶ شنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۲:۲۵ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
همه جا پر شده بود از جشن و سرور،و خوشحالی؛دخترهای جوان میرقصیدند و اندام ریز و درشت خود را به نمایش میگذاشتند،تا شاید مردی را تحت تاثیر قرار بدهند . بالای پله های پیچ در پیچ،و سیاه سفید؛ در اخرین راهرو دختری تقریبا یازده ساله،مشغول اماده شدن بود. موهای روشن و تقریبا بلندش را روبه بالا جمع¹ و مقداری از آن را که باز مانده رها کرده بود .  چهره اش را دوباره در اینه تماشا کرد ؛ چشم های روشن ، پوست رنگ پریده ؛ لب های سرخ، اندام ریز‌ ، ‌همه این ها نشان زیبایی دخترک بود و البته که هر کسی را حیران میکرد .  اما تا زمانی که عضو خاندان «مالفوی» هستی هرچقدر هم زیبا باشی هیچ پسری جرات نزدیک شدن به تو را ندارد . لباس بلند و سیاه اش را که از جنس حریر بود در دست گرفت و با قدم هایی آهسته و محکم از اتاق بزرگش در آن عمارت بزرگ ، که دست کمی از خانه اشباح نداشت ، خارج شد . درحالی که از راهرو میگذشت، به خانه ای نگاه میکرد؛ که قرار نبود دیگر تا هفت سال در ان زندگی بکند ، دست هایش را در دست های گرم و پر قدرت برادری که فقط یک دقیقه بزرگ تر بود گذاشت .  حالا که دوقلو های مالفوی، پا به مدرسه علوم و فنون جادوگری، یعنی هاگوارتز میگذاشتند، نشانی از بزرگ تر شدنشان داشتند، و این جشن به مناسبت ورود انها به مدرسه گرفته شده بود .  با غرور و اقتدار، در حالی که نگاه بی روح اشان،به جلو بود از پله های سفید و سیاه پایین میرفتند. افرادی که در جشن حاضر بودند، نگاهشان روی ان ها بود . خواهر و برادر دوقلوی مالفوی ، که جانشان را برای هم می‌ دادند و جدایی ناپذیری آنها در خاندان ها سر زبان افتاده بود . آن دو ملقب به «فرشته و شیطان دوقلو» بودند ، چون یکی از انها پاک و دیگری مغرور و شیطان گونه بود . اما شاید هم همه چیز انطور که دیده میشود نباشد؟  ناگهان کسی فریاد زنان اعلام کرد « دیانا و دراکو ، دوقلوهای مالفوی » همهمه ، سروصدا و تشویق بالا گرفت و این دوقلو ها بودن که باوقار و متانت به همه خوش آمد می گفتند. (((((((((((((((((((( پلک هایش تکان خورد و با مقداری جابه جایی در تخت،چشم هایش را باز کرد . کمی به سقف خیره ماند تا هوشیار شود . هنوزم خستگیِ شب قبل در تنش مانده بود ،بعد از چند ثانیه کشی به بدن خسته اش داد و از تخت گرم ، نرم و بزرگ اش جدا شد تا به سمت سرویس بهداشتی برود .  بعد از پاشیدن آب سرد  به پوستش ، مسواک از قبل آغشته به خمیر دندان را برداشت و وارد دهانش کرد .  بعداز چند دقیقه ، کاملا آماده بود تا همراه با مادرش به خیابان «دیاگون» برود . لباس هایش، را در تنش برنداز کرد،پلیور نارنجی و شلوار جین ² بعد از خوردن شکلات تلخی برای صبحانه همراه با مادرش ؛ کفش های تیره اش را پوشید و از خانه نسبتا بزرگ  به همراه نارسیسا بیرون رفتند ‌. ___ وارد خیابان و کوچه دیاگون شدند . مامان با اشاره چشم به دُکان "اولیوندرز" اشاره کرد و لب اش را تر کرد «من کاری دارم پس خودت وسایل مورد نیازت رو اماده کن» . و کیسه پر از سکه های طلا به علاوه طومار کوچکی که در آن گفته شده به چه چیزهایی نیاز دارد ، را به دیانا داد.  در با صدای «جیلینگ جیلینگ» زنگوله ها باز شد و دیانا وارد دُکان شد .  با چشم هایش به قفسه های بزرگ ،کوچک ، بلند و کوتاه نگاه میکرد که ناگهان مردی سالمند از روی نردبان بلندی افتاد . ولی خیلی زود خیز برداشت و بلند شد، شروع به  حرف زدن کرد ، و دیانا که فرصتی برای حرف زدن نداشت  . یکی پس از دیگری چوب دستی ها را امتحان میکرد و باعث بهم ریختن دکان شده بود . بعضی قفسه ها روی زمین افتاده بودند ‌. لاوندر آخرین شانسش را امتحان کرد و جعبه سیاه و بلندی از قفسه های بالا بیرون کشید . جعبه را باز کرده و چوب سیاه ، کلفت و ۲۲ سانتی متری را به طرف دختر گرفت . با تردیدی که مبادا این هم مانند قبلی ها باشد چوب را گرفت . ناگهان سنگ قرمز و نگین داره متصل به چوب درخشید و مانند ماه سرخ شد . اولیوندر حیرت زده به چوب دستی خاص ای که در دست های دیانا می درخشید نگاه کرد، ولی بعد شروع کرد به حرف زدن:«چوب دستی ۲۲ سانتی متر . چوب درخت ساکورا و ریسه قلب اژدها بهمراه یاقوت سرخ نگین دار» . دیانا که هنوزم حیرت زده بود،با تعجب به چوب دستی خیره شد،اما بعد خودش را جمع و جور کرد و چند سکه به عنوان مبلغ به اولیوندر داد، و از دُکان با جعبه سیاه در دستش خارج شد .  حالا باید یک حیوان میگرفت ، اما چی ؟ اوه ، نمی‌توانست  انتخاب کند . اما اگر خرگوش خود را بِبَرد مشکلی دارد ؟ پس تصمیمش را گرفت ، خرگوش خود را می‌ برد. آمممم ببخشید من تازه واردم الانم مطمئن نیستم واسه بازی با کلمات باید اینجوری فرستاد یا نه! درسته دیگه!؟








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.