بله البته ...اون فقط منم فقط من ...بله حتما حت
ما
صبح روزبعد طبق معمول همیشه داشتم دستورات بورگین رو انجام میدادم و به کارای مغازه میرسیدم و به طورکامل اون زن رو فراموش کرده بودم و غرق درافکار خودم بودم که با صدای خنده ی کر کننده ای به خود امدم برگشتم ببینم صدا ازکجاست که چشمم به ان زن خورد خودش بود با ان چشمون ریز
... تازه به یاد کاری که کرده بودم افتادم لبخندی برلبانم نقش بست که به سرعت ناپدید شد با خودم فکر می کردم که حتما امده تا قضیه را به بورگین بگه و خواستار اخراج من از اونجا باشه متاستفانه انگار بورگین هم خیلی باهاش خوب بود . ولی برخلاف انتظارم بورگین نه تنها من را اخراج نکرد بلکه رفتارش کمی ملایم تر از قبل شده بود و اعتمادش به من بیشتر که باعث خوشحالی من می شد .بورگین از من می خواست که اشیائ قیمتی رو برای شخصی که بعدها فهمیدم همان زن که در کمال تعجب متوجه شدم که یکی از نوادگان هافلپاف است ببرم و من هم با کمال میل اینکار را انجام میدادم چون مطمئن بودم می توانستم از اون در مورد سالازار اسلیترین و گنج اون و یا اسرارش و همچنین در مورد بنیان گذارهای دیگر اطلاعاتی به دست بیاورم فقط باید منتظر یه فرصت میبودم که ....