هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دفترچه ريدل !!
پیام زده شده در: ۱۷:۱۳ جمعه ۱۳ شهریور ۱۳۹۴
#39

مروپ گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۷:۵۶:۴۷ پنجشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 122
آفلاین
صدای قدم های تیوانا هر لحظه با وضوح بیشتری به گوش می رسید.اما در کمال تعجب متوجه شدم که دیگر مظطرب نیستم.خونسرد بودم و شمرده و آرام نفس می کشیدم.نگاهم به دست راستم افتاد.آن را محکم مشت کرده بودم.به خاطر آوردم که روح مادرم در آخرین لحظات چیزی به من داد.یک کلید که به شکل ماری پیچان طراحی شده بود.مشغول جست و جو در سالن شدم و همان طور که انتظار داشتم دری را که کلید متعلق به آن بود،به سرعت پیدا کردم.نیروی مادرم ذهنم را روشن ساخته و مرا با تمام وجود همراهی می کرد.مادری که همیشه از او متنفر بودم.چرا که او را موجودی ضعیف و حقیر می پنداشتم که بازی زندگیش را به عشق باخته بود.پشت آن در،راهرویی باریک قرار داشت.کلید را در جیبم گذاشتم و به راهم ادامه دادم تا به شهر رسیدم.تیوانا نتوانست مرا تعقیب کند.او واقعا موجود نیرومند و مرموزی بود،اما در هر حال زبان مارها را نمی دانست.در ذهنم آن موجود دورگه را تصور کردم که پشت در ایستاده و نگاه سرد و خشمگینش را به آن دوخته است.این بار من از تیوانا دور شده بودم،در حالی که او جام و قاب آویز را در اختیار داشت.گنجینه های ارزشمندی که خودم را مالک آن ها می دانستم.لبخندی زدم و با خود گفتم:"داستان ما هنوز تمام نشده است ،تیوانا!مهم نیست چند سال بگذرد.بالاخره همدیگر را خواهیم دید.آن لحظه،نه تنها جام و قاب آویز ،بلکه جانت هم از آن من خواهد شد."
-.-.-
هر چه قدر تلاش می کنم کمتر در مورد خاطرات دوران طفولیتم بنویسم ،نمی توانم.باید درباره هاگوارتز حرف بزنم.خانه امنی که به من شادی را عرضه داشت.قلعه ای مرموز با راهروهای پیچ در پیچ و آدم هایی که گاه از اشباح مرموز آن جا هم عجیب تر به نظر می رسیدند.یکی از آن ها دامبلدور بود.جادوگری که همه تصور می کنید مادرزاد از او متنفر بودم.خب،شما هرگز اشتیاق وافر من به او را درک نخواهید کرد.شوق و علاقه ای که به خاطر افراط،به بیزاری مبدل شده بود.دامبلدور اولین جادوگری بود که من دیدم.او مرا شدیدا تحت تاثیر قرار داد،همان طور که من او را متعجب کردم.او را نگریستم و تصمیم گرفتم مثل او باشم.می خواستم مانند او فوق العاده و شگفتی آفرین شوم.اما نه!چنین چیزی امکان نداشت.سپیدی،عشق و پاکی توسط او تسخیر شده بود و دیگر جایی برای من وجود نداشت.پس مجبور شدم که لکه ای سیاه در آن سفیدی مطلق باشم.همه دامبلدور را نماد عشق و ولدمورت را نماد نفرت می پندارند،غافل از اینکه مرز بین این دو باریکتر از تار موست...
روزی قرار بود مرا به خاطر انجام کاری جریمه کنند.نه یک عمل زشت و خبیث،بلکه شیطنت هایی که از هر نوجوانی سر می زند.بنا بود دامبلدور این کار را انجام دهد،اما او به جای تنبیه مرا به یک گردش در جنگل ممنوعه برد.احساس می کنم او همیشه قلبا می دانست که تاریکی در انتظار من است و به خوبی آگاه بود که نمی تواند با تقدیر جدال کند.اما با این وجود همواره در تلاش بود تا نقطه هایی روشن در این سیاهی مطلق ایجاد کند.ستاره هایی ضعیف و چشمک زن که اکثر اوقات ناپدید می شدند و به عدم می پیوستند.ولی در هر حال،تعدادی از آن نقاط نورانی به دنیا آمدند،زندگی کردند و هم چنان پایدار هستند.حتی حالا هم!
درست به خاطر نمی آورم چه طور شد که لحظه ای به خود آمدم و دیدم که دامبلدور دیگر کنارم نیست.احتمالا شیاطین مرا از او ربودند یا شاید هم فرشتگان دامبلدور را به مکانی راهنمایی کرده بودند که من اجازه ی ورود به آن را نداشتم.در هر حال،همان طور که مبهوت به راهم ادامه می دادم،ناگهان انعکاس نوری سفید چشمانم را زد.این بازتاب متعلق به بدن صاف و صیقلی تک شاخی نقره ای رنگ بود که کنار آبشار ایستاده و با چشمان درشت و گیرایش به من نگاه می کرد.بسیار باشکوه و زیبا بود.حضور او به تک تک اجزای جنگل کیفیتی دیگر می بخشید.طوری که انگار کالبد زمینیشان با هاله ای روحانی جان می گرفت.احساس می کردم در خلسه فرو رفته ام.جلو رفتم و رو به روی تک شاخ ایستادم.میل عجیبی درونم شعله می کشید.سایه ای بر ذهنم سنگینی می کرد.دستم را روی گردن داغ آن موجود گذاشتم.چیزی در درونم آزاد شد و به حرکت درآمد.جریانی از انرژی را که از بدن تک شاخ به سمتم سرازیر می شد،با تمام وجود حس کردم و بلعیدم.بدن آن جانور کم کم سرد شد و نگاه پرشورش به خاموشی گرایید.ناگهان تعادلش را از دست داد و همان طور که دست ها و پاهایش در هم گره خورده بودند،روی زمین رها شد.از چشم ها،بینی و دهانش خونی گرم و نقره ای رنگ بیرون تراوید.زانو زدم و مقداری از آن مایع را در گودی دستم جمع کردم.می خواستم آن را به سمت دهانم ببرم که آوایی مرا از عالم خود بیرون آورد.
-تام!
سرم را برگرداندم و دامبلدور را دیدم که با قامت کشیده آنجا ایستاده است.نگاهش به جسم بی جان تک شاخ دوخته شده و چهره اش مثل یک ماسک بی حالت بود.آن حس سرخوشی و گنگی از وجودم خارج گردید و با اضطراب و درد جایگزین شد.هر لحظه منتظر بودم دامبلدور فریاد بزند و یا حداقل چیزی بگوید.وقتی دیگر نتوانستم سکوت را تحمل کنم،با بی قراری گفتم:"پروفسور!من نمیدونم چرا این کارو کردم.من...من...واقعا نمیدونم!شما باید حرفمو باور کنین!"
دامبلدور نگاهش را به سمتم برگرداند و غم بزرگی چهره اش را پوشاند.
-باور می کنم تام!

ادامه دارد...



Re: دفترچه ريدل !!
پیام زده شده در: ۱:۱۳ دوشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۰
#38

مروپ گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۷:۵۶:۴۷ پنجشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 122
آفلاین
ادامه پست 33

سه روز بعد از اینکه آکواتا جام را به بورگین تحویل داد و قاب آویز را گرفت، تیوانا هر دوی آن ها را پس فرستاد که البته تقلبی بودند. بورگین یکی از دوستانش را که در زمینه ی اشیای اتیقه متخصص بود، به مغازه آورد و از او خواست اصل بودن جام و قاب آویز را تایید کند.او هم به بورگین اطمینان صد در صد داد. همان شب یک نامه از طرف تیوانا برایم آمد. او مرا به قلعه قدیمی اجدادش دعوت کرده بود. صبح روز بعد خودش به دنبالم آمد و من در حالی که بدنم از شدت هیجان مور مور می شد با او به قلعه رفتم. آن جا از هاگوارتز کوچکتر بود و نمایی تاریک و مرموز داشت. از تپه ای که قلعه روی آن بنا شده بود، بالا رفتیم و به در ورودی رسیدیم.تیوانا چوبدستی اش را چرخاند و نوری آبی رنگ به حلقه ی در برخورد کرد. در باز شد و پلکانی مقابلمان ظاهر گشت. تیوانا به من اشاره کرد که اول بروم. پایم را بلند کردم و خواستم روی اولین پله بگذارم که ناگهان چیزی مرا میخکوب کرد. روی پله صورت یک انسان بود. دهانش باز مانده بود و با چشمان از حدقه بیرون زده اش به من نگاه میکرد. آب دهانم را قورت دادم و به تیوا نگاه کردم. او لبخندی ملیح زد و گفت:" برو تام! معطل چی هستی؟ بهم نگو صورت یه مرده نواده خون اصیل اسلیترین رو ترسونده..."
سرم را برگرداندم و با اکراه پایم را روی صورت گذاشتم و شروع کردم به بالا رفتن. در تمام این مدت کوچکترین نگاهی به صورت های زیر پایم نمی انداختم. چیزی که در آن لحظه مرا متوقف کرد، ترس نبود، بلکه صدایی بود که از درونم فریاد زد:"نه تام!...نه!" با خودم گفتم لابد خیالاتی شدم و تصمیم گرفتم تردید را از ذهنم پاک کنم. سعی کردم برای یک بار هم که شده احتیاط را کنار بگذارم.
بالاخره به دری رسیدیم که از کنار هم قرار گرفتن تعداد زیادی سر درست شده بود. وقتی به چهره های مات و بی روح آن ها نگاه می کردم، چیزی درون قلبم می لرزید. احساس می کردم اتفاق بدی افتاده. وقتی در باز شد انتظار داشتم چیز غیر منتظره ای ببینم. اما آن جا فقط یک اتاق ساده بود که میزی مستطیلی شکل در وسط آن قرار داشت. پشت میز نشستیم. تیوا با چوبدستی اش به بالا اشاره کرد و گفت:" ظاهر شو!..." هوا موج برداشت و یک گوی نیمه جامد و درخشان به همراه جام و قاب آویز ظاهر شد. در حالی که وسایل پایین می آمدند تا بر روی میز قرار بگیرند، یک لحظه به خودم آمدم و فهمیدم طوری به آن ها خیره شده ام که گویا قصد جان مرا دارند.
تیوانا پارچه را از روی صورتش برداشت و گوشت سرخ و چشم نورانی اش نمایان شد. چشم طبیعی اش را بست و شروع کرد به خواندن وردهایی به زبان باستانی. بخاری سرد از روی گوی بلند شد. با خودم فکر کردم این باید روح برادر تیوا باشد. ذرات سرد گازی شکل به تدریج به سمت چشم نورانی و گرد تیوا می رفتند و در آن محو می شدند. درخشش چشم هر لحظه بیشتر می شد. نمی دانستم قرار است چه اتفاقی بیفتد و چراتیوا روح برادرش را وارد چشمش می کند.لحظاتی بعد بدنم شروع کرد به داغ شدن و فضای اطرافم به تدریج محو شد. احساس کردم پاهایم در حال کنده شدن از زمین است و بعد در هوا معلق شدم و با سر به سمت پایین سقوط کردم. چشمانم را که به طور غیر ارادی بسته شده بودند ، باز کردم و فضایی نورانی و درخشان را دیدم. من وارد چشم تیوا می شدم. در همین حین که داشتم سقوط می کردم، ناگهان صدایی زنانه، همان که جلوی در ورودی شنیده بودم، فریاد زد:" نهههه!" انگار زمان برای یک لحظه متوقف شد. سرم گیج رفت و محکم روی صندلی افتادم. تیوانا داشت مقابلم نفس نفس می زد. با صدایی که انگار مال خودم نبود گفتم:" چی شد؟" تیوا به سختی پاسخ داد:" نتونستم اتصال رو نگه دارم." یک لحظه خواستم بپرسم که آیا او هم صدای فریاد را شنید یا نه. اما تیوا آشفته و سراسیمه از جایش بلند شد و در حالی که به سمت در می دوید گفت:" زود بر می گردم تام!..."
با ناراحتی سرم را تکان دادم. این دختر با خودش چه فکری کرده بود. هیچ توضیحی در مورد کارهایش به من نمی داد. سرم را روی میز گذاشتم تا حالم بهتر شود. کم کم داشت خوابم می برد که دوباره آن صدا مرا از جای پراند:
- پسرم ! پسرم ! صدای منو بشنو...بشنو...
با شگفتی از جایم بلند شدم. او داشت با من حرف می زد. آیا دچار توهم شده بودم یا صدا واقعا مرا مخاطب قرار داده بود.
- پسرم! آه! نیروی اون داره روحمو در هم میشکنه. اعتماد نکن...به سایه دورگه اعتماد نکن...
وحشت زده به سمت در ورودی دویدم. لعنت! قفل بود. حسی از ناخودآگاهم مرا به سمت میز برگرداند. شاید هم صدا داشت مرا راهنمایی می کرد. چوبدستی ام را بالا بردم و با اشاره به میز آن را کنار زدم. جادویی را به زبان آوردم که تا به حال آن را بلد نبودم. کف زمین حفره ای به وجود آمد. بدون لحظه ای تردید خودم را به داخل آن پرت کردم. وقتی فرود آمدم خودم را در تالاری شیشه ای و پرنور دیدم. در وسط تالار استخر کوچکی قرار داشت. جلو رفتم و زنی را دیدم که دست به سینه روی آب قرار داشت.چشمانش بسته بود و موهای بلند و آشفته اش به اطراف پراکنده بود. چانه ام شروع کرد به لرزیدن. زیر لب گفتم:" مادر!..."
بی اختیار جلو رفتم. جلو و جلوتر... پایم لیز خورد و با سر داخل استخر افتادم. جنازه ی زن ناگهان شروع به حرکت کرد. با دستانش بازوهایم را گرفت . چشمانش باز شد و در حالی که هر لحظه پایین تر می رفتیم، گفت:"تام! پسرم! خاندان اسلیترین و سایه های خون آشام دشمنای خونی و قسم خورده بودن... اسلیترینی ها سایه ها رو نابود کردن ولی دختر رئیس قبیله شون زنده موند.اون با یه جادوگر ازدواج کرد و یه دختر و پسر به دنیا اورد. بعد شوهرش رو کشت... دخترش تیوانا وقتی که من توی نوانخونه بودم ، به اونجا اومد و خودش رو به شکل یکی از کارکنا دراورد.بعد از اینکه تو رو به دنیا اوردم، تو داروی من سم ریخت و منو کشت...حالا می خواد تو رو بکشه...
با گفتن این حرف، فشاری به بدنم وارد شد و به سمت بالا رانده شدم. سرم سطح آب را شکافت. نفس نفس زنان خودم را به لبه استخر کشاندم. جنازه مادرم مروپ باز هم بی حرکت و دست به سینه روی آب قرار داشت. آشفته اما مصمم بودم. تیوانا می خواست روحم را نابود کند و از بدنم استفاده کند. اگر در حین عملیات مادرم اتصال را قطع نکرده بود مرده بودم. می توانستم در ذهنم صدای پای تیوانا را بشنوم که نزدیک و نزدیکتر می شد. فاصله ام با نیستی نازکتر از یک تار مو بود...



Re: دفترچه ريدل !!
پیام زده شده در: ۱۸:۳۵ چهارشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۸۷
#37

نارسیسا مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۰۷ چهارشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۱۷ جمعه ۲۳ فروردین ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 177
آفلاین
باشه حالا که کسی نیست ادامش بده خودم ادامش می دم.

ازاتفاق هایی که افتاده بود هیچ سر در نمی آورد!تا جایی که می دانست و دیده بود هیچ یک از روح های مدرسه نمی دوویدند و وقتی هم که از جسم کسی عبور می کردند مانند این بود که آن شخص به طور ناگهانی وارد یک حوض پر از آب سرد شده باشد .در حالی که خودش هیچ احساس متفاوتی نداشت!
همانطور که ایستاده بود و به اتفاقات روی داده شده فکر می کرد پرفسور براون را دید که به او نزدیک می شود و این درست همان چیزی بود که از آن می ترسید.
تنها چیزی که در آن لحظه برای نجات از مجازات به ذهنش رسید پنهان شدن پشت مجسمه ای دو سر در آن نزدیکی بود. اما این کار را آنچنان با شتاب و بی احتیاطی انجام داد که مجسمه را واژگون کرد.
لحظه ی پرتنشی بود.پرفسور فقط نیم متر با او فاصله داشت.با اینکه به شدت ترسیده بود ,خواست شروع به توضیح دادن کند که پرفسور با عجله از کنارش رد شد!
گیج شده بود.اتفاق های عجیبی در حال وقوع دادن بود.امکان نداشت استادی که کتابی غیر از کتاب درسی را از فاصله ی دو متری تشخیص می داد او را ندیده باشد!
به همین چیزها فکر می کرد که ناگهان پرفسور جونز را دید که به دنبال پرفسور براون می دود و نام او را صدا می کن.
-جین جین!
-بله پیتر.
- مگه نگفتم منتظرم باشی؟!
جین در حالی که بی حوصلگی به او نگاه می کردگفت:
-ببخشید پیتر ولی کار مهمی دارم باید برم
-اما تو گفتی که امروز بیکاری!
-آره خودم هم همین فکر رو میکردم اما حالا باید برم بعدا" همدیگر رو می بینیم.
-نه جین صبر کن تو قول داده بودی که امروز رو باهم باشیم.تا کی می خوای از دستم در بری من دیگه نمی تونم بدون...
-بسه پیتر الان وقت مناسبی برای این جور صحبت ها نیست .
جین این راگفت و پیتر را در حالی که آخرین جمله اش را آرام به زبان می آورد با لیونل تنها گذاشت
-من دیگه نمی تونم بدون تو تحمل کنم
لیونل نیز با تعجبی بیشتر از قبل همچنان بر جای خود ایستاده بود...


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۱۴ ۱۹:۴۴:۰۸
ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۱۴ ۱۹:۴۸:۱۱


Re: دفترچه ريدل !!
پیام زده شده در: ۲۰:۰۰ دوشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۸۷
#36

نارسیسا مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۰۷ چهارشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۱۷ جمعه ۲۳ فروردین ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 177
آفلاین
یکدفعه نور قرمز رنگی از دفترچه بیرون اومد با اینکه خودش موافقت کرده بود که باهاش بره اما یه دفعه ترس اومد سراغش مثل همیشه که میترسید بدنش سرد شد خواست یه کاری بکنه اما دیگه دیر شده بود نفهمید چی شد ولی یه دفعه دید که تو یه راهرو هستش راهروی آشنایی بود بیشتر دقت کرد البته که باید آشنا باشه روزی حداقل سه بار از اینجا رد میشد و به سالن عمومی میرفت.
راه افتاد همینطور که داشت می رفت زیر لب غر میزد: عجب مسخره بازی ای منو از سالن گرم ونرمم کشیده و آورده اینجا که چی؟مثلا" می خواست یه جایی رو نشون بده! باید هرچه زودتر این دفترچه ی مسخره رو نابود کنم فکر نمیکنم چیز جالبی باشه البته باید جادوی قدرتمندی توش به کار رفته باشه ولی نه شایدم یه افسون جابه جایی ساده ست نه بهتره قبل از اینکه دورش بندازم بیشتر بررسیش کنم داشتم.
داشت به همین چیزا فکر میکرد که یه دفعه دید از دور دختر جوونی داره به طرفش می دووه به ساعتش نگاه کرد از نه گذشته بود حتما" نمیخواست گیر رئیس گروهش بیفته که این جور تند می دووید خودشم باید عجله میکرد حوصله ی سوال و جواب و از اون بدتر مجازات رو نداشت هرچند که اصلا" نمیدونست چی باید توضیح بده مثلا" باید میگفت ببخشید پرفسور اون روز که رفته بودیم بازدید به جای گوش دادن به حرف های پرفسور لیسا داشتم توی ساختمون گردش میکردم که یه دفترچه ی خاطرات مامانی پیدا کردم اونم منو از سالن عمومیم به اینجا منتقل کرد اون وقت حتما" پرفسورم میگه که اشکالی نداره عزیزم کار خوبی کردی که اونو پیدا کردی به خاطر این کارت نمره ی میان ترمتو عالی میدم حالا هم برو استراحت کن !
یه دفعه متوجه یه چیزی شد
دختر فقط یه متر باهاش فاصله داشت اما همچنان می دووید انگار که اصلا" نمیدیدش هر لحظه امکان داشت بخوره بهش
-آهای...
اما بالاخره دختر خورد بهش خواست داد و فریاد راه بندازه که یه دفعه متوجه شد که دختره داره به آخر راهرو میرسه
اون از جسمش مثل یه روح عبور کرده بود....


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۱۲ ۲۰:۳۰:۱۹
ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۱۲ ۲۰:۵۹:۳۱
ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۱۲ ۲۱:۰۳:۳۹


Re: دفترچه ريدل !!
پیام زده شده در: ۱۶:۳۸ یکشنبه ۱۵ دی ۱۳۸۷
#35

مادام   رزمرتا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۵ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۲۶ سه شنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۷
از کافه 3 دسته جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 33
آفلاین
همان شب در پرورشگاه:
لیونل روی تختش دراز کشیده بود و دفترچه ای که صبح همان روز در آن خرابه پیدا کرده بود در دستش بود.در فکر بود.

بلاخره کتابچه را باز کرد،خیلی هیجان زده بودشروع به خواندن کرد.
صفحه اول نوشته بود:
_خاطرات تام ریدل.1990
کتابچه را ورق زد اما بقیه صفحه ها همه سفید بودند،فهمید که این دفترچه بدرد نمیخورد،عصبانی شد و آن را درون کیفش پرتاب کرد.

فرا صبح در کلاس تاریخ جادوگری
خانم ونسا:
_بچه ها لطفا گزارش های بازدید دیروزتون رو بذارید روی میزتون تا من بیام ببینم چه چیزهایی یاد گرفتین.
لیونل که طبق معمول مشق هایش را ننوشته بود،سعی کرد خیلی سریع چیزهایی سر هم کند و به خانم ونسا تحویل دهد.

هیچ کاغذ سفیدی پیدا نکرد،تنها ورق سفیدی که داشت، ورق های آن دفترچه بدرد نخور بود،ورقی از آن را کند و شروع به نوشتن کرد:
_ما دیروز برای دیدن عمارت بزرگی به اسم ،آپولان
لحظه ای مکث کرد،فقط اسم عمارت را میدانست چیز دیگری یاد نگرفته بود.چون تمام مدت داخل عمارت بود.


خواست گزارشش را با تقلب از روی اطرافیانش ادامه بدهد اما دید جملاتش محو شده و جای آنها را جملاتی دیگر گرفته است.
_چقدر جالب،من هم سالها پیش به دیدن این عمارت رفته بودم.از اون جا خوشت اومد؟
لیونل هراسان به دفترچه نگاه میکرد میخواست چیز دیگری بنویسد که ناگهان خانم ونسا گفت:
_لیونل،گزارشت کو؟
_یادم رفت، متاسفم.
_به همین راحتی یادت رفت،خیلی بچه بازیگوشی هستی.
لیو هرگز به حرفهای او توجهی نمیکرد.

همان شب
لیونل روی صندلی نشسته بود،قلم و دفترچه در دستانش بودند،شروع به نوشتن کرد.
_اسم من لیونل....اسم تو تام ریدل؟
انگار قلمی نامرئی شروع به نوشتن کرد:
_آره،من تام هستم،دوست دارم باهات بیشتر آشنا بشم،اما تو هیچوقت نباید درباره من با کسی صحبت کنی.
_باشه ولی چرا؟
_دلیلش رو بعدا بهت میگم.
_میخوام یه چیزی بهت نشون بدم،همراه من میای؟
لیونل پیش خودش گفت قراره با یه دفترچه کجا بره؟
_تو یه دفترچه ای چه جوری میخوای من رو با خودت جایی ببری؟
_من یه دفترچه معمولی نیستم.خیلی قدرتمند تر اونی هستم که فکرشو بکنی.
_حالا میخوای من رو با خودت کجا ببری؟
_یه یه خاطره.توی هاگوارتز.
_هاگوارتز کجاست؟
_همراهم بیا خودت میفهمی.
_باشه.......


ویرایش شده توسط مادام رزمرتا در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۵ ۱۶:۴۹:۴۳

سرور ما سالازار اسلیترین.


دفترچه ريدل !!
پیام زده شده در: ۸:۱۰ جمعه ۱۵ آذر ۱۳۸۷
#34

کاساندرا تریلانی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۵ یکشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 229
آفلاین
بیـــب بیـــب بیـــب


سال 3000 میلادی
حیاط یک مدرسه خرابه و درپیت



- بچه های به این خرابه بزرگ خوب نگاه کنید. این ساختمان عظیم که حالا به این روز افتاده...

حدود پنجاه دانش آموز قد و نیم کنار هم جمع شده بودند و به حرف های خانم لاغر اندامی که معلم تاریخ جادوگری اشان است، گوش داده و با کنجاوی به یک مخروبه عظیم رو به رویشان می نگریستند.


- هی. پیست... پیشته. مگی!
- ششششش...ساکت. دارم گوش میدم.
- بوقی! داره برای خودش قصه پردازی می کنه. موضوعات مسخره، حرف های به درد نخور...بیا بریم این اطراف رو بگردیم.

- این بنای عظیم توسط چهار تن از...

و در همان حال یک دختر و پسر دوازده ساله از پشت سر همه فرار کرده به قسمت پشتی عمارت قدیمی رفتند. پسرک که جلوتر از دیگری در حرکت بود به یک شکاف باریک رسید و از آنجا پا به درون ساختمان گذاشت.


- وای!اینجا قدر بزرگه.بدو بیا
- وووو! چقدر قشنگ
- مطمئنا همینطوره...خیلی قشنگ تر از حرف های اون پیرزن خرفت
- خب دیگه تو هم گنده اش نکن.



سه ساعت بعد


- هنوز خبری نیست؟
- نه. همه دارن کنار دریاچه باز می کنن. من خسته شدم. می خوام برم پیش سوزان و جسیکا
- صبر کن ما فقط همین دو طبقه رو گشتیم. هی خیلی به پنجره نزدیک نشو. می افتی پایین. بیا بریم توی این اتاق.
- نه دیگه خسته ام شد. من رفتم.
- نه صبر کن...صب...امان از این کله خر ها...دخترای کله خر...باشه برو من نمی یام.



یک ساعت بعد


پسرک موهای جوگندمی اش را کنار می زند و خوب به دفترچه رو به رویش خیره می شود. دفترچه کاملا سالم در حوضچه ای از آب که وسط طبقه راهرو سوم تشکیل شده است نشان می دهد. پسرک گام بر می دارد و میان آب می رود. دفترچه را بلند کرده و باز می کند.


سال 1990
خاطرات تام ریدل



لبخندی می زند و دفترچه در دست به سمت بقیه که در حال آماده شدن برای بازگشت به مدرسه شبانه روزی گرین مجیک می باشند می رود.


ویرایش شده توسط كاساندرا تريلاني در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۵ ۸:۲۱:۳۵

در دست ساخت ...


Re: دفترچه ريدل !!
پیام زده شده در: ۲۳:۰۲ جمعه ۸ شهریور ۱۳۸۷
#33

فنریر گری بکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۰ چهارشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ سه شنبه ۳ دی ۱۳۸۷
از اون دنیا
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 208
آفلاین
خلاصه ی داستان از پست سامانتا (24) تا مروپ (32)

تابستان سال 1953
صبح روز بعد تام تصمیم میگیره به مغازه بره و اونجا مشغول به کار بشه . بورگین هم ازش استقبال میکنه و با مغازه داری و فروشندگی آشناش میکنه . تام هم در همین حین با کلکهای مختلف از به فروش رفتن گردنبند جلوگیری میکنه. یک روز همینطور که داشته کتاب " گنجینه های مدیران هاگوارتز " رو میخونده پی به نشانهای خانوادگی 4 موسس هاگوارتز سالازار ، هلگا ، رونا ، و گودریک میبره و کنجکاو میشه که اون نشانها چه قدرتهایی میتونن داشته باشند . بعدش یه چیزایی درباره ی قدرت زیاد سالازار و نوادگانش در چفت کنددگی ذهن میفهمه . تا اینکه با زنی آشنا میشه که قصد داشته در ازای یک چیز با ارزش ، قاب آویز(گردنبند) اسلیترینو از بورگین بخره که تام میفهمه شیئ با ارزش اون خانم فنجان هافلپافه و اون خانم هم آکواتا هافلپاف(ظاهرا از نوادگان هلگا) بوده .

بورگین که با پیشنهاد آکواتا وسوسه شده تصمیم میگیره که هر طور هس فنجانو بدست بیاره برای همین تصمیم میگیره از برادر زاده ی آکواتا استفاده کنه (تیوانا هافلپاف) . دختر 18 ساله ی مرموزی که نصف صورتش باباند بسته شده بوده ، قدرتهای خاصی داشته (هویت و نژاد افرادو تشخیص میداده ودر اون سن کم استاد جادوگری هم بوده) . بعدش قرار بر این میشه که تام به خونه ی تیوانا بره و واونجا درباره ی نقششون بحث کنن ، ولی تام متوجه میشه نقشه ی دیگه ای توسر تیواناست.

اون میخواسته با زرنگی هم قاب آویز و هم فنجانو برای خودش نگهداره و سر بورگینو با بار کردن فنجان قلابی کلاه بزاره ، همون فکری که تام میکرد و از اون ترس داشت (چون اگه این 4 نشان باهم گرد آوری شوند قدرت زیادی به جادوگر میدن) و تام میفهمه هدف تیوانا از این جمع آوری ، برگرداندن روح برادر کوچکش که چند سال پیش مرده بوده و قرض گرفتن جسم تام برای این کار بوده .

تام با شنیدن حقیقت ماجرا از همکاری باون امتنا میکنه و پامیشه که بره بیرون . ولی بعد از اینکه تیوانا میگه " قرض دادن بدنت به من به نفعته و من تورو به شاگردی قبول میکنم و خاطرات خاندان اسلیترینو برات میگم " تام کنجکاو میشه و از اون میخواد بیشتر براش توضیح بده ، تیوانا هم دلیل متفاوت بودنشو دورگه بودنش تلقی میکنه و پارچه رو از روی نیم کره ی صورتش برمیداره ، تام با دهانی باز به " گوشت سرخ رنگ و ملتهب و چشم گرد و نورانی " او خیره میشه و ادامه ی ماجرا .........


توضیح: داستان مانند یک دفترچه ی خاطرات واقعی به صورت اول شخص نوشته میشه.


ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۸ ۲۳:۱۹:۵۳

[b]زندگی صحنه ی یکتای هنر مندی ماست ، هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود ، صحن


Re: دفترچه ريدل !!
پیام زده شده در: ۵:۲۳ پنجشنبه ۷ شهریور ۱۳۸۷
#32

مروپ گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۷:۵۶:۴۷ پنجشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 122
آفلاین
سه روز از ملاقات من و آکواتا می گذشت. ذهن بورگین در تمام این مدت مشغول کشیدن نقشه هایی برای به دست آوردن جام بود. اما من بیشتر نگران این بودم که نکند آن زن باهوش و سیاستمدار قاب آویز را از چنگ ما دربیاورد و جام را هم برای خودش نگه دارد. کاری که شاید با خیلی های دیگر کرده بود. اما آن شب اتفاقی افتاد که اندکی مرا امیدوار کرد.
مشغول حرکت به سمت مغازه بودم و در همان حال صفحات کتاب " طلسم های ساده برای نوآموزان " را ورق می زدم. البته اسم این کتاب با مطالب داخلش مغایرت داشت. چون درحقیقت آموزش پیشرفته ترین طلسم های تاریکی به روش های نوین بود! وقتی به مغازه رسیدم توانستم صدای پچ پچ دو نفر را از پنجره بشنوم. بورگین به من نگفته بود که مهمان دارد و البته این چیز عجیبی نبود. این روزها ذهنش به معنی واقعی کلمه آشفته بود و فراموش می کرد در مورد کارهایش به من توضیح دهد. در را گشودم و ابتدا در فضای نیمه تاریک مغازه جز بورگین شخص دیگری را ندیدم. اما کمی بعد متوجه هیکل شنل پوشی شدم که در کنار یکی از قفسه ها نشسته بود.
او با صدایی زنانه گفت: " پس بالاخره اومدی تام ؟ "
بورگین با لحنی سرشار از احترام و البته چاپلوسی گفت :" ایشون دوشیزه تیوانا هافل پاف هستن...برادرزاده ی آکواتا."
زن کلاهش را برداشت و من متوجه شدم که او نمی تواند بیشتر از هجده سال داشته باشد. یعنی فقط چند سال بزرگتر از من بود. یک طرف صورتش را با پارچه ای تیره رنگ پوشانده بود و سردی خاصی در نگاهش موج می زد. موهای مشکی و بلندش را با یک دست از زوی صورتش کنار زد و به من اشاره کرد تا جلوتر بروم. سپس چانه ام را گرفت و با دقت به صورتم خیره شد. گویا از این طریق می تواند توانایی های درونیم را بسنجد. چند لحظه بعد از جایش بلند شد و با لحنی بی احساس گفت :" پس تو واقعا نواده ی اسلیترین هستی ."
من پاسخی ندادم و به زمین زیر پایم خیره شدم. نمی دانستم که او چه طور تنها با نگاه کردن به من از هویت واقعی ام مطمئن شده بود.
تیوانا ادامه داد: " گوش کن تام ! آقای بورگین از من خواستن که جام هافل پاف رو از عمه ام بگیرم و درعوض قاب آویز اسلیترین رو برای یه مدت پیش خودم نگه دارم... ولی قراره تو هم به من کمک کنی. آقای بورگین گفتن که تو پسر قابل اعتماد و زرنگی هستی . همین طوره تام ؟ اینو به منم ثابت می کنی؟ "
من با مودبانه ترین لحنی که می توانستم گفتم : " مطمئن باشین که کارمو به بهترین شکل ممکن انجام میدم خانوم ! "
بعد از آن مکالمه ی کوتاه قرار شد که من همان شب به خانه ی تیوانا بروم تا او درمورد نقشه اش با من صحبت کند و کارمان را هر چه سریعتر شروع کنیم . اما در آنجا با چیزهای عجیبی برخورد کردم و حرف هایی را شنیدم که شوکه ام کرد و البته حس احترام مرا نسبت به آن دوشیزه ی جوان برانگیخت. اولین چیز این بود که تیوانا همه ی حقیقت را به بورگین نگفته بود و می خواست جام و قاب آویز را برای همیشه پیش خودش نگه دارد و اشیای تقلبی را به جای آن ها به بورگین تحویل دهد. او می دانست که من ترجیح می دهم آن دو گنج در خانه ی او باشند تا در جایی که هر لحظه ممکن بود به دست جادوگرهای ناشایسته ای بیفتد. بعد درباره ی قدرت های خاصی که درجام و قاب آویز نهفته بود برایم صحبت کرد و گفت در صورتی که این نیروها با هم ترکیب شوند ، پیچیده ترین طلسم ها را می توان انجام داد و او از این طریق می خواهد روح برادر کوچکش را که چند سال پیش مرده بود وارد جسم دیگری کند تا به حیاتش ادامه دهد. وفتی به این قسمت از حرف هایش رسید احساس کردم قلبم لحظه ای از کار ایستاد. اخم کردم و با لحنی عصبی گفتم : " پس به خاطر همین من اینجام ؟ مگه نه ؟... شما کسی رو که من براش کار می کنم فریب دادین و حالا هم می خواین از جسم من استفاده کنین..."
از جایم بلند شدم و با بیشترین سرعتی که می توانستم به سمت در رفتم . تیوانا گفت : " صبر کن تام ! " لحنش طوری بود که مرا متوقف کرد و من در اعماق وجودم اشتیاقی را برای شنیدن ادامه ی حرفش حس می کردم ، هر چند ظاهرا عصبی و نگران بودم.
_ اگه من موفق بشم ، تو مجبور نیستی جسمتو تمام مدت در اختیار برادرم قرار بدی...فقط در مواقع خاص و مطمئن باش که این کمکت می کنه. در هر صورت من می تونم تو رو به زور اینجا نگه دارم . ولی اگه بدونی چه چیزایی تو این خونه منتظرته با کمال میل می مونی . من چیزی رو در وجود تو دیدم که به شدت جذبم کرده . می خوام خاطراتی رو بهت نشون بدم که درمورد سالازار اسلیترین و بچه های اونه... و از همه مهم تر اینکه تصمیم دارم تو رو به شاگردی قبول کنم.
با شگفتی به تیوانا نگاه کردم . دختر جوانی که چندان بزرگ نبود و می خواست به من تعلیم دهد. هیجان زده شدم و شاید اگر من هر کس دیگری به جز تام ریدل بودم سریعا پیشنهاد سخاوتمندانه ی دوشیزه هافل پاف را قبول می کردم . ولی قبل از آن باید تکلیف چند چیز دیگر هم روشن می شد.
_ دوشیزه هافل پاف ! شما به من گفتین اگه برادرتون از جسمم استفاده کنه به نفع منم هس... و یه چیز دیگه اینکه شما خیلی جوونین ولی به نظر میاد که ساحره ی قدرتمندی هستین. چی باعث شده که شما و برادرتون متفاوت باشین؟
تیوانا از روی کاناپه برخاست و به سمتم آمد. لبخندی زد و گفت : " چون ما از نژادی دورگه هستیم تام ! "
و بعد پارچه را از روی صورتش پایین کشید و من با دهان باز به گوشت سرخ رنگ و ملتهب و چشم گرد و نورانی اش خیره شدم...



Re: دفترچه ريدل !!
پیام زده شده در: ۲۳:۲۶ پنجشنبه ۸ شهریور ۱۳۸۶
#31

مروپ گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۷:۵۶:۴۷ پنجشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 122
آفلاین
نام آن زن آکواتا هافلپاف بود. بورگین امروز مرا صدا زد و به من گفت که آکواتا یکی از مشتری های بسیار قدیمی اوست. بعد ادامه داد که او یک شی قدیمی و باارزش دارد که حاضر نیست به هیچ قیمتی آن را به او بفروشد.
عصر همان روز آماده شدم تا به آنجا بروم. سعی کردم با زیرکی در مورد گنج آکواتا از بورگین سوال کنم. اما ناگهان فکری به خاطرم رسید. آکواتا نواده ی هلگا هافلپاف بود و در کتاب "گنجینه ی مدیران پیشین هاگوارتز" نوشته شده بود که هلگا یک جام طلایی و باارزش ذاشت...بله ...درسته. خودشه!
بالاخره به خانه ی آکواتا رفتم. خانه ی او در حاشیه ی لندن قرار داشت و نسبتا بزرگ و باشکوه بود. آجرهای براق و مرمرینش در زیر نور خورشید که در حال غروب بود; می درخشیدند. در زدم. یک جن خانگی جوان در را برایم باز کرد و جیغ جیغ کنان فریاد زد :"مادام...پسره که منتظرشون بودید رسید."
من وارد شدم و با صحنه ای عجیب و جالب توجه روبه رو شدم. آنجا بیشتر به موزه شباهت داشت تا خانه. همه ی دیوارها با کاغذ دیواری های طلایی و سفید پوشانده شده بودند و دور تا دور هال و پذیرایی طاقچه هایی قرار داشت که رویشان پر از اتیقه ها; مجسمه های جن وپری و جمجمه های سوراخ شده بود. چارپایه هایی دور میزی که در وسط پذیرایی قرار داشت; را فرا گرفته بودند و بر روی آن ها صندوقچه های قفل داری به چشم می خورد. یکی از آن ها باز بود و مقابل زنی میانسال که روی کاناپه ای باشکوه لم داده بود قرار داشت. زن مشغول درآوردن دستبندی مرواریدی از صندوقچه بود. وقتی صدای پای مرا شنید سرش را بالا گرفت و با صدایی خشک گفت:
"تام...دستیار بورگین."
-سلام مادام.
-بنشین تام...نیک فورا یه نوشیدنی بیار.
چند لحظه بعد جن خانگی نوشیدنی به دست به پذیرایی برگشت و دو لیوان را پر کرد و یکی از آن ها را به زور در دست من چپاند و دیگری را به آکواتا داد. او نوشیدنی اش را مزه مزه کرد و گفت:"خوب...می بینم که جنس ها بالاخره حاضر شدند. کمی طول کشید; ولی اشکالی نداره..."
من زیاد به حرف های او توجه نداشتم. همه ی حواسم متوجه چیزهایی بود که درآن خانه قرار داشت. بعد از چند لحظه سکوت آکواتا لبخندزنان گفت:
"از کلکسیون من خوشت میاد تام؟"
-بله مادام. به نظر میاد که واقعا قدیمی و ارزشمند هستن.اما شما چیزای ارزشمندتررو یه جای دیگه نگه میدارین نه؟
-مثلا چه چیزایی؟
من با زیرکی پاسخ دادم:اوم...خب...مثلا چیزایی مثل اونی که آقای بورگین اصرار داره از شما بخره.
آکواتا خندید و لیوان نوشیدنی اش را که تا نیمه خالی شده بود روی میز گذاشت وگفت:"اوه...تو واقعا پسرک با هوشی هستی...حالا...نوشیدنی ات را بخور."
من نگاهی به لیوان انداختم و مقداری از مایع داخل آن را نوشیدم.اه...واقعا بدمزه بود.
-خوب...پسر جون.هر چه قدر هم که باهوش باشی هنوز بچه تر از اون هستی که از خیلی چیزها خبر داشته باشی و ارزش واقعی اونا رو درک کنی."
اوه...این مادام هافلپاف مرا دست کم گرفته بود.اما من نباید میذاشتم که او بفهمد من تا چه حد از گنجینه ی او با خبرم.
ناگهان نگاهم بر روی کتاب های قطوری افتاد که در قفسه ی کتابخانه ی کوچکی در انتهای پذیرایی قرار داشت. کتابی در آنجا قرار داشت که عنوانش این بود:"گنجینه ی مدیران پیشین هاگوارتز"
مادام هافلپاف در حالی که لبخند عجیبی بر لب داشت گفت:"به بورگین بگو اگه حاضر بشه گنج منو با ارزشمندترین چیزی که داره عوض کنه; معاملمون سر می گیره."
و قلب من فرو ریخت....



_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _

ببخشید که بد شده...آخه اولین بارم بود...خوشحال میشم اکه نقد کنین.


به زودی نقد میشه.


ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]Igor[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۸ ۲۳:۵۰:۲۵
ویرایش شده توسط هوریس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۹ ۱:۱۲:۲۴


Re: دفترچه ريدل !!
پیام زده شده در: ۳:۴۱ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۶
#30

جولیا تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۹ شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۲۸ سه شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۸۹
از دژ مرگ ( شکنجه گاه جادوگران سفید ! )
گروه:
کاربران عضو
پیام: 79
آفلاین
بله البته ...اون فقط منم فقط من ...بله حتما حت ما
صبح روزبعد طبق معمول همیشه داشتم دستورات بورگین رو انجام میدادم و به کارای مغازه میرسیدم و به طورکامل اون زن رو فراموش کرده بودم و غرق درافکار خودم بودم که با صدای خنده ی کر کننده ای به خود امدم برگشتم ببینم صدا ازکجاست که چشمم به ان زن خورد خودش بود با ان چشمون ریز... تازه به یاد کاری که کرده بودم افتادم لبخندی برلبانم نقش بست که به سرعت ناپدید شد با خودم فکر می کردم که حتما امده تا قضیه را به بورگین بگه و خواستار اخراج من از اونجا باشه متاستفانه انگار بورگین هم خیلی باهاش خوب بود . ولی برخلاف انتظارم بورگین نه تنها من را اخراج نکرد بلکه رفتارش کمی ملایم تر از قبل شده بود و اعتمادش به من بیشتر که باعث خوشحالی من می شد .بورگین از من می خواست که اشیائ قیمتی رو برای شخصی که بعدها فهمیدم همان زن که در کمال تعجب متوجه شدم که یکی از نوادگان هافلپاف است ببرم و من هم با کمال میل اینکار را انجام میدادم چون مطمئن بودم می توانستم از اون در مورد سالازار اسلیترین و گنج اون و یا اسرارش و همچنین در مورد بنیان گذارهای دیگر اطلاعاتی به دست بیاورم فقط باید منتظر یه فرصت میبودم که ....


ویرایش شده توسط جولیا تراورز در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۹ ۳:۴۹:۱۲








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.